eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
8.8هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
23.7هزار ویدیو
1.7هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🎬: فرعون که گویی از چشمانش خون می بارید گفت: نه....نه....دروغ است ....کار خدای موسی نیست، من از خدای موسی برتر و قوی ترم، بروید و تحقیق کنید که کار کیست... فرعون فریاد میزد که ناگهان همان پیرمرد ساحر که کسی جز ابلیس نبود پیش چشمش ظاهر شد. فرعون با قدم های بلند خود را به او رساند و گفت: چه شد؟! آن ساختمان و صرح به آن عظمت که سالها برای ساختنش تلاش کردیم چه شد که به یک باره فرو ریخت؟! ابلیس سر در گوش فرعون برد و گفت: آری درست است، کار کار خدای موسی ست، این خرابی اعلان جنگ بین ما و خدای موسی ست، ای فرعون، تو خدای خدایان هستی، کینه بجوی و قد علم کن و با این خدا به مبارزه برخیز که من تو را حمایت می کنم و چنان کنم که عالم و آدم تو را ستایش کنند. فرعون دندانی بهم سایید و گفت: چه کنم؟! الان اینک من چه کنم؟! ابلیس خیره در چشمان فرعون گفت: ابتدا از هواداران موسی و بنده های خدایش شروع کن، باید آنان را چنان عذاب دهی و بمیرانی تا همه به قدرت تو پی ببرند، البته اگر بتوانی یکی از این هواداران را از راهی که رفته است برگردانی و اعتقادش را از خدای موسی برگردانی، این موفقیتی برای توست. فرعون که چشم به دهان ابلیس داشت گفت: منظورت چیست؟! از چه کسی شروع کنم؟! ابلیس نگاهی به دختر فرعون کرد و گفت: اول از آن زن مشاطه شروع کن، نقشه ای دارم که اگر آن را اجرا کنی در هر صورت برنده ای، چه آن زن از عقیده اش برگردد و چه بر عقیده اش بماند در هرصورت تو میدان دار خواهی بود، تو باید امروز برای خودت و من قربانی کنی...قربانی هایی که دل موسی را به آتش بکشد و سپس نقشه ای را که در ذهن داشت در گوش فرعون زمزمه کرد. با هر حرف ابلیس، چهره ی فرعون بازتر می شد، سخن ابلیس تمام شد و همانطور که عقب عقب می رفت از مجلس خارج شد که ناگهان فرعون فریاد برآورد: فوری تنوری مسی به شکل کوزه ای بزرگ از آتش فراهم کنید، بجنبید...می خواهم تا هنوز تکه های صرح بر زمین آرام نگرفته است به جنگ با خدای موسی بروم و ببینم این خدا که اینچنین ادعای قدرت می کند، چگونه کسانی را که دم از او می زنند حمایت می کند. جمعی از سربازان مامور فراهم کردن تنور مسی پر از آتش شدند . دختر فرعون هنوز هاج و واج بر جا مانده بود که فرعون رو به او کرد و گفت: این مشاطه که گفتی اینک کجاست؟! دخترک گفت: دستور داده ام او را در بند کنند. فرعون سری تکان داد و گفت: آفرین، پس اینک ... ادامه دارد... 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🎬: فرعون گفت: آفرین به همراه دسته ای سرباز برو و او را هر کجا که حبس نموده ای به سربازان بسپار تا به اینجا بیاورند. دخترک چشمی گفت و پس از تعظیم از سالن قصر خارج شد. فرعون مشغول قدم زدن در قصر بود، گویی ثانیه ها به کندی می گذشت، خبر رسیده بود که تنوری به شکل کوزه از جنس مس مملو از آتش، آماده شده و عنقریب به قصر اصلی منتقل می شود. هامان که پس از اینکه اطمینان حاصل کرد داستان خرابی صرح به گوش فرعون رسیده و او عصبانیتش فرو کش کرده و خطری او را تهدید نمی کند به قصر آمده بود و در گوشه ای ایستاده بود. ابلیس به هامان خبر داده بود که قرار است فرعون کاری کند که در مخیله ی بنی بشر نمی گنجد و اطمینان داده بود این کار بر ارج و قرب فرعون می افزاید چون قرار بود در راه خدایگان مصر که کسی جز خود ابلیس نبود، قربانی هایی پاک و معصوم عرضه شود. هامان از زیر چشم به فرعون نگاه می کرد که سرو صدایی از بیرون به گوش رسید، صدای چرخ هایی که روی زمین کشیده میشد، خبر از آوردن آن تنور آتشین داشت. تنور را آوردند، اما هُرمی که از آن بلند بود باعث شد که از ورودش به سالن قصر ممانعت کنند. پس روی حیاط بزرگ قصر مکانی بلند در نظر گرفتند و تنور را آنجا قرار دادند و جایگاهی هم درست در نقطه ی رو به رویش برای فرعون و هامان و جمعی از کارگزاران حکومت در نظر گرفتند. فرعون و انصارش در محل جلوس خود نشستند، آتش از کوزه ی مسی شعله به آسمان می کشید که فرعون دستور داد زندانی ها را بیاورند. چشمان همه خیره به راهی بود که قرار بود افراد خائن به فرعون از آنجا بیایند و وقتی همه دیدند که این زندانیان زنی که طفلی شیرخواره در آغوش داشت و کودکانی خردسال هم پشت سرش روان بودند، از تعجب، چشمانشان گرد شده بود. آری آن زن کسی جز همسر حزقیل، مشاطه ی زنان و دختران فرعون نبود و آن کودکان هم انگار به جرم یکتا پرستی پدر و مادرشان باید مجازات می شدند. مجرمین را جلوی تخت فرعون ردیف کردند. فرعون نگاهی به آن زن پاکدامن نمود و بعد نگاهش به کودکانی ریز نقش و خردسال کشیده شد و سپس رو به آن زن کرد و گفت: ای زن، همه ی ما اینجا جمع شده ایم تا تو را به جرم کفر به خدایان مصر مجازات کنیم، اما چون تو عمری به زنان قصر خدمت کردی و گویی خداوندگار زیبایی زنان بوده ای، می خواهم فرصتی به تو بدهم،فرصتی که به هیچ خطاکاری ارازنی نمی شود، پس از این فرصت نهایت استفاده را بکن و جان خود و کودکانت را در امان دار، اگر اقرار کنی که به من، فرعون بزرگ ، خداوند مصر، ایمان داری و بنده ی من هستی از خطایت چشم پوشی می کنم و اگر باز بر عقیده ی باطل خود بمانی تو و فرزندانت را به بدترین وجه ممکن خواهم کشت تا به دیدار خدای نادیده تان بروید و در این هنگام قهقه ای سر داد و سپس اشاره به فرزندان حزقیل کرد و گفت: و اینان قربانی خدایان مصر خواهند شد و عجب قربانی های لذیذی هستند، حالا بگو که خدای تو کیست؟! همسر حزقیل با چهره ای مصمم و کلامی قاطع رو به فرعون کرد و گفت: بارها گفته ام و بازهم میگویم، خدای من، خدای توست، خدای همه ی مردم مصر است خدای همه ی موجودات روی زمین است، او خدایی بی همتاست، خالقی یکتا و قدرتمند که در چشم بهم زدنی دنیا را خلق می کند و اگر بخواهد در چشم بهم زدنی همه ی عالم را کن فیکون می کند، آفریدگار من، افریدگار همه ی عالم است و هیچ خدایی در این دنیا جز او نیست و اینک وقت تقیه و پنهان کاری نیست، حال که می خواهی در مقابل خدایم قد علم کنی، بر من واجب است از اعتقادم و خدایم و پیامبرش با جان خود و فرزندانم دفاع کنم... سخن این زن پاکدامن به اینجا رسید فرعون از عصبانیت فریادی سهمگین کشید و گفت: خاموش بشو ای زن! تو را چنان در آتش بکشم که مرغان آسمان به حالت مویه کنند. زن حزقیل لبخندی زد و گفت: مرا از چه میترسانی؟! همانا کشته شدن در مکتب من عین زندگی ست، همه ی مصری ها و حتی خود تو به عالم پس از مرگ اعتقاد دارید که اگر نداشتید بعد از مرگ اجسادتان را مومیایی نمی کردند و همراه شما عده ای نگون بخت را به خاک نمی سپردند که به خیال خودشان در آن دنیا به شما خدمت کنند، من هم به آن عالم اعتقاد دارم و نی دانم مرگ برای تو مرگ است چون به خداوند یکتا ایمان نداری، برای من چون آزادی ست و آرام گرفتن در آغوش امن خدایی مهربان است، پس مرا از مرگ و آتش نترسان که آتش زمانی ترس دارد که از غضب خداوند یکتا نشأت گرفته باشد نه دشمنی ابلیسی چون تو... تا این سخن از دهان آن زن بیرون آمد، فرعون که گویی جنون سرتاپای وجودش را گرفته بود با چشمانی که از آن آتش زبانه می کشید به کودکان حزقیل نگریست و فریادش بلند شد و گفت... ادامه دارد... 🌕✨🌕✨🌕✨
مدح و متن اهل بیت
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_نود_هشتم 🎬: فرعون گفت: آفرین به همراه دسته ای سرباز برو و ا
🎬: فرعون که انگار سرتا پایش را آتش خشم ابلیسی فرا گرفته بود، با فریادی بلند صدا زد: کودکانش را به ترتیب سن در آتش بیاندازید، از بزرگترین فرزند حزقیل شروع کنید، این زن باید باچشم خود جزغاله شدن فرزندانش را ببیند و بداند که خدای موسی چیزی جز وهم نیست. در این هنگام دو سرباز در حالیکه دو طرف بزرگترین فرزند حزقیل را گرفته بودند او را به سمت کوره ی آتش می بردند وقتی فرعون این دستور را داد، همسر حزقیل که کودک شش ماهه اش را در آغوش داشت پا پیش گذاشت و گفت: از تو خواسته ای دارم... فرعون به خیال اینکه آن زن می خواهد از حرف خود برگردد، قهقه ی بلندی سرداد و اشاره کرد که دست نگهدارند. سربازان ایستادند و فرعون رو به همسر حزقیل گفت: چه شده؟! حالا فهمیدی که خدایی جز خدایان مصر وجود ندارد و من از همه قدرتمند تر هستم؟!می خواهی به خدایی من اقرار کنی؟! زن آهی کشید و گفت: نه! سخن من همان است که گفتم، اما تو خود شاهد بودی که سالهای سال خداوندگار زیبایی زنان قصر بودم، از تو می خواهم به پاس آنهمه خدمت که کردم، خواسته ام را قبول کنی.. فرعون چشمانش را ریز کرد و گفت: چه خواسته ای داری؟! نکند می خواهی شفیع فرزندانت شوی؟ یا اینکه می خواهی این واقعه به گوش همسرت حزقیل نرسد تا مبادا ناراحت شود؟! ان زن پاکدامن سرش را به علامت نه به دو طرف تکان داد و گفت: نه! من می خواهم پس از اینکه من و فرزندانم را سوختی استخوان هایمان را جمع کنید و در جایی دفن کنید. فرعون که اصلا فکر نمی کرد این زن چنین خواهشی کند و فکر می کرد الان با عجز او مواجه می شود، همانطور که دستور می داد فرزند حزقیل را به آتش اندازند فریاد زد: خیالت راحت، ترتیبی می دهم استخوان های تو و فرزندانت را یک جا در یک گودال دفن کنند. فرزندان حزقیل یکی پس از دیگری در آتش می سوختند، گویی قربانی های حزقیل و همسرش، اراده ی آنان را در مقابل فرعون مستحکم تر کرده بود همسر حزقیل هر بار که یکی از فرزندانش را به آتش می انداختند، آهی جگر سوز از سینه بر می آورد و فرزند شش ماهه اش را محکم تر به سینه می چسپانید و می گفت: خدایا! فرزندانم را در راه تو فدا کردم، از ما بپذیراین فدائیان را، باشد که این خون های بی گناه به زودی دامن فرعون را بگیرد و دنیای او را کن فیکون کند و مردم همه به راه تو در آیند و خدای واحد و یکتا را بپرستند. فرزند اول...فرزند دوم...فرزند سوم...فرزند چهارم همه یکی پس از دیگری در جلوی چشم مادرشان در آتش سوختند و حالا فرزندی جز طفل شش ماهه ای که در آغوش او بود برای این زن یکتاپرست باقی نمانده بود. فرعون نگاهی به آن زن تنها کرد و با دیدن حال غریب او قهقه ای شیطانی سرداد و فریاد برآورد: کودک شش ماهه ی حزقیل را از مادر بگیرید و او را هم در آتش خشم خدای مصریان بیندازید که در این موقع... ادامه دارد... 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
🎬: در این موقع دل این زن پاکدامن که از دیدن زنده زنده سوختن فرزندانش در آتش، به درد آمده بود و از طرفی به کودک شش ماهه اش دلبستگی زیادی داشت، هول و هراس او را فرا گرفت و حق هم داشت چرا که طفل کوچک برای هر مادری عزیزتر از دیگر فرزندانش است، برای آنکه لطیف است و ظریف، کوچک است و معصوم و شیرین... سرباز به سمت همسر حزقیل می امد و با هر قدمی که سرباز به او‌ نزدیک می شد، آن زن یک قدم به عقب برمی داشت و کودکش را محکم به آغوش می کشید. فرعون با دیدن این صحنه فریاد برآورد، زودتر طفل شیرخواره را در آتش بیاندازید تا آن زن زجر کش شود و می خواهم این صحنه را هر چه سریعتر ببینم. پس سرباز بر سرعت قدم هایش افزود و خود را به همسر حزقیل رسانید و دستش را جلو برد و می خواست کودک را از آغوش مادر به زور بگیرد که این زن پاک سرشت با شیون گفت: رحم کنید، مرا تاب دیدن این صحنه نیست، از این طفل شیر خوار در گذرید که او گناهی مرتکب نشده است، او طفلی بیش نیست، نه...نه...نه...من نمی توانم او را از خودم جدا کنم. در این هنگام فرعون رو به زن گفت: در گنهکاری این طفل همین بس که پدرش حزقیل و مادرش، زنی چون توست، بگیرید طفل را و در آتش اندازید. همسر حزقیل آهی جگر سوز از دل کشید و گفت: خدایااااااا کمکم کن، این درد برای من زیادی بزرگ است خداااااا در این هنگام ناگهان طفل شیر خواره به حکم خداوند به صدا درآمد و با صدایی رسا که به گوش همه می رسید گفت: شهادت می دهم که خدایی جز خدای یگانه نیست و موسی پیغمبر و برگزیده ی خداست، مادرجان من هم می خواهم در راه این خدای بی همتا، فدا شوم و شهید راه حق گردم، این سعادت را از من نگیر و صبر کن و آرام باش که خداوند با صابران است و نگران نباش که تو هم به زودی به من و دیگر خواهران و برادرانم ملحق میشوی و همه ی ما در آغوش امن پروردگار و در بهشت جاویدان جای خواهیم گرفت. مادر با شنیدن سخنان طفلی که تا آن لحظه جز شیر خوردن کاری نمی دانست، قلبش آرام گرفت و همانطور که اشک شوق می ریخت، سر و صورت طفلش را غرق بوسه کرد و گفت: فدایت شوم، تو چگونه سخن می گویی؟! به قربان تو و خدایت شوم که در این لحظات سخت، قلب مرا آرام کردید. تا این معجزه به وقوع پیوست، فرعون که انتظار چنین چیزی را نداشت، مانند انسان های مجنون از جا برخاست و گفت: فورا مادر و فرزند را با هم در آتش بیاندازید. و سربازان، همسر حزقیل را در حالیکه طفلش را در آغوش داشت در آتش انداختند. گویی اراده ی خدا بود که کشتن طفل شش ماهه در جلوی چشم پدر و مادرش فقط از آن ذبیح الله باشد و فقط کسی چون حسین بن علی، این درد بزرگ را تحمل کند، پس خداوند اراده نمود تا این مادر داغ طفلش را نبیند. اما انگار مصر در آن لحظه بوی کربلا را گرفته بود و زنی زینب وار، فرزندانش را فدای دین خدا کرد و خداوند مقام عظیمی به این زن عطا نمود که کل بهشت از بوی عطر این زن تا ابد آکنده شد و همسر حزقیل اولین شهیده راه موسوی از قبطیان بود.. ادامه دارد... 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🎬: فرعون که گویی جنونی شیطانی سراپایش را گرفته بود و از دیدن صحنه ی سوخته شدن همسر و فرزندان حزقیل، خوی ابلیسی اش بیدارتر از قبل شده بود، خصوصا زمانی که به یاد می آورد همسر حزقیل چگونه از خدای یکتا سخن می گفت و او را ستایش می کرد، آتش می گرفت چرا که این زن دست پرورده ی حزقیل بود و هرچه او به زبان می آورد انگار حزقیل در دهانش گذاشته بود پس دندانی به هم سایید و در این لحظه فریاد کشید: فورا حزقیل را به اینجا آورید، سریع او را بیاورید. هامان که تمام حرکات فرعون را زیر نظر داشت قدمی پیش گذاشت و گفت: با او چکار دارید؟! آیا باز هم می خواهید تا او از عقیده ی خود برگردد و عفوش نمایید؟! فرعون نگاهی خشمگین به هامان کرد و گفت: مگر حزقیل از عقیده اش برمی گردد؟؟ همسر او حاضر نشد ما را به خدایی قبول کند و با آنهمه زجری که به او دادیم تا وقت مرگ دم از خدای یگانه میزد، حزقیل که معلم آن زن محسوب می شود تکلیفش مشخص است. می خواهم بلایی به سر حزقیل بیاورم که درس عبرتی شود در کل تاریخ بشریت، فورا او را حاضر کنید و به جارچیان بگویید در کوی و برزن جار بزنند که مردم در میدان اصلی شهر گرد هم آیند تا جشنی بزرگ با هنرنمایی خدایگان فرعون برگزار می شود. هامان که از این سخنان بوی مرگ حزقیل به مشامش می رسید، لبخندی شیطانی روی لب نشاند و در حالیکه انگار در دلش عروسی به پا بود و از شادی در پوست خود نمی گنجید، چشمی گفت از حضور فرعون مرخص شد. خیلی زود حزقیل را از حصار زندانش خارج کردند و او را به حضور فرعون آوردند. فرعون با دیدن حزقیل که در این سالهای زندان نحیف و رنجور و پیر شده بود و آثار شکنجه بر بدنش آشکارا بود، قهقه ی بلندی زد و از جا جست و همانطور که با قدم هایی آرام آرام به حزقیل نزدیک می شد گفت: چطوری پیرمرد فرتوت؟! چه کسی باور می کند این حزقیل همان شخصی ست که روز گاری مقام دوم حکومت مصر را داشت و اینک به این درویزگی افتاده است. فرعون روبه روی حزقیل ایستاد و خیره در چشمانش شد و بعد شروع کرد دایره وار به دور او گشتن و گفت: بله، وقتی طوق بندگی خدایی مثل من و خدایان مصر را از گردن به در می آوری و خدایی نادیده و موهون را ستایش می کنی، وضعت بهتر از این نمی شود، به یاد بیاور که زمانی بنده ی ما بودی چقدر وضعت خوب بود و کل دربار که نه کل مصر به تو احترام می گذاشتند، حالا چه؟! چه کسی حزقیل را می شناسد و به او ارادت دارد... فرعون داشت حرف میزد که حزقیل با صدای رسا فریاد برآورد: از زمانی که پا به این دنیا گذاشتم خدایی جز خدای یکتا نداشتم، بدان که آن زمان در دربار تو هم، من مومن به خدای یوسف نبی بودم، تو و خدایان مصر هیچ وقت برای من برتر نبودید و برایم اهمیت نداشتید، من در دربار بودم یعنی خدا برایم مقدر کرده بود که در دربار باشم تا زمانی فرا رسد که وجودم را فدای وجود مبارک پیامبرش کنم، آن زمان خداوند دوست داشت مرا در لباس بزرگان ببیند و اینک اراده کرده تا مرا در بند ببیند، من از کاخ نشینی و سیاهچال، پسندم هر آنچه را که خدای بزرگ برایم می پسندد، من می خواهم به همه ثابت کنم که چه وزیر حکومت و از اعیان و اشراف باشم و چه زندانیی در کنج سیاهچال در هر صورت بنده ی خداوند یکتاو نادیده هستم و مهر این خدای مهربان را به دل دارم و تو هر چه کنی این مهر و عشق به احدیت از وجودم بیرون نمی رود و لحظه به لحظه بر ایمان و اعتقاد من به خدای جهانیان، همو که کل عالم را خلق کرد و برای ما پیامبرانی چون یوسف و موسی برگزید تا راه را از چاه بازشناسیم، بیشتر و بیشتر می شود. من عاشق خدایی هستم که مرا خلق کرد و مژده ی ظهور پیامبر خاتم، محمدبن عبدالله و جانشین برحقش علی اعلی را در کتابش به ما داده و من آرزو می کنم کاش می بودم و آن روزگاران را درک می کردم و در رکاب ایلیا یا همان علی ولی الله جانم را فدای خدا و دینش می کردم. با هر سخنی که حزقیل بر زبان می آورد، فرعون عصبانی تر می شد و یکباره مانند آتشفشانی پر از گدازه، فوران کرد و گفت... ادامه دارد... 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
🎬: فرعون رو به حزقیل فریاد زد: آری دم از خدای نادیده ات بزن و بدان که تمام فرزندانت را من، فرعون، خدای خدایان مصر، یکی یکی داخل کوره ای آتشین انداختم و همه دود شدند و بر هوا رفتند و در آخر هم همسر و طفل شیره خواره ات را سوزاندم و خدای تو حتی خم به ابرو نیاورد و هیییییچ کار برای نجات بندگان مومنش نکرد حزقیل با شنیدن این سخنان اشک از چشمانش سرازیر شد و گفت: ما از خداییم و به خدا باز می گردیم، خوشا به حال فرزندان و همسر من که عاقبت به خیر شدند و اینک از رنج و غصه ی این دنیا راحت شدند و در آسمان ها و در بهشت خداوند آرام گرفته اند. فرعون تا این حرف را شنید فریاد برآورد، بیایید...بیایید و حزقیل را به میدان شهر ببرید، می خواهم خودم شاهد باشم چگونه زجر کش می شود. هامان که مدتها منتظر این لحظه بود سریع به دسته ای از سربازان دستور داد و حزقیل را محاصره کردند و زنجیری به گردنش انداختند و او را کشان کشان از قصر بیرون بردند. حزقیل جلوی تخت روان فرعون در حرکت بود و فرعون از دیدن حزقیل در این وضعیت قهقه میزد. حزقیل همانطور که جلو میرفت فریاد برآورد: ای مردم! به خود آیید و به موسی ایمان آورید، همانا او فرستاده ی خداوند یکتاست، همان خدایی که من و شما را خلق کرد و چه خلقت زیبایی! برای هر کدام از ما دو چشم برای دیدن و دو گوش برای شنیدن و دو دست و دو پا قرار داد تا به راحتی زندگی کنیم، او ما را آفرید و برای راحتی ما آسمان و ستاره ها و درختان و آب و باران را خلق کرد،همو به ما روزی می دهد و ما را از بلا نگه میدارد،او قدرتمندترین خداست و بهترین تکیه گاهست، فرعون هم بنده ای از بندگان اوست که طاغی شده و بر خدای خود شوریده است، اگر فرعون راست می گوید که خداست چرا نمی تواند یک بنده شبیه انسان خلق کند؟! همانا او همدست ابلیس است و ابلیس دشمن قسم خورده ی ماست، آگاه باشید که ما ابد در پیش داریم، این دنیا زود گذر است و اگر به خدای یکتا کافر شویم ، زاد و توشه ای برای دنیای دیگر خود نخواهیم داشت و در آن دنیا با خشم خداوند یکتا مواجه خواهیم شد... حزقیل می رفت و با هر قدمش مردم اطراف را که برای دیدن مراسم اعدام او جمع شده بودند، به سمت خدای یکتا می خواند، گویی موسایی دیگر در قامت حزقیل پا گرفته بود. فرعون که طاقت شنیدن این سخنان را نداشت دستور داد که زودتر حزقیل را به میخ های داغ آهنین بکشند. سلاخان دربار فرعون جلو آمدند، حزقیل را روی تخته ای چوبی گذاشتند و با میخ های بزرگ دست و پا و شکم او را به تخته دوختند و سپس آن تخته را با ریسمانی صاف کردند و جلوی آفتاب قرار دادند. نزدیکی های ظهر بود، آفتاب مصر همیشه به سوزندگی مشهور بود و اینک که آفتاب وسط آسمان قرار گرفته بود، هُرم و گرمای آتشینش بیشتر شده بود. فرعون امید داشت که حزقیل به واسطه ی خونی که از بدنش رفته و آفتاب سوزانی که بر جسم زخمی اش می نشیند، آرام گیرد. اما گویی حزقیل دردی را حس نمی کرد از بالای دار هم فریاد برآورد، ای مردم به موسی ایمان بیاورید، کتاب او را بخوانید و بدانید که در آن بشارت داده شده که پیامبر آخرالزمان می آید، او به همراه یاران خاصش دین اسلام را کامل می کند و در آخرالزمان منجی ای از نسل محمد پا روی زمین می گذارد و همه ی مردم را به خدا می خواند و همه به خدای یکتا ایمان می آورند و دیگر از فرعون و فرعونیان و ظلم و ظالمان خبری نیست و خوشا به حال یاران محمد و ایلیا و خوشا به حال یاران منجی دنیا.... حرف حزقیل به اینجا که رسید، طاقت فرعون و هامان طاق شد و فرعون مجنون وار فریاد کشید او را بکشید ، تکه تکه اش کنید. در این هنگام دسته ای از سربازان فرعون بر سر تن نیمه جان حزقیل ریختند، هر کس ضربه ای می زد، ضربه های زیادی به حزقیل زدند و او را از نفس انداختند و پیکر ارباً اربای حزقیل جلوی چشم مردم قرار گرفت تا همه از این مرگ درس بگیرند و از فرعون بترسند و جرات نکنند به سمت موسی بروند. آری دوباره با کشتن مردی از مردان خدا، سرزمین مصر باز بوی کربلا به خود گرفت و پیکر پاره پاره ی شهیدی گویی فریاد می زد که: ای مردم ! بدانید برای برپایی دین خدا چه خون ها ریخته شده، پس به پاس خون شهدا، دین خدا را رها نکنید... ادامه دارد... 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
مدح و متن اهل بیت
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_چهارصد_دو🎬: فرعون رو به حزقیل فریاد زد: آری دم از خدای نادیده ات
🎬: ماجرای کشتن حزقیل در سرتاسر مصر پیچید، خیلی از افراد شهر ممفیس، پایتخت مصر باستان پای چوبه ی دار حزقیل بودند و با چشم خویش خشم فرعون و بدن پاره ی پاره و اربا اربای حزقیل را با چشم خود دیده بودند و آن را دهان به دهان گرداندند و به گوش تمام مردم شهر رسید و خیلی زود این خبر از ممفیس هم گذشت و به تمام شهرهای مصر رسید. فضای رعب و وحشتی سخت در کل مصر ایجاد شده بود و حالا همه از فرعون می ترسیدند، چرا که حزقیل محبوب ترین وزیر فرعون بود، وقتی با او چنین کرده بود، تکلیف دیگران مشخص بود، پس خیلی از مردم از ترس و بعضی هم به خاطر تعصب کور کورانه شان، باز به پرستیدن خداهای گوناگون مصر و تعظیم در برابر فرعون روی آوردند. هامان که از کشته شدن حزقیل بسیار شاداب بود و حالا یکه تاز قصر شده بود و خیالاتی داشت که پس از فرعون بر اریکه ی قدرت بنشیند و با کمک ابلیس حکومت کند، اینک هنوز نگرانی در دل داشت و حس می کرد خطر موسی و حتی حزقیل هنوز از بین نرفته است، چرا که آسیه زنده بود و کاملا مشخص بود آسیه هم یکی از سردمداران یکتا پرستی در قصر است و ارتباط حزقیل و آسیه و موسی،بر فرعون آشکار شده بود، اما فرعون به خاطر علاقه ای که به آسیه که محبوب ترین همسرش بود و از شاهزاده های اصیل مصر محسوب می شد داشت، اچ را زنده نگه داشته بود و تا آسیه کشته نمی شد خیال هامان راحت نمیشد. پس هامان نقشه ای در ذهن کشید و به حضور فرعون رسید و گفت: سرورم! بعد از مجازات حزقیل، خبرهای خوبی از اطراف و اکناف مصر می رسد و گویی مردم اینک متوجه شده اند قدرتمند ترین فرد مصر که همه ی خدایان او را حمایت می کنند کسی جز خداوندگار بزرگ مصر، فرعون نمی باشد، اما شما باید کار را تمام کنید و در همین زمان که تمام توجهات به سمت ماست، میخ آخر را نیز بکوبید تا هیچ صدای اضافه ی دیگری از بین مردم بلند نشود. فرعون با تعجب گفت: منظورت چیست؟ اتمام کار و میخ آخر چیست که من از آن خبر ندارم؟! هامان سری تکان داد و‌گفت: برکسی پوشیده نیست که حزقیل به تنهایی درون قصر هواخواه موسی نبود، بلکه گروهی تشکیل داده بود که سردسته ی آن آسیه و حزقیل بود، شما اینک حزقیل را کشتید و از صحنه ی روزگار محو کردید، درست است گروه خداپرستان قصر ضعیف شده اند، اما از نفس نیافتاده اند، یعنی تا آسیه زنده باشد این گروه هم زنده است و به حیات خود ادامه می دهد و شاید زمانی شما به خود آیید که چندین حزقیل در آن رشد کرده باشد. فرعون از جا نیم خیز شد و گفت: چه می گویی؟! منظورت این است همسرم آسیه را نیز بکشم؟! هامان که هدفش همین بود، شانه ای بالا انداخت و گفت: کاش بشود که آسیه را به خود متمایل کنید و البته این کار غیر ممکن است، تجربه نشان داده که کلام موسی و دینی که آورده است سحری قوی دارد که هر کس این سحر در او اثر کند دیگر از راه یکتاپرستی باز نمی گردد، من می گویم کاری کنید که آسیه هم خاموش شود، به هر طریق که صلاح میدانید. فرعون نفسش را محکم بیرون داد و ساعتی در فکر فرو رفتم و سپس از جا بلند شد و دستور داد تا تخت روانش را حاضر کنند چرا که می خواست به قصر آسیه برود، همانجا که مدتها بود که زندان آسیه شده بود و آسیه حق خروج از آن را نداشت و حتی هیچ خبری از بیرون و از موسی نباید به او می رسید... ادامه دارد... 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
🎬: فرعون با خدم و حشم سوار بر تخت روانش به سمت قصر همسرش آسیه حرکت کرد. او هنوز در دل این شاهزاده ی زیبا را دوست می داشت و به ملکه ی دربارش علاقه داشت و می خواست به هر طریق ممکن که شده، آسیه را از اعتقاداتش برگرداند و دوباره به سمت خود جذب نماید. او اگر می توانست آسیه را متقاعد کند که راه اشتباه را می رود و آسیه دست از پیروی موسی و خدای یکتا بکشد پیروزی بزرگی به دست می آورد، اول اینکه ملکه ی مورد علاقه اش را از مرگ نجات می داد، دوم آنکه با توبه ی آسیه و پیچیدن این خبر در بین مردم، آبروی به باد رفته ی فرعون به او باز می گشت و باران شک و تردید درباره ی خدایی کردن فرعون که در دلها افتاده بود، از بین می رفت. فرعون جلوی درب قصر از تخت روان پیاده شد، دربان قصر در را باز کرد و فرعون دستور داد کسی داخل نشود، او نمی دانست چه چیزی بین او و آسیه خواهد گذشت، پس نمی خواست این گفتگو جلوی چشم دیگری باشد. به آسیه خبر دادند که فرعون برای دیدارش آمده است، او همانطور که مشغول عبادت پروردگار بود بر جای خود نشست و با ورود فرعون،کوچکترین حرکتی نکرد. فرعون که چنین حرکت گستاخانه ای دید با قدم های شمرده خود را به آسیه رساند و پیش روی او ایستاد و گفت: چه می کنی؟! مدتی در حصر خانگی بودی، همه چیز از یادت رفته؟! نمی دانی باید به خداوندگار خود ادای احترام نمایی؟! آسیه نگاهی به فرعون کرد و گفت: من اینک در محضر خداوندگار خود هستم و روزهاست که به عبادت او مشغولم، خدایی که من و تو را آفرید، خداوندی که کل این دنیا را خلق کرد، خداوندی که به من روزی می دهد و مرا در پناه خویش نگه می دارد. فرعون با شنیدن این حرفها قهقه ای از سر خشم زد و گفت: کدام پناه؟! خداوندگار تو من هستم و در پناه منی که اگر من پشتت تو نبودم اینک قبطیان تو را تکه تکه می کردند... چه خداوندگاری برگزیدی! آیا توجه کردی از زمانی که مرا از خدایی خود راندی و دیگری را به خدایی برگزیدی به چه بدبختی ای دچار شدی؟! ببین وضع خودت را! در اینجا تنها و بی کس در زندانی! چرا به آن خداوندت نمی گویی تو را از زندان من نجات دهد؟! البته می دانم که خداوند نادیده وجود ندارد و اگر داشته باشد آنچنان قدرتی ندارد که تو را از دست من نجات دهد، چرا که من قوی ترین خدای خدایان هستم. آسیه نیشخندی زد و نگاهی به اطراف کرد و از جا برخواست، بی توجه به فرعون شروع به قدم زدن نمود و خود را به پنجره ی اتاق رساند و در حین حرکت آرام زمزمه کرد: من از همان ابتدای ابتدا خدای نادیده را می پرستیدم و سپس کنار پنجره ایستاد و همانطور که آسمان را به فرعون نشان می داد گفت: ببین خدای من چه چیزهایی خلق کرده، البته خدای تو هم هست اما تو به آن یاغی شده ای، خورشید را در آسمان ببین، آن ابرهای سفید کنارش را نظاره کن، اینها هنرهای خلقت خداوند است و بعد اشاره به پیش رو کرد و گفت: اگر تو ادعای قدرت و خدایی داری، مانند آن درخت، اینک خلق کن، یک درخت کوچک خلق کن تا ببینم تو هم خدایی قدرتمند هستی... فرعون روبه رو و چشم در چشم آسیه ایستاد به طوریکه جلوی دید او را گرفته بود و پس گفت: آمده ام برای تو از سرنوشت همدستت حزقیل و همسرش که مشاطه و خداوندگار زیبایی قصر بود برایت بگویم، بدان که من همسر و فرزندان حزقیل را در تنور آتش به خاکستر تبدیل کردم و خدای تو نظاره کرد و به امداد او نیامد. آسیه از شنیدن این حرف بغضی گلویش را گرفت، فرعون که متوجه دگرگونی حال آسیه شده بود با آب و تاب شیوه ی کشتن حزقیل را برای آسیه بازگو کرد.... ادامه دارد... 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
🎬: فرعون از انداختن کودکان حزقیل در آتش می گفت و آسیه بی صدا اشک می ریخت، فرعون گفت و گفت تا رسید به شهادت حزقیل او همانطور که سعی می کرد نکته به نکته ی اعدام حزقیل را بگوید، جوری تعریف می کرد که آسیه را بترساند و آسیه از اینکه عاقبتی چون حزقیل نصیبش شود، هراسی در دلش افتد و توبه کند و دوباره فرعون را به خدایی برگزیند. فرعون تعریف می کرد و آسیه محکم بر جای ایستاده بود، فرعون نیشخندی زد و گفت: بعد از انکه میخ های آهنین در دست و پای حزقیل فرو کردم و خون بدنش سرازیر شد دستور دادم چندین مرد جنگی بر سر او بریزند، نبودی و‌ ندیدی که چگونه تکه تکه اش کردند، حزقیل را پاره پاره کردند اما خدای او هیچ کمکی به او‌نکرد، همانطور که به تو نکرده و سالهاست تو در زندان من به سر می بری و هر وقت اراده کنم می توانم تو را بکشم. فرعون دور آسیه، دایره وار چرخی زد و گفت: حالا اگر می خواهی سرنوشتی چون حزقیل به سراغ تو نیاید، از اعتقادات پوچت برگرد، من خدایی بسیار مهربانم، تو را می بخشم و در درگاه خود، جایگاهی والا برایت در نظر می گیریم و در پیشگاه دیگر خدایان مصر هم تو را شفاعت می کنم که دچار غضب خداوند نشوی. فرعون روبه روی آسیه ایستاد و گفت: چرا ساکتی؟! می دانم تصمیم سختی ست، پس به تو فرصت می دهم که فکر کنی، اما بدان که این فرصت بسیار کوتاه است. فرعون این را گفت و به سمت در تالار حرکت کرد که صدای آسیه بلند شد: زهی خیال باطل...من هیچگاه دست از پرستش پروردگار بزرگ بر نمی دارم و به دامان بنده ای حقیر چون تو نمی آویزم، خوشا به سعادت حزقیل که جان خود را در راه خداوند یکتا از دست داد، بی شک خداوند جایگاهی بسیار عظیم در سرای جاویدان برای او در نظر گرفته و خوشا به حال همسر و فرزندان حزقیل که با مرگشان، مظلومیت مومنان را به چشم مصریان کشیدند و بدان که ظلم پایدار نمی ماند و همانگونه که قوم ظالم هود و لوط و صالح دچار عذاب خداوند شدند، تو هم به آن گرفتار خواهی شد. فرعون که بعد از تعریف کردن واقعه ی اعدام حزقیل، توقع نداشت که یک زن اینچنین رجز بخواند، دندان هایش را بهم سایید و زیر لب گفت: من تا تو را سرجایت ننشانم، کوتاه نخواهم آمد. فرعون با رویی سرخ از عصبانیت، از قصر ملکه بیرون آمد و سوار بر تخت روانش شد و به غلامان دستور داد تا او را به قصر مادر آسیه ببرند، او از روابط صمیمانه ی این مادر و دختر خبر داشت و می خواست برای رسیدن به هدفش، دست به دامان مادر آسیه شود. ادامه دارد... 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
مدح و متن اهل بیت
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_چهارصد_پنج🎬: فرعون از انداختن کودکان حزقیل در آتش می گفت و آسیه
🎬: خبر ورود فرعون به قصر مادر آسیه به او رسید، ایشان که از این دیدار متعجب بود، با دستپاچگی خود را به تالار قصر رساند و به حالت کرنش و تعظیم بود که فرعون وارد تالار شد. فرعون با قدم هایی شتابان جلو‌ آمد و بدون مقدمه گفت: اینک از نزد ملکه ی دربار می آیم. آسیه، دختر تو، شاهزاده ی قبطیان و همسر من، گویا به جنون گرفتار شده، او یا مجنون شده و یا خیانتکار، حرفهایش شبیه حرفهای حزقیل است، مدتهاست او را محدود کرده ام، اما اینک می خواهم کاری کنم که تمام مصر درس بگیرند. ای همسر مزاحم بن عمید! خوب از علاقه ی من به دخترت خبر داری، نمی خواهم آسیبی به او برسد اما گویی آسیه دیوانه شده است آمده ام تا به تو هشدار دهم به نزد آسیه بروی و به هر طریق ممکن او را به راه آوری و از او بخواهی دست از عقاید جنون آمیزش بردارد، وگرنه همان بلایی را سر حزقیل آوردم، سر آسیه هم می آورم و چنان کنم که در تاریخ بنویسند و درس عبرتی برای تمام کسانی که به فرعون کافر شده اند باشد. فرعون این حرف را زد و بی آنکه اجازه صحبت به مادر آسیه بدهد از قصر خارج شد. مادر آسیه با سرعت آماده شد و سراسیمه خود را به قصر آسیه رساند. وارد تالار شد و آسیه را در حالتی از طمأنینه یافت که دستانش رو به آسمان بلند بود و زیر لب چیزی می گفت. مادر به آسیه نزدیک شد، پشت سر او قرار گرفت و گفت: تا کی خود را به عبادت خدای نادیده مشغول می کنی حال آنکه فرعون نقشه هایی خطرناک در ذهن خود برای تو کشیده است. آسیه دستانش را پایین آورد و همانطور که لبخند می زد به عقب برگشت، دستان سرد مادر را در دست گرفت و گفت: چه می گویی مادر؟! آیا شک داری من راه درست را می روم؟! تو خودت بهتر از من می دانی که فرعون نه خدا، بلکه پادشاهی خون ریز است که خون هزاران طفل بی گناه و مردمی مظلوم به گردنش است و شک نکن روزی این خونها دریایی می شوند که او را در خود غرق می نمایند. مادر نفس کوتاهی کشید و گفت: برای من نمی خواهد چیزی از اعتقاداتت بروز دهی، من آمده ام تا بگویم با فرعون مدارا کن...او تو را بسیار دوست می دارد و خود می دانی از جان و دل عاشق توست، پس کمی از موضعت عقب نشینی کن و کافی ست بگویی او را به خدایی قبول داری، با همین اعتراف کوتاه و ساده و ظاهری، جان خود را نجات داده ای، به همان خدایی که تو می پرستی، اگر از حرفت برنگردی، فرعون بلایی سخت و عظیم بر سر تو می آورد که جگری از من بسوزد... آسیه سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: مادر! تو می خواهی من وجود خداوند بزرگ را انکار کنم و به او کفر بورزم و فرعون را که بشری چون من است به خدایی قبول کنم؟! نه...هرگز که چنین نمی کنم. مادر آسیه که مستاصل شده بود با دستانش صورت آسیه را قاب گرفت و گفت: دخترم! می گویم جان خودت را نجات بده، تو یک شاهزاده ای از کودکی تا هم اینک در قصر بوده ای و لای پر قو قد کشیده ای، سفره ات همیشه رنگارنگ بوده و هر چه خواسته ای در کمتر از دقیقه برایت فراهم شده، بدان تو آنقدر ناز پرورده ای که اگر فرعون یک وعده غذا به تو ندهد سخت عذاب می کشی چه برسد به اینکه بخواهد تو را چون حزقیل عذاب دهد.... آسیه به میان کلام مادر دوید، می خواست رازی را برایش بازگو کند پس گفت: مادر! مرا از عذاب فرعون نترسان، ایمان من به خدا حتی ذره ای هم کم نخواهد شد و محال است من از راهی که رفته ام برگردم، بگذار برایت بگویم، به خدا قسم قبل از اینکه فرعون به اینجا بیاید و مرا از کشته شدن حزقیل باخبر کند، من از شهادت او خبر داشتم. مادر چشمانش را ریز کرد و گفت: خبر داشتی؟! آخر چگونه؟! ادامه دارد... 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🎬: مادر با تردید گفت: نکند...نکند جاسوسی در قصر فرعون داری؟! تا جایی که می دانم، هامان تمام افراد گروه حزقیل را دستگیر کرده و هر کدام را به شکلی کشته است پس تو در این جا که می دانم حتی مورچه ای اجازه ورود به آن را ندارد تحت نظر بوده ای از کجا آگاه شدی؟! لبخندی زیبا کل صورت آسیه را پوشاند و گفت: من مشغول عبادت خداوند بودم، گویی روحم در آسمان و جسمم روی زمین بود، من روح حزقیل را در آسمان دیدم، او آنقدر خوشحال بود که حال خوشش در وجود من هم اثر کرد و به من گفت که به دیدار خدا می رود و من آن لحظه متوجه شدم که حزقیل از جمع زمینیان جدا شده و آرزو کردم مرگ من هم همانند مرگ حزقیل، شهادت در راه خدا به دست خونریزترین آدم روی زمین باشد که اجری عظیم برای من است و این وعده ی خداست که بهشت ابدی از آن مومنان است. مادر آسیه که این سخنان را شنید، فهمید که هر چه بگوید مانند کوفتن آب در هاون است و براستی که آسیه دیوانه شده بود، او دیوانه ی خدایش بود و او را مجنون وار دوست می داشت و به هیچ قیمتی حاضر نبود حتی قدمی از اعتقاداتش عدول کند. مادر آسیه به اقامتگاه خود مراجعه کرد و قاصد فرعون را در آنجا منتظر دید و به او گفت: به فرعون برسان که من تمام تلاش خود را کردم اما انگار آسیه مجنون شده است و از او استدعا کن که بر آسیه رحم کند چرا که مجنون را بر کارهایش حرجی نیست. وقتی این پیغام به فرعون رسید او مانند اسپند روی آتش از جا جهید چرا که انتظار نداشت ملکه ی دربارش، روی مادر خود را زمین بزند و از طرفی هامان هم شاهد این اخبار بود و مدام در گوش فرعون از مجازات آسیه می گفت تا سرمشقی شود برای دیگر قبطیان تا مبادا کس دیگری به انقلاب موسوی بپیوندند، دستور داد تا جارچیان در تمام پایتخت در کوچه و بازار جار بزنند و مردم را به میدان وسیع شهر بخوانند تا مجازات کافر دیگری را به نظاره بنشینند. این خبر خیلی زود در شهر پیچید و مردم از یکدیگر می پرسیدند که بعد از حزقیل نوبت کیست که کشته شود؟! آنها اصلا در خیالشان هم نمی گنجید که این معرکه ی فرعون، برای کشتن ملکه ی دربارش، آسیه برپا می شود. جمعیت زیادی دور تادور میدان اصلی شهر را گرفته بود، گویی تمام مردم شهر در اینجا جمع بودند. آفتاب ظهر مصر، سوزاننده تر از همیشه به وسط آسمان رسید و فرعون از فراز تختی که برایش تدارک دیده بودند دستور داد تا آسیه را وارد میدان کنند. سربازی شروع به کوفتن بر طبل کرد و آن یکی شیپور می نواخت، انگار که اینجا نه مجلس مجازات زنی بی پناه است که میدان جنگ با لشکری عظیم است. مردم به هم تنه میزدند و از بالای شانه ی یکدیگر خیره به وسط میدان بودند تا ببیند شخص خاطی چه کسی ست و وقت متوجه شدن آسیه، ملکه ی دربار مصر درحالیکه بر دستانش غل و زنجیر زده بودند وارد میدان شد، فریادی از تعجب از سمت مردم بلند شد، آنها باور نداشتند که فرعون حاضر شده آسیه را به مهلکه بفرستد. و این صحنه پیامی برای تمام قبطیان داشت که آگاه باشید هر کس سمت موسی و قومش برود عاقبتی چون حزقیل و آسیه در پی دارد، چرا که آسیه و حزقیل عزیز دربار بودند و کشتن بقیه ی قبطیان در مقابل کشتن این دو، کاری بسیار سهل برای فرعون بود . فرعون که تجربه ی کشتن حزقیل را داشت و می دانست اگر فرصت صحبت کردن به آسیه را بدهد امکان دارد، مردم در اعتقاداتشان به خدایان مصر مردد شوند، دستور داد که با سرعت شکنجه را آغاز کنند تا آسیه توان حرف زدن نداشته باشد. پس باز هم همچون حزقیل دست و پای آسیه را با میخ به تخته چوبی دوختند و سپس سنگی بسیار بزرگ و داغ،روی سینه ی آسیه قرار دادند، سنگی داغ که با تابش آفتاب بر هُرم و گرمایش افزوده میشد،در این هنگام... ادامه دارد... 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
🎬: صحنه ای عجیب و شکنجه ای شدید در گرفته بود، میخ در دست و پای آسیه فرو رفته و خونی که از او جاری شده بود، نیرو و توانش را گرفته بود و حالا سنگ داغ بر روی سینه اش، نفسش را تنگ کرده بود، پس ناخوداگاه از درد اینهمه شکنجه فریاد برآورد: ای خدای یگانه...ای پناه بی پناهان و ای یاری دهنده ی مظلومان، به فریادم برس که آسیه را توان اینهمه رنج نیست، ای خدااا مرا از رنج و شکنجه ی فرعون آزاد کن! ای موسی، ای نبی خداوند کجایی که ببینی چه بر سرم آوردند، کجایی تا مادر خوانده ات را نظاره کنی، همو که تو و خدایت را تقدیس کرد و به خدای یکتا ایمان آورد. هامان از دیدن این صحنه در دل ذوق داشت و مدام خنده های ریز میکرد و فرعون از شنیدن حرفهای آسیه که در همین حال شکنجه هم دست از پروردگارش نمی کشید خشمگین بود. فریاد آسیه بلند بود که ناگاه موسی با عصای دستش خود را به آسیه رساند، هیچ کس نفهمید که موسی از کجا آمد و چطور آمد، اصلا در آن زمان موسی در پایتخت نبود، گویا به اعجازی خود را به آسیه رسانده بود. حضرت موسی در کنار آسیه زانو زد، آسیه خوشحال از اینکه روی نورانی موسی را میبیند، اشک به چشم آورد و گفت: وضع مرا میبینی؟! میبینی شیعیانت هم مثل خودت مظلومند؟! به خدا قسم که در زیر بار شکنجه قالب تهی می کنم، گویی میمیرم و باز زنده می شوم و آرزو می کنم خداوند خانه ای در بهشت در جوار خودش به من ارزانی دارد و چه زیبا آسیه، خواسته ای عظیم را از خداوند طلب نمود...خانه ای در جوار خود خدا....و مومن باید در مقابل خداوند همین اندازه بلند نظر باشد. موسی نگاهی مهربان به آسیه نمود و از بین دو انگشتش مقام آسیه را در بهشت به او نشان داد و آسیه با دیدن مقامش در آن دنیا لبخندی بر لب نشاند و به حکم خداوند دیگر او هیچ دردی از شکنجه حس نمی کرد و تا زمانی که چشم از دنیا فرو بست مدام لبخند میزد و ستایش خدا می کرد. فرعون که برایش این لبخندها در زیر شکنجه، عجیب بود، از جا بلند شد و فریاد زد: او مجنون شده است، براستی که آسیه دیوانه شده است و به جای گریه می خندد. آسیه هم شهید شد و نام خود را در زمره ی چهار زن بهشتی ثبت کرد، او زنی پاکدامن بود که همچون حضرت زهرا جانش را در راه دین خدا فدا نمود، اما مقام حضرت زهرا بسی بالاتر از آسیه است، چرا که اگر میخ در دست و پای آسیه فرو رفت، به سینه ی زهرا هم میخ فرو رفت، آنهم میخی که سرخ از آتش بود، اگر بر سینه ی آسیه سنگ داغ گذاشتند، بر بدن فاطمه هم دربی پر از شعله ی آتش آمد در حالیکه طفلی در شکم داشت و سنگ داغ کجا و درب سوزان کجا... اگر آسیه از درد شکنجه نالید، اما زهرا از دردش چیزی به کسی نگفت و بعد از شهادتش در حین غسل و کفن، تازه علی فهمید که سینه ی زهرا سوخته و پهلویش شکسته است😭 آری، قبطیان هم شهید دادند، اما همانطور که فرعون می خواست، کشته شدن آسیه و حزقیل در پیش چشم مردم، باعث شد آنان بترسند و اصلا به طرف موسی نروند و در اینجا گویی پایان کار خود را رقم زدند، چون صبر خدا هم حدی دارد... خداوند مهربان، تمام بندگانش را دوست می دارد و برای هدایتشان آیات و نشانه هایی ارزانی می دارد همانگونه که برای قبطیان ماجرای یوم الزینه، معجزات موسی، فرو رفتن قارون در زمین و از هم پاشیدن صرح ابلیس را انجام داد تا مردم مصر هدایت شوند، برای همه نشانه هایی می فرستد اما وقتی که مردم خود را به ندیدن و نشنیدن می زنند، آن وقت هلاکت خود را رقم زده اند و در اینجا همین اتفاق برای مردم مصر افتاد، به قول معروف کسی را به زور نمی توان راهی بهشت کرد چرا که انسان موجودی مختار است و هر چه که نصیبش شود نتیجه ی اعمال خودش است، پس اینجا حجت بر مردم تمام شد و عذاب خداوند شروع شد، اما از آنجا که خداوند بر بندگانش بسیار رحیم و عطوف است، عذاب هم تدریجی فرو می آورد تا اگر بنده ای قابل هدایت باشد، هدایت شود پس.... ادامه دارد... 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨