eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11.3هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
زیارت‌حضرت‌رسول‌ازنزدیک-سماواتی.mp3
16.73M
📖 زیارت حضرت رسول (ص) از نزدیک 25 دقیقه اول مرثیه سرایی مربوط به 28 صفر رحلت پیامبر اکرم حضرت محمد (ص) است لطف کنید و آن را جلو ببرید تا بعدا فایل صوتی بدون روضه را برای شما بزرگواران در کانال قرار دهم 🎙 با نوای حاج مهدی سماواتی
زیارت‌حضرت‌رسول‌ازدور-مهدی‌صدقی.mp3
8.59M
📖 زیارت حضرت رسول (ص) از دور 🎙 با نوای حاج مهدی صدقی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرود روز دانش آموز دبستان دخترانه سمر زندگی روز دانش آموز مبارک باد
*سربازی امام زمان کار آسانی نیست* بزرگترین وظیفه منتظران امام زمان(عج) اینست که خودشان را از لحاظ معنوی از لحاظ اخلاقی و از لحاظ پیوند های دینی و اعتقادی و عاطفی با مومنين از لحاظ آمادگی برای پنجه در افکندن با زورگویان آماده کنند. ✨مقام معظم رهبری _امام خامنه ای✨ الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج✨🌟 یا فاطمه زهرا سلام الله🌺 💕💕💕
. مےگفت:↓ . شهادت نوع مرگ رو عوض مے‌کند! وقت مرگ رو عوض نمےکندو اگر طوری در جامعه حرکت کرده باشیم کہ تو زندگیمون در راه ولایت بوده باشیم، شهادت میاد تو کالبد ما و ان‌شاءالله به شهادت مےرسیم :) . 🌱 💕💕💕
‌~🕊 ✨میگفت: من‌یقین‌ دارݦ‌↯ چشمێ ڪه‌به‌نگاهِ‌ حــرام‌∅ عادت‌ڪند؛ خیلێ چیزها ࢪا ازدست‌ مێ دهد... چشمِ،گناهڪار لایقِ‌ "شهـ♡ـادت‌" نمی‌شود.. ♥️🕊 💕💕💕
اگر بخواهی به هر چیزی که به تو گفته می‌شود واکنشی عاطفی نشان بدهی، به رنج بردن ادامه خواهی داد. قدرت حقیقی در عقب رفتن و مشاهده‌گر بودن است. قدرت در خودداری است. اگر اجازه بدهی کلماتِ دیگران تو را کنترل کند، هرچیز دیگری هم تو را زیر سلطه خواهد گرفت. نفس بکش و بگذار بگذرد. 👤وارن بافت 💕💕💕
علی به سمت ما امد٬بایدداز خیابان رد میشدیم ٬از ان روز که دست سردم را گرفت تا به حال برخوردی نداشته ایم و رویش راهم نداشتم٬پس خودش این را فهمید و دست زینب را گرفت و من چادر زینب را٬یک بار یه آن سمت خیابان نگاه میکرد و یک بار به من..بعد از رد شدن از خیابان من وسط قرار گرفتم و پابه پای علی راه میرفتم٬استوار و جدی راه میرفت و فقط به ویترین مغازه ها نگاه میکرد٫چقدر تعریف چشم پاکیش را از زینب شنیدم٬من هم چه قبل تحولم چه بعدش میلی به دید زدن پسرها نداشتم٫فکر کنم به همین دلیل مرد من عاری از هر نگاه هوس الودیست.کنار یک طلا فروشی توقف کردیم٬علی انتخاب را برعهده من گذاشته بود حتی حلقه خودش راهم گفت که من انتخاب کنم٬تنها یادآور کرد که طلا نمی اندازد ٬وارد مغازه شدیم٬به انتخاب من و زینب چند ست حلقه جلوی دستمان گذاشتند ٬علی فقط نگاه میکرد و روبه من متمایل شده بود٬بیشتر حلقه ها یاخیلی زمخت و سنگین وزن بود٬یاخیلی پر زرق و برق٬من حتی در خانواده خودم هم طلا نمیپوشیدم و نقره استفاده میکردم٬اما علی میگفت انگستری انتخاب کن که طلا باشد اگر رنگ زرد نمیخواهی طلای سفید بینداز٫زیر ویترین که خیلی درچشم نبود دو حلقه ساده و زیبا دیدم٬دلم برایشان قنج رفت٫علی راه نگاهم را دنبال کرد و لبخندی زد٬ -آقا ببخشید٬میشه اون ست پایینو به ما بدید پیرمرد ٬انگشتر های ست را روبه رویمان گذاشت برق تحسین را در چشمان علی و زینب میدیدم ٬خیلی زیبا بودند ٬درعین سادگی بسیار شیک و با قیمت مناسب بودند.علی انگشتر را دراورد و روبه من گرفت با احتیاط آن را در انگشتانم انداختم و علی مات من بود ٬ -اهم٬علی اقا؟ -ب..بله؟ -انگشتر -اها انگشتر رابه دستش انداخت ٬زیبایی خاصی بود٬دستان من و علی کنارهم با دو حلقه که پیوندمان را نشان میداد٬زینب لبخندی از سرشوق زد و همان لحظه از انگشتر ها عکس گرفت٬عاشق عکس بود و من از او بیشتر. -خب خانوم پسندیدید ان شاءلله؟ -بله ٬ممنونم -خب حاجی حساب کتاب مارو انجام بدید رفع زحمت کنبم -پسرجون قدر خانومتو بدون٬اینطور دخترای قانع کم پیدا میشنا من از خجالت سرم را پایین انداختم و علی لبخندی از سر تایید حرف فروشنده به من زد. از مغازه خارج شدیم و هوا در ریه هایم جریان پیدا کرد٬گوشی زینب زنگ خورد و مشغول صحبت شد ٬علی کنار من امد -خیلی به دستت میومد خانوم از توجه شبرینش زیر لب تشکری گفتم و در راستای حرفش من هم گفتم -💍💍💍💍💍💍💍💍💍💍💍💍💍 شنوم بامــــاهمـــراه باشــید🌹
زمانی که وارد حیاط شد چشمش لحظه ای به من افتاد و محو من شد که پدرش با دست گذاشتن روی شانه اش او را از دنیای خود بیرون کشید٬لبخندی به لب اورد و به همگی سلام داد به من که رسید زیر لبی سلامی داد و نگاهش را به آن سمت گرفت.همه زیر چشمی حرکاتش را زیر نطر داشتند و به او میخندیدند٬اخر داماد هم انقدر دست پاچه؟باهمه خداحافظی کردیم و سوار ماشینی شدیم که گل های سرخ و نرگس تزیینش شده بود.علی در را برایم باز کرد تا چادرم خیس نشود٬پشت فرمان نشست و لبخندی به لب داشت ٬زبان به کلام باز نمیکرد که من شروع کردم: -اهم٬علی اقا؟ -... -سید؟ -.... -علییییی -جانم هزار بار سرخ و سفید شدم و سرم را پایین انداختم چقدر لوس شده بود خخ. -کجا میخوایم بریم؟ -سوپرایزه٬او نه غافلگیری! زبان به دهان گرفتم و راه افتادیم ساعت ۱ونیم بود اما هوا پاییزی و پاییزی بود٬شیشه پنجره را پایین دادم و باتمام وجود هوای سبک را بلعیدم٬نمیدانم هوای سنگین تهران چگونه انقدر سبک شده بود٬اما سریع شیشه را بالا دادم تا عطر وجود علی را تنفس کنم که از هر هوایی مرا تر میکند..به جاده مخصوص رسیدیم جاده ای که به مزار شهدا میرسید٬خوب اینجا را میشناسم ٬وای خدای من علی ٬علی٬علی... با ذوق دست هایم را به هم زدم و روبه علی برگشتم٬عشقم را در چشمانم ریختم و به سوی چشمان علی جاری کردم٬از خوشحالی مت لبخند پررنگی به لب اورد و گفت -قابل شمارو نداره خانوم٬اوردمت خونه اصلیمون راست میگفت از اینجا به علی رسیدم و از اینجا خدا را دیدم٬شهدا دوست ها و فامیل های من بودند٬همشان..‌. پیاده شدیم٬همه با لبخند نگاهمان میکردند و بعصی ها که از کنارمان رد میشدند ٬صمیمانه تبریک میگفتند٬به مزار شهدای گمنام رسیدیم٬ناخوداگاه زانو زدم٬احساس میکردم تمام قبور دب پاشی شده و خاکی نیست و لباسم کوچک ترین خاکی نگرفت٬پس زانو زدم و گل نرگسم را با قبور شهدا نورانی کردم٬علی کنارم نشست ٬اوهم هوایی شده بود٬انگار حاجت گرفته بود که گفت -دستتون درد نکنه٬٫ شدم دلم میخواست آن لحظه بلند داد بزنم که من هم حاجتم را گرفتم ان هم چه زیبا گرفتم چه خوب..مردی کنارمان نشست و به ما تبریک گفت٬مردی با محاسن سفید و صورتی میانسال چقدر اشنا بود... روبه ما کرد و گفت -خوشبخت بشین باباجان٬به حق اقا حسین سرور و سالار شهیدان خوشبخت بشین . -ممنون پدر جان٬بادعای خیرشما -خب دخترم میخواید براتون یه مولودی بخونم؟ به علی نگاه کردم و رنگ تایید را در چشمانش دیدم٬ -ممنونم پدر جان٬حتما و شروع کرد به خواندن مولودی زیبا٬خودش دست میزد و میخواند٬کم کم مردمی را دیدم که به سمت ما می آمدند و کنارمان مینشستند٬جمعیتمان کم کم زیاد شد ٬به طوری که صدای دست های زیبایشان در گلزار پیچیده بود٬خانمی مهربان شکلاتی که به همراه داشت بین همه پخش کرد٬پیرمردی روحانی گلاب بر سرمان میریخت و این جمع الهی مرا به گریه از شوق وادار میکرد.. خدارا در دل هزاران بار شکر کردم و به علی نگاه میکردم٬با نگاهش جان میگرفتم و با وجودش نفس میکشیدم. بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸مژده که میلاد شه خاتم است 🎊عید سعید نبى اکرم است 🌸مژده که مسرورى عالم رسید 🎊خرمى عالم و آدم رسید 💖میلاد نبی اعظم(ص) مبارک باد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13990813_40515_128k.mp3
16.88M
صوت کامل سخنرانی تلویزیونی رهبر انقلاب در سالروز ولادت پیامبر اعظم(ص) و امام صادق(ع). ۹۹/۸/۱۳
امشب دعا میکنم خدای بزرگ نصیبتان کند هر آنچه از خوبی ها آرزو دارید، لحظه هاتون آروم آسمون دلتون روشن 🌟شبتون بخیر و در پناه خدا🌟
🌺🍃امام رضا عليه السلام مى فرمود: هـرگاه كه بندگان، گناهان تازه پـديد آورنـد كه قبلاً مرتكب نمى شدند، خداوند بلاى تازه اى برايشان پيش مى آورد كه قبلاً نمى شناختند. 💥 📚وسائل الشيعه، ج 11، ص 240. امام كاظم عليه السلام :🌷 شما هرگز مؤمن نيستيد مگر آن كه بلا و گرفتارى را نعمت شماريد و آسايش و رفاه را مصيبت؛ زيرا صبر بر بلا و گرفتارى ارزشمندتر است از غفلت به هنگام آسايش و خوشى. 📗 جامع الأخبار : 313/870. 💕💕💕
✍💎 این جمله بو علی سینا را باید با طلا نوشت .. که میفرمایند : هر چیزی کمش دارو است متوسطش غذا است و زیادش سم است حتی محبت کردن 1- هیچ وقت با کسی بیشتر از جنبه اش شوخی نکن... حرمتها "شکسته" میشود. 2- هیچ وقت به کسی بیشتر از جنبه اش خوبی نکن... تبدیل به "وظیفه" میشود. 3 - هیچ وقت به کسی بیشتر از جنبه اش عشق نورز... "بی ارزش" میشی... از ذهن تا دهن فقط یک نقطه فاصله است... پس تا ذهنت را باز نکردی ، دهانت را باز نکن. 🌺🍂🌺 💕💕💕
مادامى که سيب با چوب باريکش به درخت متصل است همه عوامل در جهت رشدش در تلاشند. باد باعث طراوتش میشود آب باعث رشدش میشود و آفتاب پختگی و کمال ميبخشد اما ... به محض منقطع شدن از درخت و جدايى از "اصل" آب باعث گندیدگی باد باعث پلاسیدگی و آفتاب باعث پوسیدگی و از بين رفتن طراوتش میشود. مراقب وصل بودن به "اصالتمان" باشیم که انسانیتمان از بین نرود..! 💕💕💕
🌹 چقدر این جمله زیباست 🌹 انسان های ناپخته همیشه میخواهند که در مشاجرات پیروز شوند...حتی اگر به قیمت از دست دادن "رابطه" باشد... اما انسان های عاقل درک میکنند که گاهی بهتر است در مشاجره ای ببازند ، تا در رابطه ای که برایشان با ارزش تر است "پیروز" شوند... 💕💕💕
✅نیڪے ڪنندہ بہ پدر و مادر همنشینے با انبیاست روزے حضرت موسے (ع) در ضمن مناجات خود عرض ڪرد: خدایا مے‌خواهم همنشین خود را در بهشت ببینم. جبرئیل بر حضرت موسے نازل شد و عرض ڪرد: یا موسے، فلان قصاب در فلان محلہ همنشین تو خواهد بود. حضرت موسے (ع) بہ آن محل رفت و مغازہ قصابے را پیدا ڪرد و دید ڪہ جوانے مشغول فروختن گوشت است. شامگاہ ڪہ شد، جوان مقدارے گوشت برداشت و بہ سوے منزل خود روان شد. حضرت موسے (ع) از پے او تا در منزلش آمد و سپس بہ او گفت: مهمان نمے‌خواهے؟ جوان گفت: خوش آمدید. آنگاہ او را بہ درون منزل برد. حضرت موسے (ع) دید ڪہ جوان غذایے تهیہ نمود، آن‌گاہ زنبیلے از سقف بہ زیر آورد و پیرزنے ڪهنسال را از درون آن خارج ڪرد او را شستشو دادہ و غذایش را با دست خویش بہ او خورانید. موقعے ڪہ جوان مےخواست زنبیل را در جاے اول بیاویزد، پیرزن، ڪلماتے ڪہ مفهوم نمے‌شد ادا ڪرد. بعد از آن جوان براے حضرت موسے (ع) غذا آورد و خوردند. حضرت پرسید: حڪایت تو با این پیرزن چگونہ است؟ جوان گفت: این پیرزن مادر من است. چون مرا بضاعتے نیست ڪہ براے او ڪنیزے بخرم، ناچار خودم ڪمر بہ خدمت او بسته‌ام. حضرت پرسید: آن ڪلماتے ڪہ بر زبان جارے ڪرد چہ بود؟ جوان گفت: هر وقت او را شستشو مےدهم و غذا بہ او مےخورانم، می‌گوید: «غفراللہ لڪ و جعلڪ جلیس موسے یوم القیامة فے قبّتہ و درجته» یعنے خداوند، تو را ببخشد و همنشین حضرت موسے (ع) در بهشت باشے، به‌‌ همان درجہ و جایگاہ او. حضرت موسے (ع) فرمود: ‌اے جوان بشارت مےدهم بہ تو ڪہ خداوند دعاے او را درباره‌ات مستجاب گردانیدہ است. جبرئیل بہ من خبر داد ڪہ در بهشت، تو همنشین من هستے... 📔اندرزها و حڪایات 💕💕💕
به قول حشمت فردوس نمیگم کسی نمیتونه منو زمین بزنه...! نه... خیلیا میتونن منو زمین بزنن!!! اما هیچکس نمیتونه جلوی بلند شدنم رو بگیره...! 💕💕💕
تا وقتی خدایی رو داری که بهت میگه هیچ ترسی از آینده ای نا معلومت نداشته باش تا وقتی خدایی رو داری که بهت میگه اندوه گذشته رو نخور برای چی دیگه با ناراحت بودن خودت رو اذیت میکنی؟ نگران نباش اصلا الهی خدا بهترین آینده رو برات بسازه آینده ای که توش همون چیزایی باشه که دوست داری 🌹دیگر هیچ ترسی (از وقایع آینده) و حزن و اندوهی (از گذشته خود) نداشته باشید🌹 💕💕💕
🌿بعضی‌هاهنوز چندجلسه‌به‌کلاس ورزشیےنرفته،چه‌قیافه‌ای‌برای‌بقیھ می‌گیرند!چنان‌باغرورراه‌می‌روندڪه گویی.... اماابراهیم‌اینگونه‌نبود.باران‌شدیددر تهران‌باریده‌بود.خیابان‌هفدهشهریور راتماماً آب‌گرفته‌بود. 🌿ابراهیم پاچه هایش را بالا زد و در آن‌شرایط،مشغول‌کمک‌کردن‌وانتقال پیرمردها‌بھ‌انسوی‌خیابان‌شداوقهرمان کشتی‌بود.اماتکبردروجودش‌راه‌نداشت. 💕💕💕