#هوالعشق
#از_من_تا_فاطمه_قسمت_سوم
#روز_های_بی_قراری
ساعت۶/۴۰دقیقه عصر است.دوباره به اتاقمان برگشتم٬اما اینبار با سری زخمی نه بهتر است بگویم با دلی زخمی٬اما مگر خودم رضایت ندادم ؟مگر تمام این جمع گریان رضایت ندادند؟پس این شیون و زاری برای چه بود؟علی من نمرده است #شهید شده است آری شهید... یادم است آن روز را...
-اخه فاطمم چرا اینطور میکنی ؟
-.....
-حرف نمیزنی دیگه خانوم هان؟
-علی بسه چی داری میگی؟ما تازه یه ساله ازدواج کردیم من نمیخوام...
-تروخدا گریه نکن جان علی گریه نکن عزیزم
-علییی تروخدا نرووو ازت خواهش میکنم نرو من نمیتونم من میمیرم بخدا میمیرم؛اصلا تو که میخواستی بری چرا ازدواج کردی این دل منم عاشق کردی هان؟چرااااا؟
دست هایش را دور شانه های لرزان گره زد و آرام درگوشم زمزمه کرد.
-بخاطر بی بی زینب فاطمم به خاطر حرمت شیعه و حفظ انسانیت عزیزکم
-ولم کن علی یعنی هیچکس جز تو نمیتونه مدافع اینا باشه؟ببین علی ادما...
حرفم نصفه ماند و چشم های علی به سرخی زد اشک حلقه شده اش وجودم را لرزاند..
-فاطمه خانومم فکر نمیکردم اینو بگی عزیز٬یادت نرفته شرط ازدواجت با من چی بود؟تو علی باش تا فاطمت باشم؟فراموش کردی؟
-وای علی نکنه تو فکر میکنی من دلم با بی بی نیست؟بقرآن قسم هسسست فقط ٬فقط ...
-فقط چی فاطمه؟
-فقط دوست دارم...
شانه های علی من لرزید بغض مردانه اش سرباز کرد و پریشانم کرد.کنارش نشستم دست های قویش را گرفتم سرش را که بالا اورد نفسم رفت چشمانش کاسه خون بود انگار اوهم بر سر این دوراهی مانده دوراهی من یا شهادت...
به یاد آن روزها اشکانم جاری میشود و دستانم میلرزد دوباره این سرم لعنتی را به من وصل کردند اه .. جان بیرون رفتن نداشتم به من گفته بودند پیکر وجودم در مرز مانده و آن پست فطرت ها درقبالش هزینه سنگینی میخواهند..
خدا لعنتشان کند .آلبوم خاطرات جلوی چشمانم آمد آن را برداشتم و ورق زدم #روز_اول_خواستگاری
#نویسنده #نهال_سلطانی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#هوالعشق
#دفتر_خاطرات
#ادامه
-مامان تروخدا اومدن دلخور رفتار نکنی باشه؟
-فاطمه برو اونور ٬اصلا چرا هی به من میگی به باباجونت بگو!
-اخه من نمیدونم چرا شما اینطور میکنید بخدا علی پسر خوبیه اصلا خودتون اینو گفتید پس چرا..
-فاطمه بسه تو نمیدونی بابات از این بسیجیای مفت خور بدش میاد؟درسته کارش حقوقش بالاست اما بابات از قماش اینا متنفره حالا بیاد دخترشو بده به اینا که تو بقچه بپیچنش و خونه نشین بشه؟اخه دختر خیره سر تو تازه عمومیت تموم شده به راحتی میتونی بورسیه بشی آمریکا با اشکان پس چرا میخوای زتدگیتو تباه کنی بااین یقه آخوندیای ریشو؟؟؟؟؟؟
با حرف های مادرم تمام جسمم گر گرفت ٬بغض به گلویم چنگ انداخت و اشک از چشمانم جاری شد ٬ارزو کردم کاش خانواده ام کمی مرا درک میکردند و آنقدر به فکر این مسائل و عقیده های اشتباهشان نبودند.تمام وجودم به آتش بود که پدرم هم آمد لحظه را غنیمت شمردم و بغضم سر باز کرد..
-آخه مادر من شما میدونی اون اشکان چطور پسریه که سنگشو به سینه میزنی ؟روزی هزارتا دوست دختر عوض میکنه معلوم نیست تو اون خونه خراب شده مجردیش چه غلطایی میکنه و چه شبایی که یگانه میگفت مست میومده خونه حالا من برم با چنین ادم دائم والخمی ازدواج کنمو خودمو بدبخت کنم؟نه مامان من مررررد میخوام نه یه هوس باز که هرروز با یکیه٬من کسیو میخوام که سنگ صبورم باشه ٬بتونم بهش تکیه کنم نه مست از تو خیابون و پارتی های شبونه جمعش کنم مامان!من علیو میخوام مامان .من علیو میخوام بابا بخدا ببینیدش عاشقش میشید بخدا..
-خانوم تمومش کن.
پدرم رو به سمت من برگشت و با انگشت اشاره مرا مخاطب قرار داد و همانطور خشم و کینه از چشمانش سرازیر بود
-ببین فاطمه اگه بخوای با این پسره ریشو ازدواج کنی اولا٬از ارثم محرومت میکنم٬دوما حق نداری پاتو تو خونه بزاری حرف آخر...
پدر پشتش را به من کرد و دست هایش در هوا میلرزید.
-دیگه دختر من نیستی...
دنیا بر سرم آوار شد ٬آخر اینهمه بی رحمی؟آنها میخواستند مرا به زور وادار به وسیله شدن هوس های یک مرد که چه بگویم یک عوضیه پست فطرت بکنند ؟مگر پدر و مادر نیستند ؟چرا فکر میکنند لذت زندگی در آمریکا با انتظار تک دخترشان نشسته؟آخر من چه گناهی کرده ام خداااااا.
مادر به طبقه بالا رفت و پدر روی کاناپه نشست.نیم ساعت دیگر میرسیدند و این وضعیت من بود.
زنگ در به صدا درآمد٬تپش قلب منم همراه آن پرصدا شد.پدر و مادر با نفرت به جلوی در میرفتند ومن به آشپز خانه.چادر نداشتم ان روسری هم به زور گذاشتند روی سرم بماند خانواده من ضد دین و مذهب بودند و فقط میگفتند زندگی لذت است..صداهایی از اتاق نشیمن می آمد و بعد آن سکوت مادرم با اکراه نامم را صدا زد و درخواست چایی خواستگاری کرد٬همان چایی خواستگاری معروف که دختر ها باهزار شادی میاورند اما من در دلم غوغا بود.چایی هارا ریختم خوب نشدند چون چایی ریختن بلد نبودم همیشه مستخدممان خاتون این کار را انجام میداد .چایی هارا در سینی گذاشتم و لرزان لرزان به سمت هال رفتم.
-سلام٬ام..خوش آمدید
-سلام عروس گلم٬ماشاءلله چه خاانومی هستی شما گل دخترم
از لحن زیبا و دلنشین خانوم نیایش راضی و خرسند بودم و بعد آن نیایش بزرگ با من طرف صحبت شد.
-بله خانوم عروس ما هستند و انتخاب علی جانمان معلومه که عالی ان.ماشاءلله.
-عروس خانوم خوشگل چایی هارو نمیدید به مهموناتون ؟
این صدای خواهر علی بود که زینب نام داشت.لبخندی به او زدم و چایی ها را به ترتیب سن تعارف کردم به علی که رسیدم دستانم میلرزید و چایی سرپرم در سینی ریخت.علی از حرکت ناشیانم لبخند شیرینی زد و من به دست و پاچلفتی خودم لعنت فرستادم .استکان خیس را برداشت و با ملایمت تشکر کرد.
نشستیمو کسی صحبت نکرد.تا در آخر پدر علی سر صحبت را باز کرد من سرم گیج میرفت و فشارم افتاده بود.صداهارا واضح نمیشنیدم تا در آخر ساعت ۹مهمان ها رفتند و نتیجه این شد یک عقد ساده برگزار شود و تمام.پدرم جهیزیه ای برای من نگرفت تمامی وسایل لوکس و گرانقیمتم در انباری خاک میخورد پدرم اجازه نداد حتی یک سرویس از انهارا ببرم .لباس عقد و وسیله هارا هم با همراهی زینب خریدم و زینب از آن پس شد صمیمی ترین دوستم .علی هیچ اجباری در پوشیدن چادر برایم نگذاشته بود اما همیشه میگفت حجابم را شده با مانتو هم رعایت کنم نمیخواست به من سخت بگذرد یا فشاری بر من وارد شود .روزها میگذشت و من هرروز عاشق ترمیشدم وپدر و مادرم سرد تر .ما یک صیغه محرمیت ۲ماهه خوانده بودیم ٬به عقد رسیمیمان یک ماه مانده بود که اتفاقی افتاد..
#نویسنده #نهال_سلطانی
#دل_بی_تاب_من_از_گریه_گذشته_کارش😭✋🏻
/ بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#هوالعشق
#از_من_تا_فاطمه_قسمت_چهارم
#غروب_دلتنگ_عاشق
-فاطمه خانوم اینجا وایسید تا من بیام
-چشم
-بی بلا
همراه علی به خرید آمده بودیم تا مایحتاج را فراهم کنیم.به دلیل فشار پایین و کنبود آهنم خستگی زودرس جانم را میگرفت٬علی هم که رنگ پریده صورتم را میدید سریعا آبمیوه و پسته به خورد من میداد طوری که از صبح سه تا چهار بار لیوان های بزرگ آبمیوه میخوردم.آنقدر خورده بودم که معده ام صدای امواج دریایی میداد؛به حرف خود خندیدم و آنسوی خیابان را نگاه کردم ٬هوا داشت روبه سردی میرفت و ماه آبان تمام شده بود٬به قامت مردانه علی نگاه کردم تمام وجود من شده بود٬وجود فاطمه ای که از آمریکا و عشق و حال دخترانه اش به راحتی دست کشیده بود به خاطر مردی که تمام عشقش بود ٬تمام تمامش...
-بفرمایید فاطمه خانوم زود بخورید
-ممنونم ولی سید اقاخیلی خوردما معدم صدای موج دریا میده
علی از خنده دلش را گرفته بود و روبه فرمان خم شده بود خودم هم از اعماق وجودم میخندیدم و هردو به خنده ی یکدیگر لحظه ای نگاهمان با خنده درهم گره خورد و چشم هایش رنگی زیبا گرفت سریع نگاهش را دزدید و پا رو پدال گاز گذاشت٬پسرمان خجالتی بود.من بلد نبودم رو بگیرم چون یاد نگرفته بودم اما از ملیحه خانوم که میگفت مامان صدایش کنم داشتم کمی در حجب و حیا پله هارا بالا میرفتم و ملیحه خانوم برایم ذوق میکرد!
به مسجد رسیدیم تا به نماز جماعت برویم هردو پیاده شدیم آنسوی خیابان مسجدی زیبا قرار داشت که از سر ذوق دستی بهم زدم و علی لبخندی زیبا به صورتم پاشید.به سمت مسجد قدم برمیداشتیم پا به پای هم اما قد علی از من بلند تر بود و همین به من احساس غرور میداد.
-خب فاطمه خانوم شما برید سمت خواهران هرموقع راز و نیازتون تموم شد بامن تماس بگیرید تا بریم
-چشم حتما پس٬فعلا
-چشمتون سلامت٬یاعلی
از رسمی حرف زدنش عاجز شده بودم اخر مگر ما محرم نبودیم پس چه بود این حد و حدود زیادی؟شاید هم مصلحتی اومیداند و من بی خبرم؛این چند وقت علی اگر میگفت ماست سیاه است تایید میکردم چون تا آسمان قبولش داشتم.
نمازم تمام شد به علی تک زنگی زدم و بیرون رفتم اما نبود صدای ماشین می آمد انگار کسی به آن دستبرد زده بود علی را دیدم دوان دوان به انسوی خیابان میرفت من هم به حالت دو دویدم یادم نبود هنوز چادر رنگی مسجد روی سرم بود٬کامیون بزرگی به سمت علی می آمد تمام وجودم لرزید او حواسش نبود هرچه صدایش کردم جوابم را نداد ٬
-علییییییییییییی
چراغ های کامیون روشن بود لحظه ای نفهمیدم چه شد که دستانم را به بازوهای علی گره خورد و او را باتمام قدرت ورزشیم به کنار پرتاب کردم و نور کامیون درچشم هایم سوخت و برخورد آن به من و صدای بلند علی
-فاطمهههههههههه نههه....
#نویسنده #نهال_سلطانی
#دل_به_دریا_زدمو_موج_نفس_های_تومرا_برد
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#هوالعشق
#از_من_تا_فاطمه_قسمت_پنجم
#نفس_فاطمه
#زینب_نوشت
-مامان جان اونارو اونطور گره نزن٬پاپیونش کن ٬ببین اینطوری
-وا مادر خب منم اینطوری زدم دیگه پانیون
-واااای مردم از خنده مامان٬پانیون نه پاپیون
-حالا همون پاسیون هر پاچیزی که هست
-الهی دورت بگردم ملیحه خاتون
-خدانکنه زینبم
صدای تلفن خانه توجهم را جلب کرد٬به سمت تلفن گام برداشتم علی بود صدایش میلرزید و نفس نفس میزد.
-الو داداش٬چیشده٬الووو
-زینب...زینب بیا فاطمه..
-فاطمه چیی؟
-فاطمه تصادف کرده.
-یا فاطمه زهرا
تلفن از دستم افتاد روی سرامیک و مانیتورش شکست مادر با وحشت به طرفم برگشت٬ماتم برده بود.
-چیشده زینب چرا رنگت پریده دختر؟
-....
-زینببببب چیشده جون به لبم کردی
-فاطمه تصادف کرده مامان
-یا جدسادات
با مادر سریع حاضر شدیم و به طرف بیمارستانی که علی ادرسش را پیامک کرده بود راه افتادیم٬تمام بدنم میلرزید مادر فقط ذکر میگفت و گریه میکرد..
-دکتر سماوات به بخش آی سیو ...دکتر سماوات به بخش آی سیو
صدای بیمارستان شلوغ در ذهنم اکو میشد .در راهرو به دنبال علی میگشتم ته سالن دوم آن را پیداکردم ٬باچادر مادر را به آن سمت هدایت کردم٬حدسم درست بود علی آشفته تر از آشفتگان جهان بود..
-علی داداشم٬سلام
-فاطمه...
-علی مادر چیشد؟چطور تصادف کردید؟الان فاطمه کجاست؟دکترا چی گفتن؟اخه ما که..
-الله اکبر مامان تروخدا یک دقیقه وایسید دیگه
٬داداش؟الان فاطمه کجاست؟
-فاطمه...
مثل دیوانه ها شده بود به گوشه ای خیره بود و بعد هر سوالم نام فاطمه را نجوا میکرد٬هرکس نمیدانست من میدانستم جانشان به هم وابسته بود.. اینطور نمیشد خودم باید با دکترش صحبت میکردم٬در اتاق باز شد و پزشک کهنسالی با عینک فرم پروفسوری سمتمان آمد
-همراه خانم پایدار؟
-بله ماهستیم
-لطفا همراهم بیاید
-من میرم زینب
-نه داداش تو حالت خوب نیست باید..
-پس باهام بیا
مادر روی صندلی نشست و همراه علی به اتاق پزشک رفتیم.دکتر سریعا توضیحاتش را شروع کرد ...
-خب ببینید٬خانم پایدار دچار ضربه مغزی شدند و الان در حالت کما به سر میبرند
در همین لحظه علی روی صندلی سر خورد و جسم ناتوانش را به آن تکیه داد
-به نخاع ضربه شدیدی وارد نشده اما این احتمال وجود داره بعد بهوش اومدنشون یک دستشون فلج بشه.
علی یاحسین گفت و شانه هایش میلرزید و من تنها درشوک بودم که مگر چه شده فاطمه اینطور شد و علی حالش خوب است.
-و یک بحث دیگه اینکه ممکنه بعد بهوش اومدن حافظه کوتاه مدتشون رو از دست بدن
-یعنی چی دکتر؟
-شما خواهرشون هستید؟
-نه خواهر همسرشون تازه میخواستند عقد کنن
-یعنی شاید هیچ کدوم شمارو به یاد نیاره..
اینبار علی لب به سخن باز کرد٬
-خوب میشه؟
-ما سعیمونو میکنیم بقیش باخداست دعا کنید
علی سریعا از اتاق خارج شد ٬باعذر خواهی به سمت علی دویدم و دیدم در راهرو رفته و به در میکوبید تمام بیمارستان راجمع کرده بود برادرم وجودش را میخواست و به او نمیدادند ٬چند مامور ازحراست امدند و علی را به بیرون هدایت کردند.مادر فقط گریه میکرد و من میان زمین و اسمان مانده بودم...
علی در حیاط بیمارستان راه میرفت بی قرارتر از بیقراری های ادم ها چون عاسق بود٬عاشق..
به پدر و مادر فاطمه تلفن زدم تا موضوع را گفتم مرا به هزار حرف ناجور بستند و گفتند شما لیاقت دختر ما را ندارید ودوروز کنار شما بود به کشتنش دادید از شما شکایت میکنم ادم کش ها و ..
مادر به نمازخانه میرفت و دعا میکرد٬پدر هم که رسید مشغول دلداری مادر شد٬علی سرگردان بود می آمد و میرفت پشت در اتاق به شیشه ای مینگریست که صورت و جسم فاطمه اش را قاب کرده بود...فاطمه خواب بود خوابی عمیق..
#نفس_فاطمه
#عاشقانه_دو_انسان_خدایی
#نبود_فاطمه
#نویسنده:
#نهال_سلطانی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#هوالعشق
#از_من_تا_فاطمه_قسمت_ششم
#تو_بی_من_نرو
#علی_نوشت
قدم هایم را باسختی برمیداشتم٬سخت بود نبود فاطمه٬رفته رفته این محبت الهی در وجودم وسیع تر میشد و قلبم را تسخیر میکرد؛پشت شیشه فاطمه ام را میدیدم٬خنده هایش را به یاد آوردم ٬لبخندی کج و کوله گوشه لب هایم نقش بست.ارام نفس میکشید٬معصومانه چشم هایش را روی هم گذاشته بود٬او به خاطر من خودش را جلوی کامیون انداخته بود ٬چه زیبا شده بود با آن چادر رنگی اما وقت نشد به او بگویم...
صورتش خراشیده شده بود٬سرش را باند پیچی کرده بودند٬لوله ای در دهانش گذاشته بودند احساس میکنم اذیتش میکند اه چقدر بیرحمند٬دست هایم روی شیشه بود خودم را گناهکار میدانستم و به ماشینم لعنت میفرستادم٬دو هفته گذشته بود و هنوز فاطمه ام چشم باز نکرده بود٬خانواده اش وقتی امدند به جای پرسیدن حال دخترشان مامور اورده بودندو پدر فاطمه مرا به لگد بست ومن دم نزدم حتی از خود دفاع هم نکردم چون من مقصر بودم...به ماشین که رسیدم لگدی محکم به اندامش انداختم درش را که باز کردم بوی فاطمه ام را میداد ٬بغضم سرباز کرد و سرم را روی فرمان گذاشتم نمیدانستم انقدر دوستش دارم٬اما هنوز به او نگفته بودم.. لعنت به من.گلی که برایش خریده بودم روی صندلی بود.اما چه فایده او نیست که با لمس دستانش بر روی گلبرگ ها به انها زیبایی ببخشد اون نیست که با ذوق دخترانه اش عطر گل را با ولع ببوید٬او نیست که با چشم هایی که حتی به وضوح نمیدانستم قهوه ایست یا عسلی قدر دان به من نگاه کند.دلم تنگ است٬دلم تنگ است برای بودنش ٬برای آن چشم های قهوه ای عسلی؛آری فاطمه جان کجایی که علی بدون تو نفس کم اورده..
به خانه میروم ٬همان پیراهن و شلوار انتخاب فاطمه را میپوشم ریش هایم بلندتر شده اما رمقی برای مرتب کردنشان ندارم ٬چه بهتر..انگشتر عقیق که فاطمه ام برایم خریده بود به دست میکنم٬از عطری که او دوست داشت به ریش هایم کشیدم٬برای دیدنش اماده میشدم پس باید بهترین باشم٬پزشک معالج گفته بود که امروز میتوانیم ملاقاتش کنیم٬هوا رو به سرما میرفت؛سوار ماشین شدم و به سمت گل فروشی فرمان را کج کردم رفتم و برایش گل نرگس که عاشقش بود خریدم ٬به گل نرگس حسادت میکردم که فاطمه ام اینطور عاشقشان بود.راهم به سمت بیمارستان کشیده شد همه چی حاضر بود برای رؤیت ماهم..
-سلام زینب جان
-سلام ٬ به به چه خوشتیپ کردی برادر
-برای فاطمس..
زینب بغض گلویش را گرفت و چادرش را روی صورتش کشید و گریه کرد
-گریه نکن خواهرم عه چرا اخه.من برم ببینمش با اجازه..
-داداش صب..
صدای پدر فاطمه راشنیدم که پشت سرم ایستاده بود٬عصبی نفس میکشید سلام مردم خواستم رد شوم که بازویم را محکم چشبید
-کجا با این عجله؟
-میخوام فاطمه خانومو ببینم
-د نه د نمیشه٬خیلی پررویی که فکر کردی اجازه میدم بهت..
-یعنی جی؟چرا اجازه نمیدید؟
-واسه این
یک مشت حواله صورتم کرد اما اینبار تسلیم نمیشدم دلم ارام نداشت بازویم را محکم کشیدم وبه سمت اتاقش دویدم به پشت پنجره که رسیدم دایی فاطمه مرا محکم به دیوار کوبید لحظه ای نفسم رفت..دوباره به سمت اتاق دویدم در را باز کردم و فاطمه را صدا زدم با تمام وجودم از او میخواستم بلند شود ٬بلند شود و بگوید من حتی راضی نیستم خط کوچکی روی صورتت بیفتد بیدار شود و بگوید چقدر عاشقش هستم بگوید علی بی من میمرد بگویدددد.من را کشان کشان به بیرون میبردند و من دبوانه وار فاطمه را صدا میزدم که صدای دستگاه کنارش بلند شد پزشکان به سمت فاطمه دویدند دستان من رها شد اما اینبار حراست بیمارستان من را به بیرون کشیدند٬پشت شیشه میکوبیدم و ارام نداشتم.. به روی زمین افتادم و جدم را قسم دادم به بودن فاطمه به نفس کشیدنش ٬فاطمه زهرا را به حسینش قسم دادم به زینبش به حسنش ..
درحالی که در راهرو سجده کرده بودم دستی روی شانه ام نشست سرم را که بلند کردم دکتر را دیدم که با لبخند مرا نگاه میکرد ...
#نویسنده:
#نهال_سلطانی
#یا_فاطمه_زهرا
#صبورم_که_باشم_نه_طاقت_ندارم
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#هوالعشق
#از_من_تا_فاطمه_قسمت_هشتم
#مجنون_بی_لیلی
#سوها_نوشت🤔
فردا شب شهادت حضرت زهرا نامی بود به این دلیل تلویزیون چیزی نداشت ٬سرور را به ماهواره وصل کردم و به تماشای فیلمی کمدی نشستم..
-مامان
-جانم
-تاکی این دستگاه های لعنتی باید باشن؟
-تاوقتی که خوب خوب بشی
-چرا من هیچی یادم نیست چرا اون پسرو..
-بسه سوها٬گفتم درموردش حرف نزن٬کیوان فرداشب میاد خواستگاریت خیلی بده اگه راجب پسری دیگه حرف بزنی.
-مامان ولی نمیدونم چرا حس خوبی نسبت به کیوان ندارم
-حستو بیخیال شو ٬وقتی باهاش ازدواج کنی میرین امریکا و عشق و حال اصلا اینا دیگه فراموشت میشه سوها
و من فکر میکردم و فکر میکردم٬اما چرا به پاسخی نمیرسیدم هرجقدر درذهنم پسری علی نام را جستجو میکردم نمیافتمش٬نگاهش خیلی اشنا بود اما حضورش درزندگی من٬آن هم با ان شکل وقیافه تعجب برانگیز بود.دراتاقم نشسته بودم٬دستگاه ها به اجبار من برداشته شده بودند و فقط کپسول اکسیژنم مانده بود٬باتلفن همراهم را بازی میکردم و زیر و رویش میکردم تا شاید نشانی از بی نشانی های ذهنم پیدا کنم که چشمم به یک شماره خورد که به این اسم سیو شده بود.
-اقا علیم
بدون وقفه شماره را گرفتم و تنها این صدارا شنیدم
-دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد .the mobail this is of
باخود گفتم اگر رابطه اش بامن نزدیک نبوده پس چرا علی من ان را نوشتم و اگر بوده حال چرا خاموش است؟پس حتما اوهم مرا فراموش کرده..نمیدانم چرا انقدر حس خوب نسبت به او دارم...
امشب قرار است کیوان برای خواستگاری به خانه ما بیاید با اصرار مادرم کت و دامنی تنگ و کوتاه پوشیدم و موهایم را باز گذاشتم.چه حال بدی داشتم انگار داشتم درون مرداب میرفتم نمیدانم چرا!!حالم بدتر و بدتر میشد نفسم سخت بالا می آمد و سرم گیج میرفت٬زنگ در فشرده شد و من تمام محتویات معده ام را بالا اوردم٬مادرم مراصدا میزد اما پاهایم توان نداشت٬ناخود آگاه به سمت در کشیده شدم و در را قفل کردم کلید راهم رویش گذاشتم٬مادرم به در میکوبید و پدرم صدایم میزد باهربار کوبیدن در نفسم تنگ تر میشد و قلبم فشرده تر ٬زانوانم خم شد و روی زمین افتادم هرچقدر بادست دنبال کپسولم میگشتم پیدایش نمیکردم و تنها صدای در را میشنیدم و سیاهی مطلق...
ساعت:سه و چهل دقیقه شب
-تو کی؟تو.. چی؟تو...
و با وحشت از خواب پریدم ٬سریع اباژور کتار تختم را روشن کردم ٬کپسول را پیدا کردم و ماسک را بردهانم گذاشتم ٬عرق سردی روی پیشانیم نشسته بود خوابم جلوی چشمانم ظاهر شد٬مردی نورانی اما غمگین جلویم امد در خواب فقط نگاه میکردم ٬گفت
-به کنار من بیا تا اشکار شود هرانچه نمیدانی به دیدنم بیا که منتظرت هستیم.فقط راه بیفت که دیر نشود٬٫#خیلی_زود_دیر_میشود
حرکاتم دست خودم نبود سریع لباسی پوشیدم موهایم را جمع کردم و شالی روی سرم انداختم٬سوئیچ ماشینم را از روی پاتختی برداشتم ٬ارام در را باز کردم و پله هارا ارام پایین امدم سریعا به پارکینگ رفتم و ریموت رافشردم ٬پا روی گاز گذاشتم و لاستیک ها از جا کنده شد٬نمیدانستم به کجا میروم شب بود جایی مشخص نبود فقط به حرف های ان مرد نورانی فکر میکردم ٬بیا٬منتطرت هستیم!چه کسی منتطرم بود؟احساس کردم نیرویی مرا هدایت میکند ٬از دور نور سبزی دیدم به ان سمت فرمان را کج کردم ٬خود را روبه روی مسجدی یافتم ٬روی تابلو راهنما نوشته بود٬#حرم_حضرت_شاه_عبدالعظیم_حسنی دست هایم سر شد نفسم بریده بریده بود٬ماشین را پارک کردم٬شلوغ بود٬انگار مراسمی برپاست٬خانمی صدایم کرد و چادری به رنگ فیروزه ای به دستم داد و گفت
-این رو بپوشید حرم حرمت خاصی داره عزیزم
با لحنش ارام شدم چادر سرکردن بلد نبودم اما روی سرم انداختم قدم هایم به سمت حرم میرفت٬انگار حمعیت کنار میکشیدند تا من رد شوم ٬چون خیلی سریع به ضریح رسیدم٬صدای مداحی می آمد تازه یادم امد امشب شب شهادت #حضرت_زهرا بود....
#نویسنده #نهال_سلطانی
#دست_از_تو_نمیکشم
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#هوالعشق
#از_من_تا_فاطمه_قسمت_نهم
#حضرت_زهرا
صدای مداحی می آمد٬تازه یادم امد امشب شب شهادت #حضرت_زهرا است.جلوی ضریح زانو زدم٬درفکر بودم اما نمیدانم چه فکری!صدای مداحی می آمد٬نمیدانم چه میگفت فقط یک کلمه شنیدم و آن این بود:#مادر
و احساس کردم جمعیت کم کم پراکنده میشوند و مراسم تمام میشود٬کم کم چشم هایم سنگین شد و روی هم رفت٬دوباره خواب دیدم٬هیچ چیز نمیدیدم فقط صداهارا میشنیدم٬صدای ارامی امد٬دخترم پاشو ٬مادرت همیشه کنارت هست بلند شو پسرم منتظرته٬این هدیه من به توعه ازش مواظبت کن...و احساس کردم پارچه ای روی چشمانم امد و به کنار رفت٬عطر گل نرگس نوازش روحم شد٬دستی به شانه ام خورد که بیدار شدم.
-دخترم پاشو ٬نماز صبح نزدیکه ها خواب نمونی مادر
پیرزن مهربانی بود که مرا از خواب بیدار کرد٬خوابم را به یاد اوردم ٫#دخترم٬#مادرت؟مادر من؟او که بود؟هنوز نوای دلنشینش در ذهنم چرخ میزد٬هدیه؟چه هدیه ای؟به نماز ایستادم تعجب کردم که چه روان خواندم !اخر من نماز خواندن بلد نبودم٬دست هایم را به حالت قنوت گرفتم و از خدایی که تنها نامش را میدانستم کمک خواستم٬از او خواستم مرا در آغوش بگیرد٬نوازشم کند تا ارام بگیرم٬نمیدانم این راز و نیازها چگونه برزبانم می آمد..
بعد از اتمام نمازم به سرجایم برگشتم که از دور چشمم به پارچه مشکی که کنار کیفم بود افتاد٬سریع به سمتش دویدم ٬نه ممکن نیست٬از کجا امده بود؟من چادر مشکی نداشتم٬#هدیه٬اری هدیه!روبه روی صورتم گرفتم عطر نرگس میداد تا اعماق وجودم را با ان عطر پر کردم٬هربار اطرافم را نگاه کردم چیزی ندیدم٬فقط٬فقط یک خانم چادری دیدم که از سمت من درحال بازگشت بود٬سریع صدایش زدم و به سمتش دویدم.
-خانم٬خانم صبر کنید
-جانم؟
چقدر چهره اش زیبا و دلنشین بود لحظه ای محوش شدم انگار فرشته بود٬
-شما این چادرو برام گذاشتید؟فکر کنم به خاطر این بوده که حجابم مناسب نبوده درسته؟خیلی ببخشید الان درستش میکنم اما نیازی به چادر نیست ممنو..
-دختر گل٬یه خانومی این چادر رو به من دادن و گفتن به شما بدم و #هدیه است ٬گفت حتما بهش برسون خودش میدونه٬هدیه رو که پس نمیدن.
از کلماتش دلم ریخت زانوهایم خم شد و روی زمین افتادم٬به پهنای صورتم اشک میریختم نمیدانم برای چه؟
-خانوم بهت نظر کرده گلم٬خوش به سعادتت
دیگر چیزی نفهمیدم و از اعماق وجودم گریه کردم وچادر را ناخودآگاه در اغوش گرفته بودم و میگریستم٬بوی گل نرگس میداد چه هدیه ای بود چه ساده اما دلربا ٬این چه بود؟آن خانم چه کسی بود؟
چادر را روی سرم انداختم لطیف بود٬مانند برگ گل٬تا روی سرم امد سرتاسر وجودم غرق لذت شد منشأ این حس را نمیدانستم ٬دوباره سوال ها به سمت مغزم هجوم اورد٬#پسرم منتظرت هست!!!پسرش کیست؟قدم هایم به حیاط کشیده شد در هوای بی هوایی به سر میبردم به سمت انسوی خیابان قدم برمیداشتم و درفکر اتفاقات بودم که کامیونی به سمتم میامد چراغش را چندبار روشن و خاموش کرد از ترس درجایم میخکوب شده بودم و چشم هایم را که بستم تمامم اتفاقات جلوی چشمانم رژه رفت٬صدای من بود که با جیغ علی را صدازدم...
-علییییییییی
ماشین ترمز شدیدی زد اما به من برخورد نکرد که دست هایم داغ شد٬
-جانم فاطمه
وسط خیابان راه را سد کرده بودیم٬دست هایم در دست های علی بود و چشم هایمان تنها هم را میدید٬همه چیز را به یاد اوردم ٬علی٬علی٬علی و از حجوم افکار و خاطرات قبل مغزم فشرده شد و بیهوش شدم....
#نویسنده #نهال_سلطانی
#فطمه_فاطمه_است😭✋🏻💠💟
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#هوالعشق
#عاشقانه_مذهبی_پارت_دهم
#بالهایم_هوس_با_تو_پریدن_دارد
#علی_نوشت
فاطمه را با کمک خانمی روی صندلی ماشین گذاشتیم٬قلبم روی هزار بود٬فقط تا بیمارستان گاز دادم و مطمئنم جریمه هم شدم٬سریع او را به بخش رساندم و پزشک معالجش گفت که باید برایش فضای ارامی فراهم کنیم تا پیام های عصبی را بهتر دریافت کند و گذشته را به یاد بیاورد٬گفت معجزه شده که فاطمه ام مرا به یاد اورده چون چنین فراموشی هایی تا دوماه طول میکشید.به فاطمه سرم وصل کردند و من رفتم برایش تنقلات خریدم٬احساس کردم خیلی لاغر و ضعیف شده ٬به اتاق که امدم او چشم هایش بسته بود و رد اشک روی صورت سفیدش نمایان بود٬به یاد لمس دستانش لبخندی زدم٬اولین بار بود که دستان لطیفش را لمس میکردم ماهنوز به هم محرم بودیم٬دوهفته تا زمان اخر مانده بود٬کاش در موقعیت بهتری دستانش را میگرفتم کاش دستانش انقدر سرد نبود که سرمایش تا اعماق وجودم رسوخ کند٬ارام ارام چشم هایش باز میشد و چشم های.. اری چشم هایش دقیقا همرنگ چشم های من است نمیتوانستم لحظه ای نگاهش نکنم اما قرمزی اطراف مردمکش را گرفته بود٬معلوم بود فاطمه ام فشار زیادی را متحمل شده
-فاطمه جان
-عل..علی
-جان علی٬خوبی؟
-کجا بودی؟چرا منو تنها گذاشتی
و چشم های هردویمان اشک بار بود از این دوری وحشتناک..
-مهم الانه خانوم الان که اینجام پس حالشو ببر
و لبخند زیبایی روی لب هایش نقش بست که دلم ارام شد
-چه شیطون شدی سید
-خانوم ما برای شما شیطون نباشیم برا کی باشیم؟راستشو بگو فاطمه خانوم برام کسیو زیر سر دار..
حرفم تمام نشده بود که نیم خیز شد و متکایش را روبه من پرتاب کرد هردویمان خندیدیم از ته ته دل٬خدایا شکرت که فاطمه ام را به من برگرداندی شکر٬البته اگر خانواده اش..
به اصرار من فاطمه کمپوتی را کامل خورد و بعد یک مسکن به خواب رفت ٬هوا داشت روشن میشد و من به اقای پایدار تلفن زدم که به بیمارستان بیاید میدانستم دوباره غوغا میکند.در راهرو اقای پایدار را دیدم٬تنها بود٬با عصبانیت به سمت من می آمد.به چند قدمی من که رسید یقه ام را چسبید و مرا به دیوار فشرد.
-پسره بیشعور مگه نگفتم دور و بر دختر من افتابی نشو حرف حالیت نیست؟؟قصد جون دخترمو کردی که هربار باید تو بیمارستان پیداش کنم اره؟اخه باید که تو رو ...
-بابا بسه تمومش کنید!!
و این صدای فاطمه بود که دست اقای پایدار را درهوا گذاشت اما هنوز به یقه ام چنگ زده بود٬با چشم هایم خواهش کردم به اتاق برود و خودش را ناراحت نکند٬اما..
-الان حاضر میشم بریم بیرون صحبت کنیم ٬برگه ترخیصمو بگیرید بابا
-اخه مگه خو..
-اره خوبم علی
پدر فاطمه که متعجب بود او مرا به یاد اورده دست هایش شل شد و متعجب به ما نگاه کرد.فاطمه به اتاق رفت و با ان چادر مشکی که صورت زیبایش را زیباتر از همیشه کرده بود به بیرون امد.لحظه ای محو زیباییش شدم٬فرصت نکردم بگویم داستان این چادر چیست!اما هرچه بود داستان زیبایی بود...
#نویسنده
#نهال_سلطانی
#من_به_وجودت_بیمارم_بیا_درمانم_کن
#هرچه_باشد_داستان_زیباییست
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#هوالعشق
#عاشقانه_مذهبی_پارت_دوازدهم
#آن_اتفاق
#فاطمه_ی_نهال_نوشت
-یه روز با دوستم رفتیم خرید ٬بعدش که اومدیم نزدیک خونه بودیم که ماشینی جلوی پامون ترمز زد٬
-خانوم کوچولو برسونیمت
-عصبی از لحن چندش و چشمای کثیفش یه اخم حسابی کردم و دست دوستمو کشیدم بردم٬دنده عقب گرفت و دوباره ترمز زد٬اینبار درماشین رو باز کرد و خودشم پیاده شد٬دیگه حرصم دراومده بود که دستشو جلو در ماشین دیدم٬در ماشینو با تمام قدرتم روی دستش کوبوندم٬صورتش به سرخی میزد٬میخواستم برم که کیفمو کشید یک لحظه تمام تعادلمو از دست دادم و روی کاپوت جلوی ماشین افتادم٬خنده ی شیطانی دوتاشون بلند شد٬دوستم که منو وادار میکرد بریم٬گریش شروع شده بود٬اون اطراف کسی نبود٬ماشینا رد میشدن و توجهی نمیکردن٬اونا شروع کردن مثل دستگاه اسکنر منو برانداز کردن حالم از نگاه های کثیفشون بهم میخورد٬خونم بجوش اومد دیگه نفهمیدم ٬هر فنی که از مربی دفاع شخصیم یاد گرفته بودم پیاد کردم و یکیشون به خاطر ضعیف بودنش به خودش میپیچید و فوحش میداد٬اون یکی هم با یه حرکت چاقوشو درآورد و جلوم گرفت وگفت
-ببین...اگه الان سوار نشی با اون خاله سوسکه٬مجبورم سرتونو واس ننه باباتون بفرستم٬حالا نظرتون چیه ؟تنه لشتو سوار میشی یا بزور بفرستم اون تو؟
تمام وجودم پر ترس شده بود ٬دستام میلرزید٬دوستمم که دیگه از ضعف روبه موت بود٬موهام کلا بیرون بود٬تازه دیدش با یه حرکت منو به ماشین چسبوند اون یکی دوستمو گرفت و اون به من نزدیک تر میشد فقط جیغ میزدم و دست و پامو تکون میدادم٬بوی الکل میداد داشتم بالا میاوردم٬شب بود اما نورافکنا روشن بود...
-تمومش کن فاطمه
این علی بود که چشم هایش به سرخی میزد و از عصبانیت گردنش متورم شده بود نگرانش شدم ٬اما باید میگفتم او خق داشت بداند٬پدرم هم فقط متعجب به من نگاه میکرد و ستگین نفس میکشید...
-نه حقتونه بدونید ٬مخصوصا شما بابا٬بابا هه..
لحظه ای که میخواست منو هل بده تو ماشین ٬فقط بلند گفتم خدا وصدای جیغ دوستم اومد و من رها شدم و سرم محکم به تیغه ماشین خورد و بیهوش شدم٬اما بیهوشیم دقیقه ای طول کشید چشم های نیمه بازم دید که یه مرد میونسال رو دیدم که داشت اونا رو کتک میزد نمیدونم چیشد که فقط صدای جیغ لاستیکارو شنیدم٬دوستم بسمتم اومد و منو تکون میداد٬وقتی به خودم اومدم اون مرد نبود٬فقط یه پلاک دیدم که نوشته بود#گمنام نمیدونم ازکجا و چجوری اومده بود اما بهش چنگ زدم٬وقتی بلند شدم من و دوستم فقط گریه میکردیم تمام بدنمون یخ شده بود٬من که مسلط ترشدم به رها زنگ زدم که بیاد دنبالمون٬با رها رفتیم بیمارستانو شبو خونه اون بودیم٬مثلا پدر و مادر داشتم یه زنگم بهم نزدن که کجایی٬اونموقع ٬بابا شما ترنتو بوذید و مامانم که مشغول شو لباسش بود٬تا رسیدم خونه رفتم اتاقمو گریه کردم و گریه کردم تأسف خوردم واسه خودم٬وضعیتم ٬شکایت کردم از خانوادم که چرا خانواده نبودیم؟جرا کسی روم غیرت نداشت چرا کسی بهم گیر نمیداد قبل ۸خونه باش٬چرا کسی نمیگفت روسریتو بیار جلوتر٬رژتو کمرنگ کن ٬چرااااا؟؟اون پلاکو دور گردنم انداختم نمیدونم اون مرد کی بودو این از کجا اومده بود٬فقط اینو میدونم اگر نبود من با اون وضعیت و پسره مست الان ....
علی سریع دور شد و به سمت درختی رفت دستش را به درخت میکوبیدو شانه هایش میلرزید٬بابا هم روی زانوانم تشسته بود و دستانش را ستون بدنش قرار داده بود میلرزید٬خودم هم وضعیت خوبی نداشتم٬روی مزار افتاده بودم و زار میزدم٬علی را کنارم حس کردم چادرم را بوسید و روی صورتم کشید٬
-علی
-جانم..
-من خیلی کثیفم به درد قلب پاک تو نمیخورم
-نگو فاطمه نگو اینطوری٬تو تمام وجود من..٬ منی...!!
به یکباره وجودم لرزید و از عشق پاکش گرم شدم ٬اینبار پدرم مرا مخاطب قرار داد
-حرفاتو زدی٬کنایه هاتو زدی٬همشم درسته٬همش٬من کوتاهی کردم٬پدر نبودم٬متاسفم دخترم٬با اینکه هنوزم مخالف ازدواجتم اما انتخابو به عهده خودت میزارم٬حداقل تو خوشبخت شو...
و بعد از نگاهی سرشار از شرمندگی از ما دور شد و به مزارها نگاه کرد٬نمیدانم چرا آنقدر با دقت٬انگار دنبال گمشده ای میگشت...
من ماندم و علی٬مردی که مرد بودن را تمام کرده بود٬در چشمانم نگاه کرد انگار باورش نمیشد این من باشم٬اب دهانش را با سختی قورت داد و نگاهش را به سمت مزار شهید گمنام انداخت٬
-فاطمه خانوم؟
-بله سید
-مداحی مخصوصو بخونم؟
-وای سید اره بخون...
و شروع کرد به مداحی حال هردویمان عجیب بود خیلی عجیب ٬انگار تمام شهدا درکنار ما دم یا حضرت زهرا یا مادر گرفته بودند من انقدر گریه مردم که علی نگران شد و کم کم به مداحی پایان داد...
#نویسنده #نهال_سلطانی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#هوالعشق
#عاشقانه_مذهبی_پارت_چهاردهم
#خانه_مهربانان
#فاطمه_نوشت
در راه بودیم٬هوا کم کم روبه سرما میرفت٬گونه هایم گل انداخته و باعث خنده بانمک گاه و بی گاه علی شده بود.نزدیک خانه میشویم ٬خانه ای که من درآن گرمی داشتن خانواده را چشیدم ٬خانه ای پرمحبت و خلوص فراوان و جبران تمام کمبود محبت های پدر و مادرم بود.ماشین را در پارکینگ پارک میکنیم و به سمت اسانسور میرویم٬زمانی که علی دکمه اسانسور را فشار میدهد و اسانسور بالا میرود ته دلم خالی میشود و احساس ضعف در تمام وجودم میپیچد انقدر واضح که علی میگوید:
-چیشد خانوم؟
-ه... هیچ..هیچی .اوف یکم معدم ..
و در اسانسور باز میشود و فرصت ادامه صحبت را از من میگیرد٬مامان ملیحه با لبخندی همراه اشک دستانش را برای به اغوش کشیدنم باز میکند و من بی پروا به اغوشش پناه میبرم و غرق لذت میشوم.
-آخیش مادر.. کجا بودی اخه عزیزکم٬کجا بودی عروس گلم کجا..
و بغض امانمان نمیدهد و اشک از چشمانمان سرازیر میشود ٬دوست دارم ساعت ها در این اغوش امن بمانم و تنفس کنم. به سختی از مادر جدا میشوم و زینب مانند خواهر های گم شده که تازه همدیگر را دیدند تمام صورتم را غرق بوسه میکند و هردو انقدر هم دیگر را فشار میدهیم تا روحمان یکی شود٬پدر را از ان سمت شانه زینب دیدم که اشک در چشمان گود افتاده اش جمع شده و مظلومانه مرا نگاه میکند٬به سمتش میروم و میخواهم دستش را ببوسم که نمیگذارد و سرم را از روی چادرم میبوسد٬تازه یادم افتاده که چادر بر سر دارم و این شوق زیبا ٬برای دیدنم با چادر برای اولین باراست.علی را نگاه میکنم احساسم این است که حسودی میکند چون خیلی این پا و ان پا میکند ٬از فکر خود خنده ام میگیرد.وارد خانه میشوم بوی قرمه سبزی را استشمام میکنم و لبخندی روی لبانم نقش میبندد.به سمت مبل ها هدایت میشوم و ارام میگیرم علی کنار پدرش مینشیند و میدانم برای احترام است٬زینب و مامان ملیحه دوطرف من مینشینند و دستانم را نوازش میکنند ..
-فاطمه جان چرا انقدر لاغر شدی مادر رنگ به رو نداری دخترم ..
-وای مامان جون الهی قربونتون برم خیلیم خوبم ٬شما خوب باشید فقط برای من کافیه.
-الهی بگردم که انقدر مهربونی دخترکم
-خدانکنه مادر جون.
اینبار باباحسین مرامخاطبش قرار داد:
-دخترم ٬چقدر چادر بهت میاد ماشاءالله هزار الله واکبر چقدر خانوم تر شدی.
-ممنون باباجان٬نظر لطفتونه.
-فاطمه خانوم پاشو پاشو ببینم٬نشسته اینجا هی قربون صدقش برن ٬ای دختر لوس پاشو بینم.
#ادامه_دارد
#قلب_من_باهر_تپش_میدهدسازی_به_زیبایی_عشق
#نویسنده #نهال_سلطانی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#هوالعشق
#ادامه-قسمت-چهاردهم
#کامنت_اول
-خخ چشششم زینب جونم بریم
و با اجازه به اتاق زینب رفتیم اتاقی سبز با حال و هوایی دخترانه اما معنوی
-وای اجی فاطمه انقدر با چادر ماه میشی که نگو نمیدونی علی ما که تاحالا ندیدم به کسی زل بزنه فقط نگات میکرد خیره البته تو هرکسی نیستی برای داداشم خانووومشی
-ای دختر شیطون مثل اینکه باید زود شوورت بدیما داری بو سرکه میگیری
قیافه اش را در هم پیچید و متکایش را سمتم پرت کرت و قلقلکم داد اما من قلقلکی نبودم و در عوضش او خیلی بود و تا جا داشت قلقلکش دادم و خندیدیم که مامان ملیحه در زد و به داخل امد
-اوا دخترا چرا این شکلین
من و زینب که هم دیگر را تازه دیدیم بلند زیر خنده زدیم و مامان ملیحه هم همراهیمان کرد خیلی خوب بود بودن در کنار خانواده یا بهتراست بگویم داشتن خانواده به سمت حال رفتیم لباس مناسبی پوشیدم و روسری پهنی به سر کردم هنوز انقدر راحت نبودم که روسری نپوشم ان ها ازادم گذاشتند اما خودم معذب بودم بابا حسین گفت که کنارش بنیشنم و علی هم ان سمتش و شروع کرد
-خب ببینید باباجان دیگه بیشتر از این صلاح نیست که نامزد بمونید بهتره سریع تر عقد کنین و زندگیتونو به حول قوه الهی شروع کنید هفته بعد روز ازدواج مولا و حضرت فاطمه سلام الله علیه بهترین موقع برای یک پیوند اسمانی هفته بعد پنجشنبه مراسم عقد رو برگزار میکنیم بهتره که ساده بگیریم اما بازم انتخاب رو به خودتون میسپرم وسایل مورد نیاز و خریدهاتون هم در این روزها انجام بدین و سعی کنید خریدهاتون درعین سادگی دلچسب باشه براتون و خاطره خوبی داشته باشید باعاقد هم صحبت میکنم تا قرار رو بزاریم حالا نظرتون برای من و مادرتون اولویته بگین باباجان
من که از صحبت های دلچسب بابا حسین خجالت کشیدم سرم را پایین انداختم و با گوشه شالم بازی میکردم تا که علی وضعیت را دید و پیش قدم شد
-چشم پدر جان هرچی که شما بفرمایید من و فاطمه خانوم هم باهم صحبت میکنیم و ان شاءلله کارهارو هماهنگ میکنیم
بعد از این حرف علی دست پدرش را بوسید و بابا حسین سر علی را روی پیشانیش گذاشت و گونه هایش را غرق بوسه کرد وانگشتری عقیق از انگشتانش دراورد و در کف دست علی گذاشت علی نگاهی قدردان به پدرش کرد و من لبخند امشب از لبانم پاک نمیشد و هرچه جلوتر میرفتم پررنگ و پررنگ تر میشد مامان ملیحه از طبقه بالا جعبه ای کوچک اورد و کنار من نشست انگشتر فیروزه ظریفی بود که انقدر زیبا بود نگاهم را لحطه ای از اوچشم برنداشتم مامان ملیحه دستم را جلو اورد و آن را درانگشتانم انداخت دستانش را پرمهربوسیدم و او مرا مادرانه در بر گرفت آن شب یکی از بهترین شب های عمرم بودبعد از شام من و علی کنارهم نشستیم و صحبت میکردیم از دلتنگی هایمان از غم و شادی هایمان از خودمان گفتیم و گفتیم شب که شد همراه زینب به اتاقش رفتیم و از یخچالشان کیک های خامه ای اوردیم و خوردیم من و زینب تا صبح کنارهم بودیم و میخندیدیم انقدر بر سر و کله هم زدیم که سریعا خوابمان برد خوابی پر از ارامش ..
#نهال_سلطانی
#کی_گفته_نیستی_توهمین_جایی_درهمین_لحظه_همینجا_صدای_نفس_هایت_را_میشنوم
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#هوالعشق
#از_من_تا_فاطمه_ادامه_پارت_شانزدهم
علی به سمت ما امد٬بایدداز خیابان رد میشدیم ٬از ان روز که دست سردم را گرفت تا به حال برخوردی نداشته ایم و رویش راهم نداشتم٬پس خودش این را فهمید و دست زینب را گرفت و من چادر زینب را٬یک بار یه آن سمت خیابان نگاه میکرد و یک بار به من..بعد از رد شدن از خیابان من وسط قرار گرفتم و پابه پای علی راه میرفتم٬استوار و جدی راه میرفت و فقط به ویترین مغازه ها نگاه میکرد٫چقدر تعریف چشم پاکیش را از زینب شنیدم٬من هم چه قبل تحولم چه بعدش میلی به دید زدن پسرها نداشتم٫فکر کنم به همین دلیل مرد من عاری از هر نگاه هوس الودیست.کنار یک طلا فروشی توقف کردیم٬علی انتخاب را برعهده من گذاشته بود حتی حلقه خودش راهم گفت که من انتخاب کنم٬تنها یادآور کرد که طلا نمی اندازد ٬وارد مغازه شدیم٬به انتخاب من و زینب چند ست حلقه جلوی دستمان گذاشتند ٬علی فقط نگاه میکرد و روبه من متمایل شده بود٬بیشتر حلقه ها یاخیلی زمخت و سنگین وزن بود٬یاخیلی پر زرق و برق٬من حتی در خانواده خودم هم طلا نمیپوشیدم و نقره استفاده میکردم٬اما علی میگفت انگستری انتخاب کن که طلا باشد اگر رنگ زرد نمیخواهی طلای سفید بینداز٫زیر ویترین که خیلی درچشم نبود دو حلقه ساده و زیبا دیدم٬دلم برایشان قنج رفت٫علی راه نگاهم را دنبال کرد و لبخندی زد٬
-آقا ببخشید٬میشه اون ست پایینو به ما بدید
پیرمرد ٬انگشتر های ست را روبه رویمان گذاشت برق تحسین را در چشمان علی و زینب میدیدم ٬خیلی زیبا بودند ٬درعین سادگی بسیار شیک و با قیمت مناسب بودند.علی انگشتر را دراورد و روبه من گرفت با احتیاط آن را در انگشتانم انداختم و علی مات من بود ٬
-اهم٬علی اقا؟
-ب..بله؟
-انگشتر
-اها
انگشتر رابه دستش انداخت ٬زیبایی خاصی بود٬دستان من و علی کنارهم با دو حلقه که پیوندمان را نشان میداد٬زینب لبخندی از سرشوق زد و همان لحظه از انگشتر ها عکس گرفت٬عاشق عکس بود و من از او بیشتر.
-خب خانوم پسندیدید ان شاءلله؟
-بله ٬ممنونم
-خب حاجی حساب کتاب مارو انجام بدید رفع زحمت کنبم
-پسرجون قدر خانومتو بدون٬اینطور دخترای قانع کم پیدا میشنا
من از خجالت سرم را پایین انداختم و علی لبخندی از سر تایید حرف فروشنده به من زد.
از مغازه خارج شدیم و هوا در ریه هایم جریان پیدا کرد٬گوشی زینب زنگ خورد و مشغول صحبت شد ٬علی کنار من امد
-خیلی به دستت میومد خانوم
از توجه شبرینش زیر لب تشکری گفتم و در راستای حرفش من هم گفتم
-#انگشترم_انگشترت_را_دوست_دارد💍💍💍💍💍💍💍💍💍💍💍💍💍
#کی_گفته_نیستی_توهمین_جایی_درهمین_لحظه_همینجا_صدای_نفس_هایت_را_میشنوم
#نویسنده #نهال_سلطانی
#حلقه_الهی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹