📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت یازدهم
به صورتش نگاه نمیکردم اما حجب و حیای عمیقی را در صدایش احساس میکردم که به آرامی جواب داد: «خیلی ممنونم، شما لطف دارید! مزاحم نمیشم.» که عبدالله پشت مادر را گرفت و گفت: «چرا تعارف میکنی؟ امروز جفت داداشای من میان، تو هم مثل داداشمی! بیا دور هم باشیم.» در پاسخ تعارف صمیمی عبدالله، به آرامی خندید و گفت: «تو رو خدا اینطوری نگو! خیلی لطف داری! ولی من ...» و عبدالله نگذاشت حرفش را ادامه دهد و با شیطنت گفت: «اتفاقاً همینجوری میگم که دیگه نتونی هیچی بگی! اگه کسی تعارف ما بندریها رو رَد کنه، بهمون بَر میخوره!»
در مقابل اصرار زیرکانه عبدالله تسلیم شد، دست به سینه گذاشت و با لبخندی نجیبانه پاسخ داد: «چَشم! خدمت میرسم!» و مادر تأکید کرد: «پس برای نهار منتظرتیم پسرم!» که سر به زیر انداخت و با گفتن «چشم! مزاحم میشم!» خیال مادر را راحت کرد و سپس پدر را مخاطب قرار داد: «حاج آقا کاری هست کمکتون کنم؟» پدر سری جنباند و گفت: «نه، کاری نیست.» و او با گفتن «با اجازه!» به سمت ساختمان رفت. سعی میکردم خودم را مشغول برچسب زدن به بستهها کنم تا نگاهم به نگاهش نیفتد، هرچند به خوبی احساس میکردم که او هم توجهی به من ندارد.
حوالی ساعت یازده ابراهیم و لعیا و ساجده آمدند و به چند دقیقه نکشید که محمد و عطیه هم از راه رسیدند. بوی کله پاچهای که در دیزی در حال پختن بود، فضای خانه را گرفته و سیخهای دل و جگر و قلوه منتظر کباب شدن بودند. دیس شیرینی و تُنگ شربت را با سلیقه روی میز چیده و داشتم بشقابها را پخش میکردم که کسی به در اتاق زد. عبدالله از کنار محمد بلند شد و با گفتن «آقا مجیده!» به سمت در رفت. چادر قهوهای رنگ مادر را از روی چوب لباسی برداشتم و به دستش دادم و خودم به اتاق رفتم. از قبل دو چادر برای خانه مادر بزرگ آماده کرده بودم که هنوز روی تختم، انتظار انتخاب سختگیرانهام را میکشیدند. یکی زیباتر با زمینه زرشکی و گلهای ریز مشکی و دیگری به رنگ نوک مدادی با رگههای ظریف سفید که به نظرم سنگینتر میآمد.
برای آخرین بار هر دو را با نگاهم بررسی کردم. میدانستم اگر چادر زرشکی را سر کنم، طنازی بیشتری دارد و یک لحظه در نظر گرفتن رضایت خدا کافی بود تا چادر سنگینتر را انتخاب کنم. چادری که زیبایی کمتری به صورتم میداد و برای ظاهر شدن در برابر دیدگان یک مرد جوان مناسبتر بود. صلابت این انتخاب و آرامش عجیبی که به دنبال آن در قلبم جاری شد، آنچنان عمیق و نورانی بود که احساس کردم در برابر نگاه پُر مِهر پروردگارم قرار گرفتهام و با همین حس بهشتی قدم به اتاق نشیمن گذاشتم و با لحنی لبریز حیا سلام کردم. به احترام من تمام قد بلند شد و پاسخ سلامم را با متانتی مردانه داد. با آمدن آقای عادلی، مسئولیت پذیرایی به عبدالله سپرده شده بود و من روی مبلی، کنار عطیه نشستم.
مادر با خوشرویی رو به میهمان تازه کرد و گفت: «حتماً سال پیش عید قربون پیش مادر و پدر خودتون بودید! خُب امسال هم ما رو قابل بدونید! شما هم مثل پسرم میمونی!» بیآنکه بخواهم نگاهم به صورتش افتاد و دیدم غرق احساس غریبی سر به زیر انداخت و با لبخندی که بر چهرهاش نقش بسته بود، پاسخ مادر را داد: «شما خیلی لطف دارید!» سپس سرش را بالا آورد و با شیرین زبانی ادامه داد: «قبل از اینکه بیام اینجا، خیلی از مهموننوازی مردم بندرعباس شنیده بودم، ولی حقیقتاً مهموننوازی شما مثال زدنیه!»
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دوازدهم
پدر هم که کمتر در این گونه روابط احساسیِ پُر تعارف وارد میشد، با این حرف او سر ذوق آمد و گفت: «خوبی از خودته!» و در برابر سکوت محجوبانه آقای عادلی پرسید: «آقا مجید! پدرت چی کاره اس؟» از سؤال بیمقدمه پدر کمی جا خورد و سکوت معنادارش، نگاه ملامت بار مادر را برای پدر خرید. شاید دوست نداشت از زندگی خصوصیاش صحبت کند، شاید شغل پدرش به گونهای بود که نمیخواست بازگو کند، شاید از کنجکاوی دیگران در مورد خانوادهاش ناراحت میشد که بلاخره پاسخ پدر را با صدایی گرفته و غمگین داد: «پدرم فوت کردن.»
پدر سرش را سنگین به زیر انداخت و به گفتن «خدا بیامرزدش!» اکتفا کرد که محمد برای تغییر فضا، با شیطنت صدایش کرد: «مجید جان! این مامان ما نمیذاره از کنارش تکون بخوریم! مادرت خوب صبری داره که اجازه میده انقدر ازش دور باشی!» در جواب محمد، جز لبخندی کمرنگ واکنشی نشان نداد که مادر در تأیید حرف محمد خندید و گفت: «راست میگه، من اصلاً طاقت دوری بچههام رو ندارم!» و باز میهماننوازیِ پر مهرش گل کرد: «پسرم! چرا خونوادت رو دعوت نمیکنی بیان اینجا؟ الآن هوای بندر خیلی عالیه! اصلاً شماره مادرت رو بده، من خودم دعوتشون کنم.» چشمانش در دریای غم غلطید و باز نمیخواست به روی خودش بیاورد که نگاهش به زمین فرو رفت و با لبخندی ساختگی پاسخ مهربانی مادر را داد: «خیلی ممنونم حاج خانم!»
ولی مادر دست بردار نبود که با لحنی لبریز محبت اصرار کرد: «چرا تعارف میکنی؟ من خودم با مادرت صحبت میکنم، راضیاش میکنم یه چند روزی بیان پیش ما!» که در برابر اینهمه مهربانی مادر، لبخند روی صورتش خشک شد و با صدایی که انگار از پس سالها بغض میگذشت، پاسخ داد :«حاج خانم! پدر و مادر من هر دوشون فوت کردن. تو بمبارون سال 65 تهران...» پاسخش به قدری غیر منتظره بود که حتی این بار کسی نتوانست یک خدا بیامرز بگوید. برای لحظاتی احساس کردم حتی صدای نفس کسی هم شنیده نمیشود و دل او در میدان سکوت پدید آمده، یکه تازی میکرد و انگار میخواست بغض اینهمه سال تنهایی را بازگو کند که با صدایی شکسته ادامه داد: «اون موقع من یه ساله بودم و چیزی ازشون یادم نیس. فقط عکسشون رو دیدم. خواهر و برادری هم ندارم. بعد از اون قضیه هم دیگه پیش مادربزرگم بودم.» با آوردن نام مادربزرگش، لبخندی روی صورتش نشست و با حس خوبی توصیفش کرد: «خدا رحمتش کنه! عزیز خیلی مهربون بود!... از چند سال پیش هم که فوت کرد، یه جایی رو تو تهران اجاره کرده بودم و تنها زندگی میکردم.»
ابراهیم که معمولاً کمتر از همه درگیر احساسات میشد، اولین نفری بود که جرأت سخن گفتن پیدا کرد: «خدا لعنت کنه صدام رو! هر بلایی سرش اومد، کمش بود!» جمله ابراهیم نفس حبس شده بقیه را آزاد کرد و نوبت محمد شد تا چیزی بگوید: «ببخشید مجید جان! نمیخواستیم ناراحتت کنیم!» و این کلام محمد، آقای عادلی را از اعماق خاطرات تلخش بیرون کشید و متوجه حالت غمزده ما کرد که صورتش به خندهای ملیح گشوده شد و با حسی صمیمی همه ما را مخاطب قرار داد: «نه! شما منو ببخشید که با حرفام ناراحتتون کردم...» و دیگر نتوانست ادامه دهد و با بغضی که هنوز گلوگیرش بود، سر به زیر انداخت.
حالا همه میخواستند به نوعی میهمانی را از فضای پیش آمده خارج کنند؛ از عبدالله که کتاب آورده و احادیثی در مورد عید قربان میخواند تا ابراهیم و لعیا که تلاش میکردند به بهانه شیطنتها و شیرین زبانیهای ساجده بقیه را بخندانند و حتی خود آقای عادلی که از فعالیتهای جالب پالایشگاه بندرعباس میگفت و از پیشرفتهای چشمگیر صنعت نفت ایران صحبت میکرد، اما خاطره جراحت دردناکی که روی قلب او دیده بودیم، به این سادگیها فراموشمان نمیشد، حداقل برای من که تا نیمههای شب به یادش بودم و با حس تلخش به خواب رفتم.
نویسنده فاطمه ولی نژاد
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سیزدهم
سر انگشت قطرات باران به شیشه میخورد و خبر از سپری شدن آخرین ماه پاییزی سال 91 میداد. از لای پنجره هوای پُر طراوتی به داخل آشپزخانه میدوید و صورتم را نوازش میداد. آخرین تکه ظرف شسته شده را در آبچکان قرار دادم و از آشپزخانه خارج شدم که دیدم مادر روی کاناپه دراز کشیده و چشمانش را بسته است. ساعتی بیشتر نمیشد که از خواب برخاسته بود، پس به نظر نمیرسید باز هم خوابیده باشد.
کنار کاناپه روی زمین نشستم که چشمانش را گشود. اشارهای به پنجرههای قدی اتاق نشیمن کردم و گفتم: «داره بارون میاد! حیف که پشت پردهها پوشیدهاس! خیلی قشنگه!» مادر لبخندی زد و با صدایی بیرمق گفت: «صدای تَق تَقِش میاد که میخوره کف حیاط.» از لرزش صدایش، دلواپس حالش شدم که نگاهش کردم و پرسیدم: «مامان! حالت خوبه؟» دوباره چشمانش را بست و پاسخ داد: «آره، خوبم... فقط یکم دلم درد میکنه. نمیدونم شاید بخاطر شام دیشب باشه.»
در پاسخ من جملاتی میگفت که جای نگرانی چندانی نداشت، اما لحن صدایش خبر از ناخوشی جدیتری میداد که پیشنهاد دادم: «میخوای بریم دکتر؟» سری جنباند و با همان چشمان بسته پاسخ داد: «نه مادر جون، چیزیم نیس...» سپس مثل اینکه فکری بخاطرش رسیده باشد، نگاهم کرد و پرسید: «الهه جان! ببین از این قرصهای معده نداریم؟» همچنانکه از جا بلند میشدم، گفتم: «فکر نکنم داشته باشیم. الآن میبینم.» اما با کمی جستجو در جعبه قرصها، با اطمینان پاسخ دادم: «نه مامان! نداریم.» نگاه ناامیدش به صورتم ماند که بلافاصله پیشنهاد دادم: «الآن میرم از داروخانه میگیرم.» پیشانی بلندش پر از چروک شد و با نگرانی گفت: «نه مادرجون! داره بارون میاد. یه زنگ بزن عبدالله سر راهش بخره عصر با خودش بیاره.»
چادرم را از روی چوب لباسی دیواری پایین کشیدم و گفتم: «حالا کو تا عصر؟!!! الآن میرم سریع میخرم میام.» از نگاه مهربانش میخواندم که راضی به سختی من نیست، اما دل دردش به قدری شدید بود که دیگر مانعم نشد. چتر مشکی رنگم را برداشته و با عجله از خانه خارج شدم. کوچههای خیس را به سرعت طی میکردم تا سریعتر قرص را گرفته و به مادر برسانم. تا سر چهار راه، ده دقیقه بیشتر نمیکشید. قرص را خریدم و راه بازگشت تا خانه را تقریباً میدویدم. باران تندتر شده و به شدت روی چتر میکوبید. پشت در خانه رسیدم، با یک دست چترم را گرفته و دست دیگرم موبایل و کیف پول و قرص بود. میخواستم زنگ بزنم اما از تصور حال مادر که روی کاناپه دراز کشیده و بلند شدن و باز کردن در برایش مشکل خواهد بود، پشیمان شدم که کلید را به سختی از کیفم درآوردم و تا خواستم در را باز کنم، کسی در را از داخل گشود.
از باز شدن ناگهانی در، دستم لرزید و موبایل از دستم افتاد. آقای عادلی بود که در را از داخل باز کرده و نگاهش به قطعات از هم پاشیده موبایلم روی زمین خیس، خیره مانده بود. بیاختیار سلام کردم. با سلام من نگاهی گذرا به صورتم انداخت و پاسخ داد: «سلام، ببخشید ترسوندمتون.» هر دو با هم خم شدیم تا موبایل را برداریم. گوشی و باتری را خودم برداشتم، ولی سیم کارت دقیقاً بین دو کفشش افتاده بود. با سرانگشتش سیم کارت را برداشت. نمیدانم چرا به جای گرفتن سیم کارت از دستش، مشغول بستن چترم شدم، شاید میترسیدم این چتر دست و پا گیر خرابکاری دیگری به بار آورد. لحظاتی معطل شد تا چترم را ببندم و در طول همین چند لحظه سرش را پایین انداخته بود تا راحت باشم. چتر را که بستم، دستش را پیش آورد و دیدم با دو انگشتش انتهاییترین لبه سیم کارت را گرفته تا دستش با دستم تماسی نداشته باشد. با تشکر کوتاهی سیم کارت را گرفته و دستپاچه داخل خانه شدم.
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
ارتباط موفق_31.mp3
11.36M
#ارتباط_موفق ۳۱
💥روح قهر ، از جمله خُلقهایی است که ؛
بشدت خطرناک بوده و در انسان دافعهای شدید ایجاد میکند.
☜ از آنجا که ریشهی همهی انسانها مشترک است و هر عملی در حق دیگران، دقیقا چونان آینهای به خودمان برمیگردد؛
قهر با دیگران؛ بمعنای قهر با خودمان است !
با خود حقیقیمان..
🔥 به همین دلیل؛ قهر بیش از سه روز؛ مساوی است با خروج از دین !
#استاد_شجاعی 🎤
#استاد_رحیمپور_ازغدی
ارتباط موفق_32.mp3
11.23M
#ارتباط_موفق ۳۲
👓 نوع نگاه شما به دیگران، تعیینکنندهی دایرهی جذب شماست !
🌍 هر چه افق نگاه شما به دیگران ، دورتر و بلندتر باشد؛ به همان میزان، دایرهی جذب شما هم بزرگتر میشود!
- شما دیگران را چقدر دوست دارید؟
- تا کجا برایشان نگران میشوید؟
- چه دایرهای از خطرات و آسیبها در مورد آنها، برای شما مهم است؟
✦ دایرهی جذب شما، به اندازهی دایرهی همین نگرانیهاست!
#استاد_شجاعی 🎤
#دکتر_فرهنگ
ارتباط موفق_33.mp3
11.51M
#ارتباط_موفق ۳۳
✘ بدجنسی، بشدت قدرت جذب انسان را کاهش میدهد!
▪️بدجنسی؛ چیز عجیب و غریبی نیست که تصور کنیم در باطن ما وجود ندارد!
بلکه مصادیق مخفی و ظریفی دارد؛ که اگر دقت کنیم، آنرا در وجودمان پیدا میکنیم.
ـ بدجنسی یعنی چه؟
ـ آیا در وجود من نیز هست؟
ـ مکانسیم تأثیر این مانع، در موفقیت ارتباطات انسان، چگونه است؟
#استاد_شجاعی 🎤
#استاد_پناهیان
#رهبر_معظم_انقلاب
🔸يك ملت، تمام آرمانهاى بزرگ خودش را در سايهى وحدت ملى مىتواند به دست آورد.
۱۳۷۹/۰۱/۰۶
🍃زینت دنیا و آخرت با نماز شب🍃
امام صادق علیه السلام می فرماید:
«مال و فرزند، زینت دنیا هستند و هشت رکعت نماز
شب و نماز وتر، زینت آخرت است و گاهی خداوند هر دو زینت را برای اقوامی جمع می کند، که هم دارای مال و اولاد هستند و هم نماز شب می خوانند؛ در نتیجه، هم زینت دنیا را دارند و هم زینت آخرت را».
74 . معانی الاخبار، ص 323.
🍃غنی شدن در روز قیامت با نماز شب🍃
جابربن عبداللّه می گوید:
«پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند: مادر حضرت سلیمان به او گفت: ای پسرم! بپرهیز از زیاد خوابیدن در شب، زیرا خواب زیاد در شب، انسان را در روز قیامت فقیر می کند. چون در شب، مخصوصا در دل شب که مردم در خواب هستند، خرمن برکات و خیرات را پهن می کنند، کسی که در خواب باشد دستش از این برکاتْ تهی خواهد بود و در روز قیامت چیزی نخواهد داشت و فقیر خواهد بود».
#نماز_شب
💕💚💕
گویند:
دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت!
در راه با پرودرگار سخن می گفت:
( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای )
در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!
او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز!
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
نشست تا گندمها را از زمین جمع کند، در کمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند
ندا آمد که:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
پروین اعتصامی
💕💛💕
✍ شهید سیدمرتضی آوینی :
نیم قرنی بیش از حجة الوداع نگذشته است و هستند هنوز ده ها تن از صحابه ای که در غدیرخم دست علی را در دست پیامبر خدا دیده اند و سخن او را شنیده، که: من کنت مولاه فهذا علی مولاه...
اما چشمه ها کور شده اند و آینه ها را غبار گرفته است.
بادهای مسموم نهال ها را شکسته اند و شکوفه ها را فروریخته اند و آتش صاعقه را در همه وسعت بیشه زار گسترده اند.
💕🧡💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙شب داستان زندگی ماست
💜گاهی پر نور و
🌙گاهی کم نور میشود
💜اما به خاطر بسپار
🌙هر آفتابی غروبی دارد
💜و هرغروبی طلوعی
🌙شبتون غرق در آرامش خدا
💜به امید طلوع آرزوهایتان
🌷حضرت علی علیه السلام:
قسمتی ازخطبة ۴۲ نهج البلاغه:
أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّ أَخْوَفَ مَا أَخَافُ عَلَيْكُمُ اثْنَان
ِ اتِّبَاعُ الْهَوَى وَ طُولُ الْأَمَلِ
فَأَمَّا اتِّبَاعُ الْهَوَى فَيَصُدُّ عَنِ الْحَق
ِّ وَ أَمَّا طُولُ الْأَمَلِ فَيُنْسِي الْآخِرَةَ...
🌷در مورد ۲ چیز براتون به شدت نگرانم:
🌷۱. اوّل پيروى از خواسته های دل.
🌷۲. دوّم آرزوهای دراز.
🌷 پيروى از خواسته های دل، انسان را از راه حقّ باز مى دارد،
🌷 آرزوى طولانی ، آخرت را از ياد میبرد.
💕🧡💕
چقدر ادب بعضی آدمها قشنگه !
امروز یه نفری داشت درباره اینکه چقدر دنیاش قشنگه و آدمهای خوب رو میبینه و اینا صحبت میکرد دلم میخواست برم بهش بگم میدونی خودت چقدر خوبی؟!
چون چشمات خوبی میبینه!
عادت نکردی فقط نکات منفی آدمهارو ببینی و این واقعا ارزشمنده ، اینطوری ذهنت هم آرومه !💕🌿
💕💛💕
#حال_خوب♥️🎈
قوی کسی است که،نه منتظر
میماند کسی خوشبختش کند،
و نه اجازه میدهد کسی بدبختش کند!
هر گاه زندگی را جهنم دیدی،سعی کن
پخته از آن بیرون آیی سوختن را همه
بلدند زندگی هیچ نمیگوید،نشانت میدهد
با زندگی قهر نکن دنیا منت هیچکس را نمیکشد
💕💚💕
💙 آرزویی که برای تو خیلی بزرگه،
👈 برای خدا که بزرگترینه چیزی نیست(الله اکبر)
💜 کاری که به نظر تو غیر ممکنه،
👈 برای خدا که به هر کاری تواناست، کاملا ممکنه (هوالقادر)
❤️ دری که تو فکر می کنی بسته است،
👈 باز کردنش کاری نداره چون کلیدش پیش خداست (هوالفتاح)
پس تردید نکن. برای هر خواسته ای، در هر کاری، به او تکیه کن.
وقتی خدا پشتته، روبروت هیچ کسی و چیزی نمیتونه وایسه
✨ربَّنا عَلَيْكَ تَوَكَّلْنا وَ إِلَيْكَ أَنَبْنا وَ إِلَيْكَ الْمَصيرُ✨
بار الها، ما بر تو توکل کردیم و رو به درگاه تو آوردیم و بازگشت تمام خلق به سوی توست.
♥️
💕💛💕
#همسرانه☺️💍
🍃صبر در روابط خانوادگی یعنی
به فکر انتقام نبودن، تلافی نکردن
و به روی خود نیاوردن
🍃نگویید که با این کارها
همسر جری می شود، اصلاً در
ازدواج بحث از جری شدن نیست
بلکه باید گذشت و مدارا کرد،
به روی خود نیاورد و چشم پوشی کرد
🍃البته باید به خاطر داشت که
نتیجه مثبت چنین رفتاری، الزاماً
زود هنگام نیست بنابراین همسران
نباید بگویند که این کارها را امتحان
کردم و همسرم جری تر شد چراکه در
دراز مدت، ثمره شیرین آن را خواهند
دید. نهالی که می نشانید دیر به بار
می نشیند اما پر و شیرین به بار
خواهد نشست.
🍃مدارا کردن شامل رفتارهایی
نظیر عفو و بخشش،تحمل کردنِ
رفتار بد دیگران، امنیت، هم صحبتیِ
زیبا، محبّت، مسالمت و کینه زدایی،
خوش اخلاقی، کامیابی و پایدار و...
است همچنین مدارا کردن زندگی
زناشویی را با صفا وشیرین و از بروز
در گیری های بی فایده نیز جلوگیری
میکند. از سوی دیگر صبر، ذخیره
نشاط روحی را حفظ میکند و اراده
انسانی را نیرومند میسازد.
💕💚💕
🍃🌸
از دنیا ڪہ بگذریم
از همان...
دلبستگے هایمان
همان #خودِ خودمان..!
از همہ ے اینها ڪہ گذشتیم...
تازه مے شویم لایق ...
لایق #شهادت ...🍃🌸
#شهید_احمدعلی_نیرے
💕💙💕
⇩6 کلید طلایی🔑⇩
❤️دلی را نشکن؛
شاید←خانه خدا باشد.
❤️کسی راتحقیر مکن؛
شاید←محبوب خدا باشد.
❤️از هيچ عبادتي دریغ مکن؛
شاید←کلید رضايت الله باشد.
❤️سر نماز اول وقت حاضر شو؛
شاید←آخرین دیدار دنیایی ات با خدا باشد.
❤️هيچ گناهي را كوچك ندان؛
شايد←دوری از خدا در آن باشد.
❤️ازهیچ غمی ناله نکن؛
شاید←امتحانی ازسوی خدا باشد.
♥️
💕🧡💕
سلام امام زمانم ✋🌸
دل آمده از غمت به جان ادرکنی
جان آمده بر لب
الأمان ادرکنی
ترسـم کـه بمیـرم و نبینـم رویـت
یا مهدی
صاحب الزمان ادرکنی
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَج
~🥀
#حرف_حساب
🔸آیت الله مجتہدی تہرانی:
👈🏻چیزهایے ڪہ بہ درد شما نمیخورد نگویید
☝️🏻خیلے از حرف ها که ما میزنیم
📩به خاطرش نامہ عمل مان را سنگین میڪنیم
⭕️حرف های بیہوده را ترڪ ڪنیم...
💕🧡💕
#اندکی_تامل
_خیییلی گلی داداشی!!!😳
_خواهر دوست داشتنی خودمی!!!😏
_خواهری ...🙎
_داداشی ...🙎♂
👈🏻این کلمات #حرمت دارن😏👉🏻
میگن جایی که تو باشی با #نامحرم،نفر سوم #شیطان است ...!😈
بعضی از ما بچه مذهبی ها،خودمان را زده ایم به آن راه
که ما مطهریم از گناه😳 و ما یاور امام زمانیم و ...🤐
ما شهید آینده ایم و ...😥
اینکه ما انگار فراموشمان میشود بانوی همیشه خوب آن کوچه را...😔
"چرا دقت نمیکنیم که به صرف گفتن کلمه
" برادر "یا" خواهر "کسی برادر یا خواهر دیگری نشده...🤔
و حق #صمیمی شدن را ندارد😒، چه زن چه مرد
صمیمیت #محرمیت نمی آورد📛
چه خوب امام (ره) روشن کردند برایمان محضر خدا را
جامعه مجازی مهدوی اینست⁉️
مواظب #شکلک رد و بدل کردن بین #نامحرمان
و خطاب زدنها و خخخخخ فرستادن های بی جایمان باشیم!‼️⛔️
🔸این روایت را بخاطر داشته باشیم که:❣
" #ایمان و #حیا قرین یکدیگرند اگر یکی رفت دیگری هم خواهد رفت"🌹
مراقب دینمان و دین کسانی که دوستشان داریم باشیم!🌺
🔹یک تذکر ساده:⚠️
باشد که حتی شده برای ثانیه ای در امر تعجیل فرج موثر باشیم!😊
خدایا اگه ستار العیوب نبودی چی کار میکردیم❓
نظر شما❓
💕💛💕
#دلنوشتہ💚⃟🌱
+یعنـے میشـھ [•°امـام زمـاݧ﴿؏﴾°•]
باخۅدکاࢪ سبـز🌱
دۅࢪ اسمِمـۅݧ خطـ بکشـھ¡¿•
بگھ اینـم نگـھ داࢪیم…
شاید بـھ دࢪد خۅࢪد…
شایدحسینے شد یـھ ࢪۅز'(:
دۅࢪ گناھ ࢪۅ خطـ کشید♥️🕊
💕💛💕