eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11.3هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚غلام و کشتی روزی لقمان با کشتی سفر می‌کرد، تاجری و غلامش نیز در آن کشتی بودند. غلام بسیار بی‌تابی و زاری می‌کرد و از دریا می‌ترسید. مسافران خیلی سعی کردند او را آرام کنند اما توضیح و منطق راه به جایی نمی‌برد. ناچار از لقمان کمک خواستند و لقمان گفت که غلام را با طنابی ببندند و به دریا بیندازند! آنان این کار را کردند و غلام مدتی دست‌وپا زد و آب دریا خورد تا اینکه او را بالا کشیدند. آنگاه او روی عرشه کشتی نشست، عرشه را بوسید و آرام گرفت 🔹این حکایت بسیاری از انسان‌ها است. بسیاری قدر هیچ‌کدام از نعمتهایشان را نمی‌دانند و فقط شکایت می‌کنند و تنها وقتی با مشکلی واقعی روبرو می‌شوند یادشان می‌افتد چقدر خوشبخت بودند. 💕💚💕 اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
مداحی آنلاین - بابا حسین - علی بامری.mp3
7.63M
🔳 🌴بابا حسین بابا حسین 🌴ما را مهل تنها حسین 🎤
نام مقدّست نمک زندگی ماست جز شورِ « یاحسین (ع) » دگر دم نمیدهیم 💚
مداحی_آنلاین_یار_دلم_محمدحسین_پویانفر.mp3
4.71M
🔳 احساسی 🌴از بچگی شادی فروختم غم خریدم 🌴با پول تو جیبی هام برات پرچم خریدم 🎤
✴️ شنبه 👈 16مرداد / اسد 1400 👈 27 ذی الحجه 1442👈 7 اوت 2021 🕌 مناسبت های دینی و اسلامی . 🐪 امام حسین علیه السلام در منزل 18 " ذو حسم " . 🔘 واقعه حره در مدینه " 63 ه " . 🔥 مرگ مروان بن حکم " 133 ه " . 🏴 وفات علی بن جعفر " 210 ه " . 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی . ❇️ روز بسیار شایسته و مبارکی است و برای امور زیر خوب است : ✅ خواستگاری و عقد و ازدواج . ✅ تجارت و داد و ستد . ✅ نقل و انتقال و جابجایی . ✅ شروع به کسب و کار و فعالیت . ✅ آغاز بنایی و خشت بنا نهادن . ✅ امور زراعی و کشاورزی . ✅ خرید و فروش . ✅ و اقدامات قضایی نیک است . 👶 زایمان مناسب و نوزادش دوست داشتنی و روزی دار و خوش برخورد با مردم خواهد شد .ان شاءالله 🚖 مسافرت :مسافرت خوب و مفید است . 🔭 احکام و اختیارات نجومی . 🌓 امروز قمر تا ظهر در برج سرطان و بعد از ظهر در برج اسد و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است : ✳️ امور زراعی و کشاورزی . ✳️ بذر افشانی . ✳️ درختکاری . ✳️ حمام رفتن . ✳️ کندن چاه و کانال و قنات . ✳️ و خرید فروش کالا و املاک نیک است . 👩‍❤️‍👨 حکم انعقاد نطفه و مباشرت . 👩‍❤️‍👨 امشب : ( شب یکشنبه) ، فرزند امشب ممکن است مزدور ستمگران شود . 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث پشیمانی می شود . 💉💉 حجامت خون دادن فصد زالو انداختن خون_دادن یا در این روز از ماه قمری ، باعث ایمنی از ترس می شود 💅 ناخن گرفتن شنبه برای ، روز مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بیماری در انگشتان دست گردد. 👚👕دوخت و دوز. شنبه برای بریدن و دوختن، روز مناسبی نیست آن لباس تا زمانی که بر تن آن شخص باشد موجب مریضی و بیماری اوست.(این حکم شامل خرید لباس نمی شود) 🙏🏻 وقت در روز شنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۰ و بعداز اذان ظهر تا ساعت ۱۶ عصر. 📿 ذکر روز شنبه : یارب العالمین ۱۰۰ مرتبه 📿 ذکر بعد از نماز صبح ۱۰۶۰ مرتبه که موجب غنی و بی نیاز شدن میگردد . 💠 ️روز شنبه طبق روایات متعلق است به (ص). سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
‼️کاشت و هاشور ابرو 🔷س 5518: کاشت و اشکال دارد؟ آیا لازم است از نامحرم پوشانده شود؟ ✅ج: اگر به گونه ای باشد که مانع رسیدن آب به پوست یا ابرو شود، و صحیح نیست و اگر زیبایی و زینت محسوب شود، باید از نامحرم پوشانده شود.
‼️نجس شدن پارچه مرطوب 🔷س 5517: اشیایی مانند لباس و امثال آن – درحالی که باشد - اگر یک قسمت از آن شود، آیا به تمام آن می کند، یا فقط همان قسمت نجس است؟ ✅ج: فقط همان قسمت نجس می شود و بقیۀ آن است.
مداحی_آنلاین_میخواهند_عزاداری_را_پوک_کنند_استاد_قرائتی.mp3
5.51M
🏴ویژه ماه ♨️میخواهند را پوک کنند 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام
4_5877215681430161663.mp3
4.99M
🔳 احساسی 🌴ماه اومد 🌴قرار قلب زارم اومد 🎤
مداحی آنلاین - مرثیه ماندگاری - علیرضا اسفندیاری.mp3
4.62M
🔳 🌴میخوام که یادی کنم از مرثیه های ماندگار 🌴که نوحه قدیمی ها تو سینه مونده یادگار 🎤
مداحی_آنلاین_ای_خالق_دادارم_پاکم_کن_کریمی.mp3
9.91M
با خدا 🍃ای خالق دادارم پاکم کن و خاکم کن 🍃من جز تو که را دارم پاکم کن و خاکم کن 🎤
حدیث کساء۩میرداماد.mp3
6.18M
💠💎📿 حدیث کساء کسا 🎙 با نوای سید مهدی میرداماد
دعای‌صباح۩احمدالفتلاوی.mp3
5.96M
🌅 دعای صباح امیرالمومنین (ع) 🎙 با نوای احمد الفتلاوی
زیارت‌عاشورا۩حلواجی.mp3
7.65M
🕌 زیارت عاشورا 🎙 با نوای اباذر حلواجی
دعای‌عهد۩حسین‌حقیقی.mp3
3.08M
📜 دعای عهد امام زمان (عج) 🎙 با نوای حسین حقیقی هر روز صبح فقط و فقط 6 دقیقه از وقت خود را برای امام زمان (عج) خرج کنید
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت بیست و ششم عبدالله با دیدن من، چشمانش از تعجب گشاد شد و با خنده پرسید: «رفتی لباس‌ها رو جمع کنی یا نذری بگیری؟» با این حرف او، مادر و پدر هم به سمتم رو گرداندند که پاسخ دادم: « نه... آقای عادلی تو راهرو منو دید و اینو داد.» پدر بی‌اعتنا سرش را برگرداند و باز به صفحه تلویزیون خیره شد و مادر که با زیرکی مادرانه‌اش حالم را خوب فهمیده بود، سؤال کرد: «خُب چرا رنگت پریده مادرجون؟!!!» از کلام مادر پیدا بود که این ملاقات کوتاه و عمیق، دل مرا هم به اندازه دست او لرزانده که رنگ از رخم پریده است. ظرف را روی میز آشپزخانه گذاشتم و برای تبرئه قلبم که هنوز در پریشانی عجیبی می‌تپید، بهانه آوردم: «آخه تا در رو باز کردم، یه دفعه دیدمش، ترسیدم.» و برای فرار از نگاه عمیق مادر، به سمت در بازگشتم و از اتاق بیرون رفتم. وارد حیاط که شدم، به سرعت به سمت بند لباس‌ها رفتم. دست قدرتمند باد، شاخه‌های تنومند نخل‌ها را هم به بازی گرفته بود چه رسد به چند تکه لباس سبک که یکی از آنها هم بر اثر شدت وزش باد، کَنده شده و روی خاک باغچه افتاده بود. به سرعت لباس‌ها را جمع کردم و بی‌آنکه نگاهی به پنجره طبقه بالا بیندازم، به اتاق رفتم. وارد اتاق که شدم دیدم ظرف شله زرد، دست نخورده روی میز مانده است. دسته لباس‌ها را به یک چوب رختی آویختم تا سرِ فرصت مرتب کنم و به آشپزخانه رفتم. حیفم می‌آمد غذایی که با دنیایی از احساس برایمان آورده بود از دهان بیفتد. چهار کاسه چینی به همراه چهار قاشق در یک سینی چیدم و به همرا ظرف شله زرد به اتاق بازگشتم. شله زرد را با دقت به چهار قسمت تقسیم کردم و درون کاسه‌ها ریختم. اولین کاسه را مقابل پدر گذاشتم و کاسه بعدی را برای مادر بردم که لبخندی زد و با گفتن«دستش درد نکنه!» کاسه را از دستم گرفت. سهم عبدالله را کنار برگه‌ها روی میز گذاشتم که خندید و گفت: «این می‌خواد مثلاً مهمونداری مامان رو جبران کنه! ولی قبول نیس! چون خودش که نمی‌پزه، میره از بیرون میگیره!» مادر چین به پیشانی انداخت و با مهربانی گفت: «من که از این جوون توقعی ندارم! بازم دستش درد نکنه! بلاخره این بنده خدا هم تو این شهر غریبه! کاری بیشتر از این از دستش برنمیاد.» اولین قاشق را که به دهان بُردم، احساس کردم طعم گرم و شیرین این نذری خوش طعم، شبیه تابش سخاوتمندانه خورشید به سرتاسر عالم وجودم، انرژی بخشید. نمی‌توانستم باور کنم این همه حلاوت از مقداری برنج و شکر و زعفران آفریده شود، مگر اینکه احساسِ ته نشین شده در این معجون طلایی رنگ معجزه کرده باشد! شاید احساس کسی که به مناسبت چهلمین روز شهادت یکی از فرزندان پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) آن را پخته یا احساس کسی که به نیتی آن را در ظرف کشیده و تزئین کرده است! هر چه بود در مذاق من، طعمی از جنس طعم‌های معمول این دنیا نبود! مادر کاسه خالی را روی میز گذاشت و با خوشحالی گفت: «با اینکه دلم درد می‌کرد، ولی مزه داد!» عبدالله در حالی که با قاشق و با دقتی تمام تهِ کاسه را پاک می‌کرد، با شیطنت گفت: «برم ببینم کجا نذری میدن، اگه تموم نشده بازم بگیرم!» از حرف او همه خندیدند، حتی پدر که لبخندی زد و کاسه خالی را کنارش روی فرش گذاشت. کاسه‌های خالی را جمع کردم و برای شستن‌شان به آشپزخانه رفتم. در خلوت آشپزخانه، نگاه نجیب و با حیایش، صدای آرام و لبریز از احساسش، لرزش دستانش، همه و همه به سراغم آمده و باز پایه‌های دلم را می‌لرزاند. لحظاتی که نگاهش نجیبانه به زیر افتاده بود، گمان می‌کردم دریایی از احساس در چشمانش موج می‌زد و به ساحل مژگانش می‌رسید، احساسی که نه سرچشمه‌اش را می‌شناختم و نه می‌دانستم به کجا سرازیر می‌شود و نه حتی می‌توانستم به عمق معنایش دست پیدا کنم، ولی حس می‌کردم بار دیگر پرنده خیالش در آسمان قلبم به پرواز در آمده و تنها حصارش، پناه پروردگارم بود که به ذکری خالصانه، طلب مغفرت از خدای مهربانم کردم. بامــــاهمـــراه باشــید🌹
معلمی گفت توانا بود هرکه..؟ دانش آموزی ادامه داد "توانا بود هرکه دارا بود" ز ثروت دل پیر برنا بود تهی دست به جایی نخواهد رسید اگر چه شب و روز کوشا بود ندانست فردوسی پاکزاد که شعرش در این ملک بیجا بود گر او را خبر بود از این روزگار که زر بر همه چیز والا بود نمیگفت آن شعر معروف را "توانا بود هرکه دانا بود" 💕🧡💕
یکی از اسامی خوشگل خدا، هست! مرتاح یعنی شاد... رفاقت با خدا قطعا در حال انسان هم ایجاد شور و نشاط میکنه... شبیه این میمونه که شما مدتی با کسی رفت و آمد کنی و شبیه اون بشی... پس انسانی که مدام با خدا در ارتباطه حالش خوبه!! غم و غصه های دنیا حریف حالش نمیشه... یه حدیثـــ قدســی شنیدم عجیب امیدوار کننده!!! الله عزیز میفرماد که: هر وقت خبر مرگ من را شنیدید، غصه بخورید... یعنی تا وقتی من هستم نگران هیچی و هیچکس نباشید!! دیگه سلیس تر از این؟! عاشق تر از این...؟! والا نداریم هیچ جای دنیا همین حدیثــــ قدســـی رو با خط درشت بنویس بزن دیوار اتاقت یه وقتایی هم خودمون تو ارتباطاتمون از این جمله استفاده میکنیم: مگه من مردم که تو غصه میخوری...؟! خودم پای همه چیزت وایسادم. 🤲 💕💛💕
🚨برای دنیایتان هم که شده سحر بیدار باشید : ☘✨آیت اله نصرالله شاه آبادی نقل می کنند : موضوعی که مرحوم والد به آن عنایت ویژه ای داشتند و آن را در قرب به حق مؤثر می دانستند، بیداری شب و سحر خیزی بود...  می فرمودند: « اگر برای نافله ی شب بیدار شدید برای نافله خواندن آمادگی روحی ندارید، بیدار بمانید. بنشینید، حتی چای☕️ بخورید. انسان بر اثر همین بیداری، آمادگی برای عبادت را پیدا می کند.» همچنین می فرمودند: « بیداری سحر🌙، هم برای مزاج مادی مفید است و هم برای مزاج معنوی.» در منبرهایشان مکررا" می فرمودند: « برای دنیایتان هم که شده، سحرها🌌 بیدار شوید. 🔶چون بیداری سحر، 🔸وسعت رزق 🔸زیبایی چهره 🔸 و خوش اخلاقی می آورد.»  📚 حکایت صالحین 💕❤️💕
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت بیست و هفتم آفتاب کمرنگ بندرعباس که دیگر تن نخل‌ها را نمی‌سوزاند، باد خنکی که از سمت خلیج فارس لای شاخه‌ها می‌دوید و خوشه‌های خالی خرما را نوازش می‌داد و بارش‌های گاه و بیگاهی که گرد و غبار را از صورت شهر می‌شست، همه خبر از بالغ شدن کودک زمستان در این خاک گرم می‌داد. روزهای آخرِ دی ماه سال 91 به سرعت سپری می‌شد و چهره بندرعباس را زمستانی‌تر می‌کرد، گرچه زمستانش به اندازه شهرهای دیگر بی‌رحم نبود و با خنکای مطبوعش، مهربان‌ترین زمستان کشور که نه، برای خودش بهاری دلپذیر بود. مادر تصمیم گرفته بود برای نوروز امسال دستی به سرِ خانه قدیمی و البته زیبایمان بکشد تا چهره‌ای تازه به خود بگیرد و اولین قرعه به نام پرده‌ها در آمده و قرار بر این شده بود تا پرده‌های حریر ساده جایشان را به پرده‌های رنگی جدیدتری که تازه مُد شده بود، بدهد. پرده‌ای زیبا که چند روز پیش در بازار پسندیده و سفارش دوختش را داده بودیم، آماده شده و امروز عبدالله رفته بود تا از مغازه تحویل بگیرد. چهار پایه را از زیرزمین بالا آوردم تا وقتی عبدالله باز می‌گردد، همه چیز برای نصب پرده‌های جدید، آماده باشد. مادر از تغییری که قرار بود تا لحظاتی دیگر در خانه‌مان رخ دهد، حسابی سرِ ذوق آمده بود و با نگاهی به قاب شیشه‌ای و قدیمی اتاق نشیمن که تصویری از یک قایق محلی در دریا بود، پیشنهاد داد: «این قاب هم دیگه خیلی کهنه شده، باید عوضش کنیم.» در تأیید حرف مادر، اشاره‌ای به ظرف بلورین تزئینی روی میز کردم و گفتم: «مثل این! از وقتی من بچه بودم این ظرف روی این میز بوده! به جای این یه گلدون تزئینی بذاریم، خونه مون خیلی قشنگ‌تر میشه!» که صدای در حیاط بلند شد و خبر آمدن پرده‌های نو را با خود آورد. عبدالله با چند کیسه بزرگ وارد اتاق شد و با گفتن «چقدر سنگینه!» کیسه‌ها را روی زمین گذاشت. مادر با عجله به سمت کیسه‌ها رفت و همچنانکه دست در کیسه‌ها می‌کرد، گفت: «بجُنبید پرده‌ها رو دربیارید تا بییشتر از این چروک نشده!» با احتیاط پرده‌ها را از کیسه خارج کردیم و مشغول آویختن‌شان شدیم. ساعتی همراه با یک دنیا شادی و حس تازگی به نصب پرده‌ها گذشت. کار که تمام شد، عبدالله چهارپایه را با خود به زیر زمین بُرد و مادر برای ریختن چای به آشپزخانه رفت. همچنانکه نگاهم به پرده‌ها بود، چند قدمی عقب‌تر رفتم تا دید بهتری از این میهمان تازه وارد داشته باشم. پنجره‌های قدی و بزرگ خانه که در دو سمت اتاق قرار می‌گرفت، فرصت خوبی برای طنازی پرده‌ها فراهم کرده بود؛ پرده‌هایی استخوانی رنگ با والان‌هایی مخملی که در زمینه زرشکی رنگشان، طرح‌هایی نقره‌ای رنگ خودنمایی می‌کرد. حالا با نصب این پرده‌های جدید که بخش زیادی از دیوارهای خانه را پوشانده و دامن‌شان تا روی فرش‌های سرخ اتاق کشیده می‌شد، فضای خانه به کلی تغییر کرده بود، به گونه‌ای که خیال می‌کردم خانه، خانه دیگری شده است. مادر با سینی چای به اتاق بازگشت و با گفتن «خیلی قشنگ شده!» رضایت خودش را اعلام کرد. سپس نگاهی به در اتاق که هنوز از رفتن عبدالله باز مانده بود، انداخت و با تعجب پرسید: «عبدالله هنوز برنگشته؟» که عبدالله با چهره‌ای خندان از در وارد شد. در را که پشت سرش بست، با شیطنت پرسیدم: «تو زیر زمین کی رو دیدی انقدر خوشحالی؟!!!» خندید و گفت: «تو زیر زمین که کسی رو ندیدم، ولی تو حیاط مجید رو دیدم!» از شنیدن نام او خنده‌ی روی صورتم، به سرخی گونه‌هایم بدل شد که ساکت سر به زیر انداختم و عبدالله همچنانکه دستش را به سمت سینی چای دراز می‌کرد، ادامه داد: «کلی میوه و شیرینی و گوشت خریده بود.» مادر با دو انگشت قند کوچکی از قندان برداشت و پرسید: «چه خبره؟ مهمون داره؟» عبدالله به نشانه تأیید سر فرو آورد و پاسخ داد: «آره، گفت عموش امروز از تهران میاد دیدنش.» و مادر با گفتن «خُب به سلامتی!» نشان داد دلِ مهربانش از شادی او، به شادی نشسته است. بامــــاهمـــراه باشــید🌹