رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و بیست و هفتم
مجید از چشمان دل شکستهام دل نمیکَند و با نگاهی که از طعنههای تلخ پدر همچون شمع میسوخت، به پای دردِ دل نگاه مظلومانهام نشسته و از جراحت جان خودش دم نمیزد. ابراهیم سری جنباند و با عصبانیت رو به محمد کرد: «نخلستونهاش کم بود که حالا همه زندگی شو به باد داد! فقط همین ارث خور اضافی رو کم داشتیم!»
لعیا با دلسوزی به من نگاه میکرد و از چشمان عطیه پیدا بود چقدر دلش برایم سوخته که محمد در حالی که از جا بلند میشد، با پوزخندی عصبی عقدهاش را خالی کرد: «خُب ما بریم دیگه! امشب میخوان عروس خانم رو بیارن!» و با اشارهای عطیه را هم بلند کرد و پیش از آنکه از خانه خارج شود، دستی سر شانه مجید زد و با لحنی خیرخواهانه نصیحت کرد: «شما هم از اینجا بری بهتره! دست الهه رو بگیر، برو یه جای دیگه رو اجاره کن! میخوای زندگی کنی، باید راحت باشی، اسیر که نیستی داداش من!» مجید نفس عمیقی کشید و دست محمد را که به سمتش دراز شده بود، به گرمی فشرد و با هم خداحافظی کردند.
لعیا میخواست پیش من بماند که ابراهیم بلند شد و بیآنکه از ما خداحافظی کند، از خانه بیرون رفت و لعیا هم فقط فرصت کرد به چند کلمه کوتاه دلداریام بدهد و بلافاصله با ساجده به دنبال ابراهیم رفتند. عبدالله مثل اینکه روی مبل چسبیده باشد، تکانی هم نمیخورد و فقط به نقطهای نامعلوم خیره مانده بود. مجید کنارم نشست و آهسته صدایم کرد: «الهه جان...» چشمانم به قدری سیاهی میرفت که حتی صورت مجید را به درستی نمیدیدم، شاید هم فشار سر درد و حالت تهوع، تمرکز ذهنم را از بین برده بود که حتی نمیفهمیدم چه میگوید و فقط چشمان مضطربش را میدیدم که برای حال خرابم بیقراری میکرد. به پیراهن سیاهش نگاه میکردم و مانده بودم با این عشقی که در سینه دارد، چطور میتواند شیعه بودن خود را پنهان کند و چه خوب ردّ نگاهم را خواند که با لبخندی دلنشین زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! غصه نخور! من ناراحت نیستم!» و چطور میتوانست ناراحت نباشد که باید همین امشب پیراهن عزایش را عوض میکرد.
عبدالله هنوز به دیوار روبرویش خیره مانده بود که مجید نگاهش کرد و پرسید: «امشب کجا میری؟» با این حرف مجید مثل اینکه تازه به خودش آمده باشد، آهی کشید و با گفتن «نمی دونم!» جگرم را آتش زد و دردِ دلم را دو چندان کرد. مجید لحظهای مکث کرد و بعد با لحنی جدی جواب داد: «خُب امشب بیا پیش ما.» در برابر پیشنهاد برادرانه مجید، لبخندی کمرنگ بر صورتش نشست که من هم پشتش را گرفتم: «حالا امشب بیا بالا، تا سرِ فرصت یه جایی رو پیدا کنیم.» نگاه غمگینش را به زمین دوخت و زیر لب جواب داد: «دیگه دلم نمیخواد تو این خونه بمونم. فکر کنم من نباشم بابا هم راحتتره!» سپس از جا بلند شد و با حالتی درمانده ادامه داد: «امشب میرم مدرسه پیش حاج سلیم میخوابم، تا فردا هم خدا بزرگه.» و دیگر منتظر پاسخ ما نشد و با قامتی خمیده از خانه بیرون رفت.
دستم را به دسته مبل گرفتم و به سختی بلند شدم که مجید گفت: «الهه جان! همین جا وایسا، برم چادرتو بیارم، بریم دکتر.» همانطور که دستم را به دیوار گرفته بودم تا بتوانم قدمهای سُستم را روی زمین بکشم، با صدایی آهسته پاسخ دادم: «میخوام بخوابم.» دستش را پیش آورد، انگشتان سردم را از دیوار جدا کرد و میان دستان گرمش گرفت. به خوبی حس میکرد که حاضرم دستم را به تن سرد دیوار بکشم، ولی به گرمای محبت او نسپارم و آفتاب عشقش پُر شورتر از آنی بود که به سردی رفتار من، دست از سخاوت بردارد و همچنان به جانم میتابید.
نویسنده : valinejad
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
06-REZGH.mp3
11.94M
داستان بسیار تاثیر گذار با عنوان - رزق
حتما دانلود شه
اَللّٰــــھُҐَ عَجَّل لِوَلیِــڪَـ الفرج.
Meysam Motiee - Khabar Dari.mp3
4.05M
نگو که مهمون نمیخوای مهربون آقا... 😭😭
ویژه اربعــــین💔
مداحی برادر مطیعی🎙
..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شبنشینی_با_مقام_معظم_رهبری
انتظار یعنی آماده باش!
چرا دیر شد و چرا نشد نداریم!
#سلامتی_فرمانده_صلوات
این پست هر شب تکرار می شود
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (علیه السلام) و حضرت نرجس (سلام الله علیها) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (ارواحنا فداه)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
5.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
5 توصیه ارزشمند رسول خدا قبل از خواب
🍃🌷صبح شنبه است و
دهانمان را خوشبو کنیم به ذکر شریف
صلوات بر حضرت محمد (ص)
و خاندان مطهرش🍃🌷
❤️اللّهُمَّ
💛❤️صَلِّ
💛💛❤️عَلَی
💛💛💛❤️مُحَمَّدٍ
💛💛💛💛❤️وَ آلِ
💛💛💛💛💛❤️ مُحَمَّدٍ
💛💛💛💛❤️وَ عَجِّلْ
💛💛💛❤️فَرَجَهُمْ
💛💛❤️وَ اَهْلِکْ
💛❤️اَعْدَائَهُمْ
❤️اَجْمَعِین
🌸شروع هفته تون
💫متبرک به ذکر پرنور
🌸صلوات بر محمد (ص)
💫و خاندان مطهرش...
🌸 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸
نیایش صبحگاهی 🌸🍃
🌸خدای مهربان من
🌷میدانی که چقدر به رحمت تو
☘امید بسته ایم
🌷و چقدر آرام میشویم از اینکه تو
☘و مهربانی و لطفتت را
🌷همیشه در جان لحظاتمان
☘احساس می کنیم ...
🌷حس داشتنت ، حس بودنت ،
☘حس حضورت ،
🌷در تار و پود لحظاتمان جاریست
☘و چقدر با تو خوشبختیم..
🌷و چقدر با تو ای خدای مهربانم
☘پر از آرامشیم،
🌷الهی،
☘خانواده و دوستانم را از
🌷خطرات و بیماریها محفوظ بدار و
☘این آرامش را برایمان ابدی گردان...
🌸آمیـن...