eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11.4هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
eitaa_5.0(1716).apk
24.64M
نسخه جدید ایتا با تغییرات جدید 😍😍 1⃣ افزوده شدن پخش زنده 2⃣ امکان جستجو در وب 3⃣ نمایش میزان حجم دانلود فایلها
400-06-19 momeni gheflat az vasaet beyn ma va khoda shab 04 SA~1.mp3
9.56M
🔖منبر کامل 🔖 📕غفلت از وسائط بین ما و خدا 🕌 حرم حضرت معصومه سلام الله علیها شهریور ۱۴۰۰
🏴زیارت امام حسین علیه السلام در روز اربعین 🔷س ۵۶۴۳: آیا باید در روز انجام شود یا روزهای قبل و بعد آن هم مانعی ندارد؟ ✅ج: (علیه السلام) در هر زمانی، مستحب و دارای ثواب عظیم است و انجام آن قبل یا بعد از روز اربعین به امید رسیدن به آن ثواب، مانعی ندارد؛ هر چند ثواب زیارت وارد شده برای زمان خاص، مختص به همان زمان می باشد.
‼️خمس حق الزحمه مداحی 🔷س ۵۶۴۲: پولی که به خاطر مداحی و روضه خوانی گرفته ام، آیا خمس به آن تعلق می گیرد؟ ✅ج: اگر تا سر سال خمسی باقی بماند، خمس آن واجب است. 📕منبع: khanenei.ir
کسانی که دیر قول می‌دهند ، خوش‌قول ترین مردم دنیا هستند ... 💕💚💕
"الهـے".... اے نفست هم نفس "بے ڪَسان"... جز تو ڪسي نیست ڪَسِ "بی ڪَسان"... بے ‌ڪَسَم و هم نفس من "تویے" رو بہ ڪہ آرم ڪہ ڪَسِ من "تویے 💕❤️💕
عقاب داشت از گرسنگی می مرد و نفسهای آخرش را می کشید. کلاغ و کرکس هم مشغول خوردن لاشه ی گندیدۀ آهو بودند. جغد دانا هم بالای شاخۀ درختی به آنها خیره شده بود. کلاغ و کرکس رو به جغد کردند و گفتند این عقاب احمق را می بینی بخاطر غرور احمقانه اش دارد جان می دهد؟ اگه بیاید و با ما هم سفره شود نجات پیدا می کند حال و روزش را ببین آیا باز هم می گویی عقاب سلطان پرندگان است؟ جغد خطاب به آنان گفت: عقاب نه مثل کرکس لاشخور است و نه مثل کلاغ دزد، آنها عقابند از گرسنگی خواهند مرد اما اصالتشان را هیچ وقت از دست نخواهند داد. از چشم عقاب چگونه زیستن مهم است نه چقدر زیستن! 💕💙💕
داستان آینه و شیشه جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست… عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟ گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟ گفت: خودم را می بینم ! عارف گفت: دیگر دیگران را نمی بینی ! آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند : شیشه اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن : وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آن ها احساس محبت می کند. اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری… 💕💙💕
💎 تاجر ثروتمندی با غلام خود از قونیه به سفر شام رفتند. تا بار بخرند و به شهر خود برگردند. مرد ثروتمند برای غلام خود در راه که به کارونسرایی می‌رفتند، مبلغ کمی پول می‌داد تا غذا بخرد و خودش به غذاخوری کارونسرا رفته و بهترین غذاها را سرو می‌کرد. غلام جز نان و ماست و یا پنیر، چیزی نمی‌توانست در راه بخرد و بخورد. چون به شهر شام رسیدند، بار حاضر نبود. پس تاجر و غلام‌اش به کارونسرا رفتند تا استراحت کنند. غلام فرصتی یافت در کارونسرا کارگری کند و ده سکه طلا مزد گرفت. بار تاجر از راه رسید و بار را بستند و به قونیه برگشتند. در مسیر راه، راهزنان بار تاجر را به یغما بردند و هر چه در جیب تاجر بود از او گرفتند اما گمان نمی‌کردند، غلام سکه‌ای داشته باشد، پس او را تفتیش نکردند و سکه دست غلام ماند. با التماس زیاد، ترحم کرده اسب‌ها را رها کردند تا تاجر و غلام در بیابان از گرسنگی نمیرند. یک هفته در راه بودند، به کارونسرا رسیدند غلام برای ارباب خود غذای گرم خرید و خود نان و پنیر خورد. تاجر پرسید: «تو چرا غذای گرم نمی‌خوری؟» غلام گفت: «من غلام هستم به خوردن تکه نانی با پنیر عادت دارم و شکم من از من می‌پذیرد اما تو تاجری و عادت نداری، شکم تو نافرمان است و نمی‌پذیرد.» تاجر به یاد بدی‌های خود و محبت غلام افتاد و گفت: «غذای گرم را بردار، به من از "عفو و معرفت و قناعت و بخشندگی خودت هدیه کن" که بهترین هدیه تو به من است.» من کنون فهمیدم که؛ "سخاوت به میزان ثروت و پول بستگی ندارد،" مال بزرگ نمی‌خواهد بلکه قلب بزرگی می‌خواهد. "آنانکه غنی هستند نمی‌بخشند آنانکه در خود احساس غنی‌بودن می‌کنند، می بخشند." "من غنی بودم ولی در خود احساس غنی بودن نمی‌کردم و تو فقیری ولی احساس غنی بودن میکنی." 💕💚💕
•°~🌻🌤 🕊 ‹السلام‌علي‌الحسیـن وعليٰ‌عليِ‌ابن‌الحسين وعليٰ‌اولادِالحسین وعليٰ‌اصحابِ‌الحسین...✨✋🏻› بيخودازخويشم‌و دورازتوڪسی‌نيسٺ‌مرا به‌تـوای‌عِشق ازاين‌فاصله‌دور،سلام . .♥️ 💕❤️💕
🚨 💐 پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم: ✍ نخستین مرحله عدالتِ آخرت، قبر هاست و وضیع و شریف نمی‌شناسد. 💐 امام صادق علیه السلام : ✍ قبر هر روز صحبت می‌کند و می گوید: من خانه غربتم، من خانه تنهایی ام، من خانه کرمها هستم، من قبرم، من باغی از باغهای بهشت یاگودالی از گودالهای دوزخم. 📚 میزان الحکمه جلد ۱۰ 💕🧡💕
فقط در جبهہ‌هاۍ جنگ نیست! اگـر انسانے براۍ ڪار ڪند و بہ یـادِ او باشد و بمیرد، است :)🌸 اَللّٰــــھُҐَ عَجَّل لِوَلیِــڪَـ اَلْᓅَرَجْ╰ 💕💙💕
🌱🥀🌱🥀🌱🥀🌱🥀🌱 💢بزرگی میگفت: 👈 ↓ حرف‌هایۍڪه‌میزنیم‌‌‌....دست‌دارند❗️ دست‌هاۍبلندۍڪه‌گاهی گلویۍرا‌می‌فشارند و‌نفس‌فرد‌را‌می‌گیرند !!! 👆حرف‌هایۍڪه‌میزنیم.... پا‌دارند!! پاهاۍبزرگۍڪه‌گاهی جایشان‌را‌روۍدݪی‌می‌گذارند و‌براۍهمیشه‌می‌مانند ❗️ 👋پس ↓ حرفهایی‌ڪه‌میزنیم‌باشیم سنجیده‌سخن‌گفتن‌از شایدگاهی‌لازم‌باشه‌فقط‌ ... 💕💛💕
💢📷 اگر آنروزها سلفی رواج بود این رزمنده زیر عکس خود می نوشت من و ترکش در چشمم همین الان یهویی؛؛ 🌸 ؛ هفته بزرگداشت مردان بی ادعا مبارک باد🌸 الگوهای
درسهایی از حضرت زهرا (سلام الله علیها) 9⃣1⃣ قسمت نوزدهــــــــم💎 جهزیه بانوی اسلام همچون مهریه اش باید الگویی برای همگان باشد. پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم دستور داد: زره امیرمؤمنان علی علیه السلام بفروشند و پولش را که حدود پانصد درهم بود نزد او آوردند. پیامبر آن را سه قسمت کرد: قسمتی را به بلال داد تا از آن عطری خوشبو تهیه کند و دو قسمت دیگر را برای تهیه وسائل زندگی و لباس تعیین فرمود. پیداست وسایلی که با این پول ناچیز می توان خرید چقدر ساده و ارزان قیمت باشد! مهمترین اقلام جهزیه حضرت زهرا سلام الله علیها عبارت بود از: یک عدد روسری بزرگ به چهار درهم، یک قواره پیراهن به هفت درهم، یک تخت که با چوب و برگ خرما تهیه شده بود، چهار عدد بالش از پوست گوسفند که از گیاه خوشبوی«ازخر» پر شده بود، یک پرده پشمی، یک قطعه حصیر، یک عدد دستاس(آسیاب کوچک دستی) یک مَشک چرمی، یک طشت مسی، یک ظرف بزرگ برای دوشیدن شیر، یک سبوی گِلی سبز رنگ... و مانند اینها... ادامه دارد...
7 گناه اجتماعی از ديد گاندی: 1. کسب ثروت بدون تلاش 2. لذت و خوشی بدون وجدان 3. دانش بدون منش 4. تجارت بدون اخلاق 5. علم بدون انسانیت 6. پرستش بدون فداکاری 7. سیاست بدون اصول 💕💚💕
پنج چیزی که همین الان🌷 باید متوقف کنید: -زندگی کردن در گذشته -راضی نگه داشتن همگان🌷 -کم ارزش کردن خودتان -فکر کردن بیش از حد -ترس از تغییر . . .🌷 💕❤️💕
ﻳﮏ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭ ﺍﺳﺘﺮﺍﻟﻴﺎﻳﻲ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ۵ ﺳﺎﻝ ﺗﺤﻘﻴﻘﺎﺗﺶ در خانه هاى سالمندان ، ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻦ ﺣﺴﺮﺗﻬﺎﻱ ﺁﺩﻣﻬﺎﻱ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ۵ ﺣﺴﺮﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻴﻦ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻣﺸﺘﺮﮎ ﺑﻮﺩﻩ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ... ﻧﺨﺴﺘﻴﻦ ﺣﺴﺮﺕ : ﮐﺎﺵ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻣﺤﺒﺖ ﻣﻰ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﺨﺼﻮﺻﺎ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻡ. ﺣﺴﺮﺕ ﺩﻭﻡ : ﮐﺎﺵ ﺍﻳﻦ ﻗﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﮐﺎﺭ ﻧﻤﻲ ﮐﺮﺩﻡ. ﺣﺴﺮﺕ ﺳﻮﻡ : ﮐﺎﺵ ﺷﺠﺎﻋﺘﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺗﻢ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﻱ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﮕﻢ. ﺣﺴﺮﺕ ﭼﻬﺎﺭﻡ:ﮐﺎﺵ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻫﺎﻳﻢ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﻣﻲ ﮐﺮﺩﻡ. ﺣﺴﺮﺕ ﭘﻨﺠﻢ:ﮐﺎﺵ ﺷﺎﺩﺗﺮ ﻣﻲ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻟﺤﻈﺎﺕ ﺑﻴﺸﺘﺮﻯ ﻣﻰ ﺧﻨﺪﻳﺪﻡ... ❣🍀 💕🧡💕
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و شصت و ششم عروسک پشمی کوچکی را که همین امروز صبح با مجید از بازار خریده بودم، بالای تخت سفید و صورتی‌اش آویزان کردم تا سرویس خواب حوریه را تکمیل کرده باشم که هنوز دو هفته از تشخیص دختر بودن کودکم نگذشته، تخت‌خواب و تشک و پتویش را خریده بودم و چقدر دلم می‌خواست در دل این روزهای رؤیایی، مادرم زنده بود تا سیسمونی نوزاد تنها دخترش را با دستان مهربان خودش آماده می‌کرد. اتاق خواب کوچکی که کنار اتاق خواب خودمان بود و تا پیش از این جز برای نگهداری وسایل اضافی استفاده نمی‌شد، حالا مرتب شده و اتاق خواب دختر قشنگم شده بود. به سلیقه خودم، پارچه ساتن صورتی رنگی تهیه کرده و پنجره کوچکش را پرده زده بودم و درست زیر پنجره، تخت لبه‌دارش را گذاشته بودم؛ همان تختی که از دو ماه پیش مجید برای دخترمان نشان کرده و من به خیال اینکه کودکم پسر است، از خریدش طفره می‌رفتم و حالا همان تخت را با سِت تشک و پتوی صورتی‌اش خریده و به انتظار لحظات خواب ناز دخترمان، کنار اتاق خوابش چیده بودیم. همانطور که گوشه اتاق روی زمین نشسته بودم، به اطرافم نگاه می‌کردم و برای تهیه بقیه وسایل سیسمونی نقشه می‌کشیدم که امشب تنها بودم و باید به هر روشی این تنهایی را پُر می‌کردم. مجید خیلی تلاش کرده بود در دوران بارداری‌ام، شیفت‌های شبی که برایش تعیین می‌شد با همکارانش عوض کرده و هر شب کنارم بماند، ولی امشب نتوانسته بود کسی را برای تغییر شیفتش پیدا کند و ناگزیر به رفتن شده بود و حالا باید پس از مدت‌ها، امشب را تنهایی سَر می‌کردم که بیش از اینکه به کمکش نیاز داشته باشم، محتاج حضور گرم و با محبتش بودم. وقتی به خاطر می آوردم که لحظه خداحافظی، چقدر نگران حالم بود و مدام سفارش می‌کرد تا مراقب باشم و با چه حالی تنهایم گذاشت که دلش پیش من و دخترش مانده بود و ما را به خدا سپرد و رفت، دلم بیشتر برایش تنگ می‌شد و بیشتر هوای مهربانی‌هایش را می‌کردم. هر چند این روزها دخترم از خواب خوشش بیدار شده و از چند روز پیش که برای نخستین بار در بدنم تکانی خورده بود، حرکت وجود کوچکش را همچون پرواز پروانه در بدنم احساس می‌کردم و همین حس حضور حوریه، مونس لحظات تنهایی‌ام می‌شد. ساعت هفت شب بود که بلاخره از اتاق خواب کودکم دل کَندم و سنگین از جا بلند شدم که زنگ درِ حیاط به صدا در آمد. پدر و نوریه ساعتی می‌شد که از خانه بیرون رفته و حتماً کلید داشتند. با قدم‌هایی کُند و کوتاه به سمت آیفون می‌رفتم که صدای باز شدن در حیاط، خبر از بازگشت پدر داد. خودم را پشت پنجره‌های بالکن رساندم تا از پشت پرده‌های حریرش نگاهی به حیاط انداخته باشم که حضور چند مرد غریبه در حیاط توجهم را جلب کرد. پدر و نوریه همراهشان نبودند و خوب که نگاه کردم متوجه شدم برادارن نوریه هستند و متحیر مانده بودم که کلید خانه ما دست اینها چه می‌کند! داخل شدند و در را پشت سرشان بستند و همین که در حیاط با صدای بلندی به هم خورد، دل من هم ریخت که حالا با این چهار مرد غریبه در خانه تنها بودم. خودم را از پشت پنجره عقب کشیدم که از حضور عده‌ای نامحرم در خانه‌مان سخت به وحشت افتاده و مانده بودم به اجازه چه کسی اینچنین گستاخانه وارد شده اند که صدای درِ ساختمانِ طبقه پایین پرده گوشم را لرزاند. یعنی پایشان را از حیاط هم فراتر گذاشته و وارد خانه شده بودند که تنها به فکرم رسید درِ خانه را از داخل قفل کنم. تمام بدنم از عصبانیت آتش گرفته بود که برادران نوریه، همچون صاحبخانه، در را گشوده و بی‌هیچ اجازه‌ای وارد خانه ما شده بودند. بند به بندِ بدنم به لرزه افتاده و بی‌آنکه بخواهم از حضورشان در این خانه به شدت ترسیده بودم و آرزو می‌کردم که ای کاش مجید امشب هم در خانه کنارم بود تا اینچنین جانم به ورطه اضطراب نیفتاده و دل نازک دخترم، از ترسِ ریخته در وجود مادرش، اینهمه نلرزد. روی کاناپه کِز کرده و فقط زیر لب ذکر خدا را می‌گفتم تا قلبم قدری قرار گیرد که صدای قدم‌های کسی که از پله ها بالا می آمد، در و دیوار دلم را به هم کوبید و سراسیمه از جا بلندم کرد. از وحشتی که به یکباره به جانم افتاده و هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد، ضربان قلبم به شدت بالا رفته و سرم از درد تیر می‌کشید که کسی محکم به در چوبی خانه‌ام کوبید. قلبم از جا کَنده شد و مثل اینکه بدنم دیگر توان ایستادن نداشته باشد، زیرِ پایم خالی شد که دستم را به دیوار گرفتم تا زمین نخورم. گوشم به صدای درِ حیاط بود تا پدر بازگردد و چشمم به در خانه، تا غریبه‌ای که آنطرف ایستاده بود، زودتر برود و دلم به هوای بودن مجید، پَر پَر می‌زد. با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و شصت و هفتم از ترسی که سراپای وجودم را گرفته بود، بی‌صدا نفس می‌کشیدم تا متوجه حضورم در خانه نشوند و فقط خدا را صدا می‌زدم تا به فریادم برسد که صدای نخراشیده‌اش، پرده گوشم را پاره کرد: «کسی خونه نیس؟!!!» صدایم در نمی‌آمد و او مثل اینکه مطمئن شده باشد کسی در خانه نیست، سر به مسخره بازی گذاشته بود: «آهای! صابخونه؟!!! کجایی پس؟!!! ما اومدیم مهمونی!» و بعد همچنانکه صدای پایش می‌آمد که از پله ها پایین می‌رفت، با لحنی تمسخرآمیز ادامه داد: «برادرا! کسی اینجا نیس! از خودتون پذیرایی کنید تا این عبدالرحمنِ بی‌پدر برگرده ببینیم میخواد چه غلطی بکنه!» و صدای خنده‌های شیطانی‌شان راهرو را پُر کرد و دیگری میان خنده پاسخ داد: «می‌خوای چه غلطی بکنه؟ عبدالرحمن خرِ خودمونه! هر سازی براش بزنی، برات می‌رقصه! فقط باید تا میتونی خَرِش کنی! بعد افسار رو بنداز گردنش و هِی!!!!» و باز هیاهوی مشمئزکننده خنده‌هایشان، خانه را پُر کرد. حالا تپش قلبم کُند تر شده که خیالم از بابت خودم و دخترم راحت شده بود و در عوض با هر اهانتی که به پدرم می‌کردند، خنجری در سینه‌ام فرو می‌رفت که دیگر توانم را از دست دادم و خودم را روی کاناپه رها کردم و شنیدم یکی‌شان می‌پرسید: «من که سر از کار این دختر و داماد عبدالرحمن در نیاوردم! اینا بلاخره چی کارن؟» و دیگری پاسخش را داد: «نوریه میگه دامادش خیلی مارموزه! نَم پس نمیده! ولی دختره بی‌بخاره! فقط فکر خونه زندگی خودشه! نوریه میگه کلاً بچه‌های عبدالرحمن همه شون بی‌بخارن! حالا این کتاب‌هایی رو که اُوردی بده نوریه که بین‌شون پخش کنه، شاید یه اثری کرد! ولی من بعید میدونم از اینا آبی گرم شه!» که یکی دیگر با صدای بلند خندید و در جوابش گفت: «آب از این گرم‌تر میخوای؟ عبدالرحمن تو مُشت خودمونه! هر چی درمیاره، صاف میریزه تو جیبِ ما! دیگه چی میخوای؟» و باز خنده‌های مستانه‌شان در خانه بلند شد. سرم از حقایق وحشتناکی که غافل از حضور من به زبان می‌آوردند، منگ شده و دلم از بلایی که به سرِ خانواده‌ام آورده بودند، به درد آمده بود که تازه می‌فهمیدم نوریه جاسوسِ این خانه شده و هنوز نمی‌دانستم به جز اموال پدرم برای چه چیز دیگری در این خانه نقشه می‌کشند که یکی میان خنده گفت: «ولی حیف شد! نوریه میگه این دختر عبدالرحمن یه ساله با این پسره عروسی کرده! زودتر اومده بودیم، من خودم عقدش می‌کردم!» و دیگری با ناسزایی پاسخش را داد و باز نعره خنده‌هایشان گوشم را کَر کرد و دیگر نمی‌فهمیدم چه می‌گویند که نگاه بی‌حیا و کثیف برادر جوان نوریه پیش چشمانم زنده شده و تمام وجودم را آتش می‌زد. تازه می‌فهمیدم مجید آن شب در انتهای چاه چشمان آلوده او چه نجاستی دیده بود که از داغ غیرت آتش گرفته و به هیچ آبی آرام نمی‌شد و چقدر دلم هوای حضورش را کرده بود که در این لحظه کنارم باشد و بین این همه حرامی، محرم دل تنهایم شود. دستم را روی بدنم گذاشته و همچنانکه حرکت نرم دخترم را زیر انگشتانم احساس می‌کردم، آیت‌الکرسی می‌خواندم تا هم دل خودم، هم قلب کوچک او به نام و یاد خدا آرام بگیرد که همه جای خانه از حضور شیطانی برادران نوریه بوی تعفن گرفته و حتی توان نفس کشیدن را هم از سینه تنگم می‌گرفت. حالا تمام خاطرات ماه‌های گذشته مقابل چشمانم رژه می‌رفتند؛ از روزی که پدر معاملاتش را با همه شرکای خوش نام و قدیمی‌اش به هم زد و به طمع سودی کلان با تاجری غریبه وارد تجارت شد و به سرمایه‌گذاری در دوحه دل بست و هنوز سه ماه از مرگ مادر نگذشته، با دختر جوانی از همان طایفه ازدواج کرد و حالا هنوز سه ماه از این ازدواج نگذشته، این جماعت خود را مالک جان و مال و حتی ناموس پدرم می‌دانستند و هنوز نمی‌دانستم باز چه خواب شومی برای پدرم دیده‌اند که بلاخره پس از ساعتی پدر و نوریه بازگشتند. پدر نه تنها از حضور برادران نوریه در خانه تعجب نکرد، بلکه با روی باز خوش آمد گفت تا در اوج ناباوری، باور کنم که پدر خودش کلید خانه را به آنها داده است و من دیگر در این خانه چه امنیتی داشتم که کلید خانه و تمام زندگی‌ام به دست این اراذل افتاده بود! ساعتی نشستند و صدایشان می‌آمد که چطور با پدر گرم گرفته و با چه زبانی چاپلوسی‌اش را می‌کردند تا بلاخره رفتند و شرّشان را از خانه کم کردند. با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
‍✍🏻شیخ حسن جوری می‌گوید: ✅درسالی که گذارم به جندی‌شاپور افتاد، سخنی از "محمد مهتاب" شنیدم که تا گور بر من تازیانه می‌زند. دیدمش که زیر آفتاب تموز نشسته، نخ می‌ریسد و ترانه‌ زمزمه می‌کند. گفتم: ای مرد خدا، مرا عاشقی بیاموز تا خدا را همچون عاشقان عبادت کنم. ✅محمد مهتاب گفت: نخست بگو آیا هرگز خطی خوش، تو را مدهوش کرده است؟ گفتم: نه. ✅گفت: هرگز شکفتن گلی در باغچۀ خانه‌ات تو را از غصه‌های بی‌شمار فارغ کرده است؟ گفتم: نه. ✅گفت: هرگز صدایی خوش و دلربا، تو را به وجد آورده است؟ گفتم: نه. ✅گفت: هرگز صورتی زیبا تو را چندان دگرگون کرده است که راه از چاه ندانی؟ گفتم: نه. ✅گفت: هرگز زیر نم‌نم باران، آواز خوانده‌ای؟ گفتم: نه. ✅گفت: هرگز به آسمان نگریسته‌ای به انتظار برف، تا آن را بر صورت خویش مالی و گرمای درون فرو نشانی؟ گفتم: نه. ✅گفت: هرگز خندۀ کودکی نازنین، تو را به خلسۀ شوق برده است؟ گفتم: نه. ✅گفت: هرگز غزلی یا بیتی یا سخنی فصیح، چندان تو را بی‌خود کرده است که اگر نشسته‌ای برخیزی و اگر ایستاده‌ای بنشینی؟ گفتم: نه. ✅گفت: هرگز زلالی آب یا بلندی سرو یا نرمی گلبرگ یا کوشش مورچه‌ای، اشک شوق ازدیدۀ توسرازیرکرده است؟ گفتم: نه. ✅گفت: هرگز شده است که بخندی چون دیگری خندان بوده اند؛ و بگریی چون دیگری گریان بود؟ گفتم: نه. ✅گفت: هرگز بر سیبی یا اناری، بیش از زمانی که به خوردن آن صرف می‌کنی، چشم دوخته‌ای؟ گفتم: نه. ✅گفت: هرگز عاشق کتابی یا نقشی یا نگاری یا آموزگاری شده‌ای؟ گفتم: نه. ✅گفت: هرگز دست بر روی خویش کشیده‌ای و بر زیبایی و حسن رویت که نعمت خالق است؛ اندیشه کرده ای؟ گفتم: نه. ✅گفت: از من دور شو ، که سنگی را می‌توان عاشقی آموخت، اما تو را نه.. 💕❤️💕
1 سلام و عرض ادب خدمت همه شما سروران گرامی 🌹 ✅ امیدوارم که حالتون خوب باشه و از لحظات زندگیتون کاملا لذت ببرید. 🔶 با توجه به اینکه موضوع "مدیریت زمان" یک موضوع بسیار مهم هست و همه آدم ها با این موضوع سر و کار دارند مناسب دونستیم که به این موضوع بپردازیم. 🌺 از شما مخاطب عزیز هم درخواست داریم که مباحث مطرح شده رو با دقت دنبال کنید و با سایر دوستانتون هم به اشتراک بذارید. امیدواریم که ما رو هم از دعای خیر خودتون بهرمند بفرمایید.