eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11.5هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
30 ✅ آدم ها باید ارزش زمان رو به خوبی درک کنند. اونم زمان موقت... نه یک زمان دائمی... تا چشم بهم بزنیم تموم شده رفته! 🔸 قدر زمانی رو بدونیم که برای هر یک ثانیه اون حساب و کتاب و سوال خواهیم شد... ✔️ موضوعی مثل زمان باید مدام فکر ما رو به خودش مشغول کنه. مدام حسرت بخوریم به خاطر از دست دادن زمان هامون... 🔺 غروب ها باید دل آدم بگیره... من یک روز رو از دست دادم....😓
31 🔹 ما در مکانی به نام داریم زندگی میکنیم و همچنین در داریم زندگی میکنیم که میزان عمر ما رو تشکیل میده. 🔸 مکانی که ما در اون زندگی میکنیم شاید ارزشش کمتر باشه از زمانی که در اون زندگی میکنیم. ارزش زمان خیلی زیاده و ما باید "خسیس" باشیم در مصرف کردن زمان. ما واقعا زمان بسیار کوتاهی رو در اختیار داریم و با هر لحظه از زمان خودمون میتونیم خریدهای بسیار زیادی برای قیامتمون داشته باشیم. 🔶 ما صرفا برای زندگی در دنیا آفریده نشدیم. بلکه دنیا یه بخش ناچیزی از زندگی واقعی ماست. قسمت اصلی زندگی ما در قیامت ادامه پیدا میکنه...
خانه های بزرگ اما خانواده های کوچک داریم، مدرک تحصیلی بالا اما درک پایینی داریم، بی هیچ ملاحظه ای روزها را میگذرانیم اما دلمان عمر نوح میخواهد! کم میخندیم و زود عصبانی میشویم، کم مطالعه میکنیم اما همه چیز را میدانیم، زیاد دروغ میگوییم اما همه از دروغ متنفریم، زندگی ساختن را یاد گرفته ایم اما زندگی کردن را نه! ساختمانهای بلند داریم اما طبعمان کوتاه است، بیشتر خرج میکنیم اما کمتر داریم، بیشتر میخریم اما کمتر لذت میبریم! فضای بیرون را فتح کرده ایم اما فضای درون را نه، بیشتر برنامه میریزیم اما کمتر عمل میکنیم، عجله کردن را آموخته ایم و نه صبر کردن را...! مگر بیشتر از یکبار فرصت زندگی کردن داریم...؟! 🍁🍂🍁🍂
📚 👈 جایی که غیر از من و تو کسی نباشد آهنگری آهن تفتیده و داغ را با دست از کوره بیرون می آورد و دستش نمی سوخت، علت را به اصرار از او پرسیدند، گفت: در همسایگی من زنی خوش صورت و زیبا بود که شوهری فقیر و پریشان و بی نام و نشان داشت. دلم به طرف او میل پیدا کرد و گرفتار او شدم، اما نمی دانستم چگونه عشق و علاقه ام را به او ابراز کنم. تا آن که سالی قحطی شد و اهل بلد همه گرفتار شدند و چیزی برای خوردن نداشتند ولی وضع من خوب بود، آن زن روزی نزد من آمد و گفت: ای مرد! بر من و بچه هایم رحم کن که خدا رحم کنندگان را دوست می دارد. گفتم: ممکن نیست مگر آن که کامی از تو حاصل کنم. زن گفت: حاضرم ولی بشرط آنکه مرا جایی ببری که غیر از من و تو احدی در آنجا نباشد و از این کار باخبر نشود، من قبول کردم و او را بجای خلوتی بردم، دیدم زن مثل بید در معرض باد بهار می لرزد، پرسیدم: چرا می لرزی؟ گفت: چون تو بشرطی که با من کردی وفا ننمودی و اینجا غیر از من و تو پنج نفر دیگر حاضرند؛ دو ملک موکل بر من و دو ملک موکل بر تو و خدای شاهد و آگاه بر همه چیز، ناگهان بخود آمدم و متنبه شدم، از خدا ترسیدم و آتش شهوتم را خاموش نمودم و از مال و ثروت خود او را بی نیاز کردم از آن موقع آتش در دست من اثر نمی کند. 📗 ، ج 2، ص 130 ✍ ذبیح الله محلاتی 🍁🍂🍁🍂
📚 👈 ثروتمند فقیر یکی از بزرگان عرب برای مهمانی نزد امام حسن مجتبی علیه السلام رفت موقعی که سفره پهن کردند تا شام بخورند، یک دفعه مرد اظهار غصه و ناراحتی کرد و گفت: من چیزی نمی‌خورم. امام حسن علیه السلام به او فرمود: چرا چیزی نمی‌خوری؟ آن مرد عرض کرد: ساعتی قبل فقیری را دیدم اکنون که چشمم به غذا می‌افتد به یاد آن فقیر افتادم و دلم سوخت. من نمی‌توانم چیزی بخورم مگر این‌که شما دستور بدهید مقداری از این غذا را برای آن فقیر ببرند. امام حسن علیه السلام فرمود: آن فقیر کیست؟ مرد عرض کرد: ساعتی قبل که برای نماز به مسجد رفته بودم، مرد فقیری را دیدم که نماز می‌خواند. بعد از این که وی از نماز فارغ شد، دستمالش را باز کرد تا افطار کند. شام او نان جو و آب بود. وقتی آن فقیر مرا دید از من دعوت کرد که با او هم غذا شوم ولی من‌ که عادت به خوردن چنان غذای فقیرانه‌ای نداشتم، دعوت وی را رد کردم، حالا، اگر می‌شود مقداری از این شام خود را برای وی بفرستید. امام حسن مجتبی علیه السلام باشنیدن این سخنان گریه کرد و فرمود: او پدرم، امیرمؤمنان و خلیفه مسلمانان علی علیه السلام است، او با اینکه بر سرزمینی بزرگ حکومت می‌کند، مانند فقیر‌ترین مردم زندگی می‌کند و همیشه غذای ساده می‌خورد. 📗 ، ص282 ✍ شهید آیت الله دستغیب 🍁🍂🍁🍂
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و پنجاه و چهارم زیر تازیانه‌های تند و تیز عبدالله، از پا در آمدم که نفس‌هایم به شماره افتاد و در اوج ناتوانی لب تخت نشستم. صورت زرد مجید از عرق پوشیده شده و نمی‌دانستم از شدت درد و هوای گرم و گرفته اتاق اینچنین به تب و تاب افتاده یا از طوفان طعنه‌های عبدالله، غرق عرق شده که بلاخره لب از لب باز کرد: «لیاقت الهه، من نبودم! لیاقت الهه یکی بود که بتونه آرامشش رو فراهم کنه! لیاقت الهه کسی بود که به خاطرش انقدر عذاب نکشه! منم می‌دونم لیاقت الهه این نیس...» و آتشفشان خشم عبدالله خاموش نمی‌شد که باز میان حرف مجید تازید: «پس خودتم می‌دونی با خواهر من چی کار کردی!» سرم به شدت درد گرفته و جگرم برای مجید آتش گرفته بود و می‌دانستم که عبدالله هم به خاطر من اینطور شعله می‌کشد که دلم برای او هم می‌سوخت. مجید مستقیم به چشمان عبدالله نگاه کرد و با لحنی ساده پاسخ داد: «آره، می‌دونم. ولی دیگه کاری از دستم برنمیاد، می‌تونم سلامتی‌اش رو بهش برگردونم؟ می‌تونم زندگی‌اش رو براش درست کنم؟ می‌تونم خونواده‌اش رو بهش برگردونم؟» و دیدم صدایش در بغضی مردانه شکست و زیر لب زمزمه کرد: «می‌تونم حوریه رو برگردونم؟» و شنیدن نام حوریه برای من بس بود تا صدایم به گریه بلند شود و زبان عبدالله را به تازیانه‌ای دیگر دراز کند: «الان نمی‌تونی، اون زمانی که می‌تونستی چرا نکردی؟!!! چرا قبول نکردی سُنی شی و برگردی سرِ خونه زندگی‌ات؟!!! می‌تونستی قبول کنی فقط اسم اهل سنت رو داشته باشی و به اعتبار همین اسم، راحت با الهه تو اون خونه زندگی کنی!» می‌دیدم از شدت ضعف ساق پایش می‌لرزد و باز می‌خواست سرِ پا بایستد که به چشمان غضبناک عبدالله خیره شد و با صدایی که از عمق اعتقاداتش قدرت می‌گرفت، سؤال کرد: «واقعاً فکر می‌کنی ااگه من سُنی شده بودم، همه چی تموم می‌شد؟ مگه الهه سُنی نبود؟ پس چرا من جنازه‌اش رو از اون خونه اُوردم بیرون؟» که عبدالله بلافاصله جواب داد: «واسه اینکه الهه هم از تو حمایت می‌کرد!» و مجید با حاضر جوابی، پاسخ داد: «الهه از من حمایت می‌کرد، ابراهیم و محمد چرا جرأت ندارن حرف بزنن؟ تو چرا نمی‌تونی یک کلمه به بابا اعتراض کنی؟ شماها که شیعه نیستید، شماها که اهل سنت‌اید، پس شما چرا اینجوری تو مخمصه گیر افتادید؟» و حالا نوبت او بود که با منطقی محکم، عبدالله را پای میز محاکمه بکشاند: «ولی من فکر نمی‌کنم شماها هم بتونید خیلی دَووم بیارید! بلاخره یه روزی هم شما یه حرفی می‌زنید که به مذاق بابا و اون دختره خوش نمیاد، اونوقت حکم شما هم صادر میشه! مگه برای این تروریست‌هایی که به جون عراق و سوریه افتادن، شیعه و سُنی فرق می‌کنه؟!!! شیعه رو همون اول می‌کُشن، سُنی رو هر وقت اعتراض کرد، گردن می‌زنن!» که عبدالله با عصبانیت فریاد کشید: «تو داری بابای منو با تروریست‌ها یکی می‌کنی؟!!!» و مجید بی‌درنگ دفاع کرد: «نه! من بابا رو با تروریست‌ها یکی نمی‌کنم! ولی داره از کسی خط میگیره که با تروریست‌های تکفیری مو نمی‌زنه! روزی که من اومدم تو اون خونه و مستأجر شما شدم، بابا یه مسلمون سُنی بود که با من معامله می‌کرد و بعدش رضایت داد تا با دخترش ازدواج کنم! من سرِ یه سفره با شما غذا می‌خوردم، من و تو با هم می‌رفتیم مسجد اهل سنت و تو یه صف نماز جماعت می‌خوندیم، ولی از وقتی پای این دختر وهابی به اون خونه باز شد، من کافر شدم و پول و جون و آبروم برای بابا حلال شد!» سپس نگاهش به خاک غم نشست و با حالتی غریبانه ادامه داد: «من و الهه که داشتیم زندگی‌مون رو می‌کردیم! ما که با هم مشکلی نداشتیم! ما که همه چیزمون سرِ جاش بود! خونه‌مون، زندگی‌مون، بچه‌مون...» و دیگر نتوانست ادامه دهد که به یاد اینهمه مصیبتی که در کمتر از سه ماه بر سرِ زندگی‌مان آوار شده بود، قامتش از زانو شکست و دوباره خودش را روی صندلی رها کرد. عبدالله هم می‌دانست پدر با هویت انسانی و اسلامی‌اش چه کرده که بارها به تباهی دنیا و آخرتش گواهی داده بود، ولی حالا از سرِ درماندگی زبان به اعتراض باز کرده که شاید گمان می‌کرد اگر در برابر پدر تسلیم شده بودیم، زندگی راحت‌تری داشتیم، اما من می‌دانستم این راه بن‌بست است که وقتی چند روز با پدر مدارا کردم و حتی برای جلب رضایتش تقاضای طلاق دادم، بیشتر به سمتم هجوم آورد که برایم شوهری انتخاب کرد و می‌خواست طفلم را از بین ببرد! مجید به قدری عصبی شده بود که بند اتصال آتل دستش را از گردنش باز کرد و روی تخت انداخت که انگار از شدت گرما و ناراحتی، تحمل باند پیچی دستش را هم نداشت.
📖رمان<جان شیعه،اهل سنت....عاشقانه ای برای مسلمانان> 🖋 قسمت دویست و پنجاه و پنجم عبدالله هم می‌دانست مجید بیراه نمی‌گوید که از قُله غیظ و غضب به زیر آمد، ابرو در هم کشید و با صدایی که از عمق چاه ناراحتی‌اش بر می‌آمد، پاسخ داد: «منم میدونم بابا به شما بَد کرد! قبول دارم به خاطر نوریه، به شما ظلم کرد! ولی بعضی وقتا خود آدم هم اشتباه می‌کنه و اجازه میده بقیه بهش ظلم کنن!» مجید با نگاه بی‌حالش در تاریکی اتاق، چشم به دهان عبدالله دوخته بود تا طومار به اصطلاح اشتباهاتش را برایش بشمرد: «اشتباه اول تو این بود که اون شب وقتی از پشت در شنیدی نوریه داره به سامرا توهین می‌کنه، سکوت نکردی و شمشیر رو براش از رو بستی! اشتباه دومت این بود که قبول نکردی سُنی بشی و غائله رو ختم کنی! اشتباه سومت اینه که هنوزم نمی‌خوای بری از بابا عذرخواهی کنی و به خاطر نجات زندگی‌ات هم که شده بگی می‌خوای سُنی شی تا شاید یه راهی برات باز شه!» مجید همچنان خیره به عبدالله نگاه می‌کرد و پلکی هم نمی‌زد که انگار دیگر نمی‌دانست در برابر اینهمه منفعت‌طلبی چه جوابی بدهد. من از روزی که به عقد مجید در آمده بودم، همه آرزویم هدایت همسرم به مذهب اهل تسنن بود، ولی نه حالا و نه به خاطر نان شب! همیشه می‌خواستم اسباب تمایل مجید به مذهب اهل سنت را فراهم کنم تا به خدا نزدیک‌تر شود نه اینکه سفره دنیایش را چرب‌تر کنم! حالا دیگر من هم دلم نمی‌خواست به بهای فراهم شدن هزینه زندگی و در ازای هم پیمان شدن با پدری که برای دختر شوهر دارش، شوهری دیگر در نظر می‌گرفت و دندان به سقط نوه معصوم و بی‌گناهش تیز می‌کرد، مجید از اهل سنت شود که اینطور سُنی شدن برای من هم هیچ ارزشی نداشت، ولی عبدالله دست‌بردار نبود و حرفی زد که نه تنها دل مجید که همه وجود مرا هم در شکست: «مجید! اینهمه بلایی که داره سرت میاد، بی‌حکمت نیس! ببین چی کار کردی که خدا داره اینجوری باهات تصفیه حساب می‌کنه!» و دیدم نه از جای بخیه‌های متعددی که روی دست و پهلویش نقش بسته بود که از زخم زبان‌های عبدالله، همه وجودش آتش گرفت که نفس بلندی کشید و در سکوتی مظلومانه سر به زیر انداخت. دیگر دلم نمی‌خواست به صورت عبدالله نگاه کنم که هر چقدر ناراحت بود و هر چقدردلش برای من می‌سوخت، حق نداشت اینطور مجیدم را بیازارد و دیگر تیر خلاصش را زده بود که به سمت در رفت و بی‌آنکه حرفی بزند، از اتاق بیرون رفت تا من و مجید باز در تنهایی و تاریکی این زندان تنگ و دلگیر فرو رویم. دیگر جز نغمه نفس‌های نمناک مجید چیزی نمی‌شنیدم که عاشقانه صدایش کردم: «مجید...» و او هم برایم سنگ تمام گذاشت که نگاهم کرد و عاشقانه‌تر از من، جواب داد: «جانم؟» در تاریکی تنگ غروبِ اتاق که دیگر نور چندانی هم به داخل نمی‌آمد، نگاهش می‌درخشید و به گمانم آیینه چشمانش از بارش اشک‌هایش اینچنین برق افتاده بود که عاشقانه شهادت دادم: «مجید من از این زندگی راضی‌ام! نمیگم خوشحالم، نه خوشحال نیستم، ولی راضی‌ام! همین که تو کنارمی، من راضی‌ام!» و با همه تلخی مذاقش که از جام زهر زخم زبان‌های عبدالله سرریز شده بود، لبخندی شیرین نشانم داد و با چه لحن غریبانه‌ای زمزمه کرد: «می‌دونم الهه جان! ولی... ولی من راضی نیستم! از اینکه اینهمه عذابت دادم، از اینکه زندگی‌ات رو از بین بردم، از اینکه همه چیزت رو به خاطر من از دست دادی...» در برابر جراحت جانش زبانم بند آمد و نمی‌دانستم به چه کلامی آرامَش کنم که بدن در هم شکسته‌اش را از روی صندلی بلند کرد. بند اتصال آتل را از روی تخت برداشت و چند لحظه‌ای طول کشید تا توانست با دست چپش دوباره اتصال را به گردنش آویزان کند. با قامتی خمیده و قدم‌هایی که هنوز به خاطر جراحت پهلویش می‌لنگید، به سمت در رفت. در اتاق را باز کرد و همین که نور پنجره‌های راهرو به داخل اتاق افتاد، به سمتم چرخید و با لحنی مهربان صدایم کرد: «الهه جان! من میرم برا شام یه چیزی بگیرم، زود بر می‌گردم.» و دیگر منتظر جواب من نشد که از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست. در سکوت سالن مسافرخانه، صدای قدم‌های خسته‌اش را می‌شنیدم که به کُندی روی زمین راهرو کشیده می‌شد و دلِ مرا هم با خودش می‌بُرد تا در افق قلبم ناپدید شد.
🖋 قسمت دویست و پنجاه و ششم ساعت از هشت شب گذشته و من گرسنه و خسته، هنوز به انتظار بازگشت مجید روی تخت نشسته بودم. از نشستن در این اتاق تاریک می‌ترسیدم و دلم می‌خواست هر چه زودتر مجید برگردد. گاهی سر و صدای دیگر مسافران را در راهرو می‌شنیدم و دلم از حسرت دورِ هم بودن آنها و غریبی خودم، خون می‌شد. هنوز برق وصل نشده و دیگر آفتابی هم نبود که نورش از درز پنجره به داخل بتابد و اتاق در تاریکی کامل فرو رفته بود. هر چند شب شده و هوا به گرمای بعد از ظهر نبود، ولی شبِ بندر هم در این فصل سال به قدری گرم و شرجی بود که صورتم خیس آب و عرق شود. از شدت گرما تشنه شده بودم، ولی آخرین قطرات بطری آب معدنی را ساعتی پیش نوشیده و دیگر در اتاق آب هم نداشتم که فقط دعا می‌کردم مجید یادش مانده باشد آب بخرد. دیگر موبایلی هم نداشتم تا با مجید تماس بگیرم که همان روز سارقان موبایلش را هم دزدیده و این روزها موبایل مرا با خودش می‌بُرد. از اینهمه نشستن، کمرم از درد خشک شد که گرچه حوریه از دستم رفته بود، ولی یادگاری‌هایش همچنان با من بود که گاهی سردرد و سرگیجه می‌گرفتم و گاهی از شدت حالت تهوع نمی‌توانستم لب به غذا بزنم و هنوز وضعیت جسمی‌ام رو به راه نشده بود. در این روزهای سخت و پس از آن زایمان تلخ که هر زنی به همراهی مادرانه زنی دیگر نیاز داشت، من در این مسافرخانه تنها افتاده بودم، نه مادری کنارم بود که برایم غذایی مقوی تدارک ببیند و نه بانویی که به نسخه‌ای سنتی حالم را بهتر کند و هر روز ضعیف‌تر می‌شدم. به ابراهیم و محمد فکر می‌کردم و از خوش‌خیالی خودم، اشک در چشمانم حلقه می‌زد که گمان می‌کردم اگر از حال خواهرشان باخبر شوند، به دادم می‌رسند و نمی‌دانستم حرص و طمع نوکری در نخلستان آنچنان دست و پایشان را بسته که مِهر خواهر و برادری را هم به حقوق ماهیانه کارگری برای پدر فروخته‌اند. به مجید فکر می‌کردم که بی‌آنکه به من بگوید، این چند روزه به سراغ پدر می‌رفته و خدا را شکر می‌کردم که پدر به قطر رفته بوده که نمی‌دانستم اگر بار دیگر چشمش به مجید می‌افتاد، چه بلایی به سرش می‌آورد. به روزهای آینده فکر می‌کردم که همین ذخیره مالی هم تمام شود و دیگر از عهده پرداخت کرایه همین اتاق هم برنیاییم و دیگر می‌ترسیدم به بعد از آن فکر کنم که ظلمت این اتاق به اندازه کافی ترسناک بود و نمی‌خواستم با تصور آوارگی‌ام بیش از این به ورطه اضطراب بیفتم. ولی حقیقتاً مگر ما چه کرده بودیم که اینچنین مستحق درد و رنج و به قول عبدالله مبتلا به بلای الهی شده بودیم؟ مجید که به دفاع از حرمت حرم سامرا قیام کرد و در برابر زبان شیطانی نوریه، مردانه ایستاد تا مزار فرزندان پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) با کلمات جهنمی یک وهابی هتک حرمت نشود، من هم که به حمایت از شوهر و کودکم از آن خانه خارج شدم و باز هم تا جایی که می‌توانستم از جانم هزینه کردم تا این حمایت به بهای قطع رابطه با خانواده‌ام تمام نشود، دستِ آخرهم که من و مجید به نیت رفع گرفتاری حبیبه خانم و به حرمت جان جواد‌الائمه (علیه‌السلام) زحمت اسباب‌کشی زود هنگام از آن خانه را به جان خریدیم و به این مصیبت دچار شدیم، در کجای این معامله با خدا غَش کرده بودیم که نه تنها سودی نصیب‌مان نشد، بلکه همه زندگی‌مان را هم از دست دادیم تا جایی که حتی زبان برادرم به طعنه دراز شد! شاید قلب من مثل دل مجید برای سامرا پَر پَر نمی‌زد و معنای جان جواد‌الائمه (علیه‌السلام) را همچون مجید حس نمی‌کردم و مثل شیعیان اعتقادی عاشقانه در قلبم نبود، ولی باز هم دفاع از مقدسات اسلامی و احترام به خاندان پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) کار خیری بود که به عنوان یک مسلمان اهل سنت از دستم بر می‌آمد، پس چرا اینچنین به گرداب مصیبت افتاده و هیچ دستی برای نجات من و همسرم به سمت‌مان دراز نمی‌شد؟ که دلم از این همه بدبختی به درد آمد و طوری در هم شکست که اشک از چشمانم فواره زد..
🖋 قسمت دویست و پنجاه و هفتم در گوشه تنهایی و تاریکی این غربتکده از اعماق قلب غمگینم گریه می‌کردم و خدای خودم را صدا می‌زدم که دیگر به فریادم برسد! که دیگر جانم به لبم رسیده و دنیا با همه وسعتش برایم تنگ شده بود! که دیگر اُمیدی به فردا برایم نمانده و هر دری را به روی دل تنگم بسته می‌دیدم! که دیگر آسمان و زمین بر سرم خراب شده و توانی برایم نمانده بود تا همین جسم نیمه جانم را از زیر این آوار بیچارگی بیرون بکشم! که دیگر کاسه صبرم سرریز شده و می‌ترسیدم زبانم به ناسپاسی باز شود! روی تخت افتاده و صورتم را در بالشت فشار می‌دادم تا هق هق گریه‌های مصیبت‌زده‌ام از اتاق بیرون نرود و از منتهای جانم با خدا دردِ دل می‌کردم. از دلتنگی برای مادر مهربانم تا زندگی زیبایم که در کمتر از یکسال از هم متلاشی شد و پدرم که دنیا و آخرتش را به هوای هوس نوریه حراج کرد و برادرانی که مرا فراموش کرده بودند و دخترم که از دستم رفت و همسرم که این روزها می‌دیدم چطور ذره ذره آب می‌شود و موهای سپید روی شقیقه‌اش بیشتر و خودم که از هجوم غم و غصه دیگر رمقی برایم نمانده بود. نمی‌دانم چقدر سرم را در بالشت کوبیدم و به درگاه پروردگارم ناله زدم که دیگر نفسم بند آمد و چشمان بی‌حالم را بستم بلکه خوابم ببرد، ولی از شدت گرسنگی همه بدنم ضعف می‌رفت و درد عجیبی که در تمام استخوان‌هایم می‌دوید، اجازه نمی‌داد چشمانم به خواب رود. صورتم از قطرات اشک و دانه‌های عرق پُر شده و از شدت گرما و تشنگی بی‌حال روی تخت افتاده بودم. چشمانم جایی را نمی‌دید و حالا در این تاریکی ترسناک، این اتاق تنگ و دلگیر بیشتر از زندان، شبیه قبری شده بود که دیگر نفسم از ترس به شماره افتاده و تنها در دلم با خدا نجوا می‌کردم و زیر لب آیت‌الکرسی می‌خواندم تا زودتر مجید بازگردد و دعایم اجابت شد که مجید در را به رویم گشود. چراغ قوه موبایل را روشن کرده بود که نور باریکش، تاریکی مطلق اتاق را به هم زد و به صورتم تابید. لابد صورت مرا در همین نور اندک می‌دید، ولی خودش پشت نور بود و من صورتش را نمی‌دیدم و فقط سایه قامتش پیدا بود که روی تخت نیم‌خیز شدم و عقده این همه ترس و تنهایی را بر سرش خالی کردم: «کجا بودی؟ تو این تاریکی دِق کردم!» داخل اتاق شد، در را پشت سرش بست و به گمانم تمام راه را دویده بود که اینچنین نفس نفس می‌زد. مانده بودم با جراحت پهلویش که حتی قدم زدن معمولی هم برایش مشکل است، چطور این مسیر را دویده که خودش پای تختم زانو زد و با صدایی که از شمارش نفس‌هایش به طپش افتاده بود، شروع کرد: «شرمنده الهه جان! همه راه رو بدو بدو اومدم، ولی بازم دیر شد!» موبایل را لب تختم گذاشت تا نور ضعیف چراغ قوه، جمع دو نفره‌مان را روشن کند که دیدم چیزی با خودش نیاورده و باورم نمی‌شد دست خالی برگشته باشد که با ناراحتی اعتراض کردم: «مجید! من دارم از تشنگی می‌میرم! حتی آب هم نگرفتی؟!!!» و دیگر نتوانست جوابم را بدهد که صورتش از درد در هم رفت و لحظه‌ای ساکت شد. می‌دیدم با دست چپش پهلویش را فشار می‌دهد و می‌دانستم این دویدن، سوزش جراحتش را بیشتر کرده، ولی شورشی در جانش به پا خاسته بود که تحمل اینهمه درد را برایش آسان می‌کرد. دوباره چشمانش را گشود، صورت زرد و خیس از عرقش، گل انداخته و چشمان کشیده و زیبایش پس از مدت‌ها دوباره می‌خندید. دیگر تشنگی و گرما را فراموش کرده و به انتظار حرفی که در دلش جا نمی‌شد، تنها نگاهش می‌کردم تا قدری نفسش جا بیاید.
❁❁ 🌿امشب ڪہ شب میلاد احمد باشد 🌸مشمول همہ عطاے سرمـد باشد 🌿یا ربّ چہ شود طلوع فجــر فردا 🌸صبحِ فرج آلِ محمّـد«ص» باشد (ص)🌿 (ع)💫 🌸 🌸🍃
YEKNET_IR_sorood_1_milad_peyambar.mp3
7.66M
🌸 (ص) 💐نيّر اعظم اومدو 💐نور خدا دميده شد در عالمين 🎤 👏 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 🍃فرخنده جشن مسلمین، بادا مبارک🌺🎊🌺 🍃میلاد ختم المرسلین، بادا مبارک🌺🎉🌺 آمد بدنیا، آن نور سرمد، ذکر دو عالَم، شد یا محمدﷺ 🍃جان جهان آن مصحف ناطق خوش‌ آمد🌺🎊🌺 🍃فرزند زهرا ، حضرت صادق خوش‌آمد‌🌺🎉🌺 میلاد با سعادت پیامبر مهربانیﷺ💚 و امـام جعفر صـادق علیه السلام💜 بر همه مسلمانان مبارک باد🎉 🎊 🌺 عاشقان عيدتان مبارک 🌺 🌺🍃
🔵شرایط قرار گرفتن در زمره اهل معرفت  مرحوم علامه طباطبائی (ره) می فرمایند: گوشه‌نشینی، ملازم با معرفت و یا موجب آن نیست ولی کسی که می‌خواهد اهل معرفت شود باید معاشرتش را مخصوصا با اهل غفلت و اهل دنیا کم کند و فرش هر مجلسی نباشد و کار شبانه روزی او در مجالس بیهوده صرف نشود و از معاشرتهای بی‌فایده و بی مغز تا می‌تواند اجتناب نماید و طوری نشود که با همه و در هر مجلسی حاضر شود. هم چنین برای کسی که می خواهد اهل معرفت شود لازم است در خوردن حتی حلال میانه‌رو باشد و افراط نکند و شِکمو و پرخور نباشد بلکه تا گرسنه نشده سر سفره حاضر نشود و تا اشتها دارد دست از غذا خوردن بردارد و از لحاظ خواب و سخن گفتن نیز باید حد اعتدال را مراعات نماید. 📚در محضر علامه طباطبایی
آیةاللّه ناصری: نماز شب، شفیع در نزد حضرت ملک الموت است. موقعی که حضرت ملک الموت تشریف می آورند، نماز شب می آید و شفاعت او را می کند. می گوید: «ایشان اهل نماز شب بوده است». البته او هم می داند. اما اين‌ها جنبه تشریفاتی آن است. نماز شب نوری در قبر انسان می شود. فرش قبر انسان می شود. موقعی که انسان را در قبر گذاشتند و آن دو ملک آمدند، نماز شب جواب آن‌ها را می دهد. نماز شب سبب می شود که روز قیامت، پرونده انسان را به دست راست او بدهند. (بحارالأنوار، ج۸۴ ،ص۱۶۱) دو رکعت نماز شب بخوان. حالا نماز شب هم نشد، نماز مستحبی بخوان. نماز قضا بخوان. نماز ِهدیه به پدر و مادرت بخوان. هر دو رکعت نمازی که در شب بخوانی، بهتر از هزار رکعت است که در روز خوانده بشود.
📌 *ماجرای شهیدی که با توسل به حضرت زهرا(س) کوسه را در اروند، دور کرد* 🔹️ اگه کوچکترین صدایی درمی‌اومد با تیر عراقی‌ها سوراخ سوراخ می‌شدیم و اگه کاری نمی‌کردیم با دندون‌های کوسه تیکه تیکه می‌شدیم. 🔹️ «من بودم و *شهید امیر فرهادیان‌فرد و شهید عباس رضایی.* یک چیزی خورد به تنه‌ام، به خودم اومدم. قد یه کُنده بزرگ نخل بود. فکر کردم تنه درخته، هیچی نگفتم، دُم بالاییش توی تاریکی از آب بیرون زده بود. گفتم همه چیز تمام شد». ◇ آروم گفتم: «امیر، کوسه!» ◇گفت: هیس!... دارم می‌بینمش... 🔹️ دیدم داره ذکر می‌خونه. من هم شروع کردم. همین‌طور داشت حرکت می‌کرد. اگه کوچکترین صدایی در می‌اومد با تیر عراقی‌ها سوراخ سوراخ می‌شدیم و اگه کاری نمی‌کردیم با دندون‌های کوسه تیکه تیکه می‌شدیم. 🔹️ امیر ذکر می‌گفت؛ من هم همین‌طور. کوسه برگشت ودوباره نزدیک نزدیک‌تر شد. ◇با خودم گفتم لعنتی! یا شروع کن، یا برو، انگار گرسنه نیستی... ◇ کوسه شروع کرد دورمون چرخید. می‌گفتن کوسه قبل از حمله، دو دور، دور شکارش می‌چرخه، بعد حمله می‌کنه و دیگه تمومه. ◇ نزدیک نزدیک که رسید، صدای امیر آروم بلند شد، صداش هیچ‌وقت یادم نمی‌ره: 🔹️ *- یا مادر، یا فاطمه زهرا(س)، خودت کمک‌مون کن...* ◇ کوسه داشت همین‌طور نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. کوسه از کنارمون رد شد. اون طرف‌تر ایستاد. صدای امیر یک بار دیگه به گوشم رسید: 🔹️ *- یا مادر...* ◇ کوسه از ما دور شد و رفت. امیر توی آب گریه‌اش گرفت. ◇ باورمون نمی‌شد که هنوز زنده هستیم. پاش به خاک که رسید، عجیب عوض شده بود. این‌قدر منقلب شده بود که انگار یه نفر دیگه‌اس. ◇ بیشتر وقت‌ها غیبش می‌زد. پیداش که می‌کردن یه پناهی پیدا کرده بود، چشماش خیس بود و قرآن زیپی کوچیکش دستش بود. این اتفاق هفت شب قبل از عملیات والفجر هشت افتاده بود. 🔹️ توی این مدت اگه امیر اسم *حضرت فاطمه زهرا(س)* رو می‌شنید، گریه امونش نمی‌داد. 🔹️ راوی: احمد شیخ حسینی - کتاب آسمان زیر آب ┄
دعای‌معراج🎼امین‌رستمی.mp3
1.73M
🕋 دعای معراج 🎙 با صدای امین رستمی
دعای‌عهد۩حجت‌بهرالعلومی.mp3
4.15M
📜 دعای عهد امام زمان (عج) 🎙 با نوای سید حجت بحرالعلومی
7مناجات‌المطیعین‌لله۩حلواجی.mp3
1.81M
🤲 مناجات المطیعین لله ( فرمانبران خدا ) 7️⃣ هفتمین مناجات خمس عشر 💠 امام زین العابدین حضرت سجاد ﷺ اباذرحلواجی
دعای‌گنج‌العرش۩فاقد‌سندمعتبر 2 .mp3
2.72M
💎🎁 دعای گنج العرش صوت شماره 1️⃣ به علت عدم وجود و اثبات سند معتبر برای این دعا توسط علما با توجه به معنی رجاعاً خوانده شود
السَّلاَمُ‌عَلَيكَ‌يَاأَبَاعَبدِاللَّهِ‌وَعَلَى‌الأَروَاحِ‌الَّتِي‌حَلَّت‌بِفِنَائِكَ.mp3
5.46M
🖐 السَّلاَمُ عَلَيكَ يَا أَبَا عَبدِ اللَّه ❇️ و عَلَى الأَروَاحِ الَّتِي حَلَّت بِفِنَائِك ❇️ علَيكَ مِنِّي سَلاَمُ اللَّهِ أَبَداً مَا بَقِيتُ 🔶 و بَقِيَ اللَّيلُ وَ النَّهَار ❇️ولاَ جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَالعَهدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُم ❇️ السَّلاَمُ عَلَى الحُسَين ❇️ و عَلَى عَلِيِّ بنِ الحُسَين ❇️ و عَلَى أَولاَدِ الحُسَين ❇️ و عَلَى أَصحَابِ الحُسَين
زیارت‌عاشورا۩سماواتی۩قدیمی.mp3
7.57M
🕌 زیارت عاشورا 🎙 با نوای حاج مهدی سماواتی صوت قدیمی 📻 زیارت عاشورا
✅آخر شب بود. لب حوض داشت وضو می‌گرفت. باورم نمی‌شد! با تعجب گفتم: پسرم تو که اهل نماز اول وقت بودی؛ چرا الآن؟! البته خدا کریم است و بخشنده. یک بار اشکالی نداره. ■ حتماً کار مهمی داشتی؛ نه؟! محمدرضا خندید و مسح سر و پایش را کشید و گفت: الهی قربون تو ننه‌ام برم که این‌قدر به فکر منی. خیلی مخلصیم ننه جون. ادامه داد: نمازم رو مسجد خوندم. می‌خوام با وضو بخوابم مادر. شنیدم کسی که قبل خواب وضو بگیره، انگار تا صبح عبادت کرده! 🌹شهید محمد رضا میرانداز
زیارت‌عاشورا۩نریمانی2.mp3
13.91M
🕌 زیارت عاشورا 🎙 با نوای سید رضا نریمانی صوت شماره 2⃣
زیارت‌عاشورا۩بنی‌فاطمه.mp3
6.75M
🕌 زیارت عاشورا 🎙 با نوای سید مجید بنی فاطمه