eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11.3هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
متفاوت و زیبا بچه‌ها اگه رنده نداشتین می تونین خیارها را با پوست کن برش بزنین مواد سالاد هویج سیر گشنیز نمک فلفل سینه مرغ نخود سبز گوجه فرنگی امیدوارم تزیین کنین و لذت ببرین😘😇 . ✦••┈❁🍟🍔❁┈••✦
ادامه داستان 👇 👇 👇 👇 👇 👇 👇 👇 👇 قسمت 119؛ دلدادگانی که از همه جای دنیا به سمتِ منبعی معلوم میدویدند.. یکی برهنه.. دیگری با چند کودک.. آن یکی سینه کشان.. گروهی صلیب به گردن و تعدادی یهودی پوش.. ومن میماند که حسین، امام شیعیان است یا پیشوایِ یهودیان و مسیحیان؟؟؟ انگار اشتباهی رخ داده بود و کسی باید یاد آوریشان میکرد که حسین کیست.. گام به گام اهل عراق به استقبال میآمدند و قوت روزانه شان را دست و دلبازانه عرضه ی میهمانِ حسین میکردند.. و به چشم دیدم التماسهایِ پیرزنِ عرب را به زائران، برایِ پذیرایی در خانه اش.. این همه بی رنگی از کجا میآمد؟؟ چرا دنیا نمیخواست این اسلام را ببیند و محمد (ص) را خلاصه میکرد در پرچمی سیاه که سر میبرید و ظالمانه کودک میکشت.. من خدا را در لباسِ مشکی رنگ زائران.. پاهایِ برهنه و تاول زده شان.. آذوقه های چیده شد در طبق اخلاصِ مهمانوازانِ عرب و چایِ پررنگ و شیرین عراقی دیدم.. حقا که چای هایِ غلیظ و تیره رنگ اینجا دیار، طعم خدا میداد.. گاهی غرور بیخ گلویم را فشار میداد که ایرانیم. که این خاک امنیتش را بعد از خدا و صاحبش حسین، مدیونِ حسام و دوستانِ ایرانی اش است.. و چقدر قنج میرفتم دلم.  امیرمهدی مدام از طریق تلفن جویایِ حال و موقیت مکانی مان بودو به دانیال فشار میآورد تا در موکبهایِ بعدی سوارِ ماشین بشویم، اما کو گوشِ شنوا.. شبها در موکبهایی که به وسیله ی کاروان شناسایی میشد اتراق میکردمو بعد از کمی استراحت، راه رفتن پیش میگرفتیم. حال و هوای عجیبی همه را مست خود کرده بود. گاهی درد و تهوع بر معده ام چنگ میزد و من با تمام قدرت رو به رویش می ایستادم.. قصد من تسلیم و عقب نشینی نبود. و دانیال در این بین کلافه حرص میخورد ونگرانی خرجم میکرد. بالاخره بعد از سه روز انتظار، چشم مان به جمالِ تربت حسین (ع) روشن شد و نفس گرفتم عطر خاکش را.. در هتل مورد نظر اسکان داده شدیم و بعد از غسل زیارت عزم حرم کردیم. پا به زمین بیرونِ هتل که گذاشتم، زیارت را محال دیدم. مگر میشد از بین این همه پا، حتی چشمت به ضریحش روشن شود؟؟ دانیال از بین جمعیت دستم را کشید وگفت که به دنبالش بروم.. شاید بتواند مسیری برایِ زیارت بیابد. و منِ ناامید دست که هیچ، دل دادم به امیدِ راه یابیِ برادر.. روی به رویِ میدانی که یک مشک وسطش قرار داشت ایستادیم ( اینجا کجاست؟؟ ) دانیال نگاهی به اطراف انداخت ( میدون مشک.. حرم حضرت عباس اون طرفه.. نگاه کن..) عباس.. مردی که نمیتوانستم درکش کنم.. اسمش که می آمد حسی از ترس و امنیت در وجودم میپیچید.. عینیت پیدا کردنِ واژه ی جذبه.. دانیال دستم را در مشتش گرفت و فشرد. خیره به مشکِ پر آب، خواست دلم را به زبان آوردم (نمیشه یه جوری بریم تو حرم نه..؟؟ خیلی شلوغه..) صدایش بلند شد ( من میبرمت.. اما این رسمش نبودا بانو..) نفسم از شوق بند آمد. به سمتش برگشتم. امیرمهدیِ من بود. با لباسی نیمه نظامی و موهایی بهم ریخته.. اینجا چقدر زود آرزوها برآورده میشد.. اشک امان را بریده بود و او با لبخند نگاهم میکرد ( قشنگ دقمون دادی تا رسیدی.. ) ادامه دارد..
ادامه داستان 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت 120: دیدنِ حسام آن هم درست در نقطه ی صفر دنیا، یعنی نهایت عاشقانه ها.. دستم را گرفت و به گوشه ایی از خیابان برد. و من بی صدا فقط و فقط در اوج گنگیِ شیرینم تماشایش کردم. خستگی در صورت و سفیدیِ به خون نشسته ی چشمانش فریاد میزد.. راستی چقدر این لباس های نیمه نظامی، مَردم را پر جذبه تر میکرد.. دوستش داشتم، دیوانه وار.. ایستاد بالبخندی بر لب و سری کج شده نگاهم کرد ( خب حالا دیگه جواب منو نمیدی؟؟ حساب اون دانیالو که بعدا صاف میکنم.. اما با شما کار دارم.. ) به اندازه تمامِ روزهایِ ندیدنش، سراپا چشم شدم. از درون کیسه ی پلاستیکی که در دستش بود، پارچه ایی مشکی بیرون آورد و بازش کرد. چادر بود،آن هم به سبک زنان عرب… لبخند زد (اجازه هست؟؟) باز هم مثل آن ساق دست. اینبار قرار بود که چادر سرم کند؟؟ نماد تحجر و عقب ماندگیِ برایِ سارایِ آلمان نشین …؟؟ چادر را آرام و با دقت روی سرم گذاشت و آستین هایش را دستم کرد. یه قدم به عقب برداشت و با تبسمی عجیب تماشایم کرد. سری تکان داد ( خانوم بودی.. ماه بانو شدی.. خیلی مخلصیم، تاج سر.. ) خوب بلد بود به در مسیری که دوست داشت، هدایتم کند. بدون دعوا.. بدون اجبار.. بدون تحکم.. رامم کرده بود و خودم خوب میدانستم.. و چه شیرین اسارتی بود این بنده گی برای خدا.. و در دل نجوا کردم که ” پسندم هر چه را جانان پسندد” این که دیگر تاج بندگی بود.. روبه رویم ایستاد. شال را کمی جلوکشید و آرام زمزمه کرد ( شما عزیز دلِ حسامیااا.. راستی، زبونتونو پشتِ مرزایِ ایران جا گذاشتین خدایی نکرده؟؟) خندیدم ( نه.. دارم مراعاتِ حالِ جنگ زدتو میکنم..) صورتش با تبسمهایِ خاص خودش، زیباتر از همیشه بود ( خب خدا رو شکر.. ترسیدم که از غم دوریم زبونتون بند اومده باشه.. که الحمدالله از مال من بهتر کار میکنه..) چادرم را کمی روی سرم جابه جا کردمو نگاه به تنِ پوشیده شده ام انداختم ( اونکه بله، شک نکن. راستی داداش بیچارم کجاست..؟؟ این چرا یهو غیب شد؟؟ یه وقت گم وگورنشه..) دستم را گرفتم به طرف خیابان برد ( نترس.. بادمجون بم آفت نداره.. اونو داعشیام ببرن؛ سرِ یه ساعت برش میگردونن.. میدونه از دستش شکارم، شما رو تحویل دادو فلنگو بست.. ) فشار جمعیت آنقدر زیاد بود که تصورِ رسیدن، محال مینمود.. کمی ترسیده بودم و درد سراغِ معده ام را میگرفت. حسام که متوجه حالم شد در گوشه ایی مرا نشاند. (همین جا بشین میرم برات آب بیارم.. اینجا این وقت سال اینجوریه دیگه..) دستش را کشیدم و او کنارم نشست ( نمیخواد.. الان خوب میشه.. چیزی نیست..) کاش میشد حداقل از دور چشمم به ضریح پسرانِ علی میافتاد. این همه راه آمدن و هیچ؟؟ بغض صدایم را بم کرده بود (یعنی هیچ جوره نمیشه بریم تا من بتونم ضریحشونو ببینم؟؟) دستم را میانِ مشتش گرفت ( نبینم گریه کنیااا.. من گفتم میبرمت،پس میبرم.. امشب، شبِ اربعینه.. خیلی خیلی شلوغه.. تقریبا ۲۴میلیون زائر اینجاست.. از همه جای دنیا اومدن، تک تکشونم مثه شما آرزوشونه که حداقل فقط چشمشون به ضریح آقا بیوفته.. پس یه کم صبر کن.. امشب بچه های موکب علی بن موسی الرضا خانوما رو میبرن واسه زیارت.. ان شالله با اونا میبرمت داخل.. قول ) و قولهایِ این مرد، مردانه تر از تمامِ مردانه هایِ جهان بود. با دانیال تماس گرفت و مکان دقیق مان را به او گفت. کاش میشد که نرود ( میخوای بری؟؟ نرو..) بیسکوییتی از جیبش بیرون آورد و باز کرد ( بخور.. باید برم، ناسلامتی واسه ماموریت اینجاما.. اما قول میدم امشب خودمو بهت برسونم.. باید دوتایی با هم بریم واسه زیارت آقا.. کلی حاجت دارم که تو باید واسم بگیریشون..) نفسی عمیق وپرسوز کشیدم. من کجایِ عاشقیِ این بچه سید قرار داشتم که لیاقت پا درمیانی داشته باشم. ادامه دارد..
ادامه داستان 👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت 121: صدای پوزخندم بلند شد ( من؟؟ من انقدر سیاهم که دعام تا سقف اتاقم بالا نمیره.. ) زانویش را بغل کرد و به رو به رویش خیره شد ( تو؟؟ تو انقدر سفیدی که منِ بچه سید، یه عمر واسه اومدن به اینجا نذرو نیاز کردمو تو فقط هوسش از دلت گذشتو اومدی..) بودن کنارِ دوست داشتنی ترین مردِ زندگیم، وسطِ زمینِ کربلا.. شنیدنِ یاحسین خوانی و گریه هایِ بی اَدا.. حالی بهشتی تر این هم میشد؟؟ دانیال آمد با چشمانی متعجب شده از چادرِ رویِ سرم. به سمتم چرخید (ظاهرا دیگه از دست رفتی سارا خانووم.. رشته ایی بر گردنم افکنده دوست.. میکشد هرجا که خاطرخواهِ اوست..) و حسام به آغوشش کشید.. بماند که چه زیر گوشش پچ پچ کرد و برادر بیچاره ام، قیافه ایی مثلا ترسیده به خود گرفت و کامم شیرین شد از خوشبختیم.. خوشبختی که حتی به خواب هم نمیدیدم. هرگز نداشتمو حالا نفس به نفس هم آغوشش بودم.. حسام مرا به دانیال سپرد و رفت.. به هتل رفتیم و بعد از کمی استراحت ساعت یازده شب درست در مکانی که امیرمهدی گفته بود حاضر شدیم.. آسمان تاریک اما گنبدِ طلایی رنگِ حسین میدرخشید.. قیامت برپا بود و من با چشمم میدیدم دویدن و بر سر و سینه کوبیدنهایِ عاشقانه را.. پرچمهای عظیم و قرمز رنگ منقش به نام حسین در آسمان میچرخید و انگار فرشتگان با بالهایی گرفتارِ آتش به این خاک هجوم آورده بودند.. مسیحی اشک میریخت.. خاخام یهودی می بارید.. دانیال سنی حیران ودلباخته میشد .. و شیعه ی علی، میسوخت و جنون وار خاکستر میشد.. خدایا بهشت را بخشیدم، این ساعت را به نامم بزن.. گیج و گنگ سر میچرخاندم و تماشا میکردم.. زمین طاقتِ این همه زیبایی را یکجا داشت؟؟ اشک، دیدم را تار میکرد و من لجوجانه پرده میگرفتم محضِ عشق بازی دل، چشم وگوش.. باید ظرف نگاه پر میشد .. پر از ندیده هایی که دیده بودم و شاید هیچ وقت دیگر نمیدیدم. حسام نفس نفس زنان آمد. حالمِ پریشانم از صد فرسنگی نمایان بود.. دانیال و حسام کمی حرف زدند و امیرمهدی دستام را در انگشتان قفل کرد و به دنبال خود کشید. قدم به قدم همراهیش میکردم و او کنار گوشم نجوا کرد ( حال خوبتو میخرم بانو..) و مگر میفروختمش؟ حتی به این تمامِ دنیام.. (من مفاتیح الجنان را زیرو رویش کرده ام نیست.. یک حرزو دعا اندر دوامِ وصلِ تو..) ادامه دارد.. بامــــاهمـــراه باشــید🌹
ادامه داستان 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت 122: دستم را محکم گرفته بود و به دنبال خود میکشاند. البته حق داشت، هجوم جمعیت انقدر زیاد بود که لحظه ایی غفلت، گم ات میکرد. من در مکانی قرار داشتم که ۲۴ میلیون عاشق را یکجا میمهانی میداد. حسام به طرف گروهی از جوانان رفت و دستم را به نرمی رها کرد. چند مرد جوانان حسام را به آغوش کشیدند و با لهجه ایی خاص سلام و احوالپرسی کردند. حسام، من را که با یک قدم فاصله پشتش ایستاده بودم به آنها معرفی کرد و رو به من گفت ( این برادرا از موکب علی بن موسی الرضان.. از مشهد اومدن.. بچه هایِ گلِ روزگارن..) پس مشهدی بودند. آرام سلام کردم و شال و چادرم را کمی جلو کشیدم. پیراهن حسام خاکی رنگ بود و شلوارش نظامی. از کم وکیف کارها پرسید و یکی از پسرها با ادب و صمیمیتی خاص برایش توضیح میداد ( سید جان.. همه چی ردیفه.. ساعت یازده و نیم حرکت میکنیم.. خانوما رو اونور جمع کردیم تا برادرا دورشون حلقه بزنن.. انشالله شما و خانمتون هم تشریف میارین دیگه..؟؟) چقدر لذت داشت، خانم امیرمهدیِ سید بودن.. حسام سری به نشانه ی تایید تکان داد و ما حرکت کردیم. امیرمهدی جمعیتی از خانومها را نشانم داد. کمی تردید در چشمانش بود (ساراجان.. خانوومم.. مطمئنی که میتونی بری داخل؟؟ یه وقت حالت بد نشه.. فشار جمعیت خیلی زیاده هاا..) و من با روی هم گذاشتن پلکهایم، اطمینان را به قلبش تزریق کردم. خانومها در چند صف چسبیده به هم ایستادند.. طنابی به دورشان کشیده شد و زنجیره ایی ازآقایان اطرافشان را گرفتند. یکی از آن مردها حسام بود که پشت سرم ایستاد. و مجددا زنجیره ایی جدید از مردهای جوان پشت سر حلقه ی امیر مهدی و دوستانش تشکیل شد. شور عجیبی بود. هیچ چشمی، جز حرم یار را نمیدید و دلبری نمیکرد.. تمام نفسها عطر خدا میدادند و بس.. میلیمتر به میلیمتر حرکت میکردیم و به جلو میرفتیم. حسی ملسی داشتم.. حسام نفس به نفس حالم را جویا میشد و من اشک به اشک عشق میدیدم و حضورِ پروردگار را.. سیل مشتاقان و دلدادگان به حدی زیاد بود که مسیر چند دقیقه ایی را چند ساعته طی کردیم.. ساعت یازده و نیم به سمت داخل حرم حرکت کردیم و ساعت سه نیمه شب پا در حریم گذاشتیم. چشمم که به ضریح افتاد، نفسم بند آمد.. بیچاره پدر که تمام هستی اش را کور کرد.. مگر میشد انسان بودو از فرزند علی متنفر؟؟ اشک امانم را بریده بود و صدایِ ناله و زاری زوار؛ موسیقی میشد در گوشم .. اینجا دیگر انتهایِ دنیا بود.. من ملوانی را در عرشه ی کشتی دیدم که طوفان را رام میکرد و دریا را بستر آسایش.. اینجا همه حکم ماهیانِ طالبِ توری را داشتند که سینه میکوبند محضِ صید شدن.. و حسین، رئوف ترین شکارچیِ دنیا بود.. ماندنمان به دقیقه هم نکشید که در مسیر گام برداشتنهایِ آرام ومورچه ایی مان به طرف خروجی دیگر حرم متمایل شد.. چند مرتبه فشار جمعیت، قصد از هم پاشیدنِ دیوارِمردانِ نگهبانِ اطرافمان را داشت و موفق نشد.. ادامه دارد... بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پیام رهبر انقلاب اسلامی به فعالان حوزه جمعیت با تأکید بر جوان‌شدن نیروی انسانی کشور: تلاش برای افزایش نسل و حمایت از خانواده از ضروری‌ترین فرائض و سیاستی حیاتی است رهبر انقلاب اسلامی در پیامی با تشکر از فعالان دلسوز حوزه جمعیت، تلاش برای افزایش نسل و جوان شدن نیروی انسانی کشور و چاره‌جوئی برای نجات کشور از آینده‌ی هولناک پیری جمعیت را سیاستی حیاتی و از ضروری‌ترین فرائض دانستند. متن پیام که امروز در نشست ستاد ملی جمعیت توسط دکتر فروتن دبیر ستاد قرائت شد، به این شرح است: بسم الله الرحمن الرحیم با سلام به همه‌ی کسانی که دلسوزانه و عاقبت‌اندیشانه به فعالیت در حوزه‌ی جمعیت روی آورده‌اند، و با تشکر از مسئولانی که در مجلس و دولت به چاره‌جوئی برای نجات کشور از آینده‌ی هولناک پیری جمعیت میپردازند، بار دیگر تأکید میکنم که تلاش برای افزایش نسل، و جوان شدن نیروی انسانی کشور و حمایت از خانواده، یکی از ضروری‌ترین فرائض مسئولان و آحاد مردم است. این فریضه درباره‌ی افراد و مراکز اثرگذار و فرهنگ‌ساز، تأکید بیشتر می‌یابد. این یک سیاست حیاتی برای آینده‌ی بلندمدت کشور عزیز ما است. کاوشهای صادقانه‌ی علمی نشان داده است که این سیاست را میتوان با پرهیز از همه‌ی آسیبهای محتمل یا موهوم پیش برد و آینده‌ی کشور را از آن بهره‌مند ساخت. به دست‌اندرکاران این حسنه‌ی ماندگار توصیه میکنم که در کنار تدابیر قانونی و امثال آن، به فرهنگ‌سازی در فضای عمومی و نیز در نظام بهداشتی اهمیت دهند. توفیقات همگان را از خداوند متعال مسألت میکنم. سیّدعلی خامنه‌ای
"کاش به این مهمانی نمی‌رفتم " هفته‌هاست، در انتظار یک مهمانی بودی، تا تمام عزیزانت را یکجا ببینی! پس چه شد که با روحی خسته و جسمی له‌شده برگشتی و آرزو کردی کاش نرفته بودی؟ - ماجرا از آنجا شروع شد...که کسی از جمع، بدون حساب و کتاب، دهان گشود به حرفهایی که جایش آنجا نبود! مهمانی‌ها نه جای مباحثه‌های سیاسی‌اند، و نه جای نقد مشکلات بشر ... جای مهربانی‌اند؛ همین! آن کلام بیهوده شبیه یک گلوله کوچک برف، از نوک قله جدا شد.... و با پاسخ‌های تو بزرگ و بزرگتر ... تا شبیه بهمن، بر سر روحت آوار شد! سکوت، بهترین پاسخ برای حرف‌های بیهوده‌ است... پس در مقابل جسارت‌ها و توهین‌ها، مکث کن، بگذار دیگران در زیبایی سکوت تو، چهرهٔ زشت کار خود را ببینند... آنوقت از هر جمعی که برگردی، خواهی دید که؛ آرامشت دست‌نخورده، باقی‌ست! هر شب قبل از خواب اعمالمان را کنیم.
هر انسانی با فطرت انسانی متولد میشود 💯🦋 فساد به حکم عوامل اجتماعی و اکتسابی است ⤵️✨ اسلام معتقد است در هر انسانی ارزش‌های انسانی به صورت یک امر فطری و بالقوه نهفته است. هر انسانی آن وقتی که متولد می‌شود با فطرت انسانی متولد می‌شود، می‌خواهد در خانه پیغمبر خدا متولد بشود، از پدری مانند علی و مادری مانند فاطمه متولد بشود یا در خانه فرعون و یانمرود متولد بشود. بچه ای که از پدر و مادر متولد می‌شود با فطرت انسانی متولد می‌شود یعنی ارزش‌های انسانی، بالذات و بالقوه در او نهفته است. فساد به حکم عوامل اجتماعی و اکتسابی است. استاد مطهری، انقلاب اسلامی از دیدگاه فلسفه تاریخ، ص42 🇮🇷🖇
🌹عـــــلامه تهرانی(رحمت الله علیه): ســــالک که آخـــــر شب و بین الطلوعین نباشد به جایے نمـــےرسد. هزار سال هم زحمت بکشد فایده ندارد این اساسی است. . شب را به جز کمی از آن بپا دار مزمل۲ 💕💜💕💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫بار الها ❄️تنهاکوچه ای 💫که بن بست نيست ❄️کوچه يادتوست 💫ازتو خالصانه ميخواهم ❄️که دوستان 💫خوبم وهيچ انسانی ❄️درکوچه پس کوچه هاي 💫زندگی اسيروگرفتار ❄️هيچ بن بستی نگردند شب همه عزیزان بخیر💫❄️ 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ▫️دشمن هزینه‌ی دفاع از حق را بالا می‌برد ▪️تنها راه دفاع از حق، سیره‌ی فاطمی است سلسله جلسات 🔺قسمت اول لینک کمکی ➕منتظر قسمت‌های بعد باشید
✴️ پنجشنبه 👈 29 اردیبهشت / ثور1401 👈 17 شوال 1443 👈19 می 2022 🕋 مناسبت های دینی و اسلامی. 🎇 امور دینی و اسلامی . ❇️ روز خوش یُمن و خوبی برای امور زیر است : ✅خرید کردن. ✅ مسافرت. ✅ امور زراعی و کشاورزی . ✅داد و ستد و معاملات. ✅ خرید دکان و خانه و ملک. ✅ آغاز بنایی و خشت بنا نهادن . ✅ مشارکت و امور شراکتی . ✅و خواستگاری عقد و عروسی خوب است. 🤒 مریض امروز زود خوب می شود. 👶 زایمان خوب و نوزادش خوب تربیت شود.ان شاءالله. 🚘 مسافرت :خوب و مفید و سود دارد. 👩‍❤️‍👩 مباشرت و مجامعت : 👩‍❤️‍👩 امروز : مباشرت امروز، فرزند هنگام زوال ظهر پنجشنبه هیچگونه انحراف و نادرستی ندارد. 🔭احکام نجوم . 🌗 امروز قمر در برج جدی و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است : ✳️عمل جراحی. ✳️آغاز معالجات و درمان. ✳️فرزند به دایه سپردن. ✳️تشکیل شرکت و امور شراکتی. ✳️برداشت محصول. ✳️از شیر گرفتن. ✳️وام و قرض دادن و گرفتن. ✳️صید و‌ دام گذاری. ✳️ و نو پوشیدن نیک است. 💑 امشب : امشب (شبِ جمعه ) ،مجامعت برای سلامتی مفید و امید می رود فرزند حاصل از ان از ابدال و یاران امام زمان عجل الله فرجه گردد.ان شاءالله 💇‍♂💇 اصلاح سر و صورت : طبق روایات، (سر و صورت) در این روز ماه قمری ، میانه است. 💉💉حجامت فصد خون دادن . یا و فصد باعث صحت بدن می شود. 💅 ناخن گرفتن: 🔵 پنجشنبه برای ، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است. 👕👚 دوخت و دوز: پنجشنبه برای بریدن و دوختن روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد . ✴️️ وقت استخاره : در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه موجب رزق فراوان میگردد . 💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد 🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 🌸زندگیتون مهدوی با این دعا روز خود را شروع کنید👇👇 🌟بسم الله الرحمن الرحیم🌟 ✨ *اللّهُمَّ اِنّی اَسأَلُکَ یا قَریبَ الفَتحِ وَ الفَرَجَ یا رَبَّ الفَتحِ وَ الفَرَج یا اِلهَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ عَجِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ سَهِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ یا فَتّاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا مِفتاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا* *فارِجَ الفَتحِ وَالفَرَجِ یا صانِعَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا غافِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا رازِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا خالِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا صابِرَالفَتحِ وَ الفَرَجِ یا ساتِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ وَاجعَل لَنا مِن اُمُورِنا فَرَجاً* *وَمَخرَجاً اِیّاکَ نَعبُدُ وَ اِیّاکَ نَستَعینَ بِرحمتک یا اَرحَمَ الرّاحمینَ*✨
27.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 هلالی و پویانفر «سلام فرمانده» را با دهه نودی‌ها خواندند
استاد فیاض‌بخش؛ توصیه به نماز شب در بیانات الهی و فرهنگ کلمات اهل بیت علیهم‌السلام به حدّی است که در میان اهل معنا، جایگاه نماز شب مانند جایگاه نمازهای یومیّه برای توده‌ی مردم است و امکان ندارد کسی بدون نماز شب بتواند در مسائل معنوی به جایی برسد. خداوند خطاب به رسول اکرم‌ صلوات‌الله‌علیه درباره‌ی نماز شب می‏‌فرماید: «وَمِنَ اللَّیْلِ فَتَهجَّد بِهٖ ناٰفِلَةً لَكَ عَسى اَنْ یَبْعَثَكَ رَبُّكَ مَقاٰمًا محمودا» و پاسی از شب را از بستر برخيز (و به عبادت و نافله‌ی شب بپرداز) و اين يک وظيفه‌ی اضافی برای تو است؛ اميد آنکه خداوند به برکت این عمل تو را به مقام محمود نائل گرداند. «تهجّد» در لغت به معنای برخاستن از بستر است. این آیه‌ی شریفه نشان می‏‌دهد که صرف جدا شدن از بستر برای نماز شب، ارزشمند است؛ ممکن است بعضی نتوانند ابتدای شب بخوابند، آنها می‌توانند برای ادای نافله‌ی شب، بعد از نیمه شب، نماز شب را بخوانند و بعد بخوابند، ولی این دیگر تهجّد نیست، صرفاً نماز شب خواندن است؛ در حالی که ما امر به تهجّد شده‏ ایم، یعنی انسان شب را بخوابد و سپس نیمه‌‏های شب برای نماز برخیزد.
😂 -به تنبله میگن اگه نماز نخونی میبرنت جهنم! - اما اگه بخونی میری بهشت حالا کدومو انتخاب میکنی؟ -میگه: جهنم!😴 -میگن: چرا؟؟؟😳😳 -میگه: چون بهشت باید خودت بری سخته... اما جهنمو خودشون میان میبرنتـــــ!🤨🤣🤣🤣🤣 -جواب قانع کننده تر این نشنیده بودم😁😂😁 -مردی دعا می کرد بهشت و جهنم را ببیند. - در خواب دو در را دید و یکی از آنها را باز کرد و نگاهی به داخل انداخت. -درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛ -آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد. اما افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند. - آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند. که به بازوهایشان بسته شده بود. -اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند قاشق را در دهان خود فرو ببرند. -شنید که: اینجا جهنم است. -مرد با دیدن صحنه عذاب آنها غمگین شد. -او به اتاق بعدی رفت و در را باز کرد: -آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. - یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت. -اما افراد دور میز، قوی و شاد بودند. -با اینکه مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند!!! -مرد گفت: نمی فهمم! -در جواب شنید: - اینها یاد گرفته اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آنها خودخواهانه به خودشان فکر می کردند.! -پیامبر اڪرم ﷺ میفرمایند: -مَنِ اشْتاقَ اِلَى الْجَنَّةِ سارَعَ اِلَى الْخَيْراتِ -هر كس مشتاق بهشت است، به سوى نيكى‏ ها مى ‏شتابد 📚نهج الفصاحه ص 726 ، ح 2768
😂 معمولا 99درصد آدمای امروزی، وقتی میرن یه جا سعی نمی‌کنن در محل لذت ببرن. بلکه سعی می‌کنن عکس و فیلم بگیرن و بعدها ببینن و حسرت بخورن😂
😂 - با 121 تماس گرفتم☎️ گفتم - برق کوچه ما یک ساعتــــــــــه قطعه ولی اون ور خیابون برق داره!!😣 - گفت 5 دقیقه دیگه مشڪل حل میشه..🤩 -5‌ دقیقه بعد برق اون ور هم قطع کردن🙁😳🤣🤣 😌 -شکایتی از سوی یکی مشتریان به یڪ کمپانی رسید -اواظهار داشت یک بسته صابون خریدھ ڪه قوطی آن خالی است! -بلافاصله با تاکید مدیریت ارشد کارخانه این مشکل بررسی و دستور صادر شد که خط بسته بندی اصلاح گردد. -مهندسین راه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند : -مونیتورینگ خط بسته بندی با اشعه ایکس -بزودی سیستم مذکور خریداری شده و مانیتورهائی با رزولیشن بالا نصب شده و دو نفر اپراتور نیز جهت کنترل دائمی پشت آن دستگاهها به کار گمارده شدند تا از عبور قوطیهای خالی جلوگیری نمایند. - درست همزمان با این ماجرا ، مشکلی مشابھ، در یکی از کارگاههای کوچک تولیدی پیش آمده بود - اما آنجا یک کارمند معمولے، آن را به شیوه ای بسیار ساده تر و کم خرجتر حل کرد : -تعبیه یک دستگاه پنکه قوی در مسیر خط بسته بندی!!!! -تا قوطی خالی را باد ببرد!! طبق آیات قران، بهترین راهڪار حل مشکلات استفاده از شاه کلید تقواست خداوند می فرمایند: - «وَ مَن یَتَّقِ اللهَ یَجعَل لَهُ مِن أَمرِهِ یُسراً» -و هر کس از خداوند پروا کند در کارش آسانی پدید آرد. 📒سوره طلاق. آیہ۴
😂 یارو تو میدون تجریش به تاکسی میگه : دو قدم پایینتر میری؟ راننده میگه : تا کجا؟ یارو میگه : راه آهن راننده میگه : کرایه ما به درک، ولی اینطوری قدم برندار، خشتکت پاره میشه😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ▫️دشمن هزینه‌ی دفاع از حق را بالا می‌برد ▪️تنها راه دفاع از حق، سیره‌ی فاطمی است سلسله جلسات 🔺قسمت اول
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 🔹《خانواده‌های شیعه》تیرنشانِ دشمن! 🔸چطور خانواده‌های خود را حفظ کنیم؟ سلسله جلسات 🔺قسمت دوم
الذکر «أوَّلٌ مِن المذكورِ و ثانٍ مِنَ الذاكِرِ» / امیرالمؤمنین علیه‌السلام - مگر جز تو چیز دیگری هم هست، که ورودش به خراب‌آباد قلب من، شگفت‌زده‌ام کند؟ من مست " لاحول و لا قوه الا بالله " های ممتدی هستم، که به حول و قوه‌ی تو بر زبانم جاری می‌شوند.