eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11.4هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 آن صدای زیبا مرز میان رفتن و ماندن قسمت یازدهم؛ رنگ بی رنگی تجربه‌گر: دکتر مهدی کلهر
‍ 🍃🌷صبح سه‌شنبه تون معطر به ذکر شریف صلوات بر حضرت محمد (ص) و خاندان مطهرش🌷🍃 🍃🌷اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌷🍃 🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه کافه گلاسه کافی شاپی که به نظرم کافی شاپ باید بیاد ازم یاد بگیره والا به خدا از بس خوشمزه شده😍😍 بزن اون لایک خوشگله را دوست من…❤️ سیو نکنی هم که از دستت رفته…🤨 مواد لازم کافه گلاسه دو لیوان؛ شیر یک پیمانه شکر ۴ قاشق غذاخوری نشاسته ذرت ۱ قاشق غذاخوری پودر نسکافه ۲ قاشق غذاخوری بستنی وانیلی ۴ الی ۵ قاشق غذاخوری 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 اخرسر برای برکت غذایی که پختید هفت مرتبه سوره قریش بخونید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸زندگی دفتری از خاطره‌هاست... 🌾یک نفر همدم خوشبختی‌ها 🌸یک نفر همسفر سختی‌هاست 🌾چشم تا باز کنیم؛ عمرمان می‌گذرد 🌸ما همه همسفر و رهگذریم 🌾آنچه باقیست فقط خوبی‌هاست.. سه شنبه تون زیبا 🌸 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫قرار ما حرم توست ❤️یا امام رضا(ع) 💫امید ما کرم توست ❤️یا امام رضا(ع) 💫خوشا به حال ❤️دل عاشقی که در هر حال 💫 کبوتر حرم توست یا امام رضا(ع) 💫پیشاپیش ❤️ولادت امام رضا (ع) 💫مبارک و تهنیت باد 🎉🌹
☁️✨ ••نذر کردم تا بیایی هرچه دارم مال تو چشم های خسته پر انتظارم مال تو یک دل دیوانه دارم با هزاران آرزو آرزویم هیچ ، قلب بیقرارم مال تو✨☁️ صبحتون بخیر🌸🌿 اللّهمَّ عَجَّل لِوَلیّکَ الفَرَج🌱💛 🌸🍃
🌷حدیث ‌ 💚 پیامبر اکرم (ص) : بنده‏ ای که مطیع ❤️پدر و مادر و پروردگارش باشد، روز قیامت در بالاترین جایگاه است💙 📚کنز العمال، ج 16، ص 467 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزیزان داخل ویدیو کامل توضیح دادم. فقط تنها نکته ای که باید بگم اینکه مقدار آب تخم شربتی و خاکشیر باید خیلی کم باشه امیدوارم خوشتون بیاد و استفاده کنید 😍 . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥘 یک با مرغ مواد لازم : سینه مرغ سیر اسفناج پنیر موزارلا و پارمسان اسپاگتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 شوق رفتن روایت تجربه‌گری که دوست داشت همچون شهدا مرگ را تجربه کند قسمت یازدهم؛ رنگ بی رنگی تجربه‌گر: دکتر مهدی کلهر
🔴 یه روز بخاطر خرابکاری هایی که توی این مملکت انجام داد صندلی از زیر پاش کشیده خواهد شد . مهم نیست برای بیش از ۷۰۰ هزار امضا جمع شده و نهادهای مسئول در انجام وظیفه قانونی خود کوتاهی میکنند ، مهم اینه که ما در راستای درخواست رهبر انقلاب در سالگرد برای محاکمه و مجازات عاملان خرابکاری در کشور لبیک گفتیم و مطالبه گری برای محاکمه این عنصر خرابکار به راه انداختیم.👊🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💡درس اخلاق مرحوم استاد ⚠️ اثر وحشتناک گناه بر قلب انسان در حدیث (علیه السلام) 🏴 شادی روح ، صلوات و فاتحه‌ای قرائت فرمایید🙏🥀 اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُمْ 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وقتی‌ که کاهش شدید بودجه بی‌بی‌سی‌ سبب می‌شود تا خبرنگاران این رسانه در اقدامی اعتراضی زبان به حقیقت‌های بریتانیا باز کنند! گزارش خبرنگار بی‌بی‌سی از حال و هوای هفتادمین سالگرد تاجگذاری ملکه بریتانیا: "تورم در بریتانیا سر به فلک کشیده و بسیاری در یک قدمی بی‌خانمانی قرار دارند؛ بیش از ۶۵ درصد از جوانان خواهان ساقط شدن سلطنت در بریتانیا هستند!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | روایت مرحوم آیت الله مصباح یزدی از نامه‌های آیت‌الله العظمی بهجت به رهبر معظم انقلاب 🔸️احساس من این بود مرحوم آقای بهجت عنایت خاصی به آقا دارند
بسم رب الرضا با سلام ،سلامی به صفای حرم ثامن اللحج ،به زیبایی آن گنبد طلایی، به بلندای گلد سته های حریمش ،به عظمت آن صحن و رواقهایش ، به همه شما،به همه دوستداران حضرتش.
💥إِنَّ اللّهَ سُبْحَانَهُ وَضَعَ الثَّوَابَ عَلَى طَاعَتِهِ، وَ الْعِقَابَ عَلَى مَعْصِيَتِهِ، ذِيَادَةً لِعِبَادِهِ عَنْ نَقْمَتِهِ وَ حِيَاشَةً لَهُمْ إِلَى جَنَّتِهِ 🌔«خداوند سبحان ثواب را بر اطاعتش و كيفر را بر معصيتش مقرر داشته است تا بندگانش را از عذاب خود بازدارد و آن ها را به سوى بهشتش سوق دهد» 📘 💕❤️💕❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺سخنرانی استاد پناهیان ✍️موضوع: تعریفی متفاوت و دلنشین از ایمان که کمتر شنیدید!
سوخته:حس یک حضور تا زمان رفتن ... روز شماری که هیچ ... لحظه شماری می کردم ... و خدا خدا می کردم ... توی دقیقه نود نظر پدرم عوض نشه ... استاد ضد حال زدن به من ... و عوض کردن نظرش در آخرین دقایق بود ... حتی انجام کارهایی که سعید اجازه رو داشت ... من که بزرگ تر بودم نداشتم ... به جای قطار، بلیط هواپیما گرفتن ... تا زمانی که پرواز از زمین بلند نشده بود ... هنوز باور نمی کردم ... احساس خوشی و خوشحالی بی حدی وجودم رو گرفته بود ... هواپیما به زمین نشست ... و آقا مهدی توی سالن انتظار، منتظر من بود ... از شدت شادی دلم می خواست بپرم بغلش و دستش رو ببوسم ... اما جلوی خودم رو گرفتم ... خجالت بکش ... مرد شدی مثلا ... توی ماشین ما ... من بودم ... آقا محمد مهدی که راننده بود... پسرش، صادق ... یکی از دوستان دوره جبهه اش ... و صاحبخونه شون ... که اونم لحظات آخر، با ما همراه شد ... 3 تا ماشین شدیم ... و حرکت به سمت جنوب ... شادی و شعف ... و احساس عزیز همیشگی ... که هر چه پیش می رفتیم قوی تر می شد ... همراه و همدم همیشگی من ... به حدی قوی شده بود که دیگه یه حس درونی نبود ... نه اسم بود ... نه فقط یه حس... حضور بود ... حضور همیشگی و بی پایان ... عاشق لحظاتی می شدم که سکوت همه جا رو فرا می گرفت ... من بودم و اون ... انگار هیچ کسی جز ما توی دنیا نمی موند ... حس فوق العاده ... و آرامشی که ... زیبایی و سکوت اون شب کویری هم بهش اضافه شد ... سرم رو گذاشته بودم به شیشه ... و غرق زیبای ای شده بودم که بقیه درکش نمی کردن ... صادق زد روی شونه ام ... به چی نگاه می کنی؟ ... بیرون که چیزی معلوم نیست ... سرم رو چرخوندم سمتش ... و با لبخند بهش نگاه کردم ... هر جوابی می دادم ... تا زمانی که حضور و وجودش رو حس نمی کرد ... بی فایده بود ... فردا ... پیش از غروب آفتاب رسیدیم دوکوهه ... ماشین جلوی نگهبانی ورودی ایستاد ... و من محو اون تصویر ... انگار زمین و آسمان ... یکی شده بودند ... . .ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸 رمان های عاشقانه مذهبی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
سوخته: دوکوهه وارد شدیم ... هر چی از در نگهبانی فاصله می گرفتیم ... این حس قوی تر می شد ... تا جایی که ... انگار وسط بهشت ایستاده بودم ... و عجب غروبی داشت ... این همه زیبایی و عظمت ... بی اختیار صلوات می فرستادم... آقا مهدی بهم نزدیک شد و زد روی شونه ام ... بدجور غرق شدی آقا مهران ... اینجا یه حس عجیبی داره ... یه حس خیلی خاص ... انگار زمینش زنده است ... خندید ... خنده تلخ ... این زمین ... خیلی خاصه ... شب بچه ها می اومدن و توی این فضا گم می شدن ... وجب به وجبش عبادگاه بچه ها بود ... بغض گلوش رو گرفت ... - می خوای اتاق حاج همت رو بهت نشون بدم ؟ ... چشم هام از خوشحالی برق زد ... یواشکی راه افتادیم ... آقا مهدی جلو ... من پشت سرش ... وارد ساختمون که شدیم ... رفتم توی همون حال و هوا ... من بین شون نبودم ... بین اونها زندگی نکرده بودم ... از هیچ شهیدی خاطره ای نداشتم ... اما اون ساختمون ها زنده بود ... اون خاک ... اون اتاق ها... رسیدیم به یکی از اتاق ... 3 تا از دوست هام توی این اتاق بودن ... هر 3 تاشون شهید شدن ... چند قدم جلوتر ... یکی از بچه ها توی این اتاق بود ... اینقدر با صفا بود که وقتی می دیدش ... همه چیز یادت می رفت ... درد داشتی... غصه داشتی ... فکرت مشغول بود ... فقط کافی بود چشمت به چشمش بیوفته ... نفس خیلی حقی داشت ... به اتاق حاج همت که رسیدیم ... ایستاد توی درگاهی ... نتونست بیاد تو ... اشکش رو پاک کرد ... چند لحظه صبر کرد ... چراغ قوه رو داد دستم و رفت ... حال و هوای هر دومون تنهایی بود ... یه گوشه دنج ... روی همون خاک ... ایستادم به نماز ... .ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸 رمان های عاشقانه مذهبی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 .
سوخته: مرد بعد از نماز مغرب و عشا ... همون گوشه ... دم گرفتم ... توی جایی که ... هنوز می شد صدای نفس کشیدن شهدا رو توش شنید ... بی خیال همه عالم ... اولین باری بود که بی توجه به همه... لازم نبود نگران بلند شدن صدا و اشک هام باشم ... توی حس حال و خودم ... عاشورا می خوندم و اشک می ریختم... عزیزترین و زنده ترین حس تمام عمرم ... توی اون تاریکی عمیق ... به سفارش آقا مهدی زیاد اونجا نموندم ... توی راه برگشت... چشمم بهش افتاد ... دویدم دنبالش ... آقا مهدی ... برگشت سمتم ... آقا مهدی ... اتاق آقای متوسلیان کجا بوده؟ ... با تعجب زل زد بهم ... تو حاج احمد رو از کجا می شناسی؟ ... - کتاب "مرد" رو خوندم ... درباره آقای متوسلیان بود ... اونجا بود که فهمیدم ایشون از فرمانده های بزرگ ... و علم داری بوده برای خودش ... برای شهید همت هم خیلی عزیز بوده... تأسف خاصی توی چشم ها و صورتش موج می زد ... نمی دونم ... اولین بار که اومدم دو کوهه ... بعد از اسارتش بود ... بعدشم که دیگه ... راهش رو گرفت و رفت ... از حالتش مشخص بود ... حاج احمد برای آقا مهدی ... فراتر از این چند کلمه بود ... اما نمی دونستم چی بگم ... چطور بپرسم و چطور ادامه بدم ... هم دوست داشتم بیشتر از قبل متوسلیان رو بشناسم ... و اینکه واقعا چه بلایی سرش اومد؟ ... و اینکه بعد از این همه سال ... قطعا تمام اطلاعاتش سوخته است ... پس چرا هنوز نگهش داشتن؟ ... و ... تمام سوال های بی جوابی که ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... و هر بار که بهشون فکر می کردم ... غیر از درد و اندوه ... غرورم هم خدشه دار می شد ... و از این اهانت، عصبانی می شدم ... .ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸 رمان های عاشقانه مذهبی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
سوخته: شب آخر سفر فوق العاده ما ... تازه از دو کوهه شروع شد ... صبح، بعد از روشن شدن هوا حرکت کردیم ... شلمچه ... چزابه ... طلائیه ....کوشک و ... هر قدمش ... و هر منطقه با جای قبل فرق داشت ... فقط توفیق فکه نصیب مون نشد ... هر چی آقا مهدی اصرار کرد ... اجازه ندادن بریم جلو ... جاده بسته بود و به خاطر شرایط خاص پیش آمده ... اجازه نداشتیم جلوتر بریم ... شب آخر ... پادگان حمید ... خوابم نمی برد ... بلند شدم و اومدم بیرون ... سکوت شب و صدای جیرجیرک ها ... دلم برای دو کوهه تنگ شده بود ... خاک دو کوهه از من دل برده بود ... توی حال و هوای خودم بودم ... غرق دلتنگی کردن برای خدا ... که آقا مهدی نشست کنارم ... - تو هم خوابت نمی بره ؟ ... بقیه تخت خوابیدن ... با دل شکسته و خسته به اطراف نگاه کردم ... این خاک، آدم رو نمک گیر می کنه ... مگه میشه ازش دل کند؟ ... هنوز نرفته، دلم برای دو کوهه تنگ شده ... با محبت عمیقی بهم نگاه کرد ... پدربزرگت هم عاشق دوکوهه بود ... در عوض، منم عاشق این حال و هوای توئم ... خندید ... و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... آقا مهدی؟ ... راسته که شما جنازه پدربزرگم رو برگردوندید؟... چشم هاش گر گرفت و سرش چرخید ... به زحمت نیم رخش رو می دیدم ... - دلم می خواست محل شهادت پدربزرگم رو ببینم ... سفر فوق العاده ای بود و دارم دست پر می گردم ... اما دله دیگه... چشم انتظار دیدن اون خاک بود ... حالا هم که فکر برگشت ... دیگه زبونم به ادامه دادن نچرخید ... .ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹