eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
9.9هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
20.8هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
ابراهیم می گفت : به احترام بگذارید که حفظ آرامش و بهترین امر به معروف برای شماست ...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باورتون نميشه كه أين فينگر فود چقددددر آسون و خوشمزست😋👌 اين مرغ كرانچى فوق العاده خوشمزست،مناسب مهمونى،و سينى هاى فينگر فود👌 كپشن و بخونيد ببينيد چقدر كم هزينست👌 ✅🌺اين پست و سيو كن كه گمش نكنى و براى تولد و مهمونى ها درستش كنى✅🤗 🔶سينه مرغ نوارى شده 🔶روغن زيتون 🔶نمك 🔶،آويشن،پاپريكا به مقدار كم 🔶پودر سير و يا سير رنده شده (حريه يا پوره سير) 🔶تخم مرغ 🔶پودر سوخارى 🔶آرد 🔶ماست چكيده 💟سينه مرغ و نوارى برش بزنيد،نمك روغن زيتون ،سير،اويشن به مقدار كم و پاپريكا اضافه كنيد،و يك ساعت داخل يخچال استراحت بدين💟 💟مرغ هاى نوارى شده را به آرد آغشته كنيد بعد داخل تخم مرغ برنيد و در آخر در پودر سوخارى بزنيد و در روغن شناور سرخ كنيد💟 👩🏻‍🍳✅اين مرغ كرانچى ميتونيد با سس قرمز سرو كنيد ✅ ✅و يا مثل من داخل ليوان اول ماست چكيده بريزيد و با نعناع و مرغ ها تزيين کنید
28.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حکایت گله از امام زمان عجل الله..🤍 [پیشنهاد مشاهده]
💓✨دوشنبه تون عالی و بینظیر 🌷✨و پراز افکار مثبت 💓✨امروزتون شاد 🌷✨لحظه هاتون قشنگ 💓✨زندگیتون پربرکت 🌷✨عاقبتتون تابناک 💓✨دستاتون سرشاراز نعمت 🌷✨و روزگارتون پراز موفقیت باشه 💓✨روزتـون زیبـا و در پنـاه خـدا 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ابتدا سینه مرغ رو برش میزنیم ومیکوبیم تا کمی از هم باز شه تو کاسه ای کمی نمک وفلفل سیاه وفلفل قرمز وپاپریکا وروغن زیتون وزعفران مخلوط کرده وبا برس به سینه مرغ میمالیم آون قرمزی مواد مال پاپریکا وفلفل قرمز هم میزاریم یخچال به مدت دوسه ساعت روغن میزاریم رو گاز تا گرم شه سینه طعم داده شده رو اول تو آرد(آرد گندم)بعد تو تخم مرغ زده شده وسپس تو آرد سوخاری غلتانده وسپس سرخ میکنیم وبا سیب زمینی سرخ کرده نوووووش جان بفرمایید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 : ما ماهیانه پولِ فاکتورهای دولت قبل را می‌دهیم 🔹فقط در همین ۲۰ روز ۲۹ هزار میلیارد تومان پول اوراق را پرداخت کردیم. سرباز مثل
اولین دوشنبه تیرماهتون بخیر 🌼 آرزو میکنم قلبتون پر باشه از مهر و محبت🌼🍃 روحتون لبریز باشه از آرامش وشادی🌼🍃 وخیر و برڪت مهمون همیشگی خونه‌هاتون باشه🌼🍃 🌸🍃
سلام ان شاءالله تعالی در پناه قاضی الحاجات امروزتون بخیرونیکی حال دلتون خوب خوب رزق و روزیتون زیاد تن و جانتون سلامت و زندگیتون غرق در خوشبختی باشه. آمین دوشنبه تون پر برکت 🌸🍃
6.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷فرزند شهید مدافع حرم: بچه‌ها...! شما همه‌تون دخترین. میگن دخترا بابایی‌ان....!! منم دوست دارم بابام بعد از دو سال از سر کار بیاد.... بهش بگم: بابایی! خسته نباشی!! من بابام زنده‌اس! نمیتونم ببینمش. ولی حس‌ش میکنم! من، دختر شهید مدافع حرم، از زبان همه خانواده‌های شهدا میگم. ما نمیگذریم از اون دختری که به راحتی با بی‌حجابی، پا میگذارند روی خون پاک پدران ما. نمیگذریم! روز قیامت، جلوی همه‌تون رو میگیریم!! بخدا خیلی راحت دارین روی خون پدران ما، پا میگذارین!!!
نسل_سوخته: تشنه لبیک سریع، چشم های خمار خوابم رو باز کردم و ... نگاهم افتاد به خیابان مستقیمی که واردش شدیم ... بغض راه نفسم رو بست ... خواب و وقایع آخرین عاشورا ... درست از مقابل چشم هام عبور می کرد ... جاده های منتهی به کربلا ... من و کربلا ... من و موندن پشت در خیمه ... و اون صدا ... چفیه رو انداختم روی سرم و کشیدم توی صورتم ... اشک امانم رو بریده بود ... - آقا جون ... این همه ساله می خوام بیام ... حالا داری تشنه ... من بی لیاقت رو از کنار جاده کربلا کجا می بری؟... هر کی تشنه یه چیزیه ... شما تشنه لبیک بودی ... و من تشنه گفتنش ... وارد منطقه جنگی مهران شده بودیم ... اما حال و هوای دل من، کربلا بود ... - این بار چقدر با خیمه تو فاصله دارم، پسر فاطمه؟ ... از جمع جدا شدم ... چفیه توی صورت ... کفشم رو در آوردم و خودم رو بین خاک ها گم کردم ... ضجه می زدم و حرف میزدم ... - خوش به حالتون ... شما مهر سربازی امام زمان توی کارنامه تون خورده ... من بدبخت چی؟ ... من چی که سهم من از دنیا فقط جا موندنه؟ ... لبیک شما رو مهدی فاطمه قبول کرد ... یه کاری به حال دل من بی نوا بکنید ... منی که چشم هام کوره ... منی که تشنه لبیکم ... منی که هر بار جا می مونم ... به حدی غرق شده بودم که گذر زمان رو اصلا نفهمیدم ... توی حال خودم بودم ... سر به سجده و غرق خاک ... گریه می کردم که دست ابالفضل ... از پشت اومد روی شونه ام... چی کار می کنی پسر؟ ... همه جا رو دنبالت گشتم ... کندن از خاک مهران ... کار راحتی نبود ... داشتم نزدیک ترین جا به کربلا ... داغ دلم رو فریاد می زدم ... بلند شدم ... در حالی که روحی در بدنم نبود ... جان و قلبم توی مهران جا مونده بود ... چشم ابالفضل که بهم افتاد ... بقیه حرفش رو خورد ... دیگه هیچی نگفت ... بقیه هم که به سمتم می اومدن ... با دیدنم ساکت می شدن ... از پله ها اومدم بالا ... سکوت فضا رو پر کرد ... همهمه جای خودش رو به آرامش داد ... - علی داداش ... پاشو برگشت رو من بشینم کنار پنجره ... دوباره چفیه رو کشیدم روی سرم ... و محو وجب به وجب خاک مهران شدم ... حال، حال خودم نبود ... که علی زد رویشونه ام ... صورت خیس از اشکم چرخید سمتش ... یه لحظه کپ کرد ... - بچه ها ... می خواستن یه چیزی بخونی ... اگه حالشو داری ... جملات بریده بریده علی تموم شد ... چند ثانیه به صورتش نگاه کردم ... و میکروفون رو گرفتم ... نگاهم دوباره چرخید سمت مهران ... - بی سر و سامان توئم یا حسین ... تشنه فرمان توئم یا حسین ... آخر از این حسرت تو جان دهم ... کاش که بر دامن تو جان دهم ... کی شود این عشق به سامان شود؟ ... لحظه لبیک من و ، جان شود؟ ... . ادامه دارد... 🌟نويسنده:سيدطاها ايماني🌟 رمان های عاشقانه مذهبی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
سوخته: سرباز مخصوص دردهای گذشته ... همه با هم بهم هجوم آورده بود ... اون روز عاشورا ... کابووس های بی امانم ... و حالا ... دیگه حال، حال خودم نبود ... بچه ها هم که دیدن حال خوشی ندارم ... کسی زیاد بهم کار نمی داد ... همه چیز آروم بود تا سر پل ذهاب ... آرامگاه احمد بن اسحاق ... وکیل امام حسن عسکری ... از اتوبوس که پیاده شدم ... جلوی آرامگاه، خشکم زد ... همه ایستادن توی صحن و راوی شروع به صحبت ... در شأن مکان و احمد بن اسحاق کرد ... و عظمت شهیدی که اونجا مدفون بود ... کسی که افتخار مهر مخصوص سربازی امام زمان "عج" در کارنامه اش دو داشت ... شهید "حشمت الله امینی" ... این اسم ... فراتر از اسم بود ... آرزو و آمال من بود ... رسیدن و جا نموندن بود ... تمام خواسته و آرزوی من از دنیایی به این عظمت ... آرزویی که توی مهران ... با التماس و اشک، فریاد زده بودم ... اما همه چیز ... فقط آرزویی مقابل چشمان من نبود ... اون آرامگاه و اون محیط، خیلی آشنا به نظر می رسید ... حس غریب و عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... اما چرا؟ ... چرا اون طور بهم ریخته بودم؟ ... همون طور ایستاده بودم ... توی عالم خودم ... که دوباره ابالفضل از پشت زد روی شونه ام ... - داداش ... اسم دارم به خدا ... مثل نینجا بی صدا میای یهو میزنی روی شونه ام ... خندید ... - دیدم زیادی غرق ساختمون شدی گفتم نجاتت بدم تا کامل خفه نشدی ... حالا که اینطور عاشقش شدی ... صحن رو دور بزن ... برو از سمت در خواهران ... خانم حسینی رو صدا کن بیاد جای اتوبوس وسائل رو تحویل بگیره ... با دلخوری بهش نگاه کردم ... - اون زمانی که غلام حلقه به گوش داشتن و ... برای پیج کردن و خبر دادن می فرستادنش خیلی وقته گذشته ... داداش ... هم خودت پا داری ... هم موبایل ... زنگ زدی جوابنداد، خودت برو ... تازه این همه خانم اینجاست ... به یکی از خانم ها پیغام دادم ... ما رو کاشت ... رفت که بیاد ... خودش هم که برنمی داره ... بعد از نماز حرکت می کنیم ... بجنب که تنها بیکار اینجا تویی ... یه ساعته زل زدی به ساختمون ... آرامگاه رو دور زدم ... و رفتم سمت حیاط پشتی که ... نفسم برید و نشستم زمین ... - یا زهرا ... یا زهرا ... چشم هام گر گرفت و به خون نشست ... . .ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸 رمان های عاشقانه مذهبی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
: چشم های کور من پاهام شل شده بود ... تازه فهمیدم چرا این ساختمان ... حیاط ... مزار شهدا ... برام آشنا بود ... چند سال می گذشت؟ ... نمی دونم ... فقط اونقدر گذشته بود که ... نشستم یه گوشه و سرم رو بین دست هام مخفی کردم ... خدایا ... چی می بینم؟ ... اینجا همون جاست ... خودشه... دقیقا همون جاست ... همون جایی که توی خواب دیدم... آقا اومده بود ... شهدا در حال رجعت ... با اون قامت های محکم و مصمم ... توی صحن پشتی ... پشت سر هم به خط ایستادن ... و همه منتظر صدور فرمان امام زمان ... خودشه ... اینجا خودشه ... زمانی که این خواب رو دیدم ... یه بچه بودم ... چند بار پشت سر هم ... و حالا ... اونقدر تک تک صحنه ها مقابل چشمم زنده بود ... که انگار دقیقا شهدا رو می دیدم که به انتظار ایستاده اند ... - یا زهرا ... آقا جان ... چقدر کور بودم ... چقدر کور بودم که نفهمیدم و ندیدم ... این همه آرزوی سربازیت ... اما صدای اومدنت رو نشنیدم ... لعنت به این چشم های کور من ... داخل که رفتم ... برادرها کنار رفته بودن ... و خانم ها دور مزار سرباز امام زمان ... حلقه زده بودن ... و من از دور ... به همین سلام از دور هم راضیم ... سلام مرد ... نمی دونم کی؟ ... چند روز دیگه؟ ... چند سال دیگه؟ ... ولی وعده ما همین جا ... همه مون با هم از مهران میریم استقبال آقا ... اشک و بغض ... صدام رو قطع کرد ... اشک و آرزویی که به همون جا ختم نشد ... از سفر که برگشتم یه کوله خریدم ... و لیست درست کردم... فقط ... تک تک وسائلی رو که یه سرباز لازم داره ... برای رفتن ... برای آماده بودن ... با یه جفت کتونی ... همه رو گذاشتم توی اون کوله ... نمی خواستم حتی به اندازه برداشتن چند تا تیکه ... از کاروان آقا عقب بمونم ... این کابووس هرگز نباید اتفاق می افتاد ... و من ... اگر اون روز زنده بودم و نفس می کشیدم ... نباید جا می موندم ... چیزی که سال ها پیش در خواب دیده بودم ... و درک نکرده بودم ... ظهور بود ... ظهوری که بعد از گذر تمام این مدت ... هنوز منتظرم ... و آماده ... سال هاست ساکم رو بستم ... شوقی که از عصر پنجشنبه آغاز میشه ... و چقدر عصرهای جمعه دلگیرن ... میرم سراغش و برش می گردونم توی کمد ... و من ... پنجشنبه آینده هم منتظرم ... تا زمانی که هنوز نفسی برای کشیدن داشته باشم ... و ما ز هجر تو سوختیم؛ ای پسر فاطمه .... خدایا بپذیر؛ امن یجیب های این نسل سوخته را .... یاعلی مدد .... التماس دعای فرج نويسنده: شهيد مدافع حرم سيدطاها ايماني رمان های عاشقانه مذهبی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹