eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11.4هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز یک فنجان لبخند به دوستت هدیه کن یک فنجان مهربانی به همسایه ات یک فنجان عشق به مادرت فنجانی از احساس خوب بردار و خودت بنوش امروز کمی مـهربانتر باش 🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام امام زمانم✋🌸 سلامی از ذره به خورشید ... سلامی از فرش به عرش ... سلامی از قفس به پرواز ... سلامی از التهاب به آرامش ... سلامی از طوفان به ساحل ... سلامی از درد به طبیب ... سلامی از رنج به نجات ... سلامی از من به شما ‌مولاے غریبم ... آقاجان فصل آمدنت چه دیر شده است... این روزها دوباره یاد قهرمان ملی‌مان جهانی شده است، ان شاءالله روزے را ببینیم که دوباره برگردد و در کنار شما فرماندهی کند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈کارهایی را بکن که دوست داری، جوری باش که دوست داری و راهی را برو که حالت را بهتر می کند ! به اینکه دیگران برایِ تو چه فکری می کنند فکر نکن 👈 ما اینجا نیستیم که بابِ میلِ دنیا و دیگران باشیم، ما آمده ایم تا خودمان، تعبیرِ رویاهایِ خودمان و برایِ خودمان باشیم ... ☺️ دوست من👇 👈 تو دیوار نیستی که بر رویت پوسترهای تبلیغاتی بچسبانند ! شجاعت داشته باش و خودت باش ؛ با همه کاستی‌ها و نقص‌ها. شجاعت داشته باش و تندیس زندگی خودت را بساز. 👈 تقدیس‌گر دیگران نباش. آنقدر خوبی و توان و استعداد در وجود خود تو هست که دیگران تقدیست کنند ... 👈 حکایت نویس خود باش ، نه حکایت نویس دیگران ! زندگی خودِ تو ، حکایتی‌تر از همه است ☺️ امروزتون پر از آرامش...☺️
✅ پنج فکری که هر روز بهت آسیب میزنه: ۱.دیگران در مورد من چه فکری میکنند؟ ۲.دیگران چه چیزهایی دارند و من چه چیزهایی ندارم؟ ۳.دیگران چکار میکنن که من نمیکنم؟ ۴.چه کاری باید انجام بدم تا بهتر از دیگران باشم؟ ۵.چکاری باید بکنم تا توجه و شهرت بیشتری از دیگران بدست بیارم؟ ⬅️ به جای اینکه انرژی خودتو صرف این فکرها کنی در جایگاه خودت بهترین باش! اونوقت ببین ازهمه بهتر میشی
👌خبر خوب این‌که؛ پرستوها بعد از مسیرے سخت و طولانی، در آرام‌ترین سرزمین، مستقر شده‌اند، ماهی‌هاے سرگردان رودخانه‌هاے خروشان، به اقیانوس‌هاے آرام رسیده و نهنگ‌ها مدت‌هاست که از ساحل، کناره می‌گیرند. 👌 خبر خوب این‌که؛ ابرها حریفِ آفتاب نشدند، سفیدےها سیاهی‌ها را کنار زده و خوبی‌ها به سپاه‌ بدےها پیروز شدند. 👌 حقیقت این است که؛ عادت می‌کنیم به سختی‌ها، به رفتن‌ها، به از دست دادن‌ها و درست وقتی که عادت کردیم؛ موجِ اتفاقات خوب‌ترے از راه می‌رسد تا غبارِ خستگیِ مسیر را از تنمان بتکاند. نه شادےها و نه دردها، مطلق و همیشگی نیستند. اما تو آرام باش خوبِ من ... این روزها هم خوب یا بد، سیاه یا سفید؛ تمام می‌شوند !!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد شجاعی ✘ ریشه‌ی اعتقاد صهیونیست در انجام جنایات وحشتناک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معنی روضه ی شام رو این روزا دارم درک میکنم تازه میفهمم محله ی یهودی ها چه به خانم زینب(س) گذشت💔
🌷۳ نماز بافضیلت درقرآن: ۱.نمازجماعت: وارکعوا مع الراکعین۴۳بقره وارکعی مع الراکعین،۴۳آل عمران ۲.نمازشب. ومن اللیل فتهجدبه نافلة لک عسی ان یبعثک ربک مقاما محمودا..۷۸ اسراء ۳.نمازجمعه ...اذا نودی للصلاة من یوم الجمعه فاسعوا الی ذکرالله وذروالبیع ذالکم خیرلکم ان کنتم تعلمون.۹سوره جمعه وقتی روز جمعه به نمازجمعه فراخوانده شدید، به سوی نمازجمعه بشتابیدوکارهای دیگررارها کنید این برایتان بهتراست اگربفهمید 🍁🍂🍁🍂
ما را از رفتن جان مترسان! از جان عزیزتر داشتیم که رفت... سرباز
ایران با تمام توانش دارد ما را میزند - @mrtahlilgar.mp3
9.87M
🔗 کارشناس صهیونیست: این غزه نیست ایران با تمام توانش دارد ما را میزند/ ارتش ما ضعیف است 🎙 کارشناس صهیونیست: این غزه نیست که با ما وارد جنگ شده است. ایران است که ما را زیر ضربه گرفته است. ارتش ما توان ایستادگی و مقاومت در برابر ایران را نخواهد داشت. ابر قدرت ها، ایران و روسیه به ما حمله کرده اند...
اینم آموزش بدونِ روغن!😳😍 یه عُمر با روغن هم آشپزخونه هامونو به گند کشیدیم ! هم اندازه ی فیل کردیم خودمونو ! عرض و طولمون از چارچوبِ در🚪 رد نمیشه!😶😩 اینم ترفند سرخ کردنِ رستورانیِ یه مرغِ تُرد و خوشمزه 👌😋👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ژله فنجونی این مدل ژله ها ایده ی خوبیه واسه جشن و مهمونی و تولد بچه ها 🤌😍 فقط چند تا نکته بگم که از فنجون بزرگ استفاده کنید که قشنگ دربیاد این برچسب هارو هم از لوازم تحریر گرفتم 😍 فنجون رو حتما چرب کنید و وقتی خواستین برگردونید چند ثانیه بذارید تو ظرف آب گرم بعد براحتی درمیاد 🤌🤩 و اینکه هر بسته ژله رو فقط با یه لیوان آب جوش حل کردم 🤌 پشت برچسب ها هم خلال دندون رو با چسب محکم کردم که خوب روی ژله بمونه فوق العاده کار راحتیه و بچه ها خوششون میاد😍💕 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیک کشمشی مدرسه 😍 این کیک مثل کیک های بازاری درست میشه خیلی راحت و سریع درست میشه مواد لازم:تخم مرغ سه عدد،ماست دو ق غ،روغن،مایع یک سوم لیوان،شکر دو سوم لیوان آرد یک و نیم لیوان،بکینگ پودر یک و نیم ق چ،وانیل نوک ق چ،کشمش دو ق غ،گردو کمی،زعفران دم کرده یک ق غ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 شهیدی که با شهادتش توانست جان بیش از ۴۰زائـر حرم حضرت زینب سلام‌الله‌علیها را نجات دهد! روز دوم اسفند۱۳۹۴، حجت که اتاقش نزدیک حرم حضرت زینب سلام‌الله‌علیها بود، بعد از نماز صبح پنجره اتاق را باز کرد و رو به حرم حضرت زینب گفت: «۱۵سال برایتان نوکری کردم، یک شبش را بخرید و من در شب شهادت مادرتان شهید شوم!» غروب همان‌روز، مصادف با شب شهادت حضرت‌ زهـرا سلام‌الله‌علیها، درحالیکه قرار بود حجت و دوستانش دو روز دیگر به مناطق عملیاتی بروند، متوجه یک عملیات انتحاری نزدیک حرم حضرت زینب سلام‌الله‌علیها می‌شوند؛ پس از انفجار اول، شهید به سرعت به کمک مجروحان رفتند ولی دقایقی بعد، عامل انتحاری دوم و سوم منفجر شد و حجت را به آرزوی دیرینه‌اش رساند. شهید همانند حضرت‌ زهـرا سلام‌الله‌علیها از ناحیه پهلو، صورت و بازو مجروح شد؛ مقدار ترکش‌ها در ناحیه پهلو به‌قدری بود که به گفته یکی از همرزمانش اگر حجت نبود، این ترکش‌ها به ۳۰ تا ۴۰نفر اصابت می‌کرد، حجت به‌ سوی شهادت شتافت تا بسیاری را به زندگی امیدوار کند. 🌷شهید حجت اسدی🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با آقامهدی و شهیدصادقی رفته بودیم شاهـرود برای بررسیِ مشکلات سپاه و بسیج آنجا ، آقامهدی روی بچه‌های شاهرود خیلی حساب باز می‌کرد، نیروهای زبده‌ای که رزمندگان گردان کربلای لشکر ۱۷ بودند. ڪارمان که تمام شد سوار ماشین شدیم تا برگردیم، امّا آقامهدی بالبخند و ملایمت آمد جلو و گفت: «حاج آقا، بچه‌ها میگن تا مشهد راهی نمونده اگه قبول کنین بریم زیارت و برگردیم، زیاد طول نمیکشه.» تا آمدم حرفی بزنم شهید صادقی نشست پشت فرمان و دور زد سمت مـشهد .... نزدیک مشهد که شدیم حال و هوای آقا مهدی دیدنی بود سکوت کرد و رفت توی خودش، تمام حواسش جمع امام رضــا (ع) بود وقتی رسیدیم .... اولین کاری که کرد غسل زیارت بود بعد هم راه افتاد سمت حرم، تا صبح ماند. هنوز هم که هنوز است ، حسرت آن حالت‌هایش را می‌خورم ، حسرت آن اشک ها، ناله‌ ها و بیداری سحرگاهی‌ اش ... ✍🏻 راوی: مرحوم حجت‌الاسلام ایرانی ولادت : تهران ۱۳۳۸ شهادت: جاده بانه سردشت ۱۳۶۳ مزار: گلزار شهدای علی‌بن‌جعفر(ع) قم شهی _سردار مهدی زین‌الدین فرمانده لشکر۱۷ علی‌بن‌ابیطالب
رمان جدید فراموشت نمیکنم 👇👇👇👇
🔸🔸🔸 🔸🔸فراموشت نمیکنم 🔸 ﴾﷽﴿ به یاری خدا و اهل بیت بسم الله می گم و با ذکر یا علی دست به دکمه های لبتاب میشم ... الهی به امید تو 🔼🔽🔼🔽🔼 «مقدمه» ورق میزنم... خاطرات با هم بودنمان را... خاطرات شیرین روز های خوبمان... کوتاه اند اما برای من زندگیست... کاش بودی... این دنیا جای خالی ات را بدجور به رخم می کشد... منتظرم بمان... خدا حالا حالا ها مرا به تو نمی رساند... قسم به روشنایی روز و تاریکی شب... که فراموشت نمی کنم... و بی صبرانه مشتاق روز محشر و دیدار با توام... ✨✨✨✨✨✨ حسین_حاضری داداش؟ کلاهمو روی سرم گذاشتم و رو به حسین گفتم بردیا_اره...سوگند امادست؟؟ سرشو به معنای اره بالا و پایین کردو ادامه داد حسین_بیرون منتظرمون ایستاده...میگم به نظرت سرگرد واسه چی گفته باید به صورت ناشناس بریم سر صحنه؟! همین سوال خودمو هم گیج کرده بود و برام یک دستور بیخود بود اما باید اطاعت میکردیم. بردیا_نمی دونم! واسه خودمم سواله اما بهتره بهش فکر نکنیم.بریم دیگه سوگند هم منتظره از اتاق بیرون رفتیم و بعد از چند دقیقه معطلی و گرفتن دستورات لازم از سرگرد مهدوی ، به همراه سوگند و دو سرباز همراه...سازمانو ترک کردیم و به سمت پزشک قانونی به راه افتادیم. * سوگند رو به پزشک پرونده کردو گفت سوگند_اقای دکتر!خواهش میکنم بزارین بیان داخل..این دو اقا از شاهدای پرونده مقتولن! پس لطفا اجازه بدین! مادر مقتول که تا اون لحظه فقط اشک میریخت با شنیدن این حرف سوگند سریع به سمت من و حسین حمله کرد که سوگند جلوشو گرفت و گفت سوگند _خانم سرمد! خواهش میکنم ارامش خودتونو حفظ کنین! من گفتم این دو اقا شاهد پرونده هستن نه قاتل دخترتون! مادر مقتول خودشو توی اغوش سوگند انداخت و گفت خانم سرمد_ خانم تو رو خدا انقدر ازم نخواه که ارامشمو حفظ کنم....نخواه اینو وقتی ارامشمو کشتن! و بلند تر شروع به گریه کرد دکتر از پرستاری خواست تا به حال خانم سرمد رسیدگی کنه و رو به سوگند گفت دکتر_ خانم هماهنگ میکنم که به این دو اقا هم اجازه ورود بدن...فقط موقعی که خواستین برین سر صحنه ارتکاب جرم به من هم خبر بدین تا همراهیتون کنم. سوگند هم تشکری کرد و با اشاره به ما و دو سرباز همراهمون خواست تا دنبالش بریم... حسین که باز هم فاز دلقکیش گرفته بود گفت حسین_میگم بردیا بیا همین دختر خاله عصا قورت دادت(سوگند) رو بگیر ببین چه جذبه ای داره!!این به روحیت بیشتر میخوره تا جغله! سعی کردم خندمو پنهون کنم تا بیشتر ادامه نده... محکم مشتمو به بازوش زدمو گفتم بردیا_اولا که جغله ریخت توعه! دوما جذبه ای که به قول تو اون جغله تو کارش داره رو هیچ زنی نداره! سوما اگه به گوشش نرسوندم باز بهش گفتی جغله! قیافشو ترسیده نشون دادو گفت 🌟ادامه دارد🌟 به قلم 👈 رز 🔸 🔸🔸 🔸🔸🔸 ~~~🌸🐾🌸~~~~~~
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ قیافشو ترسیده نشون دادو گفت حسین_یا ابلفضل خودت به دادم برس! (خودشو مظلوم کردو ادامه داد) حسین_من شکر خورده باشم به اون فرشته، تو بگم چه برسه به جغله!! بی صدا خندیدم که سوگند گفت _اقایون رسیدیم بهتره سکوت کنین. حسین چپ چپ نگاهش کرد و رو به من اروم گفت _نه همونو بگیر...این انگار ارثشو هاپولی کردم! لبمو گاز گرفتم تا صدای خندم بلند نشه. وارد سرخونه شدیم... با ورودم به سردخونه و حس اون سرما و بوی مرگ ، به یاد وحشتناک ترین صحنه عمرم افتادم... وقتی که واسه شناسایی جنازه پدرم اومدم و با شناسایی چهرش دنیا روی سرم اوار شد! با این که این قضیه مال ۳ سال پیشه اما هنوز یاد اوری اون صحنه برام دردناکه... حسین که متوجه حالم شد...دستشو دور شونم انداختو بازومو فشرد و زمزمه کرد حسین_نگاش کنا‌‌‌‌....مثل دخترا گرخیده!! لبخندی بهش زدمو از فکر به گذشته دست برداشتم و با جدیت تمام به صحبت های سوگند که با مسئول سردخونه صحبت می کرد گوش کردم. سوگند_اقای پویا لطفا به همراه دوستتون بیاین جلو! حسین زیر لب غر زد حسین_خوبه ماهم پلیسیما!!به جای اینکه بزاره به پرونده و مقتول رسیدگی کنیم عین چوب خشک وایسادیم اینم بهمون میگه شاهد پرونده الانم هی دستور میده....بردیا اگ فکر گرفتن این بیفته تو‌ سرت با اون جغله میایم نصفه شب سرتو میکنیم زیر اب... سرمو انداختم پایینو بی صدا خندیدم. حسین که از لرزش شونم پی به خندیدنم برد خواست چیزی بگه که سوگند با تشر رو به حسین گفت فرحی _اقای پویا با شما بودم! حسین_بله جناب سروان...ببخشید حال دوستم با دیدن سردخونه بد شد....بهش روحیه دادم متوجه حرف شما نشدم. سوگند جوری نگاهش کرد که ینی خر خودتی و از مسئول سردخونه خواست که جنازه رو بهش نشون بده. پس غر غرای حسینو شنیده بود! ** حسین_روی گردن جنازه یه رد نوار مانند، مثل رد طناب کبود شده بود... ادامه حرفای حسینو من گفتم بردیا_این یعنی مقتول خود کشی کرده...ولی این ظاهر قضیست! حسین برگه ی جواب پزشک قانونی رو به دست سرهنگ مهدوی داد و گفت حسین _توی جواب پزشک قانونی اومده که مقتول قرص برنج معدشو نابود کرده و اونقدر دیر خونوادش به جنازه رسیدن که سم قرص اثرشو کرده بوده و در نهایت جونشو از دست داده...خب طبیعتا بعد از خوردن قرص برنج مقتول توانایی حلق آویز کردن خودشو نداشته و این یعنی اون دختر بچه هفت ساله به قتل رسیده... سوگند_ قربان متاسفانه قتل توی اتاق دختر بچه اتفاق افتاده... در ادامه حرف سوگند گفتم بردیا_دیروز که به صحنه جرم رفتیم.دیدیم که اتاق مقتول پنجره و بالکن نداره و دری به غیر از دری که به سالن راه داره وجود نداره و طبق گفته مادر مقتول، اون داشته سالنو جارو میکرده و بعد از اتمام کارش میبینه که دخترش هیچ صدایی ازش نمیاد و تعجب میکنه چون اینطور که گفته مقتول دختر شیطون و پر سر و صدایی بوده و وقتی متوجه ساکت بودنش میشه فک میکنه خوابه... میره تا اگر دخترش خوابیده پتو روش بندازه ک با ورودش به اتاق دخترشو میبینه که از میله بارفیکس اویزون شده و جیغ میزنه و از حال میره... 🌟ادامه دارد🌟 به قلم 👈 رز 🔸 🔸🔸 🔸🔸🔸 ~🌸🐾🌸~~~~
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ حسین _قربان پدر مقتول توی گفته هاش گفته که حمام بوده و با شنیدن صدای همسرش همسرشو صدا میکنه و وقتی صداشو نمی شنوه نگران میشه و با حوله از حموم بیرون میاد و با دیدن همسرش که روی زمین افتاده به سمتش میره که چشمش به دخترش میفته و با دیدن دخترش شوکه روی زمین میشینه و بعد از چند دقیقه به اورژانس تماس میگیره و این یعنی قاتل تا موقع رسیدن مادر مقتول هنوز توی اتاق بوده... سرهنگ نگاهشو روی همه میچرخونه و روی محمد ثابت شد... محمد سرشو پایین انداخت و‌گفت محمد_گوش به فرمانم قربان. سرهنگ تبسمی کردو گفت سرهنگ مهدوی_نه پسرم...داشتم فکر میکردم و با اقتدار همیشگی در عین حال مهربونیش ادامه داد سرهنگ مهدوی _خب با این وجود دختر هفت ساله نمی تونه خودشو اویزون کنه پس کار یه نفر دیگست! سوگند_قربان میله بارفیکس به وسیله دوتا پایه روی زمین نصب شده و پدرو مادر مقتول از اون تاب اویزون کردن... محمد_و مقتول روی تاب ایستاده و با شالی که به گردن خودشو دور میله بارفیکس بوده خودشو اویزون و باتکون دادن تاب و در رفتن تاب از زیر پاش خودشو حلق اویز کرده... با تاکید گفتم بردیا_البته این ظاهر قتله...ینی ظاهر سازی که قاتل کرده اینطوره حسین_قربان...قاتل می تونسته تو لحظه غش مادر مقتول فرار کرده باشه. به اندازه کافی زمان برای فرار داشته... محمد_دوربین مدار بسته ساختمون رو چک کردیم....فردی به غیر از اهالی ساختمون تا بیستو چار ساعت بعدش وارد یا خارج نشده. یه چیزی این وسط مشکوک بود...اگه پدرش تو شک فرو رفته کی به اورژانس خبر داده؟!! اصلا اونطور که پذیرش بیمارستان گفت به جز مقتول مادرو پدرش هم بیهوش بودن که اونا رو بستری و جنازه دختر بچه رو فرستادن به پزشک قانونی! سریع گفتم بردیا_قربان...یه چیزی این وسط مشکوکه... و اظهارات پذیرش بیمارستان رو گفتم و ادامه دادم بردیا _با این وجود کسی که به اورژانس زنگ زده پدرش نبوده...پدرش یه چیزیو مخفی میکنه...چیزی که شاید حتی از پیدا کردن قاتل دخترش و حتی جون دخترش مهمتر باشه! سرهنگ مهدوی متفکر نگاهشو به میز دوخت و گفت سرهنگ مهدوی_بسیار خب... سروان فرحی و سرگرد مهدوی از همسایه ها بازجویی کنین... محمد و سوگند هر دو گفتن بله قربان. سرهنگ مهدوی_سروان علی دوست و ستوان رجایی برین و جواب انگشت نگاری رو تحویل و بعداز اون واسه تفتیش اتاق مقتول برین... هردو اطاعت کردن سرهنگ مهدوی_خب شما دوتا مامور محبوب سازمان هم با سروان فرهنمد برین بیمارستان و درمورد همراهای پدرو مادر مقتول و چیزای دیگه بپرسین..جریان جلسه رو هم برای سروان فرهمند تو ضیح بدین...پایان جلسه! 🌟ادامه دارد🌟 به قلم 👈 رز 🔸 🔸🔸 🔸🔸🔸 ~~~🌸🐾🌸~~~~~~
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ * بعد از رسوندن حسین به سمت خونه راه افتادم... به محض ورودم به خونه ضحی پرید بغلم. خندیدم و با بوسیدنش گفتم بردیا_چطوری عشق من؟ همون لحظه پریا جلوم سبز شدو با شیطنت گفت پریا_اگه واس زنداداش گزارش‌ نکردم. قه قه زدمو گفتم بردیا_سلام عرض شد خواهر جون پریا ایشی کردو با بغل کردن ضحی به سمت اشپزخونه رفتو داد زد پریا_مااماان !بردیا اومده! مامان همونطور که از سرویس بهداشتی خارج میشد و صورتشو با حوله خشک میکرد با ذوق همیشگیش گفت مامان_ خوش اومده...برو ضحی رو بخوابون به جای داد و هوار کردن... پریا جیغ زدو اسم مامانو صدا زد با خنده گونه ی مامانو که الان مقابلم بود رو بوسیدمو گفتم بردیا_پریچهربانوی ما چه طوره؟؟ چشماش خیس از اشک شد وگفت مامان_فتبارک الله احسن الخالقین....چقدر شبیه بابات شدی مرد من! و با این حرفش اشکش ریخت.. دستشو بوسیدمو گفتم بردیا _ظاهرم مثلش باشه چه فایده! مهم باطنمه که مثلش نیست...! همون لحظه ایفون زده شد و صدای داد پریا بلند شد که گفت پریا_وای ضحی ننه جونو باباجون دیوونت اومدن! ضحی همونطور که از اتاق با دو بیرون پرید جوابشو دادو گفت ضحی_خودتی عمه جووونم! علاوه بر دیوونه بودن تولوشیده هم هستی! مامان با شیرین زبونی ضحی خندیدو به عادت همیشگیش که وقتی از کسی خوشش میومد یا تعریف میکرد آیه ای زمزمه کرد تا از چشم زخم در امان باشه... رو به ضحی که دم در ورودی منتظر پدرو مادرش بود اروم پچ زدم گفتم بردیا _ضحی.. ترشیده نه تولوشیده! بلند گفت ضحی_عهههه؟واقعا؟؟ سرمو به معنی اره بالا و پایین کردم که داد زد ضحی _عمه پری....عمو میگه ترشیده ای نه تولوشیده و قه قه زد مامان و پارسا که تازه وارد خونه شدن قربون صدقش رفتن...مادرش معصومه خانم هم مثل همیشه بی صدا خندید. پریا هم جیغ زدو گفت پریا_به زنداداشم میگم حسابتو بزاره کف دستت! پارسا با خنده گفت پارسا_اوه اوه...دلم واست میسوزه اخم مصنوعی کردمو گفتم _درمورد زنم درس صحبت کنا! معصومه لبخند زدو سریع توی دفترچه همراهش نوشت. "جاری من فرشتست...نمونه نداره... درجریانین که" با خوندن این جمله لبخند روی لبم اومد. مامان خانوم احساساتیمونم سریع معصومه رو بغل کردو گفت من فدای جفت عروسام بشم که... پریا هم به شوخی اخم کردو گفت _پس من چی؟؟ پارسا _خدا نکنه این چه سوالیه میپرسی پری؟ انشاالله صد سال سایتون بالا سرمون باشه مامان جان! مامان که با حرف پریا باز یاد بابا افتاده بود گفت _نگو مامان جان....دعا کن برم که دلم دلتنگه باباتونه...
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ ضحی هم مثل همیشه پرید وسطو با خوشحالی گفت _بده به مامانم واست گشادش میکنه...خیاطیش خعلی گشنگه! چادرمو مرتب کردمو رو به سوگند گفتم _وای دیگ کلافه شدم....داداشم پاک عقلشو از دست داده...هرچی میگم دختره مشکوکه حرف به گوشش نمی ره... دستمو مشت کردم جلو دهنمو ادامه دادم _عه!عه!عه!در اومده میگه از رو حسادت انگ مشکوک بودن به زنم نزن...تو زیادی شکاکی! سوگند تبسمی کردو با مهربونی ذاتیش گفت _الهی قربونت شم...میدونم نگرانی داداشتی...اما وقتی به حرفت گوش نمیده چرا ادامه میدی؟! نالون سرمو پایین انداختمو گفتم _اخه نگرانشم...هرچی بهش میگم فاطمه تو کودوم پرورشگاه بزرگ شده میگه مهم نیس برام...میگم تحقیق کن .. میگه میشناسمش کافیه.گذشتش مهم نیس...سوگند دیگه خسته شدم! همون لحظه صدای ایفون بلند شد... فکر کنم اژانس اومد.. سریع به همراه سوگند از خونه خارج شدیم. تا در ساختمونو باز کردم سینه به سینه مردی شدم! به سرعت خودمو عقب کشیدم. با دیدن بردیا لبخند زدمو گفتم _وای بردیا تویی؟!ترسیدم یه لحظه!! سوگند_سلام بر پسر خاله عزیز...چطورین شما؟! بردیا _به به میبینم که طبق معمول چسبیدی به خانم بنده!تو خونه و زندگی نداری؟؟ مشتمو اروم به بازوی بردیا زدمو گفتم _عه این چه حرفیه!سوگند رفیقم نیس برام حکم خواهر نداشتمو داره! بردیا لبخندی زدو گفت _شرمنده قربان...دیگه تکرار نمیشه! حالا کجا میرفتین؟! لبخندم محو شد...سوگند اروم زمزمه کرد _خواهر بیچارم کجا رو داره بره... سر خاک مادر و پدر خدا بیامرزش! بردیا اخمی کردو با چشمای ریز شده پرسید _چیزی شده دریا؟ ۳روز پیش با هم رفتیم سر خاکشون که! کی رنجوندتت باز؟ علی چیزی گفته؟؟ 🌟ادامه دارد🌟 به قلم 👈 رز✍ 🔸 🔸🔸 🔸🔸🔸 ~🌸🐾🌸~~~~ 🌹🌹🌺
ولادت سیدالکریم، حضرت عبدالعظیم حسنی، بر همه دوستان اهل بیت علیهم السلام مبارک‌باد.