🔸🔸🔸
🔸🔸
🔸
﴾﷽﴿
#پارتهفتادوشیش
پوزخندی زدو یاورو بلند کردو به راه افتادن و منو همونجا ول کردن...
تمام تنم بی حس شده بود... دیگه هیچ حسی توی تنم نبود...دستمو روی شکمم گذاشتم که با وجود 4.5 ماهه بودنم خیلی برامده نبود.
با حس خیسی که بخاطر خون بود جیغ بلندی زدمو با ضعف شدید اروم اروم اشک ریختمو جون دادم!
تمام صحنه های عمرم جلو چشمام به نمایش در اومد!
اولین تولدم....صدای مامان و بابا....صدای علی و حسین که سر به سرم می ذاشتن....جشن فارق التحصیلی دوره ابتدایی و راهنمایی و هنرستان! ....صدای سوگند...لحظه ورودم به دانشگاه و بعدشم ورودی درجه داری ناجا....روز خواستگاریم..عقدم... عروسیم... صدای بردیا.... بردیا و فقط بردیا...
لبخند تلخی روی لبام نقش بست و زمزمه وار اشهدمو گفتمو چشمامو بستم ...و تنم بی حس بی حس شد...
من مردم!! ؟؟؟؟؟؟
میگن وقتی میمیری تنت بی حس میشه!! انگار روح توی تنت نیست!!
وای یعنی من مردم!!!!!!
مامان!!!!!!!!
بابا!!!!!!!!!!!!!!!!!
چه اینجا قشنگه!
دستم کشیده شد!!
نگاهمو به دست دادم که دیدم یه بچه داره دستمو میکشه!
بچه ی منه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!
بچه ی منو بردیا!!!!!!!!
ینی نمردم!!!!!!!!!!!
"تو مردی دریا!!! تو و بچت مردین!!!!!"
جیغ زدم
نه نمردم!!!! من زندم!!!!!!بچم زندس!!!!!!
بردیا منتظرمه!!!!!!
دوباره یه نفر گفت
"نه دریا تو مردی....تو مردی!!"
جیغ کشیدم
نهههههههههههههههههه!!!! نمردم!!!!!!!
وفقط خلا بودو بس...
این یعنی من مردم!
اره... من مردم!
*************************
🌟ادامه دارد🌟
به قلم 👈 رز✍
🔸
🔸🔸
🔸🔸🔸
┅═══✼🖤✼═══┅┄
★ ★
┅═══✼🖤✼═══┅┄
#فراموشتـنمیـکنمـ★
~~~🌸🐾🌸~~~~~~
🔸🔸🔸
🔸🔸
🔸
﴾﷽﴿
#پارتهفتادوهفت
#بردیا
داد زدم
_ دریاااااااااااااااااا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
حسین با چشمای اشکالود گفت
_ نیستش بردیا!!!!!!! غیبش زده!!!!!!!
دوباره صداش زدم و وقتی صداشو نشنیدم که بگه جانم ، روی زمین نشستم!
حسین به چند تا از مامور امنیتی ترکیه و نیرو های خودی سپرد دنبال دریا بگردن.
کنارم زانو زد و گفت
_ خجالت بکش مرد! نگران چی هستی! مازیارو یاور که زخمی شدنو گرفتنش!!!!! ارجمندم که مرده!!!!!! مطمئن باش همین دور و براست! فقط هنوز فکر میکنه وضعیت سفید نشده که خودی نشون بده...تو که می دونی اون جغله...
صدای فریاد اتیش!!...اتیش!! یکی اینجا اتیش گرفته حرفشو نصفه گذاشت...
هردو به سرعت به سمت صدا رفتیم که دیدیم یه جنازه روی زمین افتاده و داره تو اتیش میسوزه و همه دارن سعی می کنن با خاک اتیشو خاموش کنن... منو حسینم کمکشون میکردیم سعی میکردم به چیزی که توی ذهنم جولون میده فکر نکنم ....
اتیش خاموش شده بود و جسم ظریف سوخته ای که شکم کمی برامده ای داشت نمایان شد...
یکی از خانما با بهت از اونجا دورشدو با ملافه برگشتو با دستای لرزون ملافه رو روی جنازه انداخت...
مبهوت روی دو زانو نشستم که با فریاد خدا ی حسین به خودم اومدم.
اروم به سمت جنازه خزیدم و خیره شدم به صورت سوختش که دیگه چیزی ازش نمونده بود!
اروم ملافه رو کنار زدم که دو تا حفره روی شکم و شونش نمایان شد.
چشمامو با درد بستمو با عجز داد زدم
_ خدااااااااااااااااا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
حسین هم کنارم قرار گرفتو مردونه زجه زد.
با فریاد گفتم
_ چرا با زجر بردیش!!!!!!!!!!!! مگه اون چه گناهی کرده بوود که اینهمه دردو زجر کشید!!!!!!!!!!!!! خدا مگه چند سالش بووود!!!!!!!!!!!!! خدا چرا منو به جاش نبردی!!!!!!!!!!!!
خدااااااااااااا تاوااااااااان چیوووووووووو پس داااااااااااد اخهههههههه!!!!!!!!!!!!
خداااااااااااااااااااااااااااااااااا!!!!!!!!!!!!!
خدااااااااااااااچراااااااااااا!!!!!!!!!!!!!!!
چررراااا ازم گرفتییییششششششششششش!!!!!
حسین زجه میزد و سعی داشت منو هم اروم کنه!!
همه ی همکارای ترکی و ایرانی متاثر خیره ی وحشتناک ترین لحظه عمرم بودن!!!
_ خددددااااااا!!!! میدونم از سرم زیااد بود! میدونم! ولی من چی!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خدااااااااااا....خداااااااا....خدااااااا.....
تا از هواپیما پیاده شدم و حس اینکه توی کشوریم که بخاطرش دریا چه فدا کاری هایی کردو حالا نیست تا مردمش بهش افتخار کنن قلبم مچاله شد!!!!! اخمی کردمو سعی کردم دردامو توی خودم بریزم! ...
حسین دستشو روی شونم گذاشتو لبخند تلخی بهم زدو گفت
_بریم؟؟!
سرمو به معنای اره بالا و پایین کردمو همراهش وارد سالن فرودگاه شدم. از دور همه اشنا ها رو دیدم که مشکی پوش و با چشمای اشکی منتظر ما بودن!
همه بودن...
سوگند....مامان....پریا.... معصومه.... پارسا... خاله پروانه شوهرش..زینب و شوهرش محمد و دختر چند ماهش...سرهنگ مهدوی و چند نفر از همکارا!
جلو رفتیم که پریا به سمتم اومدو تو بغلم زد زیر گریه!
مامانو سوگند هم گریه میکردن.
سوگند با گریه گفت
_ بردیا....بردیا کو رفیقم...کو خواهرم... چرا مواظبش نبودی... بردیا دریا از قبرستون می ترسه... چرا مواظبش نبودی که تو جوونی خونش اونجا نشه... بردیا ....اخ کجایی دریا... کجایی با شیطنت بگی دیدی من از تو زودتر همه چیزو تجربه میکنم! ... دریا چرا نذاشتی من مرگو زود تر از تو تجربه کنم.... بی انصاف چرا رفتی... مگه قرار نبود ...مگه قرار نبود نوه هامونو باهم ببریم پارک و غیبت عروسامونو بکنیم! ... اخ دریا.... وای دریا...
حسین دست دور شونهاش انداختو سعی کرد ارومش کنه.
🌟ادامه دارد🌟
به قلم 👈 رز✍
🔸
🔸🔸
🔸🔸🔸
┅═══✼🖤✼═══┅┄
★ ★
┅═══✼🖤✼═══┅┄
#فراموشتـنمیـکنمـ★
~~~🌸🐾🌸~~~~~~
🔸🔸🔸
🔸🔸
🔸
﴾﷽﴿
#پارتهفتادوهشت
مامان به سمتم اومدو بغلم کردو گفت
_ بمیرم برات مادر... بمیرم واسه دردو زجرای تو نبود دریا...
سرهنگ دستشو روی شونم گذاشتو گفت
_ بردیا جان...پیکر سرگرد فرهمند رو با امبولانس منتقل کردن دارحمه...بهتره بریم .
ارومو با درد گفتم
_ سرگرد!... چرا دریا با شهادت سرگرد شد؟!
اروم تر زمزمه کردم
_ به هر دو ارزوی محالش رسید!...
صدای گریه و شیون یک لحظه هم قطع نمی شد! امروز چهلم دریا بود...
چهل روز از رفتنش میگذشت اما برای من هنوز تازه ی تازه بود...
دیروز حکم رو دادن...
طهورا اعدام به جرم قتل و حبس ابد به جرم همکاری با گروه ضد انقلابی ...
مازیار و یاور اعدام ...
و پرونده اوانسیان که دو هفته قبل از شهادت دریا فرار کرده بود، همچنان بازه...
نفس عمیقی کشیدمو از اتاق خارج شدمو بعد از اب زدن به صورتم به سالن رفتم.
علی جلوم ایستادو گفت
_بردیا داداش میشه من موقع اعدام ...اعدامه...
نفس عمیقی کشیدو خواست ادامه بده که نذاشتمو گفتم
_ متاسفم علی! برای اعدام فاطمه فقط خونواده مقتول می تونن باشن!
چند ضربه اروم به شونش زدمو به سمت اشپزخونه رفتم و در یخچال رو باز کردم که صدای دریا تو گوشم پیچید
"_ وای بردیا! باز که در یخچالو باز کردیو رفتی تو هپروت! ای خدا من اخر از دست این دیوونه ، دیوونه میشم! "
چشمامو با درد بستمو روی صندلی میز ناهار خوری نشستم و سرمو با دستام گرفتم.
"_ سرت درد میکنه؟! بزار یه دمنوش گل گاوزبون دریا پز بهت بدم که دیگه سردرد از صد فرسخیتم رد نشه!!"
دستی روی شونم قرار گرفت.
سرمو بلند کردم که حسین رو دیدم.
صدامو صاف کردمو گفتم
_ تو اینجا چیکار میکنی؟! کی اومدی؟!
حسین روی صندلی کناریم نشستو گفت
_ اومدم تو رو به خودت بیارم! کل این چهل روز رو با علی تو خونه پدری دریا موندیو اداره هم که نمیای! فکر میکنی دریا راضیه که اینجوری باشی!؟
🌟ادامه دارد🌟
به قلم 👈 رز✍
🔸
🔸🔸
🔸🔸🔸
┅═══✼🖤✼═══┅┄
★ ★
┅═══✼🖤✼═══┅┄
#فراموشتـنمیـکنمـ★
~🌸🐾🌸~~~~
✴️ جمعه 👈12 آبان / عقرب 1402
👈 18ربیع الثانی 1445 👈3 نوامبر 2023
🏛مناسبت های اسلامی و دینی.
🔵امور دینی و اسلامی.
❇️امروز روز مبارک و خوبی برای همه امور خصوصا امور زیر شایسته است:
✅مسافرت.
✅خرید و فروش.
✅امور زراعی و کشاورزی.
✅شراکت و انور مشارکتی.
✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✅و خرید ملک و خانه و محل کار خوب است.
📛ولی امور ازدواجی خیر ندارد.
👶برای زایمان مناسب و نوزاد زندگی خوبی خواهد داشت.
🚖سفر: مسافرت خوب است.
👩❤️👨مباشرت امروز:
فرزند مباشرت هنگام فضیلت نماز عصر دانشمندی مشهور و شهرتش آفاق را در نوردد. ان شاءالله.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓امروز قمر در برج سرطان و برای امور زیر مناسب است:
✳️امور زراعی و کشاورزی.
✳️کندن چاه و کانال و ابرسانی.
✳️خرید و فروش ملک.
✳️غرس اشجار درختکاری.
✳️و استحمام نیک است.
🔵نگارش ادعیه و حرز و نماز و بستن حرز خوب است.
💑مباشرت امشب:
شب شنبه برای مباشرت دلیلی مبنی بر استحباب یا کراهت وارد نشده است.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت:
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت)، باعث غم می شود.
💉حجامت.
خون دادن فصد و زالو انداختن...
#خون_دادن یا حجامت ، باعث قوت بدن می شود.
✂️ ناخن گرفتن.
جمعه برای #گرفتن_ناخن، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد.
👕👚 دوخت و دوز.
جمعه برای بریدن و دوختن، #لباس_نو روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود...
✴️️ وقت استخاره.
در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است.
❇️️ ذکر روز جمعه.
اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه #یانور موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد .
💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به #حجة_ابن_الحسن_عسکری_عج . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
🌸زندگیتون مهدوی 🌸
🌸به امید پرورش نسلی مهدوی ان شاءالله🌸
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌸زندگیتون مهدوی
با این دعا روز خود را شروع کنید
🌟بسم الله الرحمن الرحیم🌟
✨ *اللّهُمَّ اِنّی اَسأَلُکَ یا قَریبَ الفَتحِ وَ الفَرَجَ یا رَبَّ الفَتحِ وَ الفَرَج یا اِلهَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ عَجِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ سَهِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ یا فَتّاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا مِفتاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا* *فارِجَ الفَتحِ وَالفَرَجِ یا صانِعَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا غافِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا رازِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا خالِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا صابِرَالفَتحِ وَ الفَرَجِ یا ساتِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ وَاجعَل لَنا مِن اُمُورِنا فَرَجاً* *وَمَخرَجاً اِیّاکَ نَعبُدُ وَ اِیّاکَ نَستَعینَ بِرحمتک یا اَرحَمَ الرّاحمینَ✨
InShot_۲۰۲۳۰۸۱۸_۱۸۴۰۰۳۵۵۹_۱۸۰۸۲۰۲۳.mp3
14.02M
#پیمان_جوانمردها 👳🏻♂👳🏾♂
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁🌹༅••┅┄
رویکرد: شناخت شخصیت پیامبر صلی الله علیه وآله
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۲۴
#داستان
#قصه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 همگروهی های گلم
🍀 آخر هفته تون
🌺 پر از شادی و لبخند
🍀 خوشبختی و امید
🌺 هر لحظه همراهتون باشد
🍀یک زندگی شاد
🌺 یک شادی دلنشین
🍀و زیبایی های دنیا
🌺 همراه با این گل های زیبا
🍀تقدیم لحظه هاتون باد
🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام آقا 💚🙏
دوباره جمعه و
مشتاق دیدار تو هستیم ❤️
برای دیدن غیر رخ تو
دیده بستیم
حساب جمعه ها 🍂
از دستمان رفت
ز بس که بر سر
راهت نشستیم😔
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🙏
🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 #السلام_علیک
🌼 #یا_اباصالح_مهدی
🌼 سلام بر تو ای
💫فرزند ماههای روشنیبخش...
🌼️سلام بر تو و بر روزی
💫 که شبتیره چشمهای ما،
🌼به ماه رویتو روشن میگردد.
🌼الّلهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج🌼
🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 هرگاه از کسی دلگیر شدید
کافی است یاد آورید،
که اگر گذشته او، گذشته تو!
🌸 درد او، درد تو! و سطح آگاهی او،
سطح آگاهی تو بود،"درست" مانند او فکر و رفتار می کردی!
🌸هر انسانی را با خودمان مقایسه نکنیم.هر شخصی را با عزیزانمان مقایسه نکنیم ...
🌸 ما فقط حق داریم دیگران را بپذیریم و زندگی کنیم یا رها کنیم و بگذریم ...
🌸 زندگیتون
سرشار از عشق و آرامش 🌸
🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️خانهای که درآن
پدر وجود داشته باشد
۴٠ برابر امن تراز خانهای است که
درش ۴۰ تا قفل دارد
♥️خانه ای که مادر باشد
۴٠ برابر راحت تر از
هتلی ست که ۴٠ تا خدمه دارد
♥️ قدر پدر و مادر
را تا وقتی هستن بدانیم
🍁🍂