17.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جوجه ترش تابهای😋🍖
مواد لازم :
پیاز خلالی
آب زعفرون
مرغ خرد شده
نمک، فلفل
رب گوجه
زردچوبه
رب انار
روغن
12.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک چیز کیکفوق العاده خوشمزه با بیسکوییت و کرم بیسکوییتی🤌🏻
این چیز کیک یکی از خوشمزهترین و جذابترین انواع چیز کیکه
پنیر خامه ای ۴۰۰ گرم
خامه صبحانه ۲۰۰ گرم
بیسکویت لت آس یک بسته
پودر قند ۳ قاشق غذاخوری
وانیل نصف قاشق چایخوری
پودر ژلاتین ۲ قاشق غذا خوری
کرم لت آس به اندازه کافی
کره ۵۰ گرم
آب نصف فنجون
شکلات ۵۰ گرم
بیسکوییت ها رو پودر کنید حدود بعد گرم کره ذوب شده رو اضافه کنید و مخلوط کنید. بیسکوییت ها رو کف قالب بصورت یکسان پهن و فیکس کنید. یک ساعت داخل یخچال بزارید تا خوب منسجم بشه. ژلاتین رو با آب سرد مخلوط و بن ماری کنید . پنیر و پودر قند رو با همزن بزنید تا نرم بشه. بعد خامه و وانیل رو بهش اضافه کنید.
حالا ژلاتین رو به مواد اضافه کنید و مخلوط کنید. مواد پنیری رو به دو قسمت تقسیم کنید.به نصفی از مواد شکلات ذوب شده و نصف دیگه کرم لت آس اضافه کتید و مخلوط کنید.حالا قالب رو از یخچال بیرون بیارید و رو بیسکوییت ها رو به ترتیب با کرم های پنیری میپوشونیو و میزارید داخل یهچال به مدت ۳ ساعت تا خودشو بگیره. بعد از اینکه دسر آماده شد دو قاشق از کرم بیسکپییتی رو گرم کنید روی دسر بریزید و دوباره بزارید داخل یخچال تا کرم روی چیز کیک ببنده. بعد روی چیز کیک رو با کرم بیسکوییتی و کرم شکلاتی تزیین کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه يكساله از صدای خُرپف باباش اذيت شده داره به مامانش میفهمونه كه من نميتونم با اين صدای بابا بخوابم 😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥کجای قرآن نوشته سگ نجس است ؟
💥 پاسخ دکتر سید محسن میرباقری
💥عدم آگاهی از مفهوم نجاست، قاطی کردن معنی نجاست با کثیف بودن یا پلید بودن باعث میشود که معنای خطایی از سر بی اطلاعی نسبت به مفهوم نجس بودن سگ پیدا کنند.
#قضاوت_ممنوع❗
ﺩﺭ اﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﻠﻤﺎﺕ و نوع نگاهت ﺑﺨﺼﻮﺹ ﺩﺭ ﺑﺮاﺑﺮ ﻛﺴﺎنی ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩاﺭی دقت کن
آبی که ریخته شود را دیگر نمیتوان جمع کرد و به حالت اولش بازگرداند...
سعی کن اشتباه نکنی که باز ناچار به عذرخواهی شوی...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 استاد فرحزاد
❓چکار کنیم خدا به ما افتخار کند؟
سرور تمام میوهها چیست!؟
امام صادق (صلوات الله علیه):
میوه 120 رنگ (نوع) است ؛ سرور آنها #انار است .
عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ(عَلَيْهِ السَّلاَمُ)،قَالَ: «الْفَاكِهَةُ مِائَةٌ وَ عِشْرُونَ لَوْناً،سَيِّدُهَا الرُّمَّانُ».
📚كافي ج6 ص352 بَابُ الرُّمَّانِ ح2
مدح و متن اهل بیت
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ #پارتهشتادودو سودا گفت _ ممنون...میشه از خودت و خونوادم بگی؟! اهل کجاییم! شغلم چیه؟!
🔸🔸🔸
🔸🔸
🔸
﴾﷽﴿
#پارتهشتادوسہ
حسین_ دیوونه شدیا! حالا بگو ببینم چه خوابی دیدی!؟
_ خواب دیدم که دریا هی ازم میخواست که به یه دختر که فکر کنم اسمش سوداست کمک کنم!
حسین_ سودا؟!!
_ اره!
حسین_ همچین کسیو سراغ داری؟! یا میشناسی همچین دختریو؟!
_ نه!
حسین_ نمی دونم! ... فامیلشو نگفت؟! اسم پدر ، خواهری چیزی؟!
_ فقط گفت سودا....اهان اخرش شنیدم که گفت اوانسیان...فکر کنم فامیلیشه!
حسین_ سودا اوانسیان!... وایسا ببینم! نکنه ربطی به سمیر اوانسیان داره!
_ ممکنه!
حسین چشاشو ریز کردو گفت
_ لابد میخواد دوباره زن بگیری؟!
لبخند تلخی زدمو چیزی نگفتم که حسینم اهی کشیدو گفت
_ و زخم های من همه از عشق است... (فروغ فرخزاد)
لبخندی بهش زدمو گفتم
_ دریا میگفت مامانش همیشه یه شعری رو میخوند ... حالا که دریا رفته با گوشتو خونم حسابی اون بیت شعرو درک میکنم!
حسین_کودوم؟!
نگاه دردناکمو خیره چشماش کردم.
_ چون یاد تو می آرم خود هیچ نمی مانم! (سعدی)
حسین تلخندی زدو گفت
_ اینکه وصف حال خودته! اینقد بی تابی دریا رو کردی که خودتو فراموش کردی! مرد مومن این راهش نیستا!
حکمت رفتن دریا این بود که تو خودتو گم نکنیو بنده ی خدا بمونی!
این که نشد زندگی برادر من!
حالا چون خدا دریا رو ازت گرفت تارک دنیا بشی؟!
چیزی نگفتم و خیره شدم به پرونده زیر دستم ...
_ سردار سلامی یه کاری باهام داره ! میرمو بر میگردم! تا بیام کاراتو جمع و جور کن تا بریم!
سرشو به معنای تایید بالا و پایین کرد و چیزی نگفت
به سمت اتاق سردار رفتمو بعد از کسب اجازه ورود داخل شدمو با یه احترام نظامی گفتم
_ درخدمتم قربان!
_ بشین سروان! بشین..
روی نزدیکترین مبل به میز سردار نشستم که گفت
_ پرونده اوانسیان زیر نظر بچه های ضد جاسوسیه و چون تو و سروان پویا و فرحی هم از جریان و روند طی شدن پرونده مطلعین تصمیم گرفتن که یکی از شما باهاشون همکاری کنه!
خودم پیشنهاد اینو دادم که تو باهاشون همکاری کنی! حالا اگر موافقی که هیچ! اما اگر ناراضی هستی با سروان پویا و فرحی موضوعو در میون بزارم! خب؟!
_قربان! اون نانجیبا زنمو ازم گرفتن! درسته نباید احساساتمو وارد کارم کنم اما فکر می کنم احساس نفرت و انزجاری که نسبت به اون پست فطرتا دارم کمکم کنه تا موفق بشیم!
🌟ادامه دارد🌟
به قلم 👈 رز✍
🔸
🔸🔸
🔸🔸🔸
┅═══✼🖤✼═══┅┄
★ ★
┅═══✼🖤✼═══┅┄
#فراموشتـنمیـکنمـ★
~🌸🐾🌸~~~~
🔸🔸🔸
🔸🔸
🔸
﴾﷽﴿
#پارتهشتادوچهار
لبخند تلخی زدو گفت
_ بابت مرگ سروان فرهمند متاسفم ...باشه... من موافقتو اعلام می کنم ! تو هم با خونوادت درمیون بزار موضوع ماموریتتو ...فک می کنم حداقل دو ماهیو باید بری تهران!
سرمو به معنای تایید تکون دادم و با یه با اجازه و احترام نظامی اتاقو ترک کردم .
همراه حسین و سوگند از اداره بیرون زدیم!
منو رسوندن خونه و خودشون رفتن خونه!
******
#سودا
*****
از چیزی که فکرشو می کردم وحشتناک تر بود...
موساد با هیچکس شوخی نداشت...
حتی اگر فرزند موسس و بنیان گذار سازمان موساد هم باشی ، اگر پات بلغزه وحشتناک ترین مجازاتو برات در نظر می گیرن!
حتی فکرشم نمی کردم در گذشته یکی از این کرکس صفتا بوده باشم!!
با اینکه همه میگن مخلص مطیع دین یهود بودم اما هیچ چیز ازش بخاطر ندارم و هر وقت اسم دین میاد،توی ذهنم جملات عربی مثل ؛{ الا بذکر الله تطمئن القلوب} {و یسر لی امری} {الهی ربی و من لی غیرک} و... میاد !
وجالب اینجاست که این جملات از کتاب دین اسلام یعنی قران هستن!
دینی که یهود باهاش مخالفت های شدیدی میکنه!
نمی دونم اینا یعنی چی اما ساعاتی از روز رو حس میکنم باید یه کاریو انجام بدم!
حتی چند روز پیش دلم بدجور گرفته بودو بی قرار یه سفر بودم که نمی دونستم کجاست! ولی از زبون سمیر شنیدم که اربعینه و میگفت این روز چون مسلمونا پیاده میرن کربلا فرصت خوبیه و میتونیم مسلمونا رو بمب بارون کنیم!
و چقدر دلم گرفت که دینم، مذهبم و تمام چیزایی که بهش تعلق خاطر دارم بوی خون میده! خون مظلومین فلسطین!
اهی کشیدمو از پنجره فاصله گرفتم.
همون لحظه صدای در و بعدش صدای شاد الیوت توی اتاقم پیچید که با لهجه عربیش سعی میکرد فارسی حرف بزنه
الیوت_ السلام یا سیدتی(خانم) صبح بخیر!
لبخندی زدمو گفتم
_ صبح تو هم بخیر پسر خوب! خوبی عزیزم؟!
سرشو بالا و پایین کردو بعد از گذاشتن لیوان شیرم روی میز و بیرون رفت.
تنها کسی که تونسته بودم باهاش ارتباط بگیرم الیوت بود که مادرش شیعه و پدرش سنی بودو متاسفانه هردو رو کشته بودن و اونو به عنوان نوکر اینجا اوردن ...
از اتاق خارج شدم و همونطور که با دستام موهای کوتاه پسرونمو مرتب می کردم به سمت حیاط رفتم که صدای سرد پدرم منو وادار به ایست کرد.
به سمتش برگشتمو مثل خودش با لحنی سرد جواب دادم.
_ بله پدر! گوشم با شماست!
همونطور که ریش بلند و سفید رنگشو مرتب می کرد گفت
_ کجا؟! حس نمی کنی کمی کم کار شدی عزیزم؟!
لبخند مصنوعی زدمو گفتم
_ اوه بله حق با شماست! من در خدمتم پدر عزیزم!
الم(پدر سودا)_ ایوا بیکل ازم خواسته منو تو به همراه برادرت سمیر بریم ایران! البته اینم بگم که مادرت دو هفتست که ایرانه! اگه مشتاقی مادرتو ببینی باید سریع اماده شی چون فردا میریم ترکیه و از اونجا عازم ایران میشیم!
لبخند مصنوعی زدمو گفتم
_ چشم پدر از همین حالا حاضر میشم!
و بدون اینکه اجازه صحبت بهش بدم به سمت اتاقم که طبقه دوم عمارت قرار داشت رفتمو بعد از چیدن لباسام توی یه ساک کوچیک روی تختم دراز کشیدم و دیگه تا شب از اتاقم خارج نشدم!
ساعت از نیمه های شب گذشته بود که بلاخره خوابم برد...
...صدای خنده های دوتا دختر و شنیدم که تو راه مدرسه داشتن به خونه بر میگشتم یکی از اون دوتا خودم بودم...
با پوششی متفاوت با پوشش الانم!
من چادر پوشیده بودم!
یهو صحنه عوض شد...
اینبار من نبودم زنی بود که شونه و شکمش تیر خورده بودو سمیر روی جسم بی جون و بیهوشش اب می ریخت! .........
اما اب نبود! چون با فندک یه جرقه زد که کل جسم دختر اتیش گرفت! چشمامو بستمو با جیغ سمیرو صدا زدم که از خواب پریدم......
با نفس نفس روی تخت نشستم!
اشکامو پاک کردم و دیگه نتونستم چشمامو روی هم بزارم!
🌟ادامه دارد🌟
به قلم 👈 رز✍
🔸
🔸🔸
🔸🔸🔸
┅═══✼🖤✼═══┅┄
★ ★
┅═══✼🖤✼═══┅┄
#فراموشتـنمیـکنمـ★
~~~🌸🐾🌸~~~~~~
🔸🔸🔸
🔸🔸
🔸
﴾﷽﴿
#پارتهشتادوپنج
صدایی تو گوشم پیچید!
صدای یه مرد!!!!
"_دریا!!!فدات شم چرا اشک می ریزی! بخدا اگر گریه کنی به قول خودت خودمو از تخت پرت میکنم پایینا!"
اشکام خود به خود پاک شد صدای خنده های ملیح یه دختر توی ذهنم مدام رژه می رفت!
خدایا من چم شده!
از توی کیفم قرص ارامبخش رو دراوردم و بدون اب دوتاشو خوردمو دراز کشیدمو سعی کردم بخوابم...
_سودا!!! حبیبی!! ابجی بیدار میشی؟!
اروم چشمامو باز کردم نگاهمودوختم به الیوت.
سریع تو جام نیم خیز شدم که گفت
_کیف حالک اختی؟!(حالت چطوره خواهرم؟!)
لبخندی زدمو گفتم
_ انابخیر...(خوبم...)... تو چطوری؟!
نگاهش رنگ غم گرفت و دست و پا شکسته گفت
_ می خواید بروید ایران! انا (من ) غمگین! من...دوست نداشت که.. انت (تو) بری!
لبخندی بهش زدمو گونشو بوسیدمو گفتم
_زود بر می گردم!
کمی این پا و اون پا کرد و در نهایت اروم زمزمه کرد.
_ انا (من) شنید...مردم ایران خیلی خوب هست! من دوست دارم ...که همراه شما بیاام ایران! پیش رهبر ایران!
دستمو روی دهنش گذاشتمو گفتم
_هیییییییسسسسس! تو نمی دونی که نباید اسم اون مردو توی این خونه و بین ما به زبون بیاری؟! فراموش کردی من هم یک اسرائیلی و یهودی هستم؟!
دستمو از روی دهنش برداشتم که اروم گفت
_ انت لا اسرائیلی ...تو ایرانی بود! انت فرزند اینها نیست!
کمی مشکوک نگاش کردم...
منظورش چیه که بچشون نیستم!
سرم تیر کشید و صحنه ای توی ذهنم گذشت...
تصویر همون دختر زخمی بود که سمیر اتیشش زد...
"_ اسرائیل و امریکا خیلی ساله که قراره سه روزه تهرانو تصاحب کنن! به قول حضرت اقا هیچ غلطی نمی تونن کنن!"
"_ سوگند فکرشو کن ! یه روز سران اسرائیل و سیاستمدارای امریکا و انگلیس جلو پای رهبر زانو بزنن و از ترس به لرزه بیفته تنشون و التماس کنن! "
سرمو بین دستام گرفتم و چشمامو با درد روی هم گذاشتم!
🌟ادامه دارد🌟
به قلم 👈 رز✍
🔸
🔸🔸
🔸🔸🔸
┅═══✼🖤✼═══┅┄
★ ★
┅═══✼🖤✼═══┅┄
#فراموشتـنمیـکنمـ★
~~~🌸🐾🌸~~~~~~