🔴حرمت مادر
🔹در زمانهای قدیم مردمی بادیه نشین زندگی میکردند که در بین آنها مردی بود که مادرش دچار آلزایمر و نسیان بود و میخواست در طول روز پسرش کنارش باشد.اين امر مرد را آزار میداد،فكر میكرد در چشم مردم کوچک شده است.
🔹هنگامی که موعد کوچ رسید،مرد به همسرش گفت:مادرم را نیاور،مقداری غذا برایش بگذار تا اینجا بماند و از شرش راحت شوم.همسرش گفت:آنچه گفتی،انجام میدهم!
🔹همه آمادهی کوچ شدند،زن در کنار مادر شوهرش مقداری آب و غذا گذاشت؛کودک یک سالهی خود را هم پیش زن گذاشت و رفتند.آنها فقط همین یک کودک را داشتند که پسر بود و مرد به پسرش علاقهی فراوانی داشت و اوقات فراقت با او بازی میکرد و از دیدنش شاد میشد.
🔹مسافتی را رفتند،هنگام ظهر برای استراحت ایستاند و مردم همه مشغول استراحت و غذا خوردند شدند.مرد به زنش گفت:پسرم را بیاور تا با او بازی کنم.زن به شوهرش گفت:او را پیش مادرت گذاشتم.مرد به شدت عصبانی شد و داد زد که چرا اینکار را کردی؟همسرش پاسخ داد:من او را نمیخواهم،برای اینکه بعدها او من را همانطور که مادرت را گذاشتی و رفتی؛خواهد گذاشت تا بمیرم.
🔹حرف زن مانند صاعقه به قلب مرد خورد،سریع اسب خود را سوار شد و به سمت مادر و فرزندش رفت.زیرا پس از کوچ،همیشه گرگها به آنجا
می آمدند،تا از باقی مانده وسایل شاید چیزی برای خوردن پیدا کنند.
🔹مرد وقتی رسید دید مادرش،فرزند را بلند کرده و گرگها دور آنها هستند.پیرزن به سمتشان سنگ پرتاب میکرد و تلاش میکرد که کودک را از گرگها حفظ کند.مرد گرگها را دور کرده و مادر و فرزندش را نجات داد.
🔹از آن به بعد موقع کوچ،اول مادرش را سوار بر شتر میکرد و بعد خودش با اسب دنبالش حرکت میکرد.از مادرش مانند چشمهایش مواظبت میکرد.
🔹انسان وقتی به دنیا میآید!بند نافش را میبرند،ولی جایش همیشه می ماند؛تا فراموش نکند که برای تغذیه به یک زن(مادر)بزرگ وصل بوده.
🔹حال اگر مادرتان در قيد حيات است،حداقل يك تماس با محبت با او بگيريد؛تا صدای كودكی كه سالها عاشقانه بزرگش كرده بشنود و از ته دل شاد شود و اگر مادرتان آسمانی شده،برای شادی و آرامش روحش شاخه گلی با قرائت فاتحه بفرستيد.
📚مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده
❄️💦⛄️💦❄️
#دانستنیها #نوجوان_خلاق
🔶نوجوونهای خوب کانال آیا میدونید کِشتی های وایکینگهای ماجراجو به چه شکل بودند؟
🔻«وایکینگها» جنگنجویان اِسکاندیناویایی بودند که از قرن نهم تا یازدهم میلادی با حمله به سواحل اروپا این سرزمینها را غارت میکردند.
در آغاز قرن نهم میلادی، وایکینگها بهترین
کشتی سازان و دریا نوردان جهان بودند.
کشتیهای جنگی وایکینگها، بسیار بزرگ بودند طول این کشتی ها به ۲۱ متر و پهنایشان به ۶ متر میرسید و دماغۀ کشتی هم با مجسمه یک اژدها تزیین میشد.هر کشتی جنگی وایکینگ ۹۰ ملوان و ۳۰ پاروزن داشت.
سراسر کشتی و بادبان آن دارای رنگهایی شاد و گوناگون بود. وایکینگها در هر دو طرف کشتی، ردیفی از سپرهای رنگارنگ می آویختند و بدنه آن را با کندهکاریهای زیبا می آراستند....
#نوجوان_خلاق
💦❄️⛄️❄️💦
مدح و متن اهل بیت
#قسمت_سی_و نهم ♥️عـــشــق پــــایـــدار♥️ یک ماهی میشدکه از جلال جدا شده بودم,زندگی ام ارامشی مطل
#قسمت_چهلم
♥️عــشـــق پـــایـــدار♥️
به خانه که رسیدم ,هزاران فکر در مخیله ام به جنب وجوش امد وبرای,فرار از دست افکارم خود را باشست وشو ورفت وروب سرگرم کردم,انقدر درودیوار تمیز خانه را ساییدم که روز گذشت و سایه ی شب به خانه افتاد ویادم اورد که فکر شام پدر باشم.
شب که بابا ازکتابفروشی امد,جویای احوالم شد,
نمیدانستم جه جور عنوان کنم اخه تابه حال نمونه این اتفاق برایم نیافتاده بود اما بالاخره با خجالت وهزارتا جانکندن بهش گفتم...
پدرم بدون کلامی درحالی که غرق فکربود از اتاق خارج شد وبه سمت کتابخانه اش که خیلی از وقتها عبادتگاه اوهم محسوب میشد رفت ودر تاریکی شب ,چراغ اتاقش روشن شد وپدرم مستقیم به سمت میز چوبی گوشه اتاق رفت وقرانش ,مونس شبهای تنهایی اش را برداشت وپس,از بوسه ای بران درش راباز کرد وفارغ از تمام افکار دنیوی مشغول خواندن شد ومن با دیدن این حالت پدر ارام گرفتم وبه تاثیر از او قران خودم که باعث پیدا کردن این تکیه گاه امنم شده بود به بغل گرفتم تا باخواندن صفحه وایاتی از,ان ارام گیرم..
روز بعد به پیشنهاد پدر که میخواست مرا از حال وهوای خودم بیرون اورد وازفکرهای بیهوده نجاتم دهد با پدرم به کتابفروشی رفتیم,بین راه پدرم به من گفت:دخترم تصمیمت چیه؟؟عاقلانه تصمیم بگیر الان پای یک بچه درمیان است,ببین چه کاری به صلاحته...الان تو یک زن پخته ودنیا دیده وصدالبته زجر کشیده ای ,مطمئنم که تصمیم درستی میگیری ومنم هم هرچه تصمیمت باشد ,پشتت هستم وتااخرین توانم کمکت خواهم کرد..
گفتم:دیشب تاصبح فکر کردم,من نمیخوام که جلال وخاله و...ازاین موضوع بویی ببرند,اخه جلال نامزدی شده وازطرفی من دیگه تحمل برگشتن وزندگی دوباره را باجلال ندارم.
پدرم گفت من به خواسته ی تواحترام میگذارم امیدوارم هیچ وقت ازاین تصمیم پشیمون نشی...هرچند که وجود یک پدر بالای سربچه لازم است اما با اخلاق جلال که شاهدش بودم وحالا هم عروس نورسیده اش فکر میکنم تصمیمت عاقلانه باشد
این اتفاق زمانی افتاد که اوضاع سیاسی مملکت بهم ریخته بود,یعنی یه جورایی داشت درست میشد,زمزمه های انقلاب وسخنرانیهای امام خمینی همه جا راگرفته بود.
پدرم ارادت وعلاقه ی خاصی به امام داشت واین موضوع بهترین بهانه ای شد که هرچه داشتیم ونداشتیم بفروشیم وراهی قم شویم...
خیلی خوشحال بودم ,از زمانی که یاددارم ,پایم رااز کرمان بیرون نگذاشته بودم وزندگی درجوار حرم بی بی معصومه س برایم ارزویی محال بود که الان داشت تحقق پیدا میکرد....
ادامه دارد ....
#براساس واقعیت
💦⛈💦⛈💦⛈
#قسمت_چهل ویکم
❤️عشــــق پـــــایـــدار♥️
بعداز روزها چشم انتظاری ویک خداحافظی جانسوز,از,خاله صغری راهی قم شدیم اما به خاله سپردم که به خاله کبری وبچه هاش نگه که ما کجا میریم وبه خاله صغری هم قول دادم اگر شرایط بر وفق مراد بود به ادرسشان براش نامه بنویسم وخبری از خودم به او بدهم ومن میدانستم شرایط طوریست که شاید تااخر عمرم نتوانم خبری به خاله صغری که جای مادرم را داشت بدهم واین به خاطر حفظ زندگی ام وحفظ بچه ای که در راه داشتم بود وبس
بالاخره بعداز چندین ساعت خسته کننده سفر به شهرقم رسیدیم,شهر آب وآیینه,شهر حرم وکرم,شهردین,شهر مردان راستین.... وتا چشمم به گنبد عمه جانم افتاد تمام خستگی سفر وحال بدم بر باد رفت..
رفتیم خانه ی عباس,خونه ی عباس ,خونه ای کوچک وخشتی اما خیلی باصفا ,با چهاراتاق تودرتوبود,زهرا همسر برادرم زنی باایمان وبسیارمهربان سه تاپسرقدونیم قد به نامهای,محمد,علی,حسین داشت.
ازبودن کنارخانواده ام لذتی غیرقابل وصف میبردم,زهرا زنی بود که درسیاست هم فعالیتهای زیادی میکردوکم کم باعث شد من هم پام به این عرصه بازبشه,با اینکه بارداربودم اما خودم را از تب وتا نمی انداختم ,شبها اعلامیه هایی راکه داداش میاورد بادست مینوشتم وزهرا زحمت پخششون رامیکشید,پدرم بعداز یک ماه پرس وجو وبا کمک عباس ودوستاش یه خونه ی جم وجور نزدیک حرم خرید وما رسما ساکن قم شدیم.
آخ چه کیفی داشت هرروز نمازت راتوحرم بی بی بخونی,هروقت دلگیرازاین دنیا میشی با دلگویه هایت درحرم ,سبک وسبک بشی....
عباس خیلی وقتا برای تبلیغ وپخش سخنان امام خمینی درسفر بود,مخفیانه میامد ومخفیانه میرفت,
به خودم میبالیدم به داشتن چنین خانواده ای وچنین پدروبرادری....
پدرم هم دست کمی از عباس نداشت از بیست وچهارساعت ,بیست وسه ساعتش را درزیرزمینی نزدیک حرم برای چاپ.وتکثیر اعلامیه بودند.
ماه اخر بارداریم بود,اوضاع کشور بهم ریخته بود هرشب حکومت نظامی بود,جوانها هرروز مثل برگ پاییزی برزمین میریختند,دیگه روز میگذشت پدرم رانمیدیدم ,به خاطر حالم به خانه ی عباس رفتم,اوضاع انجا هم همینطور بود ,عباس,شب وروز نداشت مدام درامد ورفت.یک شب که نه عباس,بود ونه پدر,دردی جانکاه بروجودم مستولی شد,زهرا که سه بارتجربه ی بارداری راداشت ,بچه ها راسپرد دست مادرش که خانه شان دیواربه دیوارهم بود.وباهم راهی بیمارستان شدیم....
ادامه دارد
#براساس واقعیت
💦⛈💦⛈💦⛈
#قسمت_چهـــل و دوم
♥️عــشــــق پـــــایــــدار♥️
دردی سخت وجانکاه بود اما وقتی به این فکر میکردم که قرار است موجود شیرینی را ببینم حلاوتی در جانم میافتاد بالاخره وقت اذان صبح دخترم پا به روی این کره ی خاکی گذاشت ,موجودی زیبا وشکننده,صورتی که مثل خودم بودم وشباهت ظاهریش به مادر عیان بود.
اسمش را معصومه گذاشتم,چون هم پاک ومعصوم بود وهم از قدمش, مجاور حرم بی بی شده بودم.
معصومه خوش قدم بوددوروز بعدازتولد معصومه امام خمینی به وطن برگشت ودوازده روز بعد انقلاب پیروز شد.....
انگار دنیا داشت روی دیگرش را نشانم میداد واینبار بع هرطرف مینگریدم,جشن بود وشادی ...
ازخوشحالی درپوست خود نمیگنجیدیم,واقعا به معنای واقعی در زمستان ,بهار امده بود...
زندگی روی خوشش را نشانم داده بود,انچه درخواب میدیدم ,درواقعیت محقق شده بود.....
معصومه ی کوچک هرروز زیبا وزیباتر میشد ,دعا میکردم سرنوشتش هم به زیبایی صورتش باشد...
وواقعا ازبرکت وجود معصومه ی کوچکم بود که عشقهای خفته بیدار شد....
واینبار روزگار عاشقانه تر میچرخید.....
معصومه خوشحال روزنامه را به مادرنشون داد..
ماماااان ریاضی تهران قبول شدم
زینب,معصومه رادرآغوش فشرد وگفت لیاقتش راداشتی دخترم,ان شاالله تمام تلاشت رابرای خدمت به جامعه بکنی وموفق وپیروز باشی.
(ازاینجای داستان ,قصه از زبان معصومه,میباشد)
تلفن زنگ زد,بدووو گوشی رابرداشتم ,فک میکردم ریحانه,دوستم باشه ,
_:الو
……:الو سلام معصومه خانم گل وگلاب ,میدونم که شیری نه روباه,فقط بگو چه رشته ای قبول شدی؟
گفتم:زن دایی,ریاضی,تهران
زن دایی زهرا یک افرین محکمی گفت وامرفرمود گوشی رابدهم به مامانم.
خداحافظی کردم وگوشی رادادم دست مامان...
ودو دوست قدیمی مشغول گپ وگفت شدند.....
با دایی عباس راهی تهران شدیم,کارای ثبت نام وخوابگاه و...را یک نفس انجام دادیم .
دایی از جاگیرشدن من مطمئن شد,راهی قم شد وسفارش کرد هروقت خواستم بیایم یه زنگ بزنم تاخودش یا محمد بیاد دنبالم.. ..
سه تا پسر دایی خیلی خوب با حجب وحیاوسربزیر بودندو من, مثل برادر نداشته دوستشون داشتم.
درس ودانشگاه خوب پیش میرفت ,گاهی من میرفتم قم پیش مامان وگاهی مامان میومد به دیدنم,
مادرم بعد از شهادت پدربزرگم اقاعزیز که در اخرین روزهای جنگ تحمیلی به شهادت رسید,تنهای تنها زندگی راچرخاند,یه جورزن خودساخته وهنرمندی بود ازخیاطی گرفته تا طراحی روی پارچه وحتی سرودن شعرو...ازهرانگشتش یک هنرمیبارید ,به من هم ازاینهمه هنر نقاشیش رسیده بود.
به نقاشی چهره ی افراد علاقه ی خاصی داشتم اما هیچ وقت به طور حرفه ای دنبالش نرفتم،همیشه برای دل خودم طراحی میکردم اما طرحهایی که میکشیدم انقدر جان دار بود که خودم هم از دیدنشان حظ میکردم وهمین طراحها اخرش کار دستم داد...
ادامه دارد.....
#براساس واقعیت
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
🛑 شعر جدید «افشین علاء» پیرامون حادثه تروریستی کرمان و حواشی علی کریمی
🔹️غذای نذری و شربت؟ چه گفت مردک پست؟
گدای اجنبی افسار خود چگونه گسست؟
🔹️زبان الکن این لات، ازچه لال نشد؟
میان دست پلیدش قلم چرا نشکست؟
🔹️دهنکجی به شهیدان و ادعای شعور؟
مجیزگویی خصم و به خلق، ضربت شست؟
🔹️کسی که نان سگان میخورد چه میفهمد؟
غذا و شربت نذری نشانهی شرف است
🔹️حرامخوار چه داند که شد به کام شهید
نه نان و شربت نذری، که می ز جام الست
🔹️به خویش غره نگردد! خطاب من نه به اوست
که شأن شاعر دلخون کجا و جاهل مست؟
🔹️دلم پر است نه از او که نیست جز مگسی
دلم پر است ز مصدرنشین سفلهپرست
🔹️دلم پر است از آنان که اسوه میسازند
به دست خویش برای جوان ز مردم پست
🔹️ز صاحبان مناصب که از خصومتشان
هر آنکه ناصح و دلسوز بود و نخبه، نرست
🔹️هر آنکه گیشه پسندید، نورچشمی شد
هر آنکه شوت بلد بود و گل، به صدر نشست
🔹️گناه را ز سلبریتیان مبین که نظام
خودش به تازه به دوران رسیدگان دل بست
🔹️برای مردم دانا رسانه هست؟ که نیست
سخنشناس و هنرور به خانه نیست؟ که هست
🔹️ز مدح و نوحه، جوانان چقدر گریه کنند؟
ز نطقهای شعاری چه آورند به دست؟
🔹️خطای شیوهی تبلیغ و حکمرانی ماست
گدای غرب، اگر حرمت شهید شکست...
قال الامام المهدی عليه السلام: فَاغْلُقُوا أبْوابَ السُؤالِ عَمّا لا يَعْنيكُمْ وَ لا تَتَكَلَّـفُوا عِلْمَ ما قَـدْ كَـفَيتُمْ وَ أكْثِرُوا الدُّعاءَ بِتَعْجيلِ الْفَرَجِ فَإنَّ ذلِكَ فَرَجَكُمْ.
امام زمان عليه السلام فرمودند:
درهاى سوال از چيزهايى را كه براى شما مفيد نيست ببنديد و خود را در مورد دانستن چيزهاى غيرلازم به زحمت نيندازيد، و درمورد تعجيل فرج زياد دعا كنيد زيرا كه موجب فرج خواهدشد.
بحارالانوار ۱۱۸/۵۳
اللّهم عجّل لولیک الفرج
اللهم العن الجبت و الطاغوت و ابنتیهما
خلوت سادهی لذتبخش.mp3
10.85M
✘ من نمیتونم نماز شب بخونم،
نمیتونم از سحر استفاده کنم و لذت ببرم،
چکار باید بکنم ؟؟
پیامک برات میاد ؟؟؟
#الـٰلّهُمَ_عجــِّلِ_لوَلــیِّڪَ_اَلْفــَرَجْ
#بحق_حضࢪٺ_زینب_کبری_سلام_الله_علیها
#بر_چهره_دلگشای_مهدی_صلوات
#اَلّلهمَ_صَلِّ_عَلی_مُحمَّد_وَ_آلِ_مُحمَّد_وَ_عَجِّل_فَرَجهُم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 شب شد
❄️دلها به فردا امیدوار شد؛
🌙چشم ها پر از خواب شد،
❄️همه میگویند که
🌙زندگی سر بالایی و سرازیری دارد
❄️اما من می گویم:
🌙زندگی هر چه که هست،
❄️جریان دارد؛
🌙می گویم: تا خدا هست و خدایی
❄️می کند، امید هست؛
🌙فردا روشن است؛
شبتان آرام، فردایتان روشن . .🌙
🌸🍃
#وحید_عیدگاه_طرقبهای
خونابه
ای لالههایت واژگون ای سروهایت سرنگون
ای سبزههایت سرخگون ای چشمههایت غرق خون
ای سهم خونآلود من از نقشه جغرافیا
هم نانِ خود در خون زده، هم دیده پُر خون آسیا
از نامِ تو در کامِ من خونابه میگردد سخن
زخم است سرتاپای تو درد است سرتاپای من
با من بگو آیا تو هم از این و آن رنجیدهای؟
از دشمنان و دوستان نادیدنیها دیدهای؟
غمگین مباش ای مهربان طاقت بیاور همچنان
روزی به پایان میرسد اندوه بی پایانمان
بخواب کودک کرمان بخواب لالایی
کنار بزم شهیدان بخواب لالایی
بخواب خواب خوشی در بهشت می بینی
فرشته ها به تو خندان بخواب لالایی
کدام چنگ پلیدی به ناگهان چیدت
خزان زدت ! به گلستان بخواب لالایی
بخواب در بَر ِ مادر میان آغوشش
نبین تو خواب پریشان بخواب لالایی
چه مادری که شده غرق خاک و خون اما
نگاه او به تو حیران !! بخواب لالایی
شکسته بغض گلو های مردم چشمم
بخواب کودک ایران بخواب لالایی
محسن غلامحسینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا غرق زخمیم
ولی قامتمان خم نشده ...
و داغی که با ظهور التیام پیدا میکنه😔
آقا جان العجل