eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
8.8هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
23.6هزار ویدیو
1.7هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب العشق - 😍 😍# وارد اتاقم شدم گوشیمو برداشتم شماره خانم قاجاری گرفتم تو دیدار از خانواده شهدا باهش آشناشدم مسئول جمع آوری آثار شهدای استان قزوین بود بعداز چندتا بوق جواب داد خانم قاجاری : الو سلام موسوی جان خوبی خواهر؟ - ممنونم شماخوبی ؟ پسر کوچولتون خوبه ؟ خانم قاجاری : ممنون اونم خوبه جانم کاری داشتی عزیزم - خانم قاجاری من قصد دارم یک دو روزه برم شلمچه کاروانی هست تو این مدت اعزام بشه خانم قاجاری : آره عزیزم ما خودمون فرداشب میریم یه دونه هم جای خالی داریم شهدا طلبیدنت - پس اسم منو بنویسید خانم قاجاری : باشه حتما - ممنونم یاعلی یاعلی رفتم تو پذیرایی - آقاجون فرداشب میرم شلمچه آقاجون : به سلامتی ان شاالله بهترین تصمیم بگیری - ان شاالله ساکم بستم و گذاشتم گوشه اتاقم صبح پاشدم رفتم دانشگاه تا از زهرا خداحافظی کنم به استاد مرعشی بگم فعلا سر کلاسش نمیرم استاد مرعشی تو سالن سایت هسته ای دیدم رفتم سمتش استاد - سلام استاد خوب هستید •• ممنونم شما خوبید؟ - ممنون استاد یک هفته ای سرکلاستون نمیام •• چرا - میخام برم راهیان نور •• ان شاالله خیره التماس دعا - ان شاالله استجابت دعا رفتم دفتر بسیج - سلام زهرا زهرا: سلام خوبی ؟ -ممنون توخوبی؟ اومدم خداحافظی زهرا :کجا ان شاالله - دارم میرم راهیان نور تا به پیشنهاد خواستگاری استاد مرعشی فکرکنم زهرا : ان شاالله موفق باشی التماس دعا - استجابت دعا 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ساعت ۱۰ شب راه افتادیم به سمت اهواز تقریبا ساعت ۱۲ ظهر رسیدیم مدرسه ای که محل اسکان بود زنگ زدم خونه گفتم رسیدم اونروز هیچ جا نرفتیم اما روز بعد راهی شلمچه شدیم کفشام ورودی شلمچه درآوردم و قدم به خاک مقدس شلمچه گذاشتم یه قسمت کاملا خالی از سکنه را انتخاب کردم اول دو رکعت نماز زیارت خوندم بعد نشستم رو خاک و شروع کردم به درد دل کردن شهدا من این چادر از شما دارم خودتون هم کمکم کنید درمورد ازدواج یه تصمیم عالی بگیرم یا شهید ململی تو منو تو مسیر عفت -حجاب قرار دادی خودتم کمکم کن تا تو امر ازدواج هم یه تصمیم عالی بگیرم بعداز روزاول رفتیم هویزه ، سوسنگرد و دهلاویه روزدوم صبح رفتیم طلائیه وای واقعا عجب طلای طلائیه بعدازظهر دوم منطقه فتح المبین و چاذبه فتح المبین خیلی منطقه سرسبزی بود اما وقتی نماز مغرب و عشا خوندیم به غربت منطقه پی بردم برنامه روز سوم خیلی خاص بود دیدار از مسجدجامع خرمشهر و جزایر مجنون شب سوم وقتی خواب دیدم تو شلمچه ام شب ململی یه سری از رزمنده ها دارن عزاداری میکنن منتظر موندم مراسم تموم بشه رفتم سمتش احوال پرسی کردیم بهم گفت خواهرموسوی به این بگو نه بهتر از اینو سرراهت میذارم مسافرت تموم شد و من تصمیم گرفتم جواب منفی بدم وارد دانشگاه شد استاد مرعشی پیدا کردم - استاد شرمنده جواب من منفی •• چرا - جریان خوابمو کاملش براش گفتم •• خانم موسوی پیش شهیدتون برای بنده خیلی دعا کنید نویسنده بانــــــو......ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسم رب الصابرین استادمون منو سارا رو خیلی تشویق کرد به عبارتی خودش میگفت با یه مقاله ۵۰۰صفحه ای روسفیدشون کردیم بعد از ارائه مقالمون اتفاق خاصی نیوفتاد داشتم میرفتم خونه داداشم پوریا و بهار ببینم که دوستم پریسا بهم زنگ زد، خخخخخ هرموقعه این دوستم زنگ میزد میخندیم خیلی باحال بود اسممون خیلی شبیه هم بود -الو سلام جانم پریسا پریسا:سلام خوبی خانم -مرسی جیگرم پریسا:پریا بانو من میخام داستان زندگی شهید حمید سیاهکلی بنویسم خوابشون دیدم ازم گلایه کردن که چرا زندگیشون نمینویسم دوستم پریسا نویسنده بود -ووووییییی پریسا خوشبحالت پریسا:وووووییییی کوفت زنگ زدم باهم بیای بریم -دورغ نمیگی که؟😒 پریسا:آدم باش آفرین -کی بیام پیشت پریسا:من بعدازظهر میرم مزار تا با خانمشون صحبت کنم -پریسا عاشقتم پریسا:من قصد ازدواج ندارم فعلا خداحافظ 😂 نام نویسنده:بانو....ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❤️ نمے دانم...سرانجـام تو چہ خواهد بود؟بعــد سرانجـام تو من چہ میـشوم؟مرا چہ مینامند؟بہ هم میـگویند همــسرشهید؟ دلـم براے تڪہ تڪہ شدن هاے بعد از اینها میــلرزد از اینکہ چطور زندگے ام پیـش خواهد رفت... اصلا اصلا چہ کسے گفتہ کہ میخواهی شهید شوے؟ این ها خیال بافے است...میدانم! میروے میایے... مثل اولین بار! زنگ در بہ صدا در می آید...چادر رنگے ام را بر روے سرم مے اندازم و بہ حیاط میروم در را باز میــکنم...پـشت در ایستاده اے با باز شـدن در سرت را بلند میکنے و لبـخند ملایمے میزنے انگــار کہ حوصلہ ی خندیدن ندارے میـپرسے: چرا اومدے پایین با آیفون باز میڪردی با خنده میگـویم : بالاخـره اینجورے میفهمی کہ یکے تو خونہ منتظرت بود دیگہ... کمے لبخندت پر رنگ تر میشـود و سڪوت میکنے در را میـبندم و پا بہ پایت بہ سمت اتاق میروم نـویسنده : خادم الشهــــــ💚ـــــدا رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ لیموترش ها درون پیش دستے مدام غلت میخورندو تا لب ظرف مے ایند. ارام قدم برمیدارم تا روے زمین نیفتند. بہ میز ڪوچڪ تلفن ڪہ میرسم هوفے میڪنم و روے صندلے تڪ نفره چوبے ڪنارش مے نشینم.زیرچشمے ساعت را دید میزنم.ڪمے از ظهرگذشتہ.نتوانستہ بودم نهاربخورم.دل اشوبہ ڪلافہ ام ڪرده.حتم دارم از استرس و نگرانے است. یڪ هفتہ است ڪہ براے یڪ تماس یڪ دقیقہ اے ازیحیے دل دل میڪنم! حالم بداست...بدترازچیزے ڪہ قابل وصف باشد. همانطور ڪہ یڪ چشم بہ تلفن دارم و یڪ چشم بہ چندلیموے خوش رنگ ،چاقو را برمیدارم و قاچ میڪنمشان. اب دهان زیر زبانم جمع میشود. هرڪدامشان را بة چهار قسمت تقسیم میڪنم.یڪ قسمت رابرمیدارم و بین دندانم میگیرم. بے اراده یڪے از چشمانم را میبندم و ازطعم ترش و تیزش بہ خود میلرزم. سعے دارم دل اشوبہ ام را با اینها خوب ڪنم...مادرم همیشہ میگفت: حالت تهوع ڪہ داری یڪ تڪہ لواشڪ یا چندقاشق اب لیمو بخور. خوب یادم است ڪہ هربار بہ نسخہ اش عمل ڪردم تا دوساعت دردستشویے عق میزدم! امیدوارم این بار انطور نشوم!...باسرزبان لبم را پاڪ میڪنم و دست چپم را روے تلفن میگذارم. گویے زیر دستم نبض میگیرد و دلم راارام میڪند.سرم رابہ پشتے صندلے تڪیہ میدهم و برشے دیگر از لیمو رادردهانم میمڪم. دلم ضعف میرود و گلویم ترش میشود.پیش دستے را روے میز میگذارم و بادست راست جلوے دهانم را میگیرم... چیزے از شئمم تا دم گلویم بالا مے اید.اینبار باهردودست دهانم را میگیرم و تندتند اب دهانم را قورت میدهم. کاررا بہ تلقین میسپارم و پشت هم درذهنم تڪرار میڪنم: من خوبم! خوبم! خوبم!.... اما یڪ دفعہ ان چیز بہ دهانم میجهد...بہ سمت دستشویے میدوم و سرم را در روشویے اش خم میڪنم...یڪ بار دوبار...سہ بار...ده بار..پشت هم عق میزنم...انقدر ڪہ چشمانم ازاشڪ پرمیشود.دستهایم میلرزند...حس میڪنم هرلحظہ ممڪن است هرچہ دردرونم است بیرون بریزد...هربارڪہ عق میزنم...ازتجسمش بعدے هم مے اید...ازدهانم چیزے جز اب سفید بیرون نمے اید...چم شده!؟..شیراب را باز میڪنم. دستم رازیر اب میگیرم و دهانم را پرمیڪنم از خنڪے اش!...دهانم راخالے میڪنم و صاف مے ایستم..دراینہ بہ خودم نگاه میڪنم...زیرچشمانم ڪبود ورگہ هاے خون اززیر پوست نازڪ و سفیدم پدیدار شده... دستم را روے شڪمم میگذارم... ازحالتم چندشم میشود... صداے عق زدنم درگوشم زنگ میزند....موهایم را بالاے سرم جمع ڪرده ام و تنها دستہ اے راروے شانہ ریختہ ام. یحیے ڪہ بیاید باید رهایشان ڪنم..میگوید:حیف نیست اینهارا بین گیره و هزارمدل بافت خفہ ڪنے؟! .... باید باز باشن تاهروقت دلت اب شد با دست بہ جانشان بیفتے ... و پشت بندش مردانہ میخندد.دلم ضعف میرود....زن بودن شیرین است اگر یڪ مرد درسینہ ات نفس بڪشد! باسراستینم خیسے لبم را میگیرم و با بے حالے ازدستشویے بیرون مے ایم...معده ام میسوزد...خالے است!شاید هم زخم شده...سعی میڪنم ڪل شڪمم را درمشت بگیرم ...لبهایم میلرزد...سردم شده! ازذهنم میگذرد: زنگ بزن تانمرده ام اقا! ❀✿ فنجان چاے و عسل رانزدیڪ لبم مے اورم و درمانده بہ حال خرابم فڪر میڪنم. نفسم راحبس میڪنم و چاے را سرمیڪشم...باید زنده بمانم! خنده ام میگیرد... یڪ دامن و تے شرت عروسڪے تنم ڪردم. ڪمے ڪہ گذشت پوست تنم ازسرما ڪبودشد!...نمیدانم تب و لرز ڪرده ام یا چیز دیگر...امامجبور شدم ڪاپشن یحیے را تنم ڪنم ڪہ درونش گم میشوم!استین هایش برایم بلند است و وقتے میشینم سرم در یقه اش فرو میرود...باوجود قدبلندم نسبت بہ جثہ ے یحیے ریز ترم.درمبل راحتے فرو رفتہ ام و با دهان باز نفس میڪشم.موهاے ژولیده و پریشانم چهره ام را مضحڪ ڪرده..اماچاره چیست..دستم توان بالا امدن و شانہ ڪشیدن را ندارد!!...سرم رابیشتر دریقہ اش فرو میبرم و تلویزیون را خاموش میڪنم. چشمانم گرم میشوند...خوابم مے اید!اما دلم شوردلتنگے میزند! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ نگاه تب دارم را بہ ساعتم میدوزم..تیڪ تاڪ...تیڪ تاڪ..روے اعصاب است!...مخم راتیلیت ڪرده!...پشت هم وراجے میڪند: زنگ...نزد....زنگ...نزد..زنگ.... مثل بچہ ها همانطور ڪہ روے مبل نشستہ ام پایم رادرون شڪمم جمع و دستانم رادورش حلقہ میڪنم...چشمانم را میبندم...دلم عطرش را میطلبد! ❀✿ چیزے روے موهایم حرڪت میڪند...ارام و یڪنواخت...چشم راستم رانیمہ باز میڪنم و دوباره میبندم.پوست صورتم میسوزد...بہ سختے اینبارهردوچشمم راباز میڪنم...مقابلم تاراست و فضاےتاریڪ دیدم راضعیف تر میڪند...سرم تیرمیڪشد و درونم میسوزد...تب دارم!...اب دهانم رااز گلوے خشڪم پایین میدهم و یڪباردیگر براے دیدن اطراف تقلا میڪنم...دوتیلہ ے عسلي مقابلم برق میزنند. گرم ..مثل همان فنجان چاے و عسلے...گرچہ طعمش را نفهمیدم!صدایے درسرم میپیچد: محیام؟....محیا... لبمهایم بهم میخورند:...چ...ی... گیج و منگ چشمانم را میبندم. پوست صورتم از هرم نفسهایش گر میگیرد...یحیے است!...ڪے امده!؟...سرم را ڪمے تڪان میدهم...بدنم گرم شده...چندباری پلڪ میزنم... هالہ ے لبخند لبهایش را پوشانده. گردن ڪشیده اش در یقہ ے بستہ ے لباس نظامے تنها چیزے است ڪہ بعداز چهره اش درتاریڪ قابل تشخیص است.حرڪت انگشتانش روے صورتم سوزن میشود و درون تنم فرو میرود...موهاے تنم سیخ میشوند...بزور لبخند میزنم...دوست دارم ازخوشحالے جیغ بڪشم و بعدساعتها بابت زنگ نزدن هایش گریہ ڪنم ولے تنها بہ یڪ سوال افاقہ میڪنم: سلام ...ڪے اومدے؟... باپشت دست موهایم رااز جلوے چشمانم عقب میزند _ تقریبادوساعت پیش... بہ خودم ڪہ می ایم می بینم روی تخت دراز ڪشیده ام...دستم راروے پیشانے ام میگذارم _ اینجا چیئار...میڪنم؟ _ خواب بودے...رسیدم...اوردمت تواتاق! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ _ خستھ بودی...ببخشید! _ فداسرت!..ڪاپشنم بهت میادا! و دستے بھ یقھ ی ڪاپشن میڪشد.لبخند میزنم و لبم را جمع میڪنم _ یوخ زنگ نزنے ها! عیبھ! میخندد.. _ شرمنده.دست خودم نیس،بگیر نگیر داره! _ ڪلا گفتم یاداوری ڪنم . _ چیو یاداوری ڪنے؟! اینڪھ پاڪ ازدس رفتم؟! ڪمے قهربھ شرط اشتے بعدش مے چسبد. اما دلم تاب نمے اورد.سرجایم میشینم و سرم رادریقھ فرو میبرم.مظلومانھ پلڪ میزنم و زل میزنم بھ چشمانش... _ اونجوری نگاه نڪن. دستهایش راباز میڪند و ارام میگوید: بدو ڪھ یعالم این سینھ برات تنگھ. اخ ڪھ چقدر میچسبد؛ فراق بال در اغوشش! خیز برمیدارم ڪھ یڪدفعھ دلم خالے و دهانم تلخ میشود.ازتخت پایین مے ایم و بھ سمت دست شویـے میدوم.صدای یحیـے رااز پشت سرم میشنوم: یاحسین! چے شد!!؟ ❀✿ دست مادرم را پس میزنم _ مامان نمیخورم. _ بیخود! یحیے چھ گناهے ڪرده باید تورو تحمل ڪنھ؟! قیافتو دیدی؟! _ نترس ! اقاسربه زیره بھ خانوم نگاه نمیڪنھ. _ جواب ندی میمیری؟ _ اوره! _ درد! میخندم.بابے حالی سرم را عقب میڪشم _ مامان جان، عقم میاد نڪن! _ بزارشوهرت بیاد!... _ خواستگاری؟! _ مرض نگیری دختر! _ بگو امین. همان لحظھ یحیے وارد پذیرایے میشود.یڪ جعبه درون دستش ڪادو پیچ شده.لبخند بزرگش نگاهمان راخشڪ میڪند. ڪلید زاپاس را بابا بھ او داده. زیر پلیورش درست روی سینھ اش چیزی برجستھ شده. سلامے میڪند و برای بوسیدن دست مادرم خم میشوم ڪھ طبق معمول ناڪام میماند. مقابلم روی زمین زانو میزند.ملافھ ام را درمشت میگیرم و بھ برق چشمانش زل میزنم _ سلام. _ وعلیڪم خانوم. _ اون چیھ؟ و بھ سینھ اش اشاره میڪنم.مادرم هم باتعجب بھ همانجا خیره شده... _ وایسا.. ڪادوی جعبه راباز میڪند.روی در جعبھ نوشتھ شده شیرینے سرای بهار. _ ڪیڪھ؟ لبخندمیزند _ ڪیڪو ڪادو ڪردی؟! _ دیوونھ ها یھ فرقے باید بڪنن بابقیھ. درجعبھ راباڪنجڪاوی باز میڪنم.ڪیڪ بھ شڪل یڪ جفت ڪفش نوزاد است ڪھ شمع شماره صفر رویش گذاشتھ شده.با سس شکلات رویش نوشتھ شده: مامانے اومدنم مبارڪ. باچشمهای ازحدقھ درامده سریع دست میندازم و چیزی ڪھ زیرلباس یحیے است رابیرون مے اورم.یڪ پستونڪ را بابند ابے بھ گردنش اویزان ڪرده! خدایا او مجنون است ! یعنے....یعنے ڪھ...من... دهان نیمه بازم توان جیغ زدن پیدا نمیڪند. دوست دارم دراغوشش بپرم. مادرم چشمان پرازاشڪش را بھ سقف میدوزد _ خدایا شڪرت. بعد جلو مے اید و پیشانے ام را میبوسد.من ولے شوڪھ بھ چشمان یحیے خیره میشوم.همه چیز دور سرم میچرخد.حالت تهوع...درد...نے نے ڪوچولو!... _ وقتی بردمت درمانگاه..ازمایش گرفتن. جوابشو صبح بهم دادن!.... داشتم پس میفتادم!...باورت میشھ؟ زمزمھ میڪنم: بابایے؟ یڪدفعھ بلند میگوید: ای جووووون بابایـے .. جلو مے اید و من را محڪم در اغوش میچلاند... خجالت زده از حضور مادرم ، بازویش رانیشگون میگیرم و ارام میگویم: دیوونھ ، زشتھ ! سرم رااز روی سینھ اس برمیدارد و پر مهر نگاهم میڪند. انگشت سبابھ اش رادر ڪیڪ فرو میبرد و سمت دهانم مے اورد _ مبارڪت باشھ محیام. دهانم را باز میڪنم ، انگشتش رادردهانم میگذارد.چشمانم را میبندم و شیرینے شکلات را بھ جان میخرم.طعم زندگے میدهد. طعم ماه ها منتظر ماندن، طعمے ازیڪ شروع. طعم توت فرنگے لبخند یحیے یا توصیفے جدید از محیای یحیے ! دیگر حالم بدنیست. دلم اشوب نیست ؛توهستے و من و ثمره ی عشقمان. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: . ... رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
به سرهنگ و بقیه بالا دستیا هم دست دادم و ازشون خداحافظی کردم. راننده ماشینُ استارت زدو حرکت کرد. بقیه بچه های سپاه هم دورش با موتور و ماشین راه افتادن. تو شلوغیا چشَم خورد به بابای همون دختره. دلم نمیخواست باهم هم کلام و هم نگاه شیم. انقدر نگاش نافذ بود که حس میکردم همه ی مغزمو میخونه. از یه طرفم حس میکردم دختره جریان اون شب هیئت و برا باباش تعریف کرده که اینجوری سنگینه... به هر حال برای اینکه قضیه عادی جلوه کنه دستمو گذاشتم رو شونه محسن و _بح بح الان دیگه فقط منُ تو موندیم که شاعر میفرماد "لحظه به لحظه ی تو خنده به گریه ی چشمامه" حالام که "جاده خالی شهر خالی... هوووووووو" محسن که دیگه روده بر شده بود از خنده گف +حاجی بابای دختره پیاده شد از ماشین ... هیس. اومد جلو دستمو دراز کردم که سلام کنم دیدم از کنارم گذشت و رفت تو ! چقدر عصبانی. یه چیزی گفت و برگشت تو ماشین که دختره هم پشتش اومد. متوجه حضور ما نشد رفت تو ماشین و نشست که محسن هولم داد تو حسینیه و +یالا حاجی رف حالا تعریف کن جریانشو. با دیدن ریحانه خودشو جمع کرد. _من چه میدونم قرار بود ریحانه تعریف کنه. ریحانه سرشو انداخت پایینو +چیو؟ _قضیه همین دختره! +الان شما سوژش کردین یعنی؟ محسن گف +بابا خودش سوژس دیگه نیاز نداره که ما سوژش کنیم. با حرفش عصبانی شدم‌ ابروهام گره خورد تو هم. زدم‌پسِ گردنش. _راجب یه دخترِ غریبه که شناختی ازش نداریم اینجوری حرف نزن!! +بله فرمانده!!! _خجالتم که نمیکشی رومو کردم سمت ریحانه و _خب دیگه بگو چرا دیر اومد؟ +اها. ببینین این باباش قاضیه خیلی کله گندن. پولدارم که هستن ماشالله! ولی باباش زیاد مذهبی نیست ریلکسه! کلا مث اینکه از مذهبیا هم زیاد خوشش نمیاد . ولی خودِ فاطمه بیشتر گرایشش به ماهاس انگار. نظر من اینه ما باید رفتارمون جوری باشه که جذبِ ما شه و از ماها خوشش بیاد. میگن باباهه قاضیِ خوبیه ها. مرد بدی نیست ولی خب شخصیتش اینجوریه. سرمو تکون دادمو _که اینطور... محسنم سرشو به تبعیت از من تکون داد و +میخاین عاشقِ من شه؟ نظرتون چیه؟ اینو که گفت مث فشفشه پرید و از هیئت خارج شد. منم یه گوشه نشستم به ساعت نگاه کردم تقریبا ۱۰ بود. همونجا دراز کشیدم و ساعدِ دستمو گذاشتم رو سرم که ریحانه مشغولِ جارو برقی شد. روح الله هم از اتاقِ سیستم صوتی اومد بیرون و مستقیم رفت پیش ریحانه‌. چقد ذوق میکردم میدیدمشون. چه زوجِ خوبی بودن‌. مشغول حرف زدن شدن که داد زدم _هی دختر کارتو درست انجام بده. روح الله که تازه متوجه حضور من شد خندیدو اومد سمت من که پاکت دستمال کاغذیو پرت کردم سمتشو _نیا اینجا مزاحمم نشو میخام بخوابم با این حرفم راهشو کج کرد و رفت بیرون از هیئت پیش محسن. منم چشامو از خستگی رو هم گذاشتم. ولی صدای جارو برقی اذیتم‌میکرد. بعد چند دقیقه روح الله و محسن دوباره اومدن تو و مشغول نظافت شدن. فکر این دختره از سرم نمیرفت . با این اوضاعی که ریحانه تعریف کرده بود پس چه سعادتی داشت. حوصلم سر رفته بود ... ازمحسن و روح الله و بقیه بچه ها خداحافظی کردم و تاکید کردم که درِ حسینیه رو قفل کنن .از هیئت بیرون رفتمو یه راس حرکت کردم سمتِ اِل نودِ خوشگلم. وضعیت مالیِ خوبی نداشتیم ولی چون همیشه تو جاده بودم تهران شمال یا شمال تهران بابا میگفت که یه ماشینِ بهتر بخرم که خدایی نکرده اتفاقی نیوفته‌. به هر حال بهتر از پراید بود! دزدگیر ماشینو زدمو نشستم توش‌ ریحانه پشتم اومد نشست تو ماشین. _نمیری خونه شوهرت؟ +نه بابا چقدر اونجا برم. استارت زدمو روندم سمت خونه‌ . تو این مدت که خونه نبودیم قرار شد علی و زنداداش پیش بابا بمونن و مواظبش باشن. بعد چند دقیقه رسیدم . ریحانه پاشد درو باز کرد. ماشینو بردم تو حیاط و پشتش ریحانه درو بست و یه راست رفتیم بالا. _____ فاطمه: حال دلم خوب شده بود اشکام باعث شد خیلی سبک شم گفتم الان که حالم خوبه و ذهنم آرومه یخورده درس بخونم دوساعت مفید به درس خوندن گذشت یه روز مونده بود به عید و من هنوز سفره هفت سینم و نچیدم یه نگاه به ساعت انداختم ۴ بود. خب کلی وقت داشتم هنوز . دراز کشیدم و گوشیمو برداشتم اینستاگرامم و باز کردم تا صفحه اش و باز کردم‌ عکس محمد و دیدم محسن پست گذاشته بود خواستم کپشن و بخونم که اون پست پایین رفت و عکسای دیگه بالا اومدن پیح محسن و سرچ کردم انگار عکس و تو مراسم عقد ریحانه گرفته بودن همون لباسا تنش بود .همون مدل مو هم داشت. وقتی متن و خوندم فهمیدم که تولدشه.محسن بهش تبریک گفته بود با یه ذوق عجیب رفتم تو پیجش ببینم خودش چی گذاشته هیچ‌پست جدیدی نذاشته بود . رفتم پستایی ک محمد توشون تگ شده رو ببینم ۱۰ تای اولی یا عکس محمد بودن یا عکس محمد به همراه چند نفر همشون تولدشو تبریک گفته بودن و براش آرزوی شهادت کردن...!
مدح و متن اهل بیت
#قسمت_سی_و نهم ♥️عـــشــق پــــایـــدار♥️ یک ماهی میشدکه از جلال جدا شده بودم,زندگی ام ارامشی مطل
♥️عــشـــق پـــایـــدار♥️ به خانه که رسیدم ,هزاران فکر در مخیله ام به جنب وجوش امد وبرای,فرار از دست افکارم خود را باشست وشو ورفت وروب سرگرم کردم,انقدر درودیوار تمیز خانه را ساییدم که روز گذشت و سایه ی شب به خانه افتاد ویادم اورد که فکر شام پدر باشم. شب که بابا ازکتابفروشی امد,جویای احوالم شد, نمیدانستم جه جور عنوان کنم اخه تابه حال نمونه این اتفاق برایم نیافتاده بود اما بالاخره با خجالت وهزارتا جانکندن بهش گفتم... پدرم بدون کلامی درحالی که غرق فکربود از اتاق خارج شد وبه سمت کتابخانه اش که خیلی از وقتها عبادتگاه اوهم محسوب میشد رفت ودر تاریکی شب ,چراغ اتاقش روشن شد وپدرم مستقیم به سمت میز چوبی گوشه اتاق رفت وقرانش ,مونس شبهای تنهایی اش را برداشت وپس,از بوسه ای بران درش راباز کرد وفارغ از تمام افکار دنیوی مشغول خواندن شد ومن با دیدن این حالت پدر ارام گرفتم وبه تاثیر از او قران خودم که باعث پیدا کردن این تکیه گاه امنم شده بود به بغل گرفتم تا باخواندن صفحه وایاتی از,ان ارام گیرم.. روز بعد به پیشنهاد پدر که میخواست مرا از حال وهوای خودم بیرون اورد وازفکرهای بیهوده نجاتم دهد با پدرم به کتابفروشی رفتیم,بین راه پدرم به من گفت:دخترم تصمیمت چیه؟؟عاقلانه تصمیم بگیر الان پای یک بچه درمیان است,ببین چه کاری به صلاحته...الان تو یک زن پخته ودنیا دیده وصدالبته زجر کشیده ای ,مطمئنم که تصمیم درستی میگیری ومنم هم هرچه تصمیمت باشد ,پشتت هستم وتااخرین توانم کمکت خواهم کرد.. گفتم:دیشب تاصبح فکر کردم,من نمیخوام که جلال وخاله و...ازاین موضوع بویی ببرند,اخه جلال نامزدی شده وازطرفی من دیگه تحمل برگشتن وزندگی دوباره را باجلال ندارم. پدرم گفت من به خواسته ی تواحترام میگذارم امیدوارم هیچ وقت ازاین تصمیم پشیمون نشی...هرچند که وجود یک پدر بالای سربچه لازم است اما با اخلاق جلال که شاهدش بودم وحالا هم عروس نورسیده اش فکر میکنم تصمیمت عاقلانه باشد این اتفاق زمانی افتاد که اوضاع سیاسی مملکت بهم ریخته بود,یعنی یه جورایی داشت درست میشد,زمزمه های انقلاب وسخنرانیهای امام خمینی همه جا راگرفته بود. پدرم ارادت وعلاقه ی خاصی به امام داشت واین موضوع بهترین بهانه ای شد که هرچه داشتیم ونداشتیم بفروشیم وراهی قم شویم... خیلی خوشحال بودم ,از زمانی که یاددارم ,پایم رااز کرمان بیرون نگذاشته بودم وزندگی درجوار حرم بی بی معصومه س برایم ارزویی محال بود که الان داشت تحقق پیدا میکرد.... ادامه دارد .... واقعیت 💦⛈💦⛈💦⛈
🎬: عاقد که با اجازه ای گفت و از هال بیرون رفت، اقدس خانم هم از جا بلند شد و چشمهایش را بست و دهانش را باز کرد و اول رو به مهدی گفت: ببین من که میدونم تو با این خانمه دست به یکی کردین تا سر من بیچاره را کلاه بگذارید، اونا را معلوم نیست از کدوم جهنم دره ای، پیدا کردی و اومدن اینجا ، این خانم که میفهمه دامادی بهتر از تو گیرش نمیاد و اون دختره دو رگه را بهت انداخت و تو هم فقط انگار چشمت به رنگ و رخسار و زیبایی دختره افتاده و نمی دونی که دو روز دیگه نقشهٔ این مادر و دختر رو شد چه جوری از شرشون خلاص شی و بعد روش را به رقیه که باتعجب اونو نگاه می کرد، نمود و گفت: ببین خانم محترم! من نمی دونم به چه علت اینطور توی شوهر دادن دخترت هول و دستپاچه بودی و این پسرهٔ ساده منو خام کردی، اما بدون من نمی ذارم به هدف شومت برسی، مهدی لقمه شما نیست، شما لقمه بزرگتر از دهنت برداشتی خانم که آخرش گلوگیرت خواهد شد. رقیه که تازه متوجه مخالفت اقدس خانم شده بود، همانطور که زبانش به لکنت افتاده بود گفت: ا..اقدس خانم! شما خودتون چند وقت قبل اومدین و محیا را برای مهدی خواستگاری کردین، من نمی دونستم که مخالفین و اگر مخالف بودین چرا امشب با پای خودتون اومدین؟! چرا قبل از هر چیزی به من نگفتین ؟! بعدم محیا شاید یتیم و بی پدر باشه، اما هم از لحاظ تحصیلات و هم طبقه اجتماعی از شما کمتر نیست و شاید بالاتر هم بالاتر باشه.... محیا رنگش مثل مجسمه گچی سفید شده بود، ناخواسته باران اشکهایش سرازیر شد و به هق هق افتاد. اقدس خانم نگاهی به محیا کرد و گفت: ننه من غریب بازی برای من در نیار، من خودم صدتا مثل تو رو میبرم سرچشمه و تشنه... مهدیس و مهوش که هر دوتاشون از حرف های مادرشون احساس شرمندگی می کردند به طرف اقدس خانم که اماده خروج از خانه بود امدند، مهوش سمت اقدس رفت و زیر گوشش شروع به گفتن چیزی کرد و مهدیس هم به طرف رقیه آمد. هق هق محیا تبدیل به گریهٔ بلند شده بود، مهدی که دیدن این صحنه در اولین لحظات ازدواجش براش ناراحت کننده بود، به سمت محیا رفت و بدون اینکه احساس خجالت و شرمندگی کنه، محیا را در آغوش گرفت و با صدای بلند که همه را متوجه خود می کرد گفت: همه توجه کنن! محیا الان زن رسمی و قانونی من هست، الان اگر از آسمان آتیش هم بباره و بگن محیا را ول کن تا آتیش خاموش بشه، من این کار را نخواهم کرد، محیا را به اراده و علاقه خودم گرفتم و به هیچ کس هم ربطی نداره... اقدس خانم که کارد میزدی خونش در نمی آمد همانطور که به سمت محیا و مهدی حمله می کرد گفت:... ادامه دارد 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
سامری در فیسبوک 🎬: در این هنگام دو طلبه که همراه احمد همبوشی وارد مجلس شده بودند، جلوتر آمدند، یکیشان رو به احمد همبوشی گفت: ببینم فکر کنم دیشب خواب اسماعیل گاطع را در خواب دیدی و به جای مژدهٔ نیابت، خبر اخراجت را داده است و همین باعث شده مشاعرت را از دست بدهی و بعد لحنش را آرام تر کرد و گفت: ادعای پوچت را جای بدی ابراز کردی احمد همبوشی، اینجا همه درس علم خوانده اند و از کم و کیف غیبت و ظهور و روایات ان، کاملا آگاهند و می دانند ادعای تو یک ادعای پوچ و توخالی برای خود نمایی است و از طرفی همه تو را خوب می شناسند، تو و حیدرالمشتت، گاو پیشانی سفید هستید، شبهه هایی که هر روز در کلامتان هویداست ، خود به تنهایی نشان میدهد که شما حیله گری بیش نیستید و بعد به طرف میز پیش رو رفت کتابهایش را روی میز گذاشت و با اشاره به رفیقش گفت: دست این دو مکّار را بگیر تا به بیرون هدایتشان کنیم،چرا که اینها دیگر طلبه حوزه نیستند، اینها اخراجی های حوزه هستند. با زدن این حرف صدای بقیه طلبه ها بلند شد: بیرونشان کنید...بیرونشان کنید احمد همبوشی می خواست مقاومت کند که چند طلبه آن دو را احاطه کردند و دو طرف بازویشان را گرفتند، از مجلس بیرون آمدند و به همین اکتفا نکردند و آنها را از در حوزه بیرون انداختند. مردم اطراف حوزه و مغازه دارن و مشتری هایشان، با تعجب به این صحنه نگاه می کردند، همبوشی که فردی سوء استفاده گر بود تا متوجه اطرافیان شد که به او چشم دوخته اند، دستانش را به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا تو خود شاهد باش که من مأموریتم را انجام دادم، تو گواهی که من تلاشم را کردم و آنها را به امام زمانمان، منجی پنهان در پردهٔ غیبت خواندم و آنها به جای یاری ام مرا خوار کردند و این است رسم روزگار که اکثر مردم در مقابل سخن حق جبهه می گیرند. احمد همبوشی حرف میزد و حرف میزد و حلقه ای از مردم که دورش تشکیل شده بود تنگ تر و تنگ تر میشد. در همین هنگام پیرمردی از آن میان صدایش را بلند کرد و گفت: آهای جوان! چرا اینقدر آه و ناله می کنی؟! تو کیستی و چرا با تو اینگونه رفتار کردند؟!‌حرفت چه بود که اینگونه شکوائیه به درگاه خدا میبری؟! احمد نگاهش را دور تا دور جمع چرخاند و گفت: حرف من، حرف حق، حرف خدا و پیغمبر و رسول است، حرف یاری امام مظلوممان که سالهاست از دید همه پنهان است و بعد اندکی سکوت کرد. حیدر المشتت که حواسش به درب حوزه بود ، در گوشش گفت: مدیر حوزه و جمعی از اساتید به اینجا می آیند، اوضاع قمر در عقرب است، برای امروز کافی ست باید فرار کنیم. احمد بصری همانطور که به در حوزه نگاهی می انداخت گفت: ای مردم حق جو‌و حق طلب اگر می خواهید بدانید مأموریت من که همان خواستهٔ منجی غایب از نظر است،چیست؟ به دنبالم به حرم مولا علی بیاید که آنجا بهترین مکان برای ابلاغ حکمی ست که به من داده اند و با زدن این حرف به سمت حرم که فاصله چندانی با انجا نداشت حرکت کرد، جمعیت هم پشت سرش روان شدند و هر کس سخنی می گفت و یکی میگفت این مرد قاصد امام است و دیگری او را قدیس مظلوم می خواند و یکی هم اشک شوق میریخت چرا که فکر می کرد آخرین حجت خدا برایشان پیغام داده است. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
رمان آنلاین 🎬: عاقد که با اجازه ای گفت و از هال بیرون رفت، اقدس خانم هم از جا بلند شد و چشمهایش را بست و دهانش را باز کرد و اول رو به مهدی گفت: ببین من که میدونم تو با این خانمه دست به یکی کردین تا سر من بیچاره را کلاه بگذارید، اونا را معلوم نیست از کدوم جهنم دره ای، پیدا کردی و اومدن اینجا ، این خانم که میفهمه دامادی بهتر از تو گیرش نمیاد و اون دختره دو رگه را بهت انداخت و تو هم فقط انگار چشمت به رنگ و رخسار و زیبایی دختره افتاده و نمی دونی که دو روز دیگه نقشهٔ این مادر و دختر رو شد چه جوری از شرشون خلاص شی و بعد روش را به رقیه که باتعجب اونو نگاه می کرد، نمود و گفت: ببین خانم محترم! من نمی دونم به چه علت اینطور توی شوهر دادن دخترت هول و دستپاچه بودی و این پسرهٔ ساده منو خام کردی، اما بدون من نمی ذارم به هدف شومت برسی، مهدی لقمه شما نیست، شما لقمه بزرگتر از دهنت برداشتی خانم که آخرش گلوگیرت خواهد شد. رقیه که تازه متوجه مخالفت اقدس خانم شده بود، همانطور که زبانش به لکنت افتاده بود گفت: ا..اقدس خانم! شما خودتون چند وقت قبل اومدین و محیا را برای مهدی خواستگاری کردین، من نمی دونستم که مخالفین و اگر مخالف بودین چرا امشب با پای خودتون اومدین؟! چرا قبل از هر چیزی به من نگفتین ؟! بعدم محیا شاید یتیم و بی پدر باشه، اما هم از لحاظ تحصیلات و هم طبقه اجتماعی از شما کمتر نیست و شاید بالاتر هم بالاتر باشه.... محیا رنگش مثل مجسمه گچی سفید شده بود، ناخواسته باران اشکهایش سرازیر شد و به هق هق افتاد. اقدس خانم نگاهی به محیا کرد و گفت: ننه من غریب بازی برای من در نیار، من خودم صدتا مثل تو رو میبرم سرچشمه و تشنه... مهدیس و مهوش که هر دوتاشون از حرف های مادرشون احساس شرمندگی می کردند به طرف اقدس خانم که اماده خروج از خانه بود امدند، مهوش سمت اقدس رفت و زیر گوشش شروع به گفتن چیزی کرد و مهدیس هم به طرف رقیه آمد. هق هق محیا تبدیل به گریهٔ بلند شده بود، مهدی که دیدن این صحنه در اولین لحظات ازدواجش براش ناراحت کننده بود، به سمت محیا رفت و بدون اینکه احساس خجالت و شرمندگی کنه، محیا را در آغوش گرفت و با صدای بلند که همه را متوجه خود می کرد گفت: همه توجه کنن! محیا الان زن رسمی و قانونی من هست، الان اگر از آسمان آتیش هم بباره و بگن محیا را ول کن تا آتیش خاموش بشه، من این کار را نخواهم کرد، محیا را به اراده و علاقه خودم گرفتم و به هیچ کس هم ربطی نداره... اقدس خانم که کارد میزدی خونش در نمی آمد همانطور که به سمت محیا و مهدی حمله می کرد گفت:... ادامه دارد 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: روح الله از گوشهٔ شیشهٔ شکسته انباری روی حیاط را زیر نظر گرفته بود، منتها در حیاط در زاویه دیدش نبود، اما صدای شاد عاطفه که در حیاط پیچید، روح الله متوجه آمدن او شد و زیر لب زمزمه کرد: کاش نمی آمدی.. عاطفه در را بست و در حالیکه به طرف سعید که کنار حلب پر از آتش بود میرفت گفت: سعید بیا بریم بازی کنیم، ببین مامانم چه عروسک قشنگی برام آورده؟! سعید دستش را دراز کرد تا عروسک چشم آبی که آهنگ قشنگی پخش میکرد را بگیرد و عاطفه هم با اینکه عروسک به جانش بسته بود به طرف سعید داد، دست عاطفه هنوز در هوا معلق بود که فتانه با ترکهٔ تازه انار به جان عاطفه افتاد، خشم تمام وجود فتانه را گرفته بود و همانطور که فحش های رکیکی نثار مطهرهٔ بی نوا می کرد گفت: حالا برای من مامان دار شده، تو که اصلا توی عمرت مادر ندیده بودی حالا چی شده مدام حرف این زنیکه را میزنی؟! عاطفه همانطور که از درد و سوزش کتک ها به خودش می پیچید گفت: من که کاری نکردم...من سعید را اذیت نکردم، چرا منو میزنی؟! فتانه ترکه را محکم تر به پشت عاطفه فرود آورد و گفت: زود باش بگو مادرت و داییت به مامان بزرگت چی میگفتن؟! زود بگو درباره من چی میگفتن؟! درباره بابات چی می گفتن؟ زود بگو چه نقشه هایی توی سرشون هست؟ عاطفه همانطور که روی زمین نشسته بود و در خودش میپیچید و تا ترکه ها کمتر به او بخورند میگفت: من نمی دونم، من نفهمیدم چی میگفتن و اصلا هیچی نمی گفتن با زدن این حرف انگار فتانه دیوانه تر از قبل شده بود و علاوه بر ترکه با مشت و لگد هم به جان دخترک بی نوا افتاده بود، روح الله که شاهد همه چی بود، همانطور که گریه می کرد شروع کرد به شوت زدن به در انباری و صدایش را بالا برد، اگر عاطفه را ول نکنی اینقدر به این در میزنم و جیغ میزنم که هم کل شیشه اش بریزه پایین و هم آبروت توی محله بره... فتانه که آتشی تر از قبل شده بود، عاطفه را رها کرد و به سمت در انباری آمد و همانطور که فحش های زشت میداد چفت در را باز کرد و گفت: چه....خوردی؟؟ ببینم حالا برا من آدم شدی هااا... روح الله در انباری از داخل باز کرد تا با به خطر انداختن خودش ، خواهرش را از دست کتک های فتانه نجات دهد. فتانه داخل انباری شد و گوش روح الله را گرفت و همانطور که با یک دست او را بیرون میکشید با دست دیگرش بر سر و صورت طفلک بی نوا میزد. روح الله به کتک های فتانه توجهی نمی کرد از زیر چشم اطراف را نگاه کرد و وقتی متوجه شد در حیاط باز است و خبری از عاطفه نیست، خیالش راحت شد و نفس راحتی کشید و کمی آنطرف تر سعید درحالیکه با عروسک عاطفه بازی میکرد، را دید. فتانه روح الله را وسط خانه انداخت و همانطور که با شوت به جانش افتاده بود، دنبال ترکه دیگری بود که بدن او را کبود کند، روح الله بی صدا اشک میریخت و خوشحال بود که خواهرش از کتک خوردن رها شده و در همین حین صدای پدرش در خانه پیچید: ببینم اینجا چه خبره زن؟! این از روح الله و اونم از عاطفه وسط کوچه،چکار به اون طفلک داشتی هاا فتانه با ورود محمود، روح الله را رها کرد و برای اینکه خودش را موجه جلوه دهد همانطور که روح الله را نشان میداد گفت: حالا همه شون برا من دم درآوردن این نکبت را میبینی رفته برا من سحر و جادو اورده تو خونه، اون زنیکه هدیه میاره برا اینا و نمیفهمه که من باهوش تر از اونم و میفهمم اینا هدیه نیست و همه اش سحر و جادو هست تا زندگی فتانه را بپاشه ... محمود آه کوتاهی کشید و گفت: روح الله سحر و جادو آورده، اون طفلک بینوا که بعد از مدتها اومده اینجا چه گناهی کرده بود؟ فتانه شانه هایش را بالا انداخت و گفت: این عروسک سارا دختر مهدی هست، اومده میخواست با خودش ببره که سعید نذاشت و... محمود سری تکان داد و به طرف در هال رفت و روح الله از اینهمه خباثت و دروغگویی فتانه ،عصبانی شده بود، با رفتن پدرش داخل خانه، فتانه هم رفت و روح الله وقت را غنیمت شمرد و بیرون خانه رفت تا ببیند عاطفه کجاست. داخل کوچه تاریک بود اما خبری از عاطفه نبود، روح الله بی هدف در کوچه های روستا پیش میرفت و طبق عادت همیشگی جلوی مغازه مش رحمت ایستاد،جای کیف آبی رنگی که روح الله همیشه با حسرت نگاهش می کرد خالی بود اما ...اما درست میدید، کفش های چرمی که مامان مطهره آورده بود از پشت شیشه مغازه به او چشمک میزد.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂