JOZE 21.mp3
5.99M
🌺 #ترتیل
🌺 #جزء21
🟢 سوره سجده، آيه 15، جزء 21 سجده واجب دارد
🌺توسط استاد #سعد_الغامدی
❖═▩ஜ🍃🌺🍃ஜ▩═❖
#جزء21
64Bit🚀5/6 :MB
⏰Time=48/42
🍃🌻🍃🌺🍃🌻🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زنـدگی
مثل دوربین عکاسی میمونه
روی مسائل مهم
زوم کن و از لحظات
خوبـت عکس بگیـر
نکات منـفی
رو بـهبــود بــده
و اگه کارِت
خوب پیش نرفت
کافـیه یه
عکس دیگه بگیری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کودکی از خدا پرسید
تو چه می خوری؟
چه می پوشی؟
کجا ساکنی؟
و خدا آرام بر دل کودک
زمزمه کرد...
غصه بندگانم را
می خورم.....
عیب بندگانم را
میپوشانم..
ودرقلب شکسته آنان ساکنم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا زمانیکه "خودمان" را
دوست نداشته باشیم
و برای خود ارزشی قائل نباشیم
دیگران نمیتوانند
فراتر از خودمان با ما رفتار کنند
رفتار آنها آینه رفتار ما با "خودمان" است
پس به خودت احترام بگذار
وقتی برای دیگران
لقمه بزرگتر از دهانشان باشی...
آنها چاره ای ندارند
جز آنکه" خردت " کنند ؛
تا برایشان اندازه شوی ...
پس مراقب معاشرت هایت باش....!
#الهی_قمشه_ایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸💕تقدیم به شما خوبان
🍃🌸💕شروع هفته تون عالی
🍃🌸💕اول هفته تون زیبا و بینظیر
🍃🌸💕امروزتون پر از موفقیت
🍃🌸💕لحظاتتون سرشاراز آرامش
🍃🌸💕دلتون از محبت لبریز
🍃🌸💕تنتون از سلامتی سرشار
🍃🌸💕زندگیتون از برکت جاری
🍃🌸💕وخدا پشت پناهتون باشه
🌷۳ صفت زن:
باعث آرامش همسر،بامحبت،رحمت
وَمِنْ آيَاتِهِٓ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْوَاجًا لِتَسْكُنُوٓا إِلَيْهَا وَجَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَرَحْمَةً إِنَّ فِي ذَٰلِكَ لَآيَاتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ (٢١)روم
🌷۳صفتی که همسرخوب بایدداشته باشد:
۱.صالح (مطیع خدا)،۲.مطیع شوهر،۳.باحجاب وپاکدامن
... فَالصَّالِحَاتُ قَانِتَاتٌ حَافِظَاتٌ لِلْغَيْبِ بِمَا حَفِظَ اللَّهُ... (٣٤)نساء
🌷۲صفت همسروفرزندخوب:
نورچشمان،الگوی پرهیزکاران
الَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّيَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِينَ إِمَامًا (٧٤)فرقان
🇮🇷🇵🇸
﷽
🖼 #عکس_نوشت | روز شمار #انتخابات
🍃🌹🍃
✅ ۲۷ روز مانده تا انتخابات مجلس شورای اسلامی و مجلس خبرگان
#رای_میدهم | #مشارکت_حداکثری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌠☫﷽☫🌠
🎥 صحبت های مهم #استاد_عالی درمورد شرکت با تمام قوا در #انتخابات ، تصفیه انقلاب و حمایت از #ولایت_فقیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌠☫﷽☫🌠
🔹حتما هر روز به این سه تا امام سلام دهید...!!!
#امام_زمان #امام_حسین #امام_رضا علیهمالسلام
استاد عالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روش نماز خون شدن بچه ها...
✅ قابل توجه مادران
🎙دکتر سعید عزیزی
انتشار حداکثری با شما
15.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢چه کسانی امام خود را کشتند ؟؟
انتشار حداکثری با شما ✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌اگر کسی سه روز نماز نخونه ...
آیت الله مجتهدی تهرانی
انتشار حداکثری با شما ✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشمزهترین اوتمیل خودشه😀
این اوتمیل یه صبحانه پر از پرتئین و ویتامینه که هم برای تو که رژیمی مناسبه هم یه صبحانه یا میان وعده کامل برای بچههاست
مواد لازم :
شیر ۱ لیوان
جو پرک ½ لیوان
ماست یونانی ½ لیوان
دانه چیا ⅓ لیوان
پودر دارچین
عسل ۱ ق غ
موز ۱ عدد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چیپس و پنیر😎
مواد لازم :
قارچ
چیپس
سوسیس
یا ژامبون
فلفل دلمه
پنیر پیتزا
ادویهها :
پودر سیر
آویشن
14.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلوچه فومن😍
مواد لازم :
کره ۵۰ گ
شکر ۱ ق غ
نمک ½ ق چ
شیر ولرم ۱ لیوان
آرد قنادی ۳۵۰ گرم
خمیر مایه ۱ ق غ
تخم مرغ ۱ عدد
روغن ۳ ق غ
مواد میانی :
آرد ۱۲۰ گ
کره ۵۰ گرم
پودر قند ۴ ق غ
روغن مایع ۳ ق غ
گردو خرد شده ۴ ق غ
پودر دارچین ۱ ق چ
پودر هل ۱ ق چ
برای رومال :
زرده تخم مرغ
شیره انگور
16.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دسر سه سوته😎
مواد کرم :
پنیر خامهای ۲ ق غ
خامه صبحانه ۱ پاکت
شیر عسلی ۴-۳ ق غ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ترفند حسابی به کارتون میاد
ذخیره اش کنید و برای دیگران هم بفرستید!👌
#قصه_شب_کودکان
(بیدبیدک و بابا جمعه)
🔶بیدها حشره های کوچولویی هستند که دوست دارند در لباسهای کهنه زندگی کنند. لباسها و پتوهای پشمی و خلاصه هر چیزی که گرم و نرم باشد.
بید بیدکِ قصه ما، اول یک بید کوچولو بود قبل از آن هم به صورت یک تخم بید. او در یک کت زمستانی سر از تخم بیرون آورده بود. همان جا هم مانده بود.
🔹غذای او نخ های کت پشمی بود. او هر وقت گرسنه اش میشد نخهای کت را میجوید و میخورد. برای همین هم کت سوراخ سوراخ شده بود. این کت پدر نرگس بود، او کت و بقیه لباسهای زمستانی اش را در یک چمدان گذاشته بود. کت زمستانی هم خانه بید بیدک شده بود. او خانه اش را خیلی دوست داشت و از زندگی در آنجا راضی بود.
🔸روزها به خوبی و خوشی میگذشت. آن روز هم بید بیدک یک غذای حسابی خورده و سوراخ بزرگی درست کرده بود. حالا هم راحت دراز کشیده بود و چرت میزد.
ناگهان تکان سختی خورد و خانه اش زیر و رو شد. او محکم به کت چسبید.
نرگس و مادرش تصمیم گرفته بودند لباسهای زمستانی را بیرون بیاورند؛ چرا که هوا کمی سرد شده بود....نرگس کت را این طرف و آن طرف کرد و گفت: "مامان... مامان.... ببین.... کت بابا سوراخ سوراخ شده، مادر کت را از دست نرگس گرفت و گفت: "وای... بید زده... چقدر هم سوراخش کرده این کت دیگر به درد نمی خورد. باید بیندازمش دور"
🔹بید بیدک توی جیب کت قایم شده بود. او همه حرفها را میشنید و با خودش گفت: "بیندازند دور؟ ولی چرا؟ این که کت خیلی خوبی است یک خانه گرم و نرم و عالی"
بید بیدک نمیتوانست بفهمد که چرا آن کت دیگر برای پدر نرگس قابل استفاده نیست. او آن را بهترین جای دنیا می دانست.
مادر نرگس کت را در کوچه، کنار نایلون آشغالها گذاشت. پیرمرد فقیری به نام "بابا جمعه" از آنجا می گذشت. کت را دید آن را برداشت و خوب نگاه کرد. این طرف و آن طرفش کرد.
🔸بید بیدک محکم به جیب کت چسبیده بود. بابا جمعه سرش را تکان داد و گفت: "چند تا سوراخ دارد؛ ولی کت گرم و خوبی است."
بعد همان جا کت را پوشید و به راه افتاد.
بید بیدک همچنان در جیب کت بود. بالا و پایین پرید و گفت: "سوراخهای کت برای این مرد مهم نیست پس حتماً اشکالی ندارد که
من هم در جیبش بمانم، تازه این خانه من است که او پوشیده است!"
🔹بید بیدک همان جا ماند. بابا جمعه دور شهر میگشت، کاغذها را از این طرف و آن طرف شهر جمع میکرد. آنها را میفروخت و پولی به دست می آورد. بید بیدک هم با بابا جمعه گردش می کرد و راضی و سرحال بود.
او خیلی خوشحال بود که در جیب یک مرد فقیر زندگی میکند.
چون همیشه خالی بود و جای او هم
همیشه راحت!
❄️💦⛄️💦❄️
✨﷽✨
✅ستایش در خوشی و ناخوشی
✍وقتی پیامبر اکرم(ص) در حالتی قرار میگرفت که خوشایند وجود مبارکشان بود، خداوند را میستودند: «الحمدلله علی سابغ نعم الله»، «الحمدلله المحسن المجمل»، «الحمدلله علی هذه النعمة»؛ ستایش مخصوص خداست بهدلیل وسعت نعمتهایش، ستایش مخصوص خداییاست که به بندگان نیکی میکند و همهی افعالی که از ذات او صادر میشود زیباست. ستایش مخصوص خداست که این نعمت را به من ارزانی کرد. ولی آنگاه که وضعیتی سخت برای ایشان پیش میآمد، میفرمودند: «الحمد لله علی کل حال» یعنی اگر سختی و ناراحتی و نگرانی برای من پیش آید، باز هم خدا را میستایم.
پیامبر(ص) در جایی فرمودند: «اگر خداوند همهی دنیا را یکجا به کسی بدهد و آن شخص در مقابل این نعمتها بگوید «الحمدلله»، ارزش این ستایش بیشتر خواهد بود از همهی آنچه خداوند به او داده است.»
📚 از کتاب سیاحت جمال ص ۶۰ و ۶۱
🌸🌺💦
✍جوان گناهکار
در زمان «مالك دينار» جوانى از زمره اهل معصيت و طغيان از دنيا رفت. مردم به خاطر آلودگى او جنازهاش را تجهيز نكردند، بلكه در مكان پستى و محلّ پر از زبالهاى انداختند و رفتند.
شبانه در عالم رؤيا از جانب حق تعالى به مالك دينار گفتند: بدن بنده ما را بردار و پس از غسل و كفن در گورستان صالحان و پاكان دفن كن. عرضه داشت: او از گروه فاسقان و بدكاران است، چگونه و با چه وسيله مقرّب درگاه احديّت شد؟
جواب آمد: در وقت جان دادن با چشم گريان گفت:
يا مَنْ لَهُ الدُّنيا وَ الآخِرَةُ إرْحَمْ مَن لَيْسَ لَهُ الدُّنيا وَ الآخرَةُ.
اى كه دنيا و آخرت از اوست، رحم كن به كسى كه نه دنيا دارد نه آخرت.
مالك، كدام دردمند به درگاه ما آمد كه دردش را درمان نكرديم؟ و كدام حاجتمند به پيشگاه ما ناليد كه حاجتش را برنياورديم؟
📔تفسير منهج الصادقين: ۸/۱۱۰؛ انيس الليل: ۴۵
🌸🌺❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چطور ممکنه با همه این مشکلات بزرگی که در کشور داریم رهبر گفتن ما چند قدم تا قله مانده که برسیم
از زبان حجت الاسلام راجی بشنوید...
#صعود_چهل_ساله
مدح و متن اهل بیت
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹قسـمـت دوازدهـم "کارن" شب مامانو کشیدم کنار و بهش گفتم که موندن تو این خونه ب
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت سیـزدهـم
تاشب خودمو مشغول کردم تا به چیزایی فکر نکنمکه عذابم میده.نیمه های شب بود و همه شام خورده بودن جزمن که از عصر پایین نرفته بودم.دوست نداشتم با سالار روبرو بشم.اصلا از خودش و قانوناش خوشم نمیومد.برعکس عاشق مادرجون شده بودم و راحت اسمشو صدا میزدم.برام شام هم آورد منم چون نخواستم دستشو رد کنم دولقمه ای خوردم.
صدای تقه ای به در اومد.
_بفرمایین.
پدربزرگ جان بودن.اومد تو و نشست رو تخت.
_بی مقدمه میرم سراصل مطلب..مامانت گفت میخوای بری.
هدفونم رو ازگوشم درآوردم چ گفتم:بله همینطوره.
_چرا اونوقت؟من چشم امیدم تو بودی پسر.عصای دستم میشی.
_مگه خودتون پسر ندارین؟
_اونا که همیشه نیستن پیشم.میخواستم کارخونه رو بسپرم دستت بچرخونی اما مثل اینکه نظرت یک چیز دیگه است.
پوزخندی زدم و گفتم:من چشمم به جیب بابام نبود،شما که دیگه جای خود داری.
عصبی،بلندشد و گفت:توخارج ادب یادت ندادن پسر؟
نخواستم دعوا بشه برای همین حرفی نزدم.اونم رفت.
پیرمرد بدعنق،گیرش افتاده به من.
صدای زنگ گوشیم منو از فکر بیرون اورد.جالبه این گوشی ما سال تا سال زنگ نمیزنه.نمیدونم کیه که یادم افتاده.
بادیدن شماره فهمیدم دوست قدیمیم دِرِکه.
_به رفیق قدیمی.چطوری؟
_یادی از مانمیکنی کارن جان.خوبم توخوبی؟
_میگذره.چیشد یادی ازما کردی؟
_دوست دخترت گیر داده بود زنگ بزن ببین کارن کجاست؟
_کی؟
_النا
_تحویلش نگیر بگو کارن مرده.
_عه کارن این چه حرفیه؟
_کار نداری حوصله ندارم درک؟
_مثل همیشه بی اعصاب.خدافظ
گوشیمو پرت کردم رو تخت و رو صندلی چرخدار لم دادم.
اعصابم حسابی بهم ریخته بود.خونه هم شده بود دردسر.اینجوری نمیشه باید یه فکری به حال خونه بکنم.حوصله بحث کردن با خان سالار رو ندارم.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت چـهـاردهـم
صبح مشغول پوشیدن کفشام بودم که در حیاط بازشد و یک دخترچادری وارد حیاط شد.بادیدنش حدس زدم زهراباشه.
تا منو دید جلو اومد و سلام کرد.جوابشو آروم دادم.
مثل اینکه صداشو مادرجون شنید،چون گفت:سلام گل دخترم بیاتو مادر.
_سلام مادرجون.
مادرجون اومد دم در و گفت:به به دخترگلم.خوبی؟آهایادم رفت معرفی کنم اینم پسرعمت کارن.
لبخند قشنگی زد و گفت:خوشبختم اقا کارن.
دستشو جلو نیاورد منم خودمو سبک نکردم و گفتم:منم همینطور.
بعد خداحافظی کردم و از خونه رفتم بیرون.این دختره خیلی باخواهرش فرق میکرد.تو این مدت کم که ایران بودم تک و توک خانم چادری دیده بودم.
شونه بالاانداختم و با تاکسی خودمو به بنگاهی که قرار بود سراغ خونه رو بگیرم،رسوندم.
اونجاهم تافهمیدن مجردم گفتن بهت خونه نمیدیم.بابا مگه یک پسر مجرد چه
قدر جا میخواد اشغال کنه که این اداها رو درمیارین؟
کلافه چند جا دیگه رفتم اما خونه نبود که نبود.کاش مامان راضی میشد باهام بیاد خونه بخریم.اونجوری حتمابهمون خونه میدادن.
تارسیدم خونه دیدم دخترداییم هنوز هست.چادررنگی سرش بود و داشت کمک مادرجون میکرد.چه اداها!!
رفتم تو اتاقم و موقع ناهار اومدم بیرون.سرمیز ناهار مادرجون کلی ازغذاش تعریف کرد گویا دستپخت زهرابوده.ازحق نگذریم خیلیم عالی شده بود.مامان اما مثل من زیاد تعریف نکرد چون مغرور بود.
اصلا نگاهشم نکردم دخترداییمو ببینم چه شکلیه.برام مهمم نبود چون چادری بود و ازاین دختراخوشم نمیومد.البته بگم ازدخترای کنه و سیریشم بدم میومد.
ناهار که تموم شد،سرمیز مادرجون پرسید:خب پسرم چیشد؟خونه پیدا کردی؟
_نه مادرجون خونه کجابود؟هرجا میرم میگن به پسر مجرد خونه نمیدیم.من نمیدونم این چه قانون مسخره ایه!!
زهرازبون باز کرد وگفت:به نظر من که کارخوبی میکنن.جوونای این دور و زمونه خونه مجردی که بیاد دستشون هزارتا کار انجام میدن.
طلبکارانه نگاهش کردم و گفتم:اینهمه دختر و پسری بدحجاب ریخته توخیابون به اینا گیر نمیدن،به خونه مجردی گیر میدن.جالبه!
_بله درسته حرف منو بااین حرفتون تایید کردین.جوونای این دور و زمونه!اینو بهتون بگم که جامعه نمیتونه میلیون ها نفرو از تو خیابون جمع کنه بخاطر بدحجابیشون اما میتونه جلو گیری کنه برای فساد جامعه.نمیتونه؟
مستقیم نگاهش کردم و گفتم:دختردایی کی گفته که حالا خونه مجردی منبع فساده؟خیلیا هستن برای راحتی و اسایش خودشون خونه تنهایی میگیرن.
زهرا موقرانه سرش رو پایین گرفت و گفت:پسرعمه شما ایران نبودی نمیدونی.همه بدبختیا ازهمین راحتیا و آسایشا شروع میشه.
دهن منو بسته بود اما من کم نمیاوردم.
ازسر میز بلندشدم و گفتم:نمیدونستم استاد جامعه شناسی هستین.
اونم همونطور که با غذاش بازی میکرد،گفت:بنده هم نمیدونستم شما وکالت میخونین.
نگاه بدی بهش انداختم و رفتم تو اتاقم.دختره خیره سر امل واسه من آدم شده.نشونت میدم در افتادن با کارن چه مزه ای داره زهراخانم.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت پـانـزدهـم
"زهرا"
پسره پررو بامن در میفته.فکرکرده چون خارجیه و دوسه سال ازم بزرگتره میتونه بامن بحث کنه.من فلسفه و منطق خوندم اونم تو دانشگاه دولتی.مگه میتونه باحرفای چرتش منو قانع کنه؟
خوشم اومد که نتونست حریف من بشه.نبایدم بشه من ایرانیم.22ساله دارم تو ایران زندگی میکنم.فرق من و یک پسری که دو روزه اومده ایران،مثل زمین تا آسمونه.
واسه من وکیل وصی شده،حکم میکنه.
انگاری عمه خیلی ازم شاکی شده بود.خیلی بدنگاهم میکرد.امامن کارخودمو کردم.بعد ناهار،ظرفها رو جمع کردم و رفتم تو آشپزخونه شستم.هرچی سیمین خانم(خدمتکار)اصرار کرد که بشوره گفتم برو استراحت کن خودم میشورم.
درحال شستن آخرین ظرف هابودم که عمه اومد تو آشپزخونه و به بهانه آب خوردن یکم موند.میدونستم میخواد چیزی بگه اما انگار مردد بود.
_چندسالته؟
اومد کنارم ایستاد و زل زد بهم.
_22سالمه عمه جان.
_اما ماشالله زبونت دراز تر از سنته.
باحرص دندونامو بهم فشاردادم اما چیزی نگفتم.
_ببین زهراخانم.احترام فامیلی به جاش اما پسرمن تازه اومده ایران 27سال تمام لای پر قو بزرگش کردم.هرچی خواسته فراهم بوده.عین خودتم زبونش تنده اما اجازه نمیدم کسی بهش توهین کنه.
_چطور پسرتون به هرکی میخواد توهین میکنه!
_اون فرق میکنه.هنوز تو جمع ما مثل غریبه است.باید باهاش خوب رفتار کنی تا عادت کنه.
دست از ظرف شستن کشیدم و گفتم:من فلسفه و منطق خوندم عمه جون.بایدی تو سرم نمیره مگر اینکه منطقی باشه.
دختر پررو و زبون درازی نبودم اما حرف زور هم سرم نمیشد.
_خوبه افرین.کی بهت گفته هرچی زبون درازتر باشی،تو دل برو تر میشی؟
بالبخند جوابشو دادم:کسی همچین حرفی نزده.درضمن بنده جسارت نکردم فقط گفتم حرف منطقی رو قبول میکنم همین.
ازکنارش رد شدم و رفتم بیرون.مادر و پسر جفت هم بودن ماشالله.
دیگه باید میرفتم.چادرمو سرم کردم و از مادرجون و پدرجون خداحافظی کردم.عمه نبود و من به مادرجون سپردم که ازطرف من ازشون خداحافظی کنن.
با تاکسی رفتم دانشگاه و تاعصرکلاس داشتم.
عصر،خسته و کوفته رسیدم خونه و بدون معطلی خوابم برد.اصلا یادم رفت برای مامان تعریف کنم امروز چیشده خونه مادرجون.
نزدیکای غروب بیدارشدم و اول نمازمو خوندم.داشتم سجادمو جمع میکردم که باز سروکله محدثه خانم پیداشد.
_به به حاج خانم.قبول باشه نماز روزه ها
فقط بلد بود مسخره کنه.منم بهش اهمیتی ندادم و فقط گفتم:ممنون.
_چیه باز دپرسی؟پسرعمه حالتو گرفت؟
بعد چشمک تیزی زد و تکیه داد به در.
سجادمو که جمع کردم رفتم سراغ قفسه کتابام و درسای فردا رو حاضرکردم.
_چیه فضولی امانت نداد؟
تکه ای از موهای بلند مشکیش رو دور انگشتش پیچید و گفت:تو که میشناسی منو!زود بگو.
_اتفاق خاصی نیفتاد که قابل گفتن باشه.
_همیشه حرفاتو بخور.اه
بعد از اتاق رفت بیرون.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
مدح و متن اهل بیت
ضرورت چهارم: آیندهنگری در آئینه انتخابات یقیناً انتخابات در هر دوره، امری معطوف به آینده کشور است،
ضرورت پنجم: عمل به میثاق ملی و قانون اساسی
قانون اساسی هر کشوری، متشکل از سرفصلهایی است که نظام مدیریت کشور را سامان داده است؛ معناشناسی قانون و پایبندی به آن موجب اجرایی شدن قانون و استحکام آن در جامعه میشود؛ شناخت از جایگاه انتخابات در قانون اساسی کشورمان، این امر را به صورت واضحی معین میکند که نقش مردم در تحقق اهداف نظام اسلامی از چه جایگاه رفیعی برخوردار است و چه موهبتی از طریق مشارکت در انتخابات برای کشور به ارمغان میآورد؛ به همین دلیل قاطع است که قانون زمانی حقیقت خود را نشان میدهد که همهی اقشار مصرح در قانون، خود را مکلف به رعایت و عمل به قانون بدانند و الا آنچه که گاهی برخی از سیاستورزان در امور قانونی، تفسیر به رأی مینمایند تا منافع خود یا جناح خود را حفظ نمایند، ضد قانون و فرار از قانون است، لذا بهترین حافظان قانون، توده مردم هستند که با شناخت از تأثیرگذاری خود، قانون را از میان نوشتهها و شعارها تبدیل به میثاق عملی خود در سلامت و صلابت کشور مینمایند.
نماهنگ ایران رنگی.mp3
7.23M
از هر کجای نقشه این خاک
با هر زبانی از تو میخونیم
تاریخ رو با تو تجربه کردیم
آینده رو پای تو میمونیم
🎙 #گروه_سرود_نجم_الثاقب
🔅#پندانه
✍️ با افشای راز خود، به خودتان خیانت نکنید
🔹روزی از روزها در جنگلی سرسبز روباهی درصدد شکار یک خارپشت بود. روباه از خارهای خارپشت میترسید و نمیتوانست به خارپشت نزدیک شود.
🔸خارپشت با کلاغ دوست بود. کلاغ هم به پوشش سخت خارپشت غبطه میخورد.
🔹روزی کلاغ به خارپشت گفت:
پوشش تو بسیارخوب است؛ حتی روباه هم نمیتواند تو را صید کند.
🔸خارپشت با شنیدن تمجید کلاغ گفت:
درسته، اما پوشش من نیز نقطهضعفی دارد.
🔹هنگامی که بدنم را جمع میکنم، در شکم من یک سوراخ کوچک دیده میشود. اگر این سوراخ آسیب ببیند، تمام بدن من شروع به خارش خواهد کرد و قدرت دفاعی من کم خواهد شد.
🔸کلاغ با شنیدن سخنان خارپشت بسیار تعجب کرد و در اندیشه نقطهضعف خارپشت بود.
🔹خارپشت سپس به کلاغ گفت:
این راز را فقط به تو گفتم. باید آن را حفظ کنی، زیرا اگر روباه این راز را بداند، مرا شکار خواهد کرد.
🔸کلاغ سوگند خورد و گفت:
راحت باش، تو دوست من هستی، چطور میتوانم به تو خیانت کنم؟
🔹چندی بعد کلاغ به چنگ روباه افتاد.
🔸زمانی که روباه میخواست کلاغ را بخورد، کلاغ به یاد خارپشت افتاد و به روباه گفت:
شنیدهام که تو میخواهی مزه گوشت خارپشت را بچشی. اگر مرا آزاد کنی، راز خارپشت را به تو میگویم و تو میتوانی خارپشت را بگیری.
🔹روباه با شنیدن حرفهای کلاغ او را آزاد کرد. سپس کلاغ راز خارپشت را به روباه گفت و روباه توانست با دانستن این راز خارپشت بینوا را شکار کند.
🔸هنگامی که روباه خارپشت را در دهان گرفت، خارپشت با ناامیدی گفت:
کلاغ، تو گفته بودی که راز من را حفظ میکنی؛ پس چرا به من خیانت کردی؟!
🔺این داستان خیانت کلاغ نیست، بلکه خارپشت با افشای راز خود در واقع به خودش خیانت کرد.
💦❄️⛄️❄️💦