JOZE 28.mp3
6.1M
🌺 #ترتیل
🌺 #جزء28
🌺توسط استاد #سعد_الغامدی
❖═▩ஜ🍃🌺🍃ஜ▩═❖
#جزء28
64Bit🚀5/7 :MB
⏰Time=49/46
🍃🌻🍃🌺🍃🌻🍃
نماز ۱۱_1.mp3
22.47M
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚💫سلام،صبح آدینه تون گلبارون
💚💫روزتون پراز مهربانی
🤍💫وجودتون سلامت
💚💫دلتون گرم از محبت
🤍💫عمرتون با عزت
💚💫و زنــدگـیـتـون
🤍💫مملو از خوشبختی
💚💫امـــروزتـــون زیـــبــــا
🤍💫در کنار خانواده و عزیزانتون
🍃🌻🍃🌺🍃🌻🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در ڪنار هم شاد بودن
بسیار ساده است
فقط کافیست....
دل نشکنیم و
همدیگر را عاشقانه
دوست بداریم
شادیها و لبخند خدا
هدیه زندگیتون 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی دلها
بخاطر نگفتهها میشکند
بیایید در این آدینه زیبا
به یکدیگر بگوییم
که چقدر
به وجود هم نیازمندیم
و قدری مهربانی و عشق
به هم هدیه کنیم ♡
❄️✨💫❄️
پدر بزرگم همیشه میگفت نزار اونی که دوسش داری ازت فاصله بگیره و باهات حرف نزنه؛ حرف نزدن ادمارو از هم دور میکنه..میگفت هر وقت مامان بزرگم باهاش قهر میکرد در ظرف خیار شورو سفت میکرد که مامان بزرگم نتونه بازش کنه و مجبور شه باهاش حرف بزنه! همینقدر عاشق...❤️❤️❤️
💦❄️⛄️💦❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام آقا 💚
دوباره جمعه
کبوترانه ❤️🕊
سر بر آستان انتظارت می ساییم
تا بیایی...
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج ❤️🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 #السلام_علیک
🌼 #یا_اباصالح_مهدی
🌼 سلام بر تو ای
💫فرزند ماههای روشنیبخش...
🌼️سلام بر تو و بر روزی
💫 که شبتیره چشمهای ما،
🌼به ماه رویتو روشن میگردد.
🌼الّلهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃محبت مکملی دارد
به نام «احترام»
محبت و احترام در
کنار هم، معجونیست
که هر کدام اثر
دیگری راضمانت خواهد کرد ...
با اکرام بزرگان، برکت را
به زندگی بیاوریم 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک جایی به بعد،
بی تفاوت میشوی به هرچیزی
که هست، پشت میکنی به دلواپسیها
و با خودت میگویی: "بیخیال! بالاخره یک چیزی میشود"از یک جایی به بعد، دلت جنگیدن نمیخواهد، رسیدن نمیخواهد، داشتن نمیخواهد! فقط میخواهی آرام باشی.از نقش جنگندهها و دوندهها انصراف میدهی، عقبتر میایستی و فقط تماشا میکنی .از یک جایی به بعد، مینشینی کناری و در امنترین نقطهی زندگیات، خیره میشوی به مسیرهای در حال عبور و در کمال بیخیالی و آرامش، چایات را مینوشی...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤عشق را
هرجایی که هستی پخش کن.
ابتدا عشق را به خانهات ببر،
آن را به فرزندانت بده،
به همسرت و بعد به همسایه و..
❤اجازه نده تا هیچکسی بدون یافتن احساسی بهتر و شادتر از تو دور شود، نمونهی زندهی رحمت و مهربانی خدا روی زمین باشید،
❤مهربانی باید در چهرهتان ظاهر شود، در چشمانتان، در لبخندتان و در استقبالهای گرمتان وقتی به دیگران خوش آمد میگویید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خورشت_کرفس_قرمز
درست کردید تا حالا؟🥰
مواد لازم:
ران مرغ ۴ تا ۶ عدد
کرفس خورد شده ۲ پیمانه(۲ دسته کرفس)
گوجه خشک ۲/۳ پیمانه
غوره ۱/۲ پیمانه
آبغوره ۱/۳ پیمانه
رب گوجه ۱ ق غ خ
رب فلفل ۱ ق غ خ (اجباری نیست البته در صورت تمایل برای خوشرنگ شدن و خوشعطر تر شدن خورشت)
پیاز ۱ عدد
سیر ۳ حبه
زعفران دم شده
ادویه(نمک، فلفل سیاه، پاپریکا، ترکیب پودر پیازچه و پور سیر)
کره ۲ ق غ خ
طبق ویدیو اول پیاز و سیر خورد شده رو با روغن تفت میدیم بهش کره و ادویه ها رو اضافه کرده یکم که پیازا تفت خوردن بهش تکه های مرغ و زعفران دم شده رو اضافه میکنیم یه تفت که خورد بهش رب ها رو اضافه کرده و ربمون سرخ که شد بهش آب جوش اضافه میکنیم.
حالا تو این فاصله کرفسامونو خورد میکنیم و توی مقداری روغن تفت میدیم بعد به خورشتمون بعد از ۲۰ دقیقه تا نیم ساعت اب غوره گوجه خشک و کرفس رو اضافه میکنیم و میذاریم ۱۵ دقیقه دیگه بپزه. حالا نوبت اضافه کردن غوره هستش که ۱۰ دقیقه با هم بپزن و در آخر خورشتمون اینجوری به روغن میفته و جا میفته
در کنارش یه پلو زعفرونی خوشمزه و تمام🥰
بهت قول میدم حتی اگه کرفس دوست نداری عاشق این مدل خورشتش میشی🤌🏼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مرغ_بدون_روغن
لذیذترین مرغ رو بدون یه قطره روغن درست کن و هر چی روش بلد بودی کنار بذار !!😋😍
کف تابه یک ردیف پیاز حلقه شده با قطر زیاد رو بچینین. دو عدد ران مرغ روی پیاز ها بزارین و در تابه رو ببندین تا با حرارت کم بپزه.
برای تهیه سس : یک قاشق غذاخوری رب، نصف پیمانه آبجوش، نمک ، فلفل سیاه و قرمز ، پاپریکا ، کمی پودر زعفران و پودر سیر اضافه و مخلوط کنید .
بعد از چهل دقیقه که مرغ و پیاز آب انداخت، مرغهارو زیر و رو کرده و سس رو روش بریزین و یک ساعت دیگه زمان بدین . مرغ خودش روغن میندازه و کامل پخته و نرم میشه .
طعمش معرکهاس . برای یکبار هم که شده امتحانش کن. 😍
نوش جان♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#باقالی_پلو_با_ته_انداز_مرغ
باقالی پلو با ته انداز مرغ نکات: ۱-نیازی به آبپز کردن مرغ نیست
۲-بهتره از مرغ ریز استفاده بشه که تو همون یک ساعت کامل بپزه
مواد لازم برای ۴ نفر:
۱-برنج ۳ پ
۲-مرغ ۴ تیکه ران یا سینه
۳-شوید تازه ۱ پ
۴-شوید خشک ۳ ق.غ
۵-باقالی ۱/۵ پ
۶-زعفران غلیظ ۲ ق.غ
۷-سیر ۳ حبه
۸-نمک، فلفل به میزان لازم
۹- پودر دارچین ۱ ق.چ
۱۰-رنده پوست لیمو ۱ ق.چ
۱۱-آبلیمو تازه ۲ ق.غ
🌷از محبت خارها گل میشود، مضمون کدام آیه شریفه است؟
🌷ادفع بالتی هی احسن فاذا الذی بینک وبینه عداوة کانه ولی حمیم...۳۴ فصلت
🌷بدی راباخوبی جواب دهید،تا دشمنیها به دوستی تبدیل شود
💦❄️⛄️❄️💦
✨﷽✨
🔴هیچوقت تو زندگیهاتون خدا رو فراموش نکنید
✍️حجت الاسلام ﻗﺮﺍﺋﺘﯽ: ﭼﺮﺍ ﺑﻌﻀﯽ آدمﻫﺎ ﺑﺎ ﮐﻮﭼﮏﺗﺮﯾﻦ ﮔﻨﺎﻫﯽ ﺗﻮ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﻣﯽﺷﻦ، ﺍﻣﺎ ﯾﻪ ﺳﺮﯼ ﻫﺮ ﮔﻨﺎﻫﯽ ﺩﻟﺸﻮﻥ ﻣﯽﺧﻮﺍﺩ ﻣﯽﮐﻨﻦ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﻫﻢ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ؟ ﭘﺲ ﻋﺪﺍﻟﺖ ﺧﺪﺍ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟! ﺁﺩمها ﺳﻪ ﺩﺳﺘﻪﺍﻧﺪ: ﻋﯿﻨﮏ؛ ﻣﻠﺤﻔﻪ؛ ﻓﺮﺵ؛ ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮏ ﻟﮑﻪ ﭼﺎﯾﯽ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﺭﻭﯼ ﻋﯿﻨﮑﺖ، "ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ" ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ "ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ" ﮐﺎﻏﺬﯼ ﭘﺎﮎ ﻣﯽﮐﻨﯽ! ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﮑﻪ بنشیند ﺭﻭﯼ ﻣﻠﺤﻔﻪ، ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯼ "ﺳﺮ ﻣﺎﻩ" ﮐﻪ ﻟﺒﺎﺱﻫﺎ ﻭ ﻣﻠﺤﻔﻪﻫﺎ ﺟﻤﻊ ﺷﺪ، ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺎ "ﭼﻨﮓ" (مثل ﺯﻣﺎﻥ ﻗﺪﯾﻢ) ﻣﯽﺷﻮﯾﯽ! ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﮑﻪ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﺭﻭﯼ ﻓﺮﺵ، ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯼ "ﺳﺮ ﺳﺎل"، ﺑﺎ "ﺩﺳﺘﻪ ﺑﯿﻞ"ﺑﻪ ﺟﺎﻧﺶ ﻣﯿﺎﻓﺘﯽ!
ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺑﻨﺪﻩﻫﺎﯼ مؤﻣﻨﺶ ﻣﺜﻞ ﻋﯿﻨﮏ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﺪ. ﺑﻨﺪﻩﻫﺎﯼ ﭘﺎﮎ ﻭ ﺯﻻﻟﯽ ﮐﻪ ﺟﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﻭﯼ ﭼﺸﻢ ﺍﺳﺖ، ﺗﺎ ﺧﻄﺎ ﮐﺮﺩﻧﺪ، ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺣﺎﻟﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﯿﺮﺩ (ﻭ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﻭ ﺧﻔﯿﻒ). ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻌﺶ ﺗﻨﺒﯿﻪ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﺁﻥ ﻫﻢ ﺑﺎ ﭼﻨﮓ! ﻭ ﺁﻥ ﮔﺮﺩﻥﮐﻠﻔﺖﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﺩ ﺗﺎ ﭼﺮﮎﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺟﻤﻊ ﺷﻮﺩ; (ﻗﺮﺁﻥ ﮐﺮﯾﻢ: ﻣﺎ ﺑﻪ ﮐﺎﻓﺮﺍﻥ ﻣﻬﻠﺖ ﻣﯽﺩﻫﯿﻢ ﺗﺎ ﺑﺮ ﮐﻔﺮ ﺧﻮﯾﺶ ﺑﯿﺎﻓﺰﺍﯾﻨﺪ) ﻭ ﺳﺮ ﺳﺎﻝ (ﯾﺎ ﻗﯿﺎﻣﺖ، ﯾﺎ ﻫﻢ ﺩﻧﯿﺎ ﻭ ﻫﻢ ﻗﯿﺎﻣﺖ) ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺍﺯ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﯽﺷﺎﻥ ﺩﺭ ﻣﯽﺁﯾﺪ. وقتی کاری انجام نمیشه، حتما خیری توش هست. وقتی مشکل پیش بیاد، حتما حکمتی داره. وقتی تو زندگیت، زمین بخوری حتماً چیزی است که باید یاد بگیری.
وقتی بیمار میشی، حتماً جلوی یک اتفاق بدتر گرفته شده. وقتی دیگران بهت بدی میکنند، حتماً وقتشه که تو خوب بودن خودتو نشون بدی. وقتی اتفاق بد یا مصیبتی برات پیش میاد، حتماً داری امتحان پس میدی. وقتی همه درها به روت بسته میشه، حتماً خدا میخواد پاداش بزرگی بابت صبر و شکیبایی بهت بده. وقتی سختی پشت سختی میاد، حتماً وقتشه روحت متعالی بشه. وقتی دلت تنگ میشه، حتماً وقتشه با خدای خودت تنها باشی. دوستان خدا خیلی بزرگه، هیچوقت تو زندگیهاتون خدا رو فراموش نکنید، فقط و فقط به خدا توکل کنید.
💦❄️⛄️❄️💦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چطوری یکیو نمازخون کنیم؟
این قاعده طلایی یادتون باشه
تا خوبها خوبتر نشوند
بدها خوب نمیشوند ...
انتشار حداکثری با شما ✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 همه مردها نیاز به اقتدار دارن...
انتشار حداکثری با شما ✅
14.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥پاسخ دکتر رفیعی به سخنان پرویز شیخ طادی در جشنواره فیلم فجر درباره موضوع حجاب
انتشار حداکثری با شما ✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️مگر خداوند به عبادت انسان نیاز دارد که او راخلق کرد تا عبادتش کند؟!
انتشار حداکثری با شما ✅
🇮🇷
13.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️فلسفه دو برابر بودن دیه مردان نسبت به زنان چیست ؟
⁉️ آیا بیشتر بودن دیه مردان به معنای برتری آنان بر زنان است ؟
انتشار حداکثری با شما ✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اینجا ژاپن نیست 😂
انتشار حداکثری با شما ✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وعده های انتخاباتی این یکیو🤣😂
من که بهش رأی میدم 😎
انتشار حداکثری با شما ✅
مدح و متن اهل بیت
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹قسـمـت سـے ام مادرجون اومد تو آشپزخونه و گفت:الهی بمیرم مادر همیشه زحمت ظرفا می
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت سـے و یکم
"لیدا"
از فردای روزی که فهمیدم کارن کار پیدا کرده درجستجو محل کارش بودم.میخواستم ببینم کجا کار میکنه،همکاراش کیان،اصلا اگه تونستم همکارش بشم تا دهن آناهید بسته بشه.
باید یک کاری میکردم که نه خیلی جلف و سیریش تصورم کنه نه خیلی مغرور و خودخواه.
باید دلشو به دست میاوردم.هرطوری که شده.وگرنه اسمم لیدا نبود.
صبح ازخونه زدم بیرون و با آدرس کمی که داشتم شرکتش رو پیدا کردم.ساختمون بلندی بود که نمای قشنگی هم داشت.
فکر کنم هنوز کارن نیومده بود پس وقت خوبی برای سرک کشیدن بود.
رفتم طبقه سوم شرکت نقشه کشی آریا.منشی،دخترجوون و آرایش کرده ای بود که با ناز گفت:جانم کاری داشتی؟
دلم میخواست خفه اش کنم دختره پررو رو.اگه کارن اینو میدید که اسم منو هم یادش میرفت.هوف کم دردسر که ندارم.یکیش آناهید اینم از این دختره.
_کاری نداشتم ببخشید
زود سوار آسانسور شدم و رفتم پایین.نباید میزاشتم پای کارن به اینجا باز بشه.
نمیدونم چرا انقدر بدجنس شده بودم اما از درون داشتم میسوختم که کارن رو کنار این دختره تصور میکردم.
کاش میتونستم مثل زهرا آروم باشم و سرم به کار خودم باشه اماحیف که نمیتونستم فکر کارن رو از سرم بیرون کنم.واقعاسخت بود برام.
یک تاکسی گرفتم و تاخونه فقط تو فکر این بودم که چیکار کنم پای کارن به اون شرکت باز نشه.هرچند نمیتونستم همچین کاری کنم چون کارن روی کاری که میکرد مصمم بود و من نمیتونستم منصرفش کنم.واقعا گیج شده بودم و احتیاج به استراحت روحی داشتم.
تارسیدم خونه مامان خبری داد که دنیا دور سرچرخ زد.
گفت مادرجون و عمه دارن دنبال دخترمناسب واسه کارن میگردن تا از بلاتکلیفی دربیاد.
نکنه کارن ازدواج کنه و این وسط فقط من ضربه بخورم؟!
دیگه خوابم نبرد و کلا بهم ریختم.خیلی داغون بودم و اینو فقط خودم میفهمیدم و خودم.
زهراهم که کلاس بود.یک گوشه اتاقم نشستم و زانو غم بغل گرفتم.تصور کارن کنار هر زن دیگه ای دیوونم میکرد.
نمیدونم همه عاشقا هم مثل منن یا نه!؟اما من دیگه دل تو دلم نبود تا کارن رو ببینم.دل تو دلم نبود تا خبر بد بعدی رو بشنوم.خدا خودت کمکم کن.
هی به مامان میگفتم چیشد مادرجون کسیو پیدا نکردن؟مامانم میگفت نه هنوز دارن کارن رو راضی به ازدواج میکنن.
آخه مگه به زور هم میشه کسی رو وادار به ازدواج کرد؟خیلی غصه داشتم و با کسی هم نمیتونستم حرف بزنم.
شب شده بود و من همچنان منتظر بودم که خبر برسه گارن گفته من اصلا قصد ازدواج ندارم تا خیال منم راحت بشه.
گوشی خونه زنگ خورد و من باعجله برداشتم.
_بله؟
_سلام دخترم خوبی مادر؟
_سلام مادرجون ممنون شماخوبین؟
_مرسی عزیزم خوبیم.میخواستم یک سوالی ازت بپرسم.تو دوستات دخترخوبی سراغ نداری که باشرایط کارن کنار بیاد برای ازدواج؟منظورم همین خارجی بودن و مسلمون نبودنشه.
کاش میتونستم بگم مادرجون خودم هستم.تا من هستم دوستام چرا؟!
اما بغض کردم و گفتم:پیدا کردم بهتون میگم
_دستت درد نکنه مادرجون خداخیرت بده.سلام برسون به همه خداحافظ
_خدانگهدار.
چقدر سخته منتظر یک خبر خوب باشی میون اینهمه اتفاقای بد.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت سـے و دوم
اون شب من خواب به چشام نیومد.انقدر فکر کرده بودم داشتم دیوونه میشدم.همش تو هول و ولا بودم.صبح با نوازشای مامان بیدارشدم.
یک علامت سوال گنده اومد رو سرم آخه تجربه نداشت مامان ازاین کارا بکنه.
چشمام رو. باز کردم و گفتم:چیزی شده مامان؟
_نه عزیزمادر بخواب.
نه دیگه حتما یک چیزی شده مامان الکی نمیگه عزیزمادر.نکنه عطاباز خرابکاری کرده؟!
_مامان نگرانم گردیا بگو چیشده.
خم شد سرمو بوسید وگفت:بیا سر سفره تابرات بگم عزیزم.
وقتی از اتاق بیرون رفت،با یک عالمه سوال نشستم رو تختم.یک چیزی شده بود و من امیدوار بودم اتفاق بدی نباشه.
زود دست و صورتم رو شستم و موهامم مرتب کردم رفتم بیرون.
سرمیز فقط مامان و بابا بودن.سلام کردم و نشستم.
_چیشده؟
بابا،همونظور که روزنامه رو ورق میزد،گفت:عجله نداشته باش چایتو بخور.
به زور دو قورتی خوردم که باباشروع کرد به حرف زدن:مامان اینا که دنبال دختر برای کارن میگشتن،تو دخترای مناسب دور و اطراف به تو رسیدن و تو رو به کارن معرفی کردن.کارن هم گفته بزارین من تو شرکتم جابیفتم و کارم رو غلطک بیفته بعد درباره مسئله ازدواج با لیدا حرف میزنم.خواستم بهت بگم اگه مخالفتی داری ازهمین الان میتونی بگی.
زبونم بند اومده بود از ذوق.نمیدونستم چی بگم؟!فقط خیره شده بودم به لب های بابام و دوست داشتم بپرم جلو ماچش کنم.اصلا باورم نمیشد مادرجون منو انتخاب کرده باشه برای کارن.ای خدا شکرت به آرزوم رسیدم.پس اون همه ترس و نگرانیم بیخود بود.باید برم به آناهید و زهراخبر بدم.باید پوز آناهید رو به خاک بمالم.وای چقدر که خوشحال بودم.
باتشکری مختصر،ازسرمیز بلندشدم و رفتم سمت اتاق زهرا.میدونستم خوابه،برای همین بدون در زدن وارد اتاقش شدم.
غرق خواب بود و منم غرق خوشی.برای همین نتونستم و رفتم جلو و محکم تکونش دادم گفتم:وای زهرااا پاشوووو.دیوونه بیدارشو گرفته خوابیده.خبر دست اول دارم برات.زهراااا
زهرا نصف چشماش رو باز کرد وگفت:اه محدثه چته اول صبحی خوابم میاد خب.
_خواب چیه پاشو خبردارم برات.
نیم خیز شد وگفت:لابد لاکت خشک شده نه؟
_زهرا مسخره بازی درنیار دیگه.
_خب بگو عزیزم چیشده؟
شونه هاشو باذوق گرفتم و گفتم:مادرجون برای ازدواج منو به کارن معرفی کرده اونم قبول کرده.
یکهو انگار دست زهرا،سست شد و یک طرفه افتاد رو تخت اما تعادلش رو حفظ کرد و گفت:عه چه خوب!
_آره وااای زهرا نمیدونی چقدر خوشحالم دارم بال درمیارم خیلی خیلی ذوق دارم.وای من برم به آناهیدم خبر بدم دهنش بسته بشه دختره اعتماد به سقف.
زود از اتاقش رفتم بیرون و خودمو انداختم تو اتاق خودم و به آناهید زنگ زدم.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت سـے و ســوم
_بله؟
_سلام آناهیدجونم چطوری؟
_خوبم رقیب جان توخوبی؟چه خبرا؟هنوز کشتیات رو آبن؟آخه به چه امیدی؟جمع کن بار و بندبلتو دختر.
_استپ استپ پیاده شو باهم بریم.اونی که باید بارشو جمع کنه من نیستم جنابعالی هستی.
_یعنی چی؟
_یعنی دیگه رقیبی درکار نیست.من بردم.
_با کدوم مدرک؟
خندیدم و سرخوشانه رو تختم ولو شدم.
_با این مدرکی که صبح بابام گفت قراره بعد جمع و جور شدن کارای کارن بیان خاستگاری من.
صدای آناهید لحظاتی قطع شد.
_چیه چیشد کم آوردی؟باور نمیکنی خودت زنگ بزن از مادرجون بپرس.
_خوشبخت بشی...
بوق...بوق...بوق
صدای بوق ممتد یعنی قطع کرده بود،یعنی قبول کرده بود که من بردم،یعنی کارن مال من شده بود.
دستمو جلو دهنم گرفتم و جیغ کوتاهی کشیدم.امروز بهترین روزم بود باید خودمو میرسوندم خونه مادرجون.دلم برای کارن خیلی تنگ شده بود.
زود حاضرشدم و گفتم میرم یکم خرید کنم زود برمیگردم.
با تاکسی خودمو رسوندم خونه مادرجون.اصلا به اینم فکر نکرده بودم که ممکنه کارن خونه نباشه و رفته باشه شرکت.
زنگ رو زدم که پدرجون درو برام باز کرد.
_به گل دختربابا.خوش اومدی بیا تو.
سریع خودمو تو بغل پدرجون جا دادم وگفتم:سلام پدرجون خوبین شما؟بقیه خوبن؟
_ممنون باباجان خوبم.اتفاقا همین پیش پای تو کارن رفت خونه ببینه از اون طرف هم بره سرکار بیا تو.
_ممنون یکم خرید داشتم اومدم فقط حالتونو بپرسم.به مادرجون و عمه سلام برسونین.
_باشه عزیزم خدا به همراهت.
ازخونه بیرون رفتم و تا سرکوچه به امید دیدن کارن قدم زدم،اما نبود.خدایا پشت و پناهش باش من خیلی دوسش دارم.
امروز تو اموزشگاه برای بچه های بی سرپرست کلاس گذاشته بودن منم باید برای تدریس میرفتم.
تارسیدم دم در آموزشگاه یک پسر شیش هفت ساله پرید جلوم و مانتوم رو کشید.
_خاله جونم تروخدا منو باخودت ببر چون گفتن هنوز نرفتی مدرسه نمیتونی بیای تو.تروخدااا منو ببر بخدا قول میدم شیطونی نکنم یک جا بشینم.خاله جون تروخدا
نگاهی به قیافه معصومش کردم و دلم به رحم اومد.دستای کوچولوشو گرفتم و گفتم اسمت چیه خاله؟
_محمدعلی.
دست کشیدم رو موهای مشکیش و گفتم:بیا بریم خاله جون.
وقتی باخودم بردمش کلی ذوق زد و ازم تشکر کرد.
دوساعتی رو با بچه ها گذروندم و سعی کردم شادیم رو باهاشون قسمت کنم.کلی باهم حرف زدیم و بهشون درس هم یاددادم.محمدعلی هم از کنار من تکون نمیخورد.
موقع رفتن کلی بهونه گرفت اما به زور بردنش.
دلم خیلی گرفت و بغضم شکست.کاش میتونستم یک کاری براشون بکنم تااینهمه دل شکسته نبینمشون.خدایا خودت بهشون پناه بده.
تاوسایلامو جمع کردم و رسیدم خونه ساعت۲بعدازظهرشد.منم ازبس گشنه بودم ناهارمو همشو خوردم و بعدم رفتم تو اتاقم استراحت کنم.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو