eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11.4هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ پنجشنبه 17 🌷اسفند ماهتون عالی ❤️براتون روزی پراز 🌷نشاط،شادی وعشق ❤️آرزو می کنم 🌷امیدوارم لحظات رابه شادی ❤️و آرامش درکنارخانواده 🌷و دوستانتان سپری کنید 🌸🍃
در تمام ایام هفته خصوصا پنجشنبه و جمعه بیشتر به یاد رفتگانمون باشیم "بیادشون باشیم" تا "بیادمان باشند" از طرف‌شان به نیت قرآن بخوانیم و صدقه بدهيم، تا پاداشی مضاعف به روح‌شان برسد 🌸🍃
‍ پنج شنبه است و ياد درگذشتگان😔 🕯 چه بسیار افرادی که به فردا نرسیدند... خدایا🙏 🕯پایان‌ِمون رو به عاقبت بخیری برسان 🙏 🕯برای شادی روح همه عزیزان سفرکرده 🕯بخوانیم فاتحه و صلوات🙏 روحشون شاد و یادشون گرامی 🙏 🥀🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕯پنج شنبه است 🌸یاد کنیم از گذشتگان 🕯كه جايشان هميشه 🌸در كنار ما خالیست 🕯برای شادی روح آنها 🌸فاتحه و آیه‌ای از قرآن بخوانیم جایگاه رفتگان تان بهشت 🙏🌸 🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃جهت شادی روح تمام مسافران آسمانی فاتحه ای قرائت کنیم🍃🌸 روحشان قرین رحمت الهی باد 🌸 🌸🍃
🔘 داستان کوتاه دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره . روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند . نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت .او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید : میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟ یک دفعه کلاس از خنده ترکید ... بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند . اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی . او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند . او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و ... . به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود . آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت . آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم . پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت: برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود ! در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟ همسرم جواب داد :من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم . و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید. تئودور داستایوفسکی عظمت در دیدن نیست عظمت در چگونگی دیدن است🍀 ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸١۲ روز تا بهــار 💫خــدایا 🌸در این روزای باقیمانده سال 💫تمامی بیماران 🌸را لباس عافیت بپوشان 💫الهی شفای 🌸جسم و روح و فکر، 💫به ما عطا کن 🌸الهـی 💫دوستان خوبم همیشه 🌸شاد باشند و خوشبخت 🌸🍃
آید ز سفر نگارم ان‌شاءالله امام رضا عليه‌السلام: چه نیکوست و آيا سخن خداى عزوجل را نشنيدى كه فرمود: باشيد كه من نيز با شما از منتظرانم (یونس/آیه۲۰) پس بر شما باد به كه پس از يأس مى‌آيد و پيشينيان شما از شما صابرتر بودند 📚کمال‌الدین ص۶۴۵ اگر در کنار نداشته باشیم، بخاطر هر آینه از دین بیرون می‌رویم کاش این جمعه بیاید اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸یادم باشد قلب کسی را نشکنم 💔 🌸یادم باشد زندگی ارزش غصه خوردن ندارد😟 🌸یادم باشد پلهای پشت سرم را ویران نکنم😓 🌸یادم باشد امید کسی را از او نگیرم شاید تنها چیزیست که دارد 🤕 🌸یادم باشد که آدمها همه ارزشمندند 😉 همه میتوانند مهربان ودلسوز باشند 😇 🌸یادم باشد زنده ام؛ زندگی کنم 🥰 🌸🍃
🔺پنجشنبه تون شاد و زیبا🍬 ✨روزگارتون معطر 🌸به بوی مهربانی💌 ❤️دلتون غرق عشق 💝و محبت❤️❄️ 🍀لبتون خندان⛄️ 🎆زندگیتون مملو از آرامش💖 💖و لحظاتتون شیرین وناب 🪩روزتون زیبا و در پناه خدا 💗💐 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ نجوایی است،بر زبان ما! اما قلبمان، به ستون های دنیا،زنجیر شده است! دعایمان،بوی بی دردی می دهد؛ که به اجابت نمی رسد!
جملاتی_زیبا👌 ✾«مردم را با لقب صدا نکنید.» ✿«روزانه از خدا معذرت خواهی کنید.» ✾«بدون تحقیق قضاوت نکنید.» ✿«اجازه ندهید نزد شما از کسی غیبت شود.» ✾«صدقه دهید،چشم به جیب مردم ندوزید.» ✿«شجاع باشید،مرگ یکبار به سراغتان می آید.» ✿«دین را زیاد سخت نگیرید.»✾«با علما و دانشمندان با عمل ارتباط برقرار کنید.» ✿«انتقادپذیر باشید.» ✿«حامی مستضعفان باشید.» ✾«اگر میدانید کسی به شما وام نمیدهد،از او تقاضا نکنید.» ✾«خود را نماینده خدا در امر دین بدانید.» ✿«فحّاش و بذله گو نباشید.» ✾«بیشتر از طاقت خود عبادت نکنید.» ✾«با قرآن آشنا شوید.» ✿«تا میتوانید بدنبال حل گره مردم باشید.» ✾«گریه نکردن از سختی دل است.» ✿«سختی دل از گناه زیاد است.» ✾«فراموشی مرگ از محبت به مال دنیاست.» ✿«محبت به مال دنیا سرآغاز همه خطاهاست» 📚【 نهج البلاغه】
❣چه زیبا گفت اسطوره‌ اخلاص🌹 قلم✍می زنید برای خدا باشد🌹 قدم👣می زنیدبرای خدا باشد🌹 حرف می زنید🗣برای خدا باشد🌹 🌸همه چی،همه چی برای خدا باشد🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 ۱۷ اسفند سالروز شهادت شهید حاج محمد ابراهیم همت فرمانده دلاور لشکر۲۷محمدرسول الله(ص) گرامی باد. 🌹میخواهید خـدا عاشق شما شود؟ قدم میزنید برای خـدا باشد... گام برمی دارید برای خـدا باشد... سخن می‌گوئید برای خـدا باشد... همه چیز و همه چیز برای خـدا باشد...
🔥ربااااااا ❤️پيامبر اکرم صلّي الله عليه و آله فرمودند: 🔥بدترين درآمدها، درآمدي است كه از راه ربا بدست آيد. 📚بحارالانوار، ج103، ص115
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کسایی که میجنگن،زخمی هم‌ میشن ! دیروز با گلوله ، امروز با حرف ! شهدا وقتۍ تیر میخوردن‌ میگفتن "فدایِ سرِ مهدیِ فاطمه" تویی که داری برایِ امام‌ زمانت‌ شب و روز کار‌ میکنی ، وقتی مردم‌ با حرف‌هاشون‌ بهت‌ زخم‌ زدن ؛ تو دلت‌ با خودت‌ بگو : « » آقا خودش‌ بلده‌ زخمتُ درمون‌ کنهˇˇ! ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(خواب وحشتناک) 🔹خوابی که دیده بود او را سخت به وحشت انداخته بود. هر لحظه تعبیرهای وحشتناکی به نظرش می رسید هراسان آمد به حضور امام صادق(علیه السلام) و گفت: "خوابی دیده ام...خواب دیدم مثل اینکه یک شبح چوبین یا یک آدم چوبین، بر یک اسب چوبین سوار است و شمشیری در دست دارد و آن شمشیر را در فضا حرکت می دهد، من از مشاهده آن، بی نهایت به وحشت افتاده‌ام و اکنون میخواهم شما تعبیر این خواب مرا بگویید." 🔹امام(علیه السلام): «حتما یک شخص معینی است که مالی دارد و تو در این فکری که به هر وسیله شده مال او را از چنگش بِرُبایی، از خدایی که تو را آفریده و تو را می میراند بترس و از تصمیم خویش منصرف شو.» آن مرد تعجب کرد و گفت: "حقا که عالِم حقیقی تو هستی و علم را از معدن آن به دست آورده‌ای، اعتراف میکنم که همچو فکری در سر من بود؛ یکی از همسایگانم مزرعه ای دارد و چون احتیاج به پول پیدا کرده می‌خواهد بفروشد و فعلا غیر از من مشتری دیگری ندارد. من این روزها همه اش در این فکرم که از احتیاج او استفاده کنم و با پول اندکی آن مزرعه را از چنگش بیرون بیاورم!! 🌸🌸🌸
✨﷽✨ ✅ ۲۴ ساعت عمر بیشتر ✍اسكندر مقدونی به روايت تاريخ، فرد بسيار جاه طلب و جهان گشایی بود كه در ۳۳ سالگی درگذشت. روزی كه مرگ وی فرا رسيد، آرزو داشت كه فقط یک روز ديگر زنده بماند تا بتواند مادرش را ببيند. او نيازمند ۲۴ ساعت زمان بود تا بتواند فاصله ای را كه سفر، ميان او و مادرش ايجاد كرده بود از بين ببرد و به نزد او بازگردد. به ويژه اينكه به مادرش قول داده بود هنگامی كه تمام دنيا را تصرف كرد، به پيش او بازگردد و همه جهان را به او هديه كند. بنابراين، اسكندر از پزشكان خواست تا ۲۴ ساعت مهلت برای او فراهم كنند و مرگش را به تأخير بيندازند. پزشكان به وی پاسخ دادند كه بيش از چند دقيقه به پايان عمر او باقی نمانده است و آنها نمی توانند كاری برايش انجام دهند. اسكندر گفت من حاضرم نيمی از تمام پادشاهی خود را يعنی نیمی از دنيا را در ازای فقط ۲۴ ساعت بدهم. آنها گفتند اگر همه دنيا را هم به ما بدهيد، نمی توانيم كاری برايتان انجام دهيم، اين كار غير ممكن است. آن لحظه بود که اسکندر، بيهوده بودن تمامی کوشش ‌هايش را به‌ طور عميق درک کرد. او با تمام دارایی ‌اش که کل دنيا بود، نتوانست حتی ۲۴ ساعت را بخرد. ۳۳ سال از عمرش را به هدر داده بود، برای تصاحب چيزی که با آن حتی قادر به خريد ۲۴ ساعت هم نبود. متوجه شد که به ‌خاطر اين دنيای واهی، بايد با نااميدی و محروميت کامل، جهان را ترک کند. 📚 زندگی به روايت بودا، صفحه ۸۶ 🌸🌸🌸
🌷اصالت چیست؟🌷 📚 روزی در دُر گرانبهای پادشاه لکه سیاهی مشاهده شد هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند هر جایی وزیرمراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کند *تا مرد فقیری گفت من میدانم چرا دُر سیاه شده* پس مرد فقیر را پیش پادشاه بردند او به پادشاه گفت _در دُر گرانبهای شما کرمی هست که دارد از آن میخورد_ پادشاه به اوخندید وگفت ای مردک مگر میشود در دُر کرم زندگی کند ولی مرد فقیر گفت *ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد* پادشاه گفت اگر نبود گردنت را میزنم و مرد بیچاره پذیرفت *وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاهی رنگ وجود دارد* پادشاه از پاسخ او خوشش آمد و دستور داد او را در گوشه ای از آشپزخانه جا دهند و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند روز بعد پادشاه سوار بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت این بهترین اسب من است نظرت تو چیست *مرد فقیر گفت* بهترین در تند دویدن هست ولی یه ایرادی نیز دارد پادشاه گفت چه ایرادی فقیر گفت در اوج دویدن اگر هم باشدوقتی رودخانه رادیدبه درون رودخانه میپرد پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و *_صحت ادعای مرد فقیر_* سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشتکه اسب سریع خود ش را درون آب انداخت پادشاه از دانایی مرد فقیر *متعجب شد و یک شب دیگر* نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد و روز بعد خواست تا او را بیاورند. *وقتی نزد پادشاه آمد پادشاه از او سوال کرد ای مرد دیگر چه میدانی مرد که به شدت میترسید با ترس گفت* *میدانم که تو شاهزاده نیستی* پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند _ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت_ و *پادشاه نزد مادرش رفت* و گفت ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت حقیقت دارد پسرم چون من و شاه بی بهره از داشتن بچه بودیم و از به تخت نشستن برادرزاده های شاه هراس داشتیم وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم *و بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد* پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست ولی این مرتبه برای چگونگی پی بردن به این وقایع بود و به مرد فقیر گفت _چطور آن *دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا* فهمیدی_ مرد فقیر گفت *دُر را از آنجایی که* هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمیرود را فهمیدم *و اسب را چون* پاهایش پشمی بود و کُلک داشتند فهمیدم که این اسب در زمان کُره ای چون اسب ها و گاومیش ها یک جا چرامیکردن با گاومیشی اُنس گرفته و از شیر گاومیش خورده بود و به همین خاطر از آب خوشش می آید *_سپس پادشاه گفت اصالت مرا چگونه فهمیدی،مرد فقیر گفت_* موضوع اسب و دُر که برایت مهم بودند را گفته بودم ولی تو دو شب مرا _در گوشه ای از آشپز خانه جا دادی *و* پاداشی به من ندادی_ *و این کار دور از کرامت یک شاهزاده بود و تو یک آدم تازه به دوران رسیده ای* و من هم فهمیدم تو شاهزاده نیستی....!! *آری اکثر خصایص ذاتی خیلی افراد اینگونه است* *یعنی در خون طرف باید اصالت باشداصالت به ریشه است* *هیچگاه آدم کوچک بزرگ نمی شود وبرعکس هیچوقت بزرگی کوچک نمی شود*✋ *نه هرگرسنه ای فقیراست!* *ونه هربزرگی بزرگوار!* 🌸🌸🌸
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 🌠 رمان شب ۱۳ 🌷 عین پاکی... 🔹 بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود، علی همه رو بیرون کرد ... ⭕️ حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه! اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت... 🔸خودش توی خونه ایستاد ... تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد ... مثل یه پرستار ... و گاهی کارگر دم دستم بود ... تا تکان می خوردم از خواب می پرید ... 🔸 اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم ...😢 🔸اونقدر روش فشار بود که نشسته ... پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد ... بعد از اینکه حالم خوب شد ... با اون حجم درس و کار ... بازم دست بردار نبود ... 🔹اون روز ... همون جا توی در ایستادم ... فقط نگاهش می کردم ... با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست ... دیگه دلم طاقت نیاورد ... 🔹همین طور که سر تشت نشسته بود... با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش ... چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد ... - چی شده؟ ... چرا گریه می کنی؟ ...🙄 🔹تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم ... خودش رو کشید کنار ... - چی کار می کنی هانیه؟ دست هام نجسه! 🔸 نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... - تو عین طهارتی علی ... عین طهارت ... هر چی بهت بخوره پاک میشه ... آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ... 😭 🔸من گریه می کردم ... علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت... اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد... 📝رمان بدون تو هرگز (نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀 「✨🌸」 ┈━═•••❁🦋❁•••═━┈ 「⃢🌸→ ┈━═•••❁🦋❁•••═━┈
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 رمان شب 14 "عشق تحصیل"😌 🔷 یه بار زینب، شش هفت ماهه بود، علی رفته بود بیرون، داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه😍 🔸 نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش ...📚 چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم 😌 عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته ... توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم ... حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش !!! 🔸حالش که بهتر شد با خنده گفت ... عجب غرقی شده بودی... نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم 😊 منم با دل شکسته ... همه داستان رو براش تعریف کردم... چهره اش رفت توی هم ... همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ... 🔸 چرا زودتر نگفتی؟ ... من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی ...🙄 یهو حالتش جدی شد ... سکوت عمیقی کرد ... - می خوای بازم درس بخونی؟ ☺️ 🔸 از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... باورم نمی شد ... یه لحظه به خودم اومدم ... - اما من بچه دارم ؛ زینب رو چی کارش کنم؟🙄 - نگران زینب نباش، اگه بخوای کمکت می کنم.👌🏼 🔸ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد ... چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ... گریه ام گرفته بود ... برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه ... 🔸 علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود . 🔷خودش پیگیر کارهای من شد ... بعد از 3 سال ... پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود ... کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد. مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد ... 💢اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند ... هانیه داره برمی گرده مدرسه!!! 📝رمان بدون تو هرگز (نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀 「✨🌸」 ┈━═•••❁🦋❁•••═━┈ 「⃢🌸→ ┈━═•••❁🦋❁•••═━┈