مدح و متن اهل بیت
#راز_پیراهن قسمت سی و هفتم: زری با کفش های پاشنه بلند و شلواری چسپان و مانتویی تنگ وکوتاه که نپوشی
#راز_پیراهن
قسمت سی و هشتم:
ژینوس چشمانش را آرام باز کرد ،لامپ کم نوری که از سقف آویزان بود چشمانش را زد و دوباره چشمهایش را بست.
اما به هوش آمده بود وگوشهایش تیز بود ، صدای زن و مردی که انگار پشت به او بودند در گوشش می پیچید..
زن که کسی جز زری نبود گفت : استاد...من...من نمی دونستم که اون دختره اینجور از کار درمیاد.
من مدتها ژینوس را تحت نظر گرفته بودم ، این دختر بی کس و کارترین دختری هست که میشناسم و گفتم حتما یکی مثل خودش باهاش دوسته ، خصوصا که پول آنچنانی هم نداشتن خرج کنن..
آن مرد اوفی کرد و گفت : توکوتاهی کردی ، و خودت هم باید جورش را بکشی ...
سپس صدای هر دو آهسته شد و ژینوس احساس کرد کسی کنارش نیست.
چشماش را دوباره باز کرد ،متوجه شد روی کاناپه قهوه ای رنگ تیره ای دراز کشیده ، تکانی به خود داد و سرش به طرفی که صدای آن دو نفر از آنجا می آمد ،چرخاند و در کمال تعجب دید کسی آنجا نیست...
آرام روی کاناپه نشست و تازه متوجه دری شد که از آن اتاق به جایی دیگر باز میشد.
ژینوس خسته تر از آن بود که حرکتی کند ، اما حس ناامنی که در وجودش افتاده بود به او نهیب میزد که کاری کند ، پس تمام نیرویش را جمع کرد تا از جا برخیزد.
با بی رمقی پشتی کاناپه را تکیه گاه دستش کرد و از جا برخاست. دو تا در اتاق داشت ، ابتدا به طرف دری رفت که فکر می کرد در ورودی هست، اروم آروم از کنار میز جلوی مبل که با چوب سیاه ساخته شده بود خودش را به در رساند ،دستگیره در را پایین داد و متوجه شد در قفل است.
پس با احتیاط به طرف در آنطرف اتاق رفت همان دری که به نظرش زری و اون مرد از آنجا بیرون رفته بودند.
نزدیک در رفت، احساس کرد صدای آه و ناله ای کوتاه از پشت در می آید.
اول گوش خودش را به در چسپاند ، احساس می کرد صدا آشناست ، شاید زری بود .
خم شد و میخواست از زیر در که شکاف کوچکی داشت ، داخل اتاق را نگاه کند که ناگهان ، مردی قوی هیکل با وضعی بسیار فجیع در را باز کرد و همانطور که قهقه ای بلند سر میداد و دندان های زرد و بزرگش را به نمایش میگذاشت گفت : به به...میبینم جان گرفتی و سپس دست ژینوس را گرفت و او را به زور وارد اتاق کرد...
دنیا پیش چشمان این دخترک نگون بخت تیره و تار شده بود ، دخترکی که گناهش عاشقی بود ، عاشق نامزد دوستش شده بود و به خاطر این عشق به سمت رمال و دعانویس ها کشیده شده بود و اینک بدون آنکه خود بخواهد در منجلابی از کثافت دست و پا میزد...
ادامه دارد...
📝به قلم : ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#راز_پیراهن
قسمت سی و نهم:
چندین روز بود که ژینوس در این خانه که هیچ شباهتی با خانه های آدمیزاد نداشت ،به نوعی زندانی شده بود.
اینجا چیزهایی دیده و شنیده بود که در عمرش سابقه نداشت.
او حالا به یاد می آورد کیست و چرا به اینجا کشیده شده است ، اما میلی به زندگی نداشت ، چون زندگی اش پر از کثافت شده بود و از یک دخترک درسخوان و سربه زیر به زنی دربه در و عروسک خیمه شبازی تبدیل شده بود.
حالا می دانست در دستان کسانی اسیر شده که شیطان نیستند اما از شیطان خط می گیرند و کاملا می دانست موجوداتی ماورایی به این مکان آمد و شد داشتند.
او می دانست که در این مکان جز سبزیجات چیزی برای خوردن پیداذنمی شود چون کسانی که با اجنه در ارتباطند باید اینگونه باشند، حتی پوشش اینجا با بیرون فرق داشت و انگار از ما بهتران میپسندیدند تا ادمیان را لخت و با لباس های چسپان و بدن نما ببیند و گویی این امری از جانب شیطان بود و میبایست اجرا شود تا مقام اینان بالا و بالاتر رود..
در این خانه خبری از تمیزی و طهارت نبود و هر چه کثیف تر و بی بند و بارتر بودند ، ارج و قربشان بیشتر بود...
خلاصه دنیای اینجا با دنیای بیرون فرسنگها فاصله داشت..
و ژینوس طبق یک قانون نانوشته کمکم داشت به این زندگی خو می کرد..
ادامه دارد
📝ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#راز_پیراهن
قسمت چهلم:
روزها در پی هم میگذشت و ژینوس هر روز بیشتر با آداب این خانه مخوف آشنا میشد .
و هیچ امیدی به نجات خود نداشت ،اصلا هدفی از آزادی نداشت ، چرا که احساس می کرد تا گردن در گنداب این خانه پر از کثافت دفن شده است.
حالا می دانست خیلی افراد به این خانه رفت و آمد دارند ،اما ساکنان اصلی خانه ،زری و ژینوس و آن مرد بد هیبت که استاد صدایش می کردند، بود.
او طبق دستور استاد، هر روز میبایست با مخلوط آب و کثافت سگ ، غسل کند ، اولین باری که اینکار را کرد ، از شدت تعفن آن آب ، گویی دل و روده اش از دهانش بیرون می آمد،اما کم کم و به مرور عادت کرد و حتی به جایی رسیده بود که منتظر رسیدن آن لحظه بود.
زری موقع غسل به او لبخندی میزد و میگفت : ژینوس جان ، بدان که دنیا به تو رو آورده و به زودی به جاهایی میرسی که خیلی ها آرزویش را دارند و کارهایی میکنی که از عهده هر کسی بر نمی آید .
ژینوس با خود فکر می کرد ،من قرار است با این کارهای کثیف به چه مقامی برسم ؟ و هر بار که این فکر به ذهنش خطور میکرد ،نیرویی از درون به گلوی او فشار می آوردو تنگی نفس به او دست می داد ،طوریکه این احساسات او را از تفکر باز میداشت...
ژینوس غسل هرروزه اش را کرد و همانطور که حوله ای قرمز رنگ بر سر کرده بود به سمت اتاقی رفت که به او داده شده بود ، حالا دیگر برایش عادی بود ، درب خود به خود باز میشد ...وسایل جابه جا میشد ، لامپ های کم نور ، گاهی خاموش و روشن میشدند ،اما دیگر این چیزها برای ژینوس ترسناک نبود.
وارد اتاق شد و ناهار را روی میز دید، مثل همیشه مخلوطی از سبزیجات...
گویا اجنه خوش نداشتند که آدمیان اطرافشان از گوشت و پروتئین استفاده کنند، زیرا گوشت بدن را تقویت می کند ومپاد غذایی سبک بدن را ضعیف می کنند و آنها آدمیانی ضعیف می خواستند تا بتوانند بر آنها تسلط پیدا کنند و با استفاده از تسخیر شدگانشان ، دیگرانی را به سمت خود کشانند و حزب شیطان را تقویت نمایند.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#راز_پیراهن
قسمت چهل و یکم:
ژینوس تکه ای از کلم روبه رویش را کند و در دهانش گذاشت، بی مزه تر از همیشه بود اما انگار نیرویی به زور این مواد را در دهانش می چپاند.
ژینوس در حین خوردن نگاهی به اطراف کرد و سپس از جا برخاست و به سمت دوبنده ای که روی تخت بود رفت و همانطور که موهای پر از تعفنش را بالای سرش میبست نگاهی دیگر کرد و طبق معمول خبری از لباس دیگه ای نبود ، الان میدانست که اجنه از برهنگی خوششان می آید و شیاطین دوست دارند ،انسان ها را لخت و با پوششی نامناسب ببیند.
ژینوس پیراهن دو بنده را بر تن کرد
روی تخت نشست و نگاهش به ظرفی افتاد که بوی مشمئز کننده ادرار از آن بلند بود و داخل این ظرف نوشته هایی قرار میگرفت که به نظر میرسید آیات قران هست، وقتی برای اولین بار ژینوس این ظرف را دید و از زری راجع به آن سؤال کرد که چیست و برای چه اینجاست ،زری گفت : اینها باعث می شوند تمام نیروها به سمت تو جلب شوند ، آخر اگر بخواهیم انسان خارق العاده ای شویم باید از این اعمال انجام دهیم تا نیرویی فوق تصور پیدا کنیم.
ژینوس می خواست بخوابد که درب اتاق باز شد و زری خنده کنان داخل آمد و گفت :...
ادامه دارد..
📝به قلم : ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷✨🩵یه سبد دعای خوشبختی
🌷✨💙تقدیم به تک تک شما
🎈🌟💜امروزتون معطر
🎈✨💛به عطر خدا
🌷🌟❤️تقدیم با بهترین آرزوها
🌷✨🩵روزخوبی پیش روداشته باشید
🌷🍃
🌷🍃🌷🍃🌷
🌺🧚♀️روزي شاگردان نزد حکيم رفتند
و پرسيدند:
استاد زيبايي انسان درچيست؟
حکيم ٢ کاسه کنار شاگردان گذاشت وگفت به اين ٢ کاسه نگاه کنيد:
اولي ازطلا درست شده است و درونش زهر است...
و دومي کاسه اي گليست و درونش آب گوارا است...
شما کدام راميخوريد؟
شاگردان جواب دادند کاسه گلي را.
حکيم گفت آدمي هم همچون اين کاسه است، آنچه که آدمي را زيبا ميکند درونش و اخلاقش است.
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸تا ابد یاد عزیزان ز دل و جان نرود
🕯جان اگر رفت ولی خاطر خوبان نرود
🕯پنج شنبه است
🌸یاد کنیم از گذشتگان
🕯كه جايشان هميشه
🌸در كنار ما خالیست
🕯برای شادی روح آنها
🌸فاتحه و آیهای از قرآن بخوانیم
جایگاه رفتگان تان بهشت 🙏🌸
🌸🍃
پنجشنبه به ياد درگذشتگان😔
🥀چشم برهم نهادیم
گردش دوران گذشت
بر یکی سخت و
بر دیگری آسان گذشت🥀
🥀روزگاری خواهد آمد
با خودت نجوا کنی
یاد باد آن روزگارانی
که با یاران گذشت ....😔🥀
🥀پنج شنبه ها هدیه
عزیزان آسمونی رو فراموش
نکنیم، با ذکر فاتحه و صلوات🥀
🥀🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظات ناب🌸
همراه با دنیایی از آرامش خیال🌸
و خوشبختی وموفقیت🌸
برای تک تک شما دوستان صمیمی🌸
آرزومندم🌸🙏🌸
امروزتون به زیبایی گل🌸🍃
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺آنقدر قوی باش
🌷تا هرروز بانگاه تازه ای
🌺بازندگی رو به رو شوی
🌷زندگی یک مسابقه نیست
🌺بلکه سفری است که
🌷هرقدم از مسیرآن را
🌺باید لمس کرد و چشید
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱تقدیم با بهترین آرزوها
🌺آخرهفته تون پُر از بهترینها
🌱امروزتون بی نظیر
🌺دوستان خوبم
🌱امیدوارم تعطيلات
🌺آخرهفته را به خوبی کنار
🌱خانواده ودوستان سپری کنید
🌺پنجشنبه تون شاد
🌱لحظه هاتون زیبا و
🌺زندگیتون پراز حس خوشبختی
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺می دانی گاهی باید
✨حتی بی دلیل شاد باشی
🌼گاهی باید در هجوم مشڪلات
✨آرام ترین فرد زمین باشی
🌼 امید همیشه هست و سختی
✨بخشی گذرا از زندگی
🌺 امیدت فقط به خدا باشه
✨روزتـون پراز امیــد
پنجشنبهتون گلبارون 💐
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸چه دلنشین است روزی که
🍃با لبخند شروع شود؛
🌸پنجرهی دلت را
🍃رو به خوشبختی باز کن،
🌸عشق را به قلبت دعوت کن،
🍃و نفس بکش هوای مهربانی را...
سلام صبح پنجشنبه تون بخیر🌸
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عضو ارشد حماس: شاهدان تأیید کردهاند یک موشک به اتاق #شهید_اسماعیل_هنیه اصابت کرده #اسماعیل_هنیه #تسلیت_ایران_فلسطین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹تصویر برافراشته شده #شهید_اسماعیل_هنیه توسط کودکان غزه بر روی خانه اش در اردوگاه الشاطی
#اسماعیل_هنیه #تسلیت_ایران_فلسطین
فرزندان ابراهیم می گیرند
انتقام خون اسماعیل را ✌️
#شهید_اسماعیل_هنیه #اسماعیل_هنیه
#تسلیت_ایران_فلسطین
♦️واکنش تند قطر به درخواستهای ادامه مذاکرات بعد از شهادت #هنیه
🔹نخست وزیر و وزیر خارجه قطر در واکنش به درخواستها برای ادامه مذاکرات آتشبس غزه و تبادل اسرا اعلام کرد چگونه میتوان مذاکراتی را انجام داد که در آن یک طرف مذاکره، طرف دیگر را به قتل میرساند؟
🔹وی افزود: صلح منطقهای و بین المللی به شرکای جدی و موضع بینالمللی در برابر تشدید تنشها و بیتوجهی به زندگی ملتهای منطقه، نیاز دارد.
🔹وزارت خارجه قطر روز گذشته اعلام کرد که آنتونی بیلنکن، وزیر خارجه آمریکا با همتای قطری خود تماس گرفته و خواستار ادامه تلاشها برای انجام مذاکرات آتشبس غزه و تبادل اسرا شده است.
#شهید_اسماعیل_هنیه
#خونخواهی_هنیه_عزیز
❣️#سلام_امام_زمانم❣️
سلام اے همه #هَستیَم، تمام دلم
سلام اے ڪه به #نامت،سرشته آب و گلم
سلام #حضرت دلبر، بیا و رحمے ڪن
به پاسخے بنوازے تو قلب مشتعلم..
امام خوب #زمانم هر ڪجا هستید
با هزاران عشق و ارادت سلام
السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ،
اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ،
اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌داره یه خبــــــرایی میشه...
امامصادق «ع»:
ایمانتونو قبل ظهور بالا ببرید؛
هنگام ظهور امتحانات سختی هست!
✍🏼خودتو آماده ڪردی؟!
چه تکلیف سنگینی،است،بلاتکلیفی
وقتی که نمیدانم منتظرت ماندم
یافقط خودم رابه انتظار زده ام اقا💔
#السلاموعلیکیابقیةالله🌱
#امام_زمان
⚫️⚫️⚫️
ای مسئولین خدای ناکرده هدف انقلاب را فدای مقامتان نکنید شما در هر مرتبه ای که باشید در حکم نماینده اسلام و انقلاب و مردم هستید ، از امام بیاموزید که گفت من خادمی بیش نیستم ، آگاه باشید و یکدیگر را تضعیف نکنید و با هم متحد و در یک خط باشید و جلوی خطهای انحرافی را بگیرید .
🌹 #شهید_والامقام
🕊 #فرج_اله_دیده_بان
#سلام_به_دوستان_شهداء 🌹
#روزتان_شهدایی 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاقبت بردند قلب نیل را
شیرمرد خطه سجیل را
در دل ما داغ ابراهیم بود
ناگهان کشتند اسماعیل را....
💠اتفاقی جالب در تفحص یک شهید...
خوندی و دلت شکست اشک ازچشمات سرازیر شد التماس دعا...😢💔
🔹شهیدی که قرض ها و بدهی تفحص کننده خود را ادا کرد ....
🔹شهید سید مرتضی دادگر🌷
🔹می گفت : اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران.....
🔹علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به شهداء حجره ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم....
🔹یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان.... بعد از چند ماه ، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم....
🔹یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم.... سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلمان ، از یاد خدا شاد بود و زندگیمان ، با عطر شهدا عطرآگین... تا اینکه....
🔹تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد... آشوبی در دلم پیدا شد... حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم ... نمی خواستم شرمنده ی اقوامم شوم....
🔹با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم....
🔹 بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد....
🔹شهیدسیدمرتضیدادگر...🌷
فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من....
🔹استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید ، به بنیاد شهید تحویل دهم.....
🔹قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد ، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند....
🔹با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم....
🔹"این رسمش نیست با معرفت ها... ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم.... راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم.... " گفتم و گریه کردم....
🔹دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم : «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید... »
🔹وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.... هر چه فکرکردم ، یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام.... با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده...
🔹لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم.... به قصابی رفتم... خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم :
🔹بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... به میوه فروشی رفتم...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم... جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است...
گیج گیج بودم... مات مات... خرید کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم ؟
🔹وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته .... با چشمان سرخ و گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد....
🔹جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم.... اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟
🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد : خودش بود.... بخدا خودش بود.... کسی که امروز خودش را پسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود.... به خدا خودش بود.... گیج گیج بودم.... مات مات....
کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم... مثل دیوانه ها شده بودم.... عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم.... می پرسیدم : آیا این عکس ، عکس همان فردی است که امروز.....؟
🔹نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم...مثل دیوانه هاشده بودم.. به کارت شناسایی نگاه می کردم....
🔹شهید سید مرتضی دادگر.... فرزند سید حسین... اعزامی از ساری...
وسط بازار ازحال رفتم...
🔹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون🌹
⚫️⚫️⚫️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کله_جوش_بانان_سیر
مواد لازم
گردو ۱۲ عدد
کشک ۷۵۰ گرم
اب ۱ لیتر
پیاز ۲ عدد
زردچوبه ۱/۲ ق چ
نمک و فلفل سیاه
نعنا ۲ ق غ
سیر ۱ حبه
نان تست ۱۰ عدد
پیازو مثل من با نمک و فلفل سیاه زردچوبه طلایی کنید و گردو بریزین داخلش، بعد کشک و اب و رو حرارت کم نگه دارین مداوم هم بزنیین، گردو پیاز و اضافه کنین، مداوم هم بزنین، نعنا رو اضافه کنید و حرارت و اضافه کنید و هم بزنین، نان تست آماده کنید با روغن زیتون و سیر و لذت ببرید.
20.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
# ترشی بامیه گوجه ای
مواد لازم:
بامیه نیم کیلو
یک قاشق غذاخوری نمک و یک استکان سرکه برای جوشاندن بامیه
روغن زیتون ۲ قاشق غذاخوری
رب گوجه فرنگی ۱ قاشق غذاخوری
زردچوبه،نمک،فلفل سیاه،تخم گشنیز
نعنا خشک ۱ قاشق غذاخوری
گوجه فرنگی ۳ عدد
سرکه یک ليوان
نکات
بامیه هارو زیاد نجوشونید
تفت دادن رب برای خوشرنگ شدن و تفت دادن پوره گوجه برای جلوگیری از کپک زدن ترشی هست
بعد از بستن در شیشه در جای خنک نگهداری کنید
بعد از ۲ هفته آماده س
19.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لازانیا بدون فر با سس بشامل😍
مواد لازم :
گوشت چرخکرده
ورقه لازانیا
فلفل دلمه
قارچ
پیاز
نمک
فلفل
پولبیبر
زردچوبه
کره
آرد
شیر
پنیر پیتزا