eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11.5هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴‏شیعه آن است که چون کوه ، صلابت دارد حُسن ِخلق و شرف و عزت و غیرت دارد سر به داریست که در لحظه ی جان دادن هم مثل ِشیری که نترس است شهامت دارد ‏من شنیدم سر عُشّاق به زانوی شماست و از آن روز، سرم میل بریدن دارد... 🔴 🔴 ۱۸ مرداد سالروز شهادت ‎شهید محسن حججی و روز ‎شهدای مدافع حرم
زائر حسین(ع) به درجاتی می‌رسد که شهید نمی‌رسد! ☑️ امام صادق (ع): 🔸 زائر حسین(ع) هنگام بازگشت از زیارت، هیچ گناهی ندارد، و درجاتش چنان بالا رفته که کسى که به خاطر خدا در خون خویش غلتیده نیز به آن نمى‌‏رسد. 🖋 (شاید به این دلیل که زائر با زیارتش، به ازدیاد یاد حسین(ع) کمک می‌کند، و در نتیجه فرهنگ شهادت را در جان خود و جامعه تقویت می‌کند) 📜 عن أَبی عَبْدِ اللَّه‏: ... فَیَنْصَرِفُ وَ مَا عَلَیْهِ ذَنْبٌ وَ قَدْ رُفِعَ لَهُ مِنَ الدَّرَجَاتِ مَا لَا یَنَالُهُ الْمُتَشَحِّطُ بِدَمِهِ فِی سَبِیلِ اللَّه‏. ⬅️ کامل الزیارات، صفحه ۲۷۹ 🏷 علیه السلام
خودتان را برای ظهور امام زمان روحی لک الفدا و جنگ با کفار به خصوص اسرائیل آماده کنید که آن روز خیلی نزدیک است. ✅ قسمتی از وصیت نامه شهید حججی: ❇️ از ولایت فقیه غافل نشوید و بدانید من به یقین رسیدم که امام خامنه‌ای نائب بر حق امام زمان است. ❇️ از همه ی خواهران عزیزم و از همه ی زنان امت رسول الله می خواهم روز به روز حجاب خود را تقویت کنید، مبادا تار مویی از شما نظر نامحرمی را به خود جلب کند؛ مبادا رنگ و لعابی بر صورتتان باعث جلب توجه شود؛ مبادا چادر را کنار بگذارید... همیشه الگوی خود را حضرت زهرا و زنان اهل بیت قرار دهید؛ همیشه این بیت شعر را به یاد بیاورید: آن زمانی که حضرت رقیه سلام الله خطاب به پدرش فرمودند: غصه ی حجاب من را نخوری بابا جان چادرم سوخته اما به سرم هست هنوز. ❇️ از همه ی مردان امت رسول الله می‌خواهم فریب فرهنگ و مدهای غربی را نخورید؛ همواره علی ابن ابی طالب امیرالمومنین را الگو و پیشوای خود قرار دهید و از شهداء درس بگیرید. ❇️ خودتان را برای ظهور امام زمان روحی لک الفدا و جنگ با کفار به خصوص اسرائیل آماده کنید که آن روز خیلی نزدیک است. ❇️ همیشه برای خدا، بنده باشید که اگر این چنین شد بدانید عاقبت همه ی شما به خیر ختم می‌شود. 🗓 ۱۸ مرداد؛ سالروز شهادت شهید محسن حججی و روز شهدای مدافع حرم گرامی باد. 🏷
🔘داستان کوتاه روزی خبرنگار جوانی از ادیسون پرسید: آقای ادیسون شنیدم برای اختراع لامپ تلاش‌های زیادی کرده ای، اما موفق نشده‌ای، چرا؟! پس از ۹۹۹ بار شکست همچنان به فعالیت خود ادامه می‌دهی؟ ادیسون با خونسردی جواب می‌دهد: ببخشید آقا من ۹۹۹ بار شکست نخورده ام، بلکه ۹۹۹ روش یاد گرفته‌ام که لامپ چگونه ساخته نمی‌شود! طرز نگرش می‌تواند آنچه که شکست نامیده می‌شود را تبدیل به معجزه کند. ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
قسمت شصت و هفتم: وارد خانه ای شدند که انگار خانه ای نفرین شده بود. حلما با ضربه ای که زری به پهلویش وارد کرد از ماشین پیاده شد و به سمت ساختمان روبه رو با دیوارهایی کبود و پنجره هایی بسته به راه افتاد. وارد ساختمان شدند، حلما از چیزی که پیش رویش میدید، متعجب شده بود. ساختمانی خالی از سکنه با پرده هایی سیاهرنگ و میلمانی مشکی که کف سالن شطرنجی را پوشانده بودند و لامپ هایی کم نور که بیشتر به چراغ خواب شبیه بود. زری، مبل سیاهرنگ روبه رو را به حلما نشان داد و گفت: فعلا اونجا بشین و حرکت اضافی هم نکن که به قیمت جونت تمام میشه.. حلما با ترسی که در وجودش نشسته بود به سمت مبل رفت و زری هم به سمت دری در انتهای راهرو روبه رو رفت. حلما روی مبل نشست و به محض نشستن احساس کرد، چراغ ها شروغ به چشمک زدن کردند. حلما همانطور که خیره به لامپ ها بود زیر لب گفت: یا بسم الله انگار اینجا خانه شیاطین هست، پس چشمانش را بست و زیر لب میگفت: اعوذو بالله من الشیان الرجیم، بسم الله الرحمن الرحیم... حلما می خواست چهار قل را بخواند تا بر ترس درونی اش غلبه کند... اما به محض اینکه شروع به خواندن کرد ناگهان مبل های کناری شروع به جابه جا شدن کرد، درب ورودی باز شد و به شدت بهم می خورد... نفس در سینه حلما به شماره افتاد که... ادامه دارد 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
قسمت شصت و هشتم: ناگهان درب ورودی با شدت بیشتری بهم خورد، حلما که واقعا ترسیده بود ناخوداگاه تکرار می کرد: اعوذ بالله من الشیطان الرجیم، بسم الله الرحمن الرحیم و همین کلام انگار آتش پیش رویش را شعله ورتر می کرد و وقایع عجیب بیشتری به وقوع میپوست. از صداهای شدید سالن، درب اتاقی که زری داخل ان رفته بود باز شد. مردی که لباس سیاه بر تن داشت وارد حال شد و با چشمانی که گویی از حدقه بیرون زده بود به حلما خیره شد. پشت سرش زری سراسیمه بیرون آمد. مرد به طرف حلما یورش آورد و با الفاظ رکیکی که میزد نزدیک حلما شد و گفت: دهنت را ببند دختره فلان فلان شده زودتر خفه خون بگیر تا خفه ات نکردم زری زودتر خودش را به حلما رساند چشمانش که انگار از آن آتش میبارید را باز کرد و با خرخر وحشتناکی که از گلویش خارج می‌شد گفت: دختره نفهم صدایت را ببر اینجا مسجد نیست که مدام ذکر میگویی این آقا با تو تعارف ندارد، اطرافت را از ما بهتران احاطه کرده است، در یک لحظه کلکت را می کنند، برای اینکه جان خودت را نجات دهی خفه بشو... حلما که واقعاً ترسیده بود و لرزشی عجیب سراسر وجودش را گرفته بود احساس کرد چیزی راه گلویش را بسته و مانع نفس کشیدنش میشود، دنیا دور سرش می چرخید و سنگینی عجیبی در کاسه سرش حس می کرد همانطور که خیره به لامپ های کم نور اطراف شده بود روی مبل افتاد و دیگر چیزی از اطرافش نفهمید. با بیهوش شدن حلما، مرد سیاهپوش که کسی جز استاد بزرگ نبود رو به زری گفت این احمق را از کدام جهنم دره ای پیدا کردی؟! سریع داخل اتاق ببرش زری نگاهی به استاد بزرگ کرد و اشاره‌ای به اتاقی که از آن بیرون آمده بودند نمود و گفت: اونجا ببرمش؟ مرد سرش را به نشانه نه تکان داد و گفت: این دختره مانند ژینوس نیست که سریع به جرگه ما ملحق بشه و من بخواهم با او ارتباطی بگیرم، باید چند روز بدنش را ضعیف کنیم تا روحیه اش هم ضعیف شود شاید کم کم آماده شد.... ادامه دارد.... 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
قسمت شصت و نهم: حلما چشمانش را باز کرد و خود را در اتاقی دید، اتاقی که با نور ضعیف لامپ اندکی روشن بود، نور ضعیفی که از شعله یک شمع هم تاریک تر بود، در آنجا به چشم می‌خورد. اتاقی نیمه تاریک که همه چیز در آنجا سیاه و کبود بود و بوی تعفنی از اطراف به مشامش می رسید. از جا بلند شد و روی تخت چوبی نشست، نگاهی با افسردگی به اطراف کرد، دردی شدید در سرش می پیچید روی میز کنار تخت، ظرفی به چشم می خورد حلما که یادش نمی آمد کی وعده غذایی را خورده، دستی به شکم خالی اش کشید، گرسنگی باعث شد تکانی به خود دهد، آرام پاهایش را از تخت آویزان کرد دنبال کفش هایش بود دمپایی سیاه رنگ کنار تخت، روی موکتی که خاکستری رنگ بود، وجود داشت دمپایی را به پا کرد و خود را نزدیک میز کشانید، سر ظرف را برداشت ظرفی پلاستیکی و قرمز رنگ بود، داخل ظرف نگاه کرد متوجه شد یک نوع غذای گیاهی و شاید نوعی سالاد بود درست است که حلما بسیار گرسنه بود اما این غذا باب میل و مناسب حال او نبود و بیشتر شکمش را به قاروقور می‌انداخت و از طرفی بوی بدی می داد حلما با تنفر درب ظرف را گذاشت آرام آرام به طرف در اتاق قدم برداشت نزدیک در شد، زیر لب بسم الله گفت و می‌خواست در را باز کند که ناگهان لامپ کم نور داخل اتاق شروع به چشمک زدن کرد ترسی در وجودش سایه افکند باز هم بسم الله ای گفت و دستگیره در را پایین داد، دستگیره صدایی داد اما در باز نشد انگار که قفل بود حلما همانطور که نگاه به لامپ چشمک زن می کرد دوباره به طرف تخت آمد او الان می فهمید جایی که او را آورده‌اند خانه ای شبیه خانه ارواح است و شاید آدمیزادی جز زری و آن مرد سیاه پوش در آنجا نباشد ولی خوب می دانست و احساس می‌کرد که اشباحی در اطراف او را زیر نظر دارند. حلما با این فکر قلبش شروع به تپیدن کرد دوباره احساس احساس خفگی به او دست داد روی تخت نشست سرش را روی دستانش گذاشت و شروع به گریه کردن نمود و زیر لب ذکر می گفت اما هرچه که ذکر هایش بیشتر میشد صدای هوهویی در اتاق می پیچید. حلما در دل نذرهای زیادی کرد تا از این مخمصه نجات پیدا کند او خوب می دانست اگر در این جا بماند عاقبتش مانند ژینوس خواهد شد. حسی به او می گفت که ژینوس در همین اتاق روزگاری قبل زندانی بوده با این فکر دوباره جانش به لرزه افتاد، دنیای تاریک پیش رویش تاریک و تاریک تر میشد و نفسش تنگ و تنگ تر می شد که ناگهان.... ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
قسمت هفتادم: حلما در آستانه بیهوشی بود که متوجه سر و صدایی از بیرون شد، گرچه آنطور که به نظر میرسید در این خانه، صداهای مرموز یکی از اتفاقات همیشگی و رایج بود، اما این سر و صداها کمی مشکوک بود. حلما با بی حالی دوباره از جا بلند شد گوشش را به در چسبانید و سعی کرد تا بفهمد چه چیزی در بیرون از این اتاق می گذرد. اما هرچه بیشتر دقت می کرد صدا نامفهوم تر میشد. حلما دور تا دور اتاق را می چرخید گاهی جلوی در می ایستاد و دستگیره را بالا و پایین می داد. بعد از گذشت دقایقی حس کرد صدای پاهایی از بیرون در می آید. خودش را به در رساند دستگیره را مدام بالا و پایین می داد برای اینکه متوجه بشود چه کس یا کسانی بیرون از اتاق هستند، شروع به گفتن کرد: خواهش می کنم این در را باز کنید من احتیاج به سرویس بهداشتی دارم این در را باز کنید و بلند و بلندتر صحبت می کرد، تا اینکه بعد از لحظاتی صدای بم مردی از پشت در به گوش رسید که میگفت: فکر کنم کسی را اینجا زندانی کرده‌اند، احتمالاً اینجا باشد و بعد بلندتر صدا زد: خانوم لطفاً از در فاصله بگیرید، می خوایم قفل در را بشکنیم. حلما نفسش را به آرامی بیرون داد و عقب عقب آمد تا پشتش به دیوار روبروی در برخورد کرد. در چشم به هم زدنی در با صدای بلندی باز شد. حلما افرادی را می دید که بی شک از نیروهای پلیس محسوب می شدند. مردی داخل شد، حلما دستی به روسریش کشید و همانطور که صدایش از خوشحالی می لرزید گفت: س.. س... سلام، خدا را شکر... خدا را شکر.. پشت سر آن مرد، زنی با چادر و لباس پلیس جلو آمد، چادری به طرف حلما داد و گفت: خوشحالیم که به موقع رسیدیم و این شیاطین به شما آسیبی نزده اند. حلما چادر را به سرش انداخت و در این خانه ی ارواح حسی خوب به او دست داد و با اشاره اون خانم پشت سر آنها راه افتاد. بیرون از اتاق که رفتند، تازه متوجه شد در طبقه دوم ان خانه بوده است. بیرون از اتاق پر از مأمورین پلیس بود. مردی که به نظر میرسید درجه اش از همه بالاتر است جلو آمد و گفت: سلام خانم جوان، امیدوارم حالتون خوب باشه، یک سؤال، به نظرتون توی این خونه بزرگ چند نفر وجود داشتند؟ حلما نگاهی متعجب به اطراف انداخت، او که اصلا نمی دانست کی و چگونه وارد این اتاق شده، شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم، من فقط دو نفر را دیدم، زری، همون خانم رمال و یک آقای سیاه پوش که واقعا ترسناک بود... ان مرد سری تکان داد و با هم از پله ها پایین رفتند. حلما فرصتی پیدا کرده بود تا بدون نگرانی این خانه ارواح را نگاه کند، دیگر خبری از لامپهای چشمک زن نبود. حلما زیر لب مشغول خواندن چهار قل شد تا ببیند باز ان اتفاقات ترسناک قبل تکرار می شود یا نه؟! که... ادامه دارد.. 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
قسمت پایانی: حلما همانطور که زیر لب چهارقل را می خواند، ناگهان متوجه فردی آشنا در بین جمع داخل سالن شد. وحید داخل هال ایستاده بود و با دیدن حلما به طرف او آمد، از خوشحالی تمام صورتش میخندید حلما ناخودآگاه بر سرعت قدم هایش افزود خود را به وحید رساند، نگاهی به اطراف و افراد پلیس دور و برش کرد و گفت: چه جوری اینجا رو پیدا کردین؟! از ترس داشتم سکته می کردم آیا کسی هم دستگیر کردین؟ وحید لبخندی زد و گفت: من چند لحظه دیر رسیدم و زمانی به محل قرار رسیدم که شما را بیهوش سوار ماشین کردند، من فورا شماره ماشین را برداشتم و به پلیس اطلاع دادم و گام به گام و نامحسوس در تعقیب شما بودیم و سپس شانه اش را بالا انداخت و گفت: فکر نکنم کسی قابل توجهی دستگیر شده باشد. فکر کنم، چند نفر از این خدمتکار های پاپتی را دستگیر کرده‌اند. حلما نگاهی وحشت‌زده به پلیس ها کرد و گفت: زری... زری و آن آقای سیاهپوش.. آنها را دستگیر کردن؟؟ در همین حین مردی که به نظر می رسید درجه اش از بقیه بیشتر باشد به طرف حلما آمد، اتاقی را در انتهای راهرو نشان داد و گفت: خدمتکارها این اتاق را نشان دادند تا زری و آن آقای مجهول‌الهویه را دستگیر کنیم، منتها بعد از تلاش زیادی که برای باز کردن در اتاق کردیم، هیچ احدالناسی داخل اتاق نبود انگار آب شده‌اند و به زمین رفته اند. حلما با ترس به وحید خیره شد و گفت: خدای من! الان چی میشه؟! تکلیف من چیه؟! وحید کنار حلما قرار گرفت لبخندی روی لب نشاند و گفت: چیزی نمیشه تکلیف توهم معلومه قراره باهم زندگی جدیدی را شروع کنیم بدون این اتفاقات شوم... حلما با نگرانی به وحید خیره شد و گفت: این... این مکان را که میبینی خانه ارواح است من با چشم خودم دیدم که اتفاقات ترسناکی اینجا به وقوع می‌پیوندد، مطمئنم از دست این... این ارواح خبیث و اجنه نمی توانیم فرار کنیم. در همین هنگام پلیس زنی که تا آن لحظه حرف های وحید و حلما را گوش میکرد جلو آمد دستان سرد حلما را در دست گرفت و گفت: خدا با ماست، تا وقتی که خدا را داریم، از هیچ چیز نباید بترسیم اگر آنها ارواح خبیث دارند، ما ارواح مقدسی مانند اهلبیت داریم که مدام حواسشان به ما هست، آنها نیرومند ترین قدرت های این دنیا و آن دنیا هستند، پس لازم به ترسیدن نیست به امید خدا آن زن و مرد سیاه پوش را که عوامل اصلی این گروه شیطان پرست در کشور بودند، به زودی دستگیر خواهیم کرد. وقتی توانستیم وارد این مکان بشویم چون به گفته بسیاری از اهل فن جن و جن گیری ورود ما به این مکان محال بود ولی میبینی که ما توانستیم به خانه‌ای که شما می‌گویید خانه ارواح ست پا بگذاریم و میبینی که آن دو فرد خبیث از این جا فراری شده‌اند این نشان می دهد که نیروی ما بسیار بیشتر از نیروی آن هاست پس عزیزم جای هیچ هیچ نگرانی نیست حلما نفس راحتی کشید و در ذهنش به ژینوس می اندیشید و عاقبت شومی که گریبان‌گیر او شد.... «پایان فصل اول» با ما همراه باشید در فصل دوم این رمان با عنوان«زن، زندگی، آزادی» رمانی بسیار مهییج و واقعی که ما را تا آن سوی مرزها میبرد و داستان های عجیب و ترسناک دیگری روایت خواهد کرد. لطفا با همراهیتان یاریگر ما باشید 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌷۵ شرط قبولی اعمال 🌷۱.اعتقادی.انگیزه خداباشد 🌷۲.عباد.نمازت قابل قبول باشد ان قُبلت قبل ماسواها 🌷۳.اقتصادی.ازلقمه حلال باشه 🌷۴‌.اخلاقی.منت نگذارد 🌷۵.خانوادگی.رفتارش باخانواده خوب باشد حنان.بدون گفتن میدهد منان.نعمت های متعددومختلف میدهد غیبت نکنیم.ریانکنیم که باطل میشود خلاصه سخنرانی استاد،دکتررفیعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظاتی از حضور رهبر انقلاب در کنار پیکر مطهر شهید محسن و صحبت با خانواده شهید ۱۸مرداد؛ سالروز شهادت و روز مدافعان حرم ۱۴۴۶
یک قهرمان ایران شال اباعبدالله بر گردن انداخت و قهرمان دیگرمان مدالش را تقدیم امام زمان کرد. بله، اینجا ایران اسلامی است و عشق اهل‌بیت تا ابد در دل‌های ایرانی‌ها ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ناگفته‌هایی از مبادله پیکر شهید حججی با 🔹۸ سال بعد از شهادت شهید ناگفته‌هایی از مبادله پیکرش با داعش را ببینید و بشنوید. 🔸همزمان با سالروز شهادت شهید محسن و بزرگداشت شهدای مدافع حرم مراسم یادبود این شهید امشب در زادگاهش نجف آباد اصفهان برگزار می‌شود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 تأثیر شگفت آور خیرات برای اموات 🎙 آیت الله مجتهدی (ره)
نمازشب 🔸 از جمله مناجات های خدای تعالی باحضرت داوُد (ع) این بود که فرمود : 🔸« ای داود ! هر کس که به شب نماز گذارد آن گاه که مردم در خوابند و فقط به خاطر من باشد ، پس من به فرشتگانم دستور می دهم تا برای او استغفار کنند و بهشت من مشتاق او گردد ، پس هر تر و خشکی برای او دعا می کند » 📚باده گلگون ، انتشارات زمان ، ص ۱۰۶، ۲۷۸ و ۲۷۹ 🏴آثار در برزخ🏴 ⚛خروج از به صورت نورانی ✍🏻امیر المومنین(ع) فرمود: ✨(هر کس یک هفتم را نماز بخواند ، از خود با چهره ای نورانی چون ماه شب چهارده محشور می شود ، تا از با جماعتی که در آنند عبور گند)✨   ⚛نجات از قبر: همین نماز ها در به داد انسان خواهد رسید و عامل نجات  است. ✍🏻امام  باقر ( ع) می فرماید: ✨ (صَل رَكعَتَینِ فِی سَوَادِ اللیلِ لِوَحْشَةِ الْقُبُورِ : برای نجات از ،دو رکعت در سیاهی به جا آور)✨ ⚛گلستانی از : ✍🏻خداوند به موسی (ع) می فرماید: ✨(قَم فیِ ظَلمُهُ اُجعُلَ قُبرُکُ رُوضُه مِن رِیاضِ الجِنانِ: در ظلمات بلند شو ،قبرت را باغی از باغ های می سازم.✨ 🖇 نوری رادر قبر ما می تاباند که از ظلمات و تاریکی نجات پیدا می کنیم🍃 یه یا علی بگین🌱🏴 ان شاءالله روز محشر حسرت یک رکعت نماز شب رو نخورین🤲🏻 نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم ◽️◽️◽️◽️◽️◽️
امام صادق(ع) : هرکس این سوره را در هر شب جمعه بخواند ؛ کفاره گناهان مابین دو جمعه خواهد بود...🌾 [متن سوره رو هم گذاشتیم که راحت تر باشید و بخونید...🍃] 🖇 🖇 🖇 •┈┈••••✾•✨🌕✨•✾•••┈┈•
هـَواي_حسِین (1).mp3
2.81M
- به دلت بگو میریم‌ کربلا ، یا حسین . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من به خواب کربلا هم راضی‌ام... عشق یعنی به تو رسیدن یعنی نفس کشیدن تو خاک سرزمینت عشق یعنی تموم سالو همیشه بی قرارم برای اربعینت 💚 💚 🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸أَمَّنْ یُجِیبُ ✨الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَكْشِفُ السُّوءَ 🌸خدایا به حق این آیه ✨مبارکه 🌸هر عزیزی تو دلش هر ✨حاجتی دارد روا بفرما 🌸شب زیباتون متبرک به ✨گرمی نگاه خدا 🌸الــهی ✨دلخوشی‌هاتون افزون 🌸جمع خانواده‌تون پراز دلگرمی ✨شبتون بخیر 🌸وپراز آرامش الهی 🌸🍃
پس از مادر که لبخندش گشاید باب رحمت را خدا بر دختران بخشیده دریای محبت را به مردان شعله‌ای از غیرت خود داده و جایش به زن‌ها هدیه داده مهربانی و نجابت را به آنان که پسر داده، توان و عزت افزوده به هرکه دختری بخشیده کامل کرده نعمت را پسر دلگرمی و آرام مادر می‌شود اما پدر با دخترش طی می‌کند راه سعادت را به دخترها مگر چیزی به‌غیراز ناز می‌آید پدرها خوب می‌فهمند وصف این لطافت را خدا آیات رحمت را به دختر دارها گفته بپرس از هرکه دختر دارد این حق و حقیقت را زمانی می‌شود ام‌ابیها بهر پیغمبر به پایان می‌رساند سال‌ها ظلم و جهالت را زمانی می‌شود زینت برای ساقی کوثر مزین می‌کند دامان خورشید ولایت را زمانی چون سه‌ساله دختر شیرین ثارالله وجودش رنگ بو بخشد بهار سبز عصمت را یگانه دختری از نسل پیغام‌آور خاتم به روی دست آورده برای خلق رحمت را یگانه دختری مثل علی عالی اعلا صبورانه به عالم هدیه می‌دارد هدایت را سه‌ساله دختری از نسل نور و آب و آیینه که مثل جده‌اش زهرا شرف داده شرافت را حسین بن علی را جان و از جان نیز شیرین‌تر بمیرم این‌همه آرامش و مهر و عطوفت را دل‌وجان پدر بوده، دل‌وجان پدر برده چه باید گفت این دلدادگی بی‌نهایت را گلی که ارث برده از عموی مهربان خود بصیرت را، فضیلت را، اصالت را، شجاعت را بمیرم دختری را که به زینب اقتدا کرده به‌جا آورده چون او حق پاکی و صداقت را در آن وادی که از هر سو بلایی تازه سر می‌زد به صبری زینبی می‌برد با خود درد غربت را به روی شانه‌ها می‌برد پرچم را اگر زینب سه‌ساله برملا می‌کرد با گریه حقیقت را دم دروازه‌ی ساعت که خون شد چشم‌ها از غم به لحن کودکی فریاد زد بر شام غیرت را خرابه دردهایش را به پایان برد تا زینب به خاک تیره بسپارد نسیم صبح رحمت را میان چادری کوچک نهانش کرد تا فردا به دست کوچک خود وا‌کند قفل قیامت را
نیزه‌دارت به من یتیمی را داشت از روی نی نشان می‌داد پیش چشمان کودکانت کاش کمتر آن نیزه را تکان می‌داد تو روی نیزه هم اگر باشی سایه‌ات هم‌چنان روی سرِ ماست ای سر روی نیزه!‌ ای خورشید! گرمی‌ات جان به کاروان می‌داد دیگر آسان نمی‌توان رد شد هرگز از پیش قتلگاه... آری به دل روضه‌خوان تو -که منم- کاش قدری خدا توان می‌داد: سائلی آمد و تو در سجده «انّمایی» دوباره نازل شد چه کسی مثل تو نگینش را این‌چنین دست ساربان می‌داد؟ کم‌کم آرام می‌شوی آری سر روی پای من که بگذاری بیشتر با تو حرف می‌زدم آه درد دوری اگر امان می‌داد
از خیمه‌ها که رفتی و دیدی مرا به خواب داغی بزرگ بر دل کوچک نهاده‌ای گرچه زمن لب تو خداحافظی نکرد می‌گفت عمّه‌ام به رخم بوسه داده‌ای... تا گفتگوی عمّه شنیدم میان راه دیدم تو را به نیزه و باور نداشتم تا یک نگه ز گوشۀ چشمی به من کنی من چشم از سر تو دمی برنداشتم با آنکه آن نگاه، مرا جان تازه داد اما دو پلکِ خود ز چه بر هم گذاشتی یک‌باره از چه رو، دو ستاره اُفول کرد گویا توان دیدن عمّه نداشتی... با آنکه دستبرد خزان دیده‌ای ولیک باغ ولایت است که سرسبز و خرّم است رخسار توست باغ همیشه بهار من افسوس از اینکه فرصت دیدار بس کم است ای گل، اگر چه آب ندیدی، ولی بُوَد از غنچه‌های صبح، لبت نوشکفته‌تر از جُورها که با من و با عمّه شد مپرس این راز سر به مُهر، چه بهتر نهفته‌تر هر کس غمم شنید، غم خود ز یاد برد بر زاری‌ام ز دیده و دل، زار گریه کرد هر گاه کودک تو، به دیوار سر گذاشت بر حال او دل در و دیوار گریه کرد ای مَه که شمع محفل تاریک من شدی امشب حسد به کلبۀ من ماه می‌بَرد گر میزبان نیامده امشب به پیشواز از من مَرَنج، عمّه مرا راه می‌برد گر اشک من به چهرۀ مهتابی‌ام نبود ای ماه، این سپهر، اثَر از شَفَق نداشت معذور دار، اگر شده آشفته موی من دستم برای شانه به گیسو رَمَق نداشت ویرانه، غصّه، زخم زبان، داغ، بی‌کسی این کوه را بگو، تن چون کاه، چون کِشَد؟ پای تو کو؟ که بر سَرِ چشمان خود نَهم دست تو کو؟ که خار ز پایم برون کِشد سیلی نخورده نیست کسی بین ما ولی کو آن زبان؟ که با تو بگویم چگونه‌ام دست عَدو بزرگ تر از چهرۀ من است یک ضربه زد کبود شده هر دو گونه‌ام... ای آرزوی گمشده پیدا شدی و من دست از جهان و هر چه در آن هست می‌کشم سیلی، گرفته قوّت بینایی‌ام اگر من تا شناسمت به رُخت دست می‌کشم ای گل، ز عطر ناب تو آگه شدم، تویی ویرانه، روز گشته اگر چه دل شب است انگشت‌ها که با لب تو بوده آشنا باور نمی‌کنند که این لب همان لب است
بیا که خانۀ چشمم شود چراغانی اگر قدم بگذاری به چشم بارانی بیا که بی‌تو نیامد شبی به چشمم خواب برای تو چه بگویم از این پریشانی؟ چرا کنم گله از روزهای دلتنگی؟ تو حال و روز دلم را نگفته می‌دانی! نه دل بدون تو طاقت می‌آورد دیگر نه تو اگر که بیایی همیشه می‌مانی چه کرده با دل من داغ، دور از چشمت چه کرده با دلم این گریه‌های پنهانی ببین سراغ تو را هر غروب می‌گیرم قدم قدم من از این کوچه‌های کنعانی نسیم مژدۀ پیراهن تو را آورد نسیم آمده با حال و روز بارانی نسیم آمده با عطر عود و خاکستر نسیم آمده با ناله‌ای نیستانی بیا که دختر تو نیست ماندنی بی‌تو بیا که کُشت مرا این شب زمستانی!
یتیمی.mp3
1.25M
نوحه شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها یتیمم من دیگه بابا ندارم کف پاهام چقد آبله دارم انقده طعنه و ناسزا شنیدم دیگه از زنده موندن بیزارم یتیمی درد بی درمون یتیمی... من از این آدما خیری ندیدم خیلی رو خار صحراها دویدم شمر نامرد به من سیلی زد و گفت توی مقتل بابات و سر بریدم یتیمی درد بی درمون یتیمی... خیمه ها شعله ور از آتیش و دوده گناه ما بچه ها مگه چی بوده بس که دشمن به من تازیانه زد بدنم درد میکنه خیلی کبوده یتیمی درد بی درمون یتیمی... دخترا بابایین اینو میدونی غم و غصه هام و از چشام میخونی دخترای شام به من محل نمیدن منو با خودت ببر اگه میتونی یتیمی درد بی درمون یتیمی... دشمن پست به آیینه ترک زد به روی زخمای قلب من نمک زد نبودی تا ببینی بابای خوبم بین راه شام هی منو کتک زد یتیمی درد بی درمون یتیمی... زجر نامرد چه وحشیانه ام زد خیلی با کعب نی روی سرم زد دستامو روی سرم گذاشتم اما ندیدی بابا چطوری لگدم زد یتیمی درد بی درمون یتیمی... ✍️حسن نازپرور
من یه کبوتر بچه ام ‌بال منو نبندید خیلی کوچیکه دل من به اشک من نخندید «بابام حسین غریبه بابام حسین غریبه» از روی نی گریه نکن به حال پیرهن من  اگه رو نی خسته شدی بیا رو دامن من    بابا،بابا،بابا دیگه گوشواره به گوشم بابا جون جا نداره  شامیا به من میگن رقیه بابا نداره   اگه بابام بیاد پیشم سرشو میزارم روی سینه  دست میزارم روی گوشام بابام گوشامو نبینه با اشک چشمام میشورم خاکسترای روتو عمه یادم داد ببوسم زخمِ رگ گلوتو سوره یوسف بخونید گمشده پیدا شده  قرآن نخون ای بابا جون زخمِ لبت وا شده    کی سنگ زده رو پیشونیت راه نگاتو بسته ای بابای مهربونم کی ابروتو شکسته «بابام حسین غریبه  بابام حسین