27.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😡️ اهانتهای وقیحانه مدیران تلویزیونهای سلطنتطلبان و اپوزیسیون به جایگاه رفیع سیدالشهداء(ع)، مراسم #اربعین و عزاداران حسینی!
❌بعضیا فکر می کنن مشکل اینا با جمهوری اسلامیه ، خیر اینها با اصل دین مشکل دارن #امام_حسین #طریق_الاقصی
#سلام_امام_زمانم
حلال تمام مشکلاتی ای عشق
تنها تو بهانۀ حياتی ای عشق
برگرد که روزمرّگی ما را کشت
الحق که سفينةالنجاتی ای عشق
🍃سلام بر قطب عالم امکان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
طراح: سلطانی
داستان کوتاه و جالب زن با سیاست!!
یک روز، یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف بدی می کنه. بطوری که خودرو هردوشون به شدت اسیب میبینه. ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جان سالم بدر می برند. وقتی که هر دو از ماشینشون که اکنون تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان اون خانم بر میگرده میگه: آه چه جالب شما مرد هستید... ببینید چه بروز ماشینامون اومده! همه چیز داغان شده ولی ما سلامت هستیم. این باید علامت ای از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و...
زندگی مشترکی را با صلح و صفا شروع کنیم! مرد با هیجان جواب میده:" بله کاملاً" با شما موافقم این باید نشانه ای از طرف خدا باشه!" بعد اون زن ادامه میده و میگه:" ببین یک معجزه دیگه. خودرو من کاملاً" داغان شده ولی این شیشه مشروب سالمه. مطمئنا" خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بمونه تا ما این تصادف مبارک رو جشن بگیریم! بعد زن بطری رو به مرد میده. مرد سرش رو به نشان تصديق تکان میده و درب بطری رو باز می کنه و نصف شیشه مشروب رو می نوشد. بعد بطری رو برمی گرداند به زن. زن درب بطری را می بندد و شیشه رو برمی گردونه به مرد. مرده میگه شما نمی نوشید؟! زن در پاسخ می گه:نه. فکر می کنم باید منتظر پلیس بشم..!!!!
⚫️⚫️⚫️⚫️
مرد و زن نشسته اند دور ِ سفره. مرد قاشقش را زودتر فرو می برد توی كاسه سوپ و زودتر می چشد طعم غذا را و زودتر می فهمد كه دستپخت همسرش بی نمك است و اما زن چشم دوخته به او تا مُهر تایید آشپزی اش را از چشم های مردش بخواند و مرد كه قاعده را خوب بلد است، لبخندی می زند و می گوید : "چقدر تشنه ام !"
زن بی معطلی بلند می شود و برای رساندن لیوانی آب به آشپزخانه می رود . سوراخ های نمكدان سر ِ سفره بسته است و به زحمت باز می شوند و تا رسیدن ِ آب فقط به اندازه پاشیدن ِ نمك توی كاسه زن فرصت هست برای مرد.
زن با لیوانی آب و لبخندی روی صورت برمی گردد و می نشیند . مرد تشكر می كند، صدایش را صاف می كند و می گوید : " می دونستی كتاب های آشپزی رو باید از روی دستای تو بنویسن ؟ "
و سوپ بی نمكش را می خورد ؛ با رضایت
و زن سوپ با نمكش را می خورد ؛ با لبخند!
⚫️⚫️⚫️⚫️
چهار نفر
چهار نفر بودند.
اسمشان اینها بود.
همه کس، یک کسی، هر کسی، هیچ کسی.
کار مهمی در پیش داشتند و همه مطمئن بودند که یک کسی این کار را به انجام می رساند، هرکسی می توانست این کار را بکند ولی هیچ کس اینکار را نکرد. یک کسی عصبانی شد چرا که این کار کار همه کس بود اما هیچ کس متوجه نبود که همه کس این کار را نخواهد کرد.
سرانجام داستان این طوری شد هرکسی، یک کسی را سرزنش کرد که چرا هیچ کس کاری را نکرد که همه کس می توانست انجام بدهد!!؟
حالا ما جزء کدامش هستیم؟؟؟
⚫️⚫️⚫️⚫️
21.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 نماهنگ | راهپیمایی اربعین؛ رفتار کریمانه
✏️ رهبر انقلاب: آنچه برای ما نقل میشود از رفتار شما برادران عزیز عراقی در مواکبِ میانِ راه و رفتار کریمانهی شما با زائران حسینی، چیزهایی است که نظیر ندارد؛ در دنیای امروز این چیزها نظیر ندارد. همچنان که خود راهپیمایی #اربعین در تاریخ نظیر ندارد، رفتار کریمانهی شما هم حقیقتاً نظیر و شبیهی ندارد.
✏️ شما کرامت اسلامی و کرامت عربی را در رفتار خودتان و اعمال خودتان نشان دادهاید و همه به عشق سیّدالشهدا (سلام الله علیه) است، به عشق حسینبنعلی است؛ از روی عشق و علاقهای که به امام حسین دارید، پای زائر امام حسین را شستوشو میدهید، بدن او را در خستگیهای شدید کمک میکنید، مالش میدهید، به او غذا میدهید، به او جای خواب میدهید، چون زائر حسین است.
✏️ این عشق به حسینبنعلی یک امر استثنائی است؛ شبیه این را در هیچ جا، در هیچ زمان سراغ نداشتیم و نداریم. و امیدواریم خداوند متعال این عشق را در دلهای شما، در دلهای ما روزبهروز افزایش بدهد. ۱۳۹۸/۶/۲۷ #امام_حسین #کربلا
13.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 شوق به زيارت چگونه بوجود میاد؟
۱۰ معنا برای زیارت با معرفت #امام_حسین (علیه السلام).
حجة الاسلام محمدرضا هاشمی #کربلا #اربعین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مربا_توت_فرنگی
توت فرنگی🍓
شکر🍚
جوهر لیمو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ترشی_لیمو🍋
- آبلیمویی که توی ترشی استفاده میکنید حتما طبیعی باشه
- هسته های لیمو رو کامل در بیارید
- ادویه های اصلی نمک و فلفل هستن .باقی ادویه جات سلیقه ایی هستن
- میتونید بصورت حلقه ایی برش بزنید یا از وسط نصف کنید🥑
- مدت زمان آماده شدن ترشی بستگی به دمای محیط داره
- اگر ۱۰ روز اول زیرآفتاب باشه ترشی مون یک ماهه جا میفته
- در غیر اینصورت زمان بیشتری نیاز داره
- میتونید ترشی رو توی کابینت و در دمای محیط بگذارید تا کاملا جابیفته
- این ترشی رو در مثل یه معجزه گر توی وقتایی که سرماخوردین استفاده کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍⃟⿻
#آشپزی👩🏻🍳
#آش
✅آش خوشمزه و متفاوت 😋🍲
🛎مواد لازم :
▢اسفناج _ ۵۰۰ گرم
▢هویج نگینی _ ۱۰۰ گرم
▢نمک فلفل سیاه _ هرکدام نصف ق چ
▢آب مرغ و آب جوش _ هرکدام ۱ لیوان
▢ماست چکیده ترش _ ۱ لیوان
▢لیموترش _ ۱ عدد
▢آرد _ ۲ ق غ
▢برنج _ نصف پیمانه
📌به جای برنج از جو پوست کنده هم می تونید استفاده کنید.
📌مدت زمان کلی پخت این آش ۱ ساعت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آش_ماسوا 4_5 نفر😍😋
#غذای_بدون_گوشت
بلغور گندم 3/4 لیوان، اسفناج نیم کیلو، نخود و لوبیا سفید از هر کدوم 1/3 لیوان (اگه کم حبوبات دوست دارین کمتر بردارید)،پیاز 2 عدد، کشک حدودا نیم کیلو
نخود و لوبیا رو داخل زودپز پختم. تا نخود و لوبیا میپزه، بلغور گندم شستم و ریختم داخل قابلمه و اب ریختم روش تا جوش بیاد، بعد اسفناج اضافه کردم و میزاریم تا بپزه.
حالا نخود و لوبیای پخته رو اضافه میکنیم. پیاز داغ با یه قاشق زردچوبه و نعنا داغ به اش اضافه می کنیم، در اخر کشک میریزیم و میزاریم جا بیفته،
آش خیلی خوشمزه ای هست. مزه آش کشک و آش دوغ اینا رو میده😋
🌷گفتگوباقرآن :
🌷به قرآن میگم میخوام باارزش باشم:
میگه ان اکرمکم عندالله اتقاکم.۱۳حجرات
🌷میگم میخوام اعمالم قبول بشه
میگه انمایتقبل الله من المتقین.۲۷مائده
🌷میگم میخوام خدادوستم داشته باشه
میگه فان الله یحب المتقین.۷۶آل عمران
🌷میگم میخوام سرمایه آخرت داشته باشم
میگه خیرالزادالتقوی.۱۹۷بقره
🌷میگم میخوام بصیرت داشته باشم
میگه ان تتقواالله یجعل لکم فرقانا.۲۹انفال
🌷میگم میخوام مشکلاتم حل بشه.
میگه من یتق الله یجعل له مخرجا.۲سوره طلاق
🌷میگم میخوام روزیم زیادبشه
میگه من یتق الله یجعل له مخرجا ویرزقه من حیث لایحتسب.۲ و۳ سوره طلاق
🌷میگم میخوام عاقبت بخیربشم
میگه العاقبه للمتقین.۴۹هود
🌷میگم میخوام بهشت برم
میگه اعدت للمتقین.۱۳۳آل عمران
🌷میگم میخوام آمرزیده بشم
میگه من یتق الله یکفرعنه سیئاته.۵طلاق.۲۹انفال
🌷میگم چه کنم که باتقوابشم
میگه ان الصلوه تنهی عن الفحشاء والمنکر
استعینوابالصبروالصلوه.بانمازازخداکمک بگیر
#تقوا_حلّال_مشکلات
🌷خنده وگریه درقرآن:
🌷به نام خداوندی که میخنداندومیگریاند
🌷وانه هو اضحک وابکی...............۴۳ نجم
وخداوند است که میخنداندومیگریاند.
🌷وتضحکون ولاتبکون .وانتم سامدون..۶۰ نجم
و میخندید وگریه نمی کنیدو ازخدا غافلید.
🌷وممن هدینا واجتبینا اذا تتلی علیهم آیات الرحمن خرو سجدا وبکیا.....................۵۸مریم
هدایت شدگان وانتخاب شدگان، وقتی به آیات قرآن توجه میکنند، سجده وگریه میکنند
مدح و متن اهل بیت
#رمان_آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت شصت و پنجم: کریستا به سمتم یورش آورد و گفت: لعنتی...تو کی هستی؟
#رمان _نلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت شصت و ششم:
کریستا خیره در چشمهام شد و گفت: وای به حالت حقیقت را نگی، اصلا اجازه نمی دم تا روز مراسم زنده بمونی و پیشکش لاوی بزرگ بشی، همینجا کلکت را می کنم ،فهمیدی؟!
آب دهنم را آرام قورت دادم و سرم را به نشانهٔ بله تکون دادم.
کریستا نفسش را محکم بیرون داد و گفت: یعنی تو واقعا از کارهای برادرت خبر نداری؟
آرام گفتم : نه،برادر من چندسال پیش فوت کرده ،مگه چکار میکرده؟!
کریستا آرام گفت: پس جولیا حق داشت بگه که تو اصلا از هیچی اطلاع نداری،اما اگر اطلاع نداشتی چرا با صفحه مجازی برادرت با ما در ارتباط بودی؟!
شونه هام را بالا انداختم وگفتم: بعد مرگ سعید انگار من وارث تمام داشته هاش شدم، کتاباش، اتاقش، لپ تاپ و کامپیوترش و طبیعی هست جایی از صفحه مجازیش استفاده کنم.
گرچه سعید هر چه پیام داشت پاک کرده بود، اما، جولیا خودش به من پیام داد.
کریستا نیشخندی زد و گفت: جولیا بر عکس ادعاش خیلی احمق هست ،اون گول برادرت را خورد و فکر می کرد برادرت دختر هست و البته برادر موذی تو ،نقشش را خوب بازی کرده بود،اون..اون اطلاعات زیادی راجع به ما و اعتقاداتمون داشت اما ما نمی دونستیم و جولیا به خیال انکه مورد خوبی برای قربانی کردن در مراسم هر سالهٔ ما پیدا کرده ، خواست اونو درست مثل تو به اینجا بیاره و.. اما رو دست خورد و برادر لعنتی تو همه چی را بهم ریخت ، البته نتیجهٔ کارش هم دید، مثل یک گنجشک از نفس انداختیمش ...کریستا که انگار احساس قدرت می کرد از جا بلند شد و به سمتم آمد و گفت: بله، قدرت ما را دست کم نگیر، ما قادریم هر که را اراده کنیم از جلوی راهمون برداریم و سپس جلوی من ایستاد و با اسلحهٔ دستش چانه ام را بالا گرفت و ادامه داد: حالا تو اعتراف کن،تو ما را به کدام گروه فروختی حقیقت ماجرا چی هست؟هااا
من واقعا گیج بودم، انگار در دریایی بی انتها در حال غرق شدن بودم، حالا می فهمیدم ، اون تصادف ...اون تصادف که جان برادر یکی یکدانه ام را گرفت ، طراحی همین شیطان پرستها بود.. خدای من!! سعید...
ناگهان با صدای فریاد کریستا به خودم آمدم: میگم اعتراف کن...تو قول دادی حقیقت را بگی..
آب دهنم را محکم قورت دادم وگفتم:ح..ح...حقیقت اینه من هیچی نمی دونم و گول جولیا را خوردم واومدم اینجا هم تحصیل کنم وهم زندگی سرشار از آزادی و راحتی داشته باشم..
کریستا که انگار با هر حرف من آتش عصبانیتش شعله ورتر میشد، سر اسلحه را روی شقیقه هام گذاشت و گفت: من میکشمت لعنتی...
ادامه دارد..
📝به قلم :ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان_آنلاین
زن،زندگی، آزادی
قسمت شصت و هفتم:
فشار اسلحهٔ کریستا بیشتر میشد ، انگار رگ خوابم داشت پاره میشد، چشمهایم را بستم و زیر لب اشهد خودم را خواندم.
کریستا فریاد زنان گفت: اون برادر لعنتیت جولیا را گول زد، خودش را دختر جا زده بود و جولیا هم می خواست بیارتش برای قربانی ولی نمی دونست...برای تو هم من به جولیا اخطار دادم که تو هم خواهر همون پسر هستی و گفتم حواسش را جمع کنه ،اما جولیا باز هم اشتباه کرد.
حالا حقیقت را بگو لعنتی...حقیقت را بگوووو
چشمهام را فشار دادم و می خواستم حرفی بزنم ، حرفی که کریستا را آرام کند، یک دروغ مصلحتی.. که ناگهان صدای زنگ در بلند شد.
کریستا که انتظارش را نداشت، با حالتی دستپاچه به من اشاره کرد و گفت: پاشو...پاشو برو توی اتاق و اسلحه را روی شانه ام گذاشت،از جا بلند شدم و به سمت اتاق حرکت کردم
کریستا مرا داخل اتاق هل داد و به سرعت راه آمده را برگشت.
پشت در اتاق نفس راحتی کشیدم و آهسته زیر لب گفتم: خدایا شکرت..
کنجکاوی ام تحریک شد که چه کسی میتواند باشد؟
پس آهسته لای درز در را باز کردم و سرم را داخل راهرو بردم، چیزی مشخص نبود ،اما صدای کریستا و یک مرد می آمد.
آن مرد با لحنی عصبانی می گفت: چه غلطی داشتی می کردی؟!
مگر نمی دانی مراسم سه روز دیگه است و این دختر ، تنها کسی ست که فعلا می تونیم به لاوی بزرگ پیشکشش کنیم ، حالا تو می خواهی بکشیش؟
کریستا صداش را پایین آورد وگفت: من مطمئنم این دختره یه جاسوسه،درست مثل برادرش، پس هر چه که بیشتر زنده بماند برای ما و انجمن ما خطرناک تر است.
مرد گفت: اون دختره از هر لحاظ آنالیز شده ، او نمی تونه جاسوس باشه..
کریستا اوفی کرد وگفت: اگر جاسوس نیست ،پس اون دختر بچه چرا الان اینجا نیست؟! به چه دلیل پلیس هایی که معلوم نیستند از کجا آمده بودند، در این خونه را زدند هااا؟؟
اون مرد با لحنی محکم گفت: نمی دونم، اما هر چه هست زیر سر این دختره نیست، حالا هم زود برو بهش بگو بیاد ،بیا از اینجا جابه جا بشه..دیگه صلاح نیست نه توی این خونه باشه و نه پیش تو باشه،زود باش..
تا این حرف را شنیدم، به سرعت وارد اتاق شدم و در را بستم
خدا یا چکار کنم، مغزم کار نمی کرد...
ناگهان...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت شصت و هشتم:
ناگهان یاد اون قلب افتادم، همون که الی داده بودم ،به سرعت خودم را به تخت رساندم و تشک را بالا گرفتم و قلب کوچک طلایی رنگ را که کنی بر آمده و سنگین بود را برداشتم و توی مشتم گرفتم.
تشک را ول کردم سر جای اولش که ناگهان در باز شد.
قامت مشمئز کنندهٔ کریستا در چارچوب در ظاهر شد و همانطور که مشکوک نگاهم میکرد گفت: ببینم چکار داشتی می کردی؟!
با من من گفتم: هیچی، چکار می خواستی بکنم؟! می خواستم یه کم بخوابم
کریستا اوفی کرد و گفت: وقت خواب نیست ، راه بیافت با اریک برین...
با تعجب ساختگی برگشتم طرفش و گفتم:اریک؟! کجا؟
با تحکم فریاد زد: آره همون آقایی که الان در زد، به تو هم مربوط نیست کجا میری...
به طرف بالای تخت نگاهی کردم و گفتم: صبر کن چمدونم را بیارم
کریستا بلندتر فریاد زد: لازم نکرده، مهمونی که نمیری، میبرن قربانیت کنن میفهمی؟!!
آهی کشیدم و اشاره ای به لباس های پر از خونم کردم و گفتم: حداقل بزار لباسام را عوض کنم.
کریستا اوفی کرد وگفت: زود باش،سررریع و بیرون رفت..
چمدان را بیرون کشیدم و پوشیده ترین لباسی که همرام آورده بودم را برداشتم ، یه مانتو به رنگ پسته ای و دنبال یه شال همرنگش گشتم، شال سبز رنگ برداشتم ،آهسته دستی روش کشیدم و گفتم: واقعا تو یه تیکه پارچه نیستی ، یه دنیای زیبایی که من قدر تو را نمی دونستم ،یک زمانی لگد کوبت کردم و الان انگار آه تو منو گرفته و توی این موقعیت باید بفهمم آزادی واقعی یعنی چه؟
چقدر خام بود و کج فهم، شروع کردم به پوشیدن لباس ها و در افکار خودم غرق بود که در اتاق باز شد.
قلب طلایی را برداشتم و شال هم روی سرم انداختم که...
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت شصت و نهم:
کریستا نگاهی خصمانه به من کرد و زیر لب چیزی گفت که متوجه نشدم و با اشاره کریستا بیرون رفتم.
وقتی همراه اریک بیرون میرفتم، فکر می کردم از زندان کریستا جسته ام و جایی که میروم حداقل تا روز مرگم راحت خواهم بود ، اما نمی دانستم چه چیزهایی در انتظارم است.
اریک بدون اینکه حرفی بزند به ماشین سیاه رنک پیش رو که شیشه های دودی داشت اشاره کرد و من هم مثل کسی که هیچ اراده ای از خودش ندارد ،درب عقب ماشین را باز کردم و سوار شدم
به محض سوار شدن در ماشین قفل شد دست مشت شده ام را روی قلبم گذاشتم ، باید جایی برای پنهان کردنش پیدا میکردم،اما اینبار هیچوسیله ای همراهم نبود.
دستم را آرام به طرف جیب مانتو بردم و قلب کوچک و برآمدهٔ طلایی را داخل جیبم گذاشتم، بودن این قلب حس خوبی بهم میداد، حالا برای چی؟ نمی دونم..
نفسم را آرام بیرون دادم و از پشت شیشه های دودی ،شهری دود زده را نگاه می کردم.
بالاخره بعد از طی مسافتی که واقعا نمی دانستم از کجا آمدیم و به کجا رسیدیم، اریک اشاره کرد که پیاده شوم و اینبار دوباره وارد خانه ای که دیوارهایش در غروب خورشید خاکستری رنگ دیده میشد، شدم.
به محض ورود،زنی با موهای طلایی که صورتش سفید و چشمانش آبی بود به سمتم آمد. ابتدای ورود راهرویی بود که دو طرفش دو در روبه روی هم دیده میشد، رنگ دیوارها و حتی سرامیک های خانه نارنجی چرک بود، آدم با ورود به این خانه ناخوداگاه احساس سوزشی شدید از گرما به او دست میداد بعد از راهرو هالی نه چندان بزرگ وجود داشت که با مبل های چرمی سیاه و میزی در وسط پوشیده شده بود،سمت راست آشپزخانه اوپن به چشم میخورد و از کنار آشپزخانه چند پله ما را به دو اتاق کنار هم می رساند.
زن جلو آمد نمی دانستم کیست و چیست؟ جلوی راهرو به من رسید و بدون حرفی روبه رویم ایستاد و خیره در چشمانم شد.
من هم خیره در نگاهش بودم که ناگهان دستش بالا رفت و محکم روی گونه ام فرود آمد، احساس درد و سوزش همراه با گرمی خونی که از گوشهٔ لبم جاری شده بود، در جانم پیچید.
آن زن با صدایی که از شدت خشم می لرزید گفت...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت هفتاد:
ان زن گفت: لعنتی تو با کی در ارتباطی؟! اون بچه را کی برد هاان؟؟ تو چطوری مکان استقرارتون را اطلاع دادی ؟ زود بگو وگرنه اجازه نمی دم به روز مراسم برسه و همینجا با دندونام تیکه تیکه ات می کنم..
وای این زن داشت فارسی صحبت می کرد، چقدر هم روان و سلیس انگار ..انگار ایرانی بود، چقدر تن صداش آشنا بود..
خدایا این صدا را من کجا شنیدم؟!
توی افکار خودم غرق بودم که با فریاد اون زن به خود اومدم: لال مونی گرفتی؟!
گونه ام را که هنوز داشت میسوخت دستی کشیدم و گفتم: من نمی دونم چی میگی؟ به خدا...به خدا من از هیچی خبر ندارم..
تا این حرف از دهانم در اومد ، اون زن خندهٔ صدا داری کرد و گفت: کدوم خدا؟! داری به کی قسم می خوری؟ مگه خدایی وجود داره؟! کونشون من بده اونو؟! و بعد صدایش محکم تر و خشن تر شد و گفت: منو مسخره می کنی دخترهٔ عوضی؟! زود بگو با کی در ارتباط بودی ها؟
بهتم زده بود نمی دونستم چی بگم که یکدفعه صدای اریک بلند شد..
آرام باش جولیا ، من نمی دونم چی به این دختر گفتی ولی معلومه خیلی ترسیده، بهش فرصت بده، دختر عاقلی باشه حتما اعتراف میکنه ..
تازه متوجه آشنا بودن لحن اون زن شدم...پس..پس این جولیا بود و کاملا مسلط به زبان فارسی بود اما همیشه با من انگلیسی صحبت می کرد
توی همین افکار بودم که اریک ، جولیا را کناری کشید و پچ پچ کنان به سمت پله ها رفتند..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
❇️ عملت را از ابتدا شروع کن، تمام گناهان گذشتهات آمرزیده شد
✅ حسین بن ثویر بن أبى فاخته میگوید، حضرت ابو عبد اللَّه علیه السّلام فرمودند:
🔸 اى حسین! کسى که از منزلش بیرون آید و قصدش زیارت قبر حضرت حسین ابن على علیهما السّلام باشد اگر پیاده رود خداوند منّان به هر قدمى که برمیدارد یک حسنه برایش نوشته و یک گناه از او محو میفرماید تا زمانى که به حائر برسد و پس از رسیدن به آن مکان شریف حق تبارک و تعالى او را از رستگاران قرار میدهد تا وقتى که مراسم و اعمال زیارت را به پایان برساند که در این هنگام او را از فائزین محسوب میفرماید تا زمانى که اراده مراجعت کند که در این وقت فرشته اى نزد او آمده و میگوید:
🔷 رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم سلام رسانده و به تو میفرماید:
🔶 از ابتداء عمل را شروع کن، تمام گناهان گذشته ات آمرزیده شد.
⬅️ مجلسی، بحارالانوار، ج ۹۸، ص ۲۸؛ المزار، شیخ مفید، ص۳۰. کامل الزیارات، باب چهل و نهم
🏷 #امام_حسین علیه السلام
#کربلا #اربعین
#قسمت_هفتم
#روشنا
رَاس ساعت دو بعد ظهر بیمارستان بودم از اتاق کوچک انتظار گذشتم ، خودم را به سمت سی سی یو رساندم که متوجه شدم پدرم آنجا نیست به سمت ایستگاه پرستاری رفتم
ببخشید
بفرمائید
آقای حسام درخشنده تا دیروز در سی سی بو بودند الان
پرستار حرفم را نیمه تمام گذاشت به سمت کمد های آخر ایستگاه رفت پرونده ای از کمد خارج کرد و در حالی که سرش پائین بود به بخش منتقل شدند
به تابلوی بالای سرم نگاهی انداختم بخش بستری آقایان طبقه ی زیر زمین بود به سمت آسانسور رفتم اما شلوغی کلافه کننده ای داشت ،تصمیم گرفتم از پله ها خودم را به آنجا برسانم
که گوشی زنگ خورد نگاهی به صفحه ی آن کردم شماره ناشناس بود .
پاسخ ندادم و به سمت اتاق ها رفتم داخل راهرو یکی پس از دیگری بررسی کردم .
با صدای مامان به خودم آمدم
روشنک کجایی ؟!
در حالی که به سمت او می رفتم ؛مگر نگفته بودی بابا آنژیو🩺 شده پس باید ....
بی خیال آقای صدر را دیدی؟!
نگاهی به مرد بلند قد چهارشونه کردم، که کت و شلوار طوسی رنگی به تن داشت
در حالی که سبد گل کوچکی به دستم می داد 💐 ، سلام کرد
سلام ببخشید ...
مامان ادامه داد روشنک جان ایشان در شرکت پدر به تازگی مشغول به کار شدند بسیار آقای مودب و با فرهنگی هستند،به لطف کردند و یک ساعتی از وقتشان را قرار دادند تا به ملاقات پدر بیایند
زیر لب زمزمه کردم ...
ما از پونه بدش می آید در لانه اش سبز می شود 🐾🌿🐍
در حالی که به سمت اتاق بابا حرکت رفتم واکنشی به صدا های اطراف نشان ندادم .
سلام بابایی 😘
سلام دختر بابا کجایی پس ؟!
مامان گفت حالت بدتر شده انگار از دیروز بهتری ؟!
بابا در حالی که سرش را به طرف مامان چرخاند چیزی نگفت
مهم نیست دخترم تو چه خبر دانشگاه خوبه ؟💻
آهی کشیدم این روزا همه چیز بهم ریخته ....
نویسنده تمنا💋🎈
#نکات_تربیتی_خانواده 15
💢قرآن میفرماید فرزندانتون رو از ترس فقر نکشید
🔹یعنی چه؟
🔞 یعنی اون بچه ای که میخواید بیارید نگید که وضعیت اقتصادی خرابه و نمیشه بیاریمش!
✅ بچه ی بیشتر هم تربیت رو راحت تر میکنه
✅ و هم رزق و روزی آدم رو بیشتر میکنه.
🚸 فریب رسانه های نامردی که چشم دیدن جمعیت کشورمون رو ندارن و نخورید.
🔻اونا میخوان زندگی های ما پر از بدبختی و تنهایی باشه.
خانواده های کوچک طبیعتا ضعیف هم هستن
⛔️ برای همین در مقابل شوک های اقتصادی خیلی آسیب پذیر میشن.
✅ فرض کنید یه خانواده ای 7 تا بچه داشته باشن
خب اگه یکی از اعضای خانواده براش مشکل مالی پیش بیاد بقیه هستن که دستش رو بگیرن.😌☺️✅
اما سیاستمداران شیاد کاری کردن که خانوده های ما تک فرزندی یا نهایتا دو فرزندی باشن.
معلومه همچین خانواده ی خیلی آسیب پذیر و ضعیف هست.
✅ با افزایش فرزند زندگی خودتون رو محکم و قوی کنید.
در مسیر آرامش قدم بذارید...
🌷
🌺 امام صادق علیه السلام:
🔹 المُؤْمِنُ لَهُ قُوَّةٌ فِی دِینٍ وَ حَزْمٌ فِی لِینٍ...
✅ مؤمن قوی است.
و از قدرت خود در چارچوب دین استفاده میکند.
✅ مؤمن قاطع و ثابت قدم است،
ولی قاطعیت او رنگ خشونت ندارد
و در اعمال قاطعیت خود، روشی نرم و منعطف دارد
و ایمان او در یقین تعریف و خلاصه میشود...
🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب جمعه است و ✨
خوش به حال زائران اربعینت 🏴
همان هایی که با پای پیاده
مسیر عشق را طی می کنند و ندای
لبیک یا حسین را می دهند سر🖤
🙏اَللّهُمَّ ارْزُقْنی شَفاعَهَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ
🙏وَ ثَبِّتْ لی قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَکَ مَعَ الْحُسَیْنِ
🙏وَ اَصْحابِ الْحُسَیْنِ الَّذینَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ
🙏دُونَ الْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ.
🙏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
#شب_جمعہ ✨
#شب_زیارتےارباب_بےڪفݧ 💚
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله 💚
#اللهم_ارزقنا_کربلا🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸پروردگارا
💫به ما بیاموز
🌸حرمت دلها را از یاد نبریم
💫به ما بیاموز که
🌸دوست داشتن را فراموش نکنیم
💫و آنان که دوستمان دارند را
🌸از خاطر نبریم
شبتون سرشاراز مهر خدا 🌸