eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
10.2هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
20.6هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
همزمان با سخنان رئیس دفتر مقام معظم رهبری درباره انتقام ، لوگو«» بار دیگر روی سایت قرار گرفت
24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 ببینید | گوشه‌هایی از بازدید رهبر انقلاب از پشت صحنه فیلم سینمایی محمد رسول‌الله(ص) 💻 رسانه KHAMENEI.IR به مناسبت فرارسیدن سالروز ولادت پیامبر اعظم صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم گوشه‌هایی از بازدید رهبر انقلاب از پشت صحنه فیلم سینمایی محمد رسول‌الله(ص) در ۱۷ آبان ۱۳۹۱ را بازنشر میکند. 🌷
🌠☫﷽☫🌠 💢توصیه سید حسن نصرالله به عراقچی برای سفر به لبنان 🔹عراقچی، وزیر امورخارجه پس از آغاز به کار در وزارتخارجه با توجه به تحولات منطقه و پیرامون محور مقاومت قصد داشت پیش از عزیمت به نیویورک به لبنان سفر کند که به توصیه دبیرکل حزب الله این سفر را به تاریخ دیگری در آینده نزدیک موکول کرد. 🔹عراقچی امروز راهی مقر سازمان ملل متحد شد تا هم مقدمات سفر را فراهم کند و هم در نیویورک مذاکرات ویژه‌ای با مقام‌های متعدد برای محکومیت بین‌المللی تروریسم دولتی رژیم صهیونیستی داشته باشد. ۱۴۴۶
📝 مبداء تفرقه 🔹خطیب نماز جمعه تهران
💖اعمال روز هفدهم ماه ربیع الاول..‌ مبارکباد 🎊 التماس دعا🌷
"شعر نو به مناسبت هفته وحدت جهان و هفته وحدت چه خوش نوای محمّد نوا ی عشق وسعادت عجب زجای محمّد جهان شده است پراز شوق و شور وحدت عشق به دل هوای محمد به جان لوای محمّد به عشق رهبر دل های پر ز شور وشعور سرود عشق بخوانید از برا ی محمّد ز نور اوست جهان گشته پر ز نور و صفا که نور حضرت حقّ باد و آن جلای محمّد تمام راه سعادت بُود فقط رهِ اوی رهی است واله و زیبا برآشنای محمّد مبارک است چنین هفته ای که شد ره عشق برای جمله عالم چه خوش شفای محمّد برای شیعه و سُنی چه شا د می شود این ره دعای هفته وحدت و هم صفای محمّد تولدش همه را کرده وه که چه شا دان خوش است شیعه و سُنی به دل دعای محمّد مرام ما همه باشد مرام و راه چو اوی رویم راه و رهش را و جان فدای محمّد تو (فاتحا) به دلت کن هوای عشق خدارا و هم هوای محمد ، به دل رضای محمّد" -
12_6_MohahadHosein_Hadadiyan(Haftegi_Milade_Payambar)_(www.rasekhoon.net).mp3
6.06M
گنبد خضراتو برم، نفس مسیحاتو برم می‌میرم برا حسن و حسین، پسرای زهراتو برم کی غیر تو، دختری مثله فاطمه داره دوماد کی، شبیه تو حیدر کراره خدا می‌دونه که از ولادت که من دارم به تو من ارادت جونم فدای تو و همه خونوادت یا رحمةٌلِلعالمین، عشق امیرالمؤمنین... ترانه‌ی لبم تویی ستاره‌ی شبم تویی جاداره بنازم به خودم که رئیس مذهبم تویی صدتا استوره نمی‌شن، طفل دبستانت دنیا کجا و علم جابر ابن حیانت همینه آرزوم، بین سینه یه هفده ربیع تو مدینه چشام چراغونی بقیع رو ببینه
1_1765089951.mp3
153.7K
❤️ 💛 💚 دل بیتاب اومده ┅═┄⊰🌿༻ا🌺ا༺🌿⊱┄═┅ گلشنون یاسی گلوب شیعه‌نون‌آقاسی‌گلوب بزییون عالمی چون فاطمه باباسی گلوب گور نه اوخور بلبللر رقص ائلیور سنبللر سندن آلوللار مولا عطرینی یکسر گللر ❤️جان آقا_سنه قربان آقا_ختم رسولان آقا برگ‌ریحان‌کیمی‌مولا بو اورکدن اسروک سنه کیم چپ باخا بیز‌نسلینی‌یردن‌کسروک ای قانیمون شریانی تألیف ائدن قرآنی بیزلره نظر ایله سن‌بیل‌علینون‌جانی ❤️جان آقا_سنه قربان آقا_ختم رسولان آقا نه گوزل خالق زیبا سنی‌گویچک‌یارادیب اؤزی‌چون‌تکدی سنی مثل‌اؤزی‌تک یارادیب غیرته سن معناسن دهریده بی همتاسن بسدی سنون وصفینده سن پدر زهراسن ❤️جان آقا_سنه قربان آقا_ختم رسولان آقا حقه ناطقدی گلن عزت فایقدی گلن مژده ای جعفری لر حضرت‌صادقدی‌گلن جعفر صادق آقا آدیوه قربان مولا یازبیزه‌میلادونده تذکره ی کربلا ❤️جان آقا_سنه قربان آقا_ناطق قرآن آقا (محمد حسین ابراهیم پور خوئی)
1_1765090083.mp3
1.14M
┄⊰🌿༻ا🌺ا༺🌿⊱┄ یک نظری کن به ما ای پسرِ آمنه حاجت ما کن روا ای پدر فاطمه هستم غزل خوانت دستم به دامانت یا حضرت احمد جانم به قربانت ❤️مولا ابا الزهراء،مولا ابا الزهراء(۴) در شبِ ميلادتان خلوتِ ما جاي توست فكر و خيال همه گنبد خضراي توست ای جان جانانم ای شمس تابانم با لطفِ بی حدّت کردی مسلمانم ❤️مولا ابا الزهراء،مولا ابا الزهراء(۴) این لبِ خشك از عطش تشنه‌ي بحرِ شماست چشم خمارِ جهان عاشقِ شهرِ شماست با تو چه غم دارم؟ آیا الم دارم؟ امشب فقط اذنِ مدینه کم دارم ❤️مولا ابا الزهراء،مولا ابا الزهراء(۴)
be-bahar-goftam.mp3
6.78M
سرود میلاد پیامبر اکرم (ص) میرداماد🎤 صل الله علی النبی صل الله علیه و آله یا رسول الله ، یا احمد یا احمد به بهار گفتم ثمرت مبارک به بهشت گفتم شجرت مبارک به سپهر گفتم قمرت مبارک به وصال گفتم سحرت مبارک به وجود گفتم گوهرت مبارک به شکیب گفتم ظفرت مبارک به کلیم گفتم شب احمد آمد به مسیح گفتم که محمد آمد یا رسول الله ، یا احمد یا احمد چه خوش است امشب شب عیش و نوشم چو ملک ز گردون گذرد سروشم چو شراب کوثر ز درون به جوشم به وصال ساقی ز شعف بکوشم من و های و هوی و دو لب خموشم که هماره جانم دهد و ستاند ز نبی بگوید به علی بخواند صل الله علی النبی صل الله علیه و آله یا رسول الله ، یا احمد یا احمد چون آفرید ، صورت تو صورت آفرید بر آفرینش تو به خود گفت آفرین هرکس که دید چهره ی جان پرور تو گفت بر صورت آفرین و بر این صورت آفرین علی، علی، علی ، علی ، علی ..... نفسش روایت ، علی سخنش درایت هدفش نبوت کنفش ولایت جلوات رویش همه را هدایت اثرات دستش همه جا عنایت منم و عطایش دو خجسته آیت نه در آن حدودُ نه بر این نهایت به خدا به قرآن به رسول و آلش که بس است فردا نگه بلالش علی، علی، علی ، علی ، علی .
بسم الله الرحمن الرحیم مدح ولادت جبرئیلی که از او جلوه‌ی رب میریزد به زمین آمده و نُقل طرب میریزد دارد از نخل خبرهاش رُطب میریزد خنده از لعل لب «بنت وهب» میریزد آمنه ! پرچم توحید برافراشته‌ای آفرین ! دست مریزاد ! که گل کاشته‌ای پیش گهواره‌ی خورشید، قمرها جمع‌اند ملک و حور و پری، جن و بشرها جمع‌اند بعد تو شاید و امّا و اگرها جمع‌اند جلوی بتکده‌ها باز تبرها جمع‌اند ماه و خورشید و فلک مژده به عالم دادند لات و عزّی و هبل، سجده‌کنان افتادند «یوسف مکّه» شدی بس که جمالت زیباست چه قدَر ای پسر آمنه! خالت زیباست رحمت واسعه ای، خلق و خصالت زیباست چه کسی گفته که زشت است بلالت ؟! زیباست ای که در دلبری از ما ید طولی داری «آن چه خوبان همه دارند تو تنها داری» هدف خلقتی و «خواجه‌ی لولاک» شدی «انّما» خواندی و از رجس و بدی پاک شدی یکی یک دانه‌ی حق، محور افلاک شدی در جنان صاحب یک باغ پر از تاک شدی ما که از باده‌ی پیغمبری‌ات مدهوشیم فقط از جام تولای تو مِی می‌نوشیم تا تو هستی به دل هیچ کسی غم نرسد از کرمخانه‌ی تو هیچ زمان کم نرسد به مقام تو که درک بنی آدم نرسد پر جبریل به گرد قدمت هم نرسد شب معراج، تو از عرش فراتر رفتی به ملاقات علی ساقی کوثر رفتی آمدی امر نمایی که امیر است علی ولی الله وَ مولای غدیر است علی اوج فتنه بشود باز بصیر است علی صاحب تیغ دو دم ، شیر دلیر است علی چه بلایی به سر اهل هنر آورده ذوالفقارش که دمار از همه در آورده «اوّل ما خلق الله» فقط نور تو بود حامل وحی خدا خادم و مأمور تو بود یکی از معجزه ها سبحه ی انگور تو بود دوستی علی و فاطمه منشور تو بود ما گرفتار تو و دختر و داماد توایم تا قیامت همگی نوکر اولاد توایم پشت تو فاطمه و حضرت حیدر ماندند اهل نجران ، همه در کار شما در ماندند نسل تو سبز و حسودان تو ابتر ماندند نوه‌هایت همگی سیّد و سرور ماندند ای پیمبر چه نیازی به پسرها داری ؟ صاحب کوثری و حضرت زهرا داری ای عبای نبوَی ! پنج تنت را عشق است ای اولوالعزم ! علی ـ بت شکنت ـ را عشق است یاس خوشبو و حسین و حسنت را عشق است می نویسم که اویس قرنت را عشق است بُرده هوش از سر ما عطر اویس قرنی حرف من حرف اویس است : تو در قلب منی زندگی تو که انواع بلاها را داشت با وجودی که ابوجهل سر دعوا داشت خم به ابروت نیامد ، لب تو نجوا داشت صبرت ایّوب نبی را به تعجّب وا داشت بُت پرستی که برای تو رجز می‌خواند به خدا مال زدن نیست خودش می‌داند ای که در شدّت غم «چهره‌ی بازی» داری چون مسیحا چه دم روح‌نوازی داری تا که چون شیر خدا شیر حجازی داری به فلانی و فلانی چه نیازی داری؟! کوری چشم حسودان زمین خورده و پست افتخار تو همین بس که کلامت وحی است عشق تو عاشق بی‌تاب عمل می‌آرد قمر روی تو مهتاب عمل می‌آرد خم ابروی تو محراب عمل می‌آرد خاک پای تو زر ناب عمل می‌آرد همه‌ی عشق من این است مسلمان توام عجمی زاده و همشهری سلمان توام
🌺مسجد یکی، مناره یکی و اذان یکی‌ست قبله یکی، کتاب یکی، آرمان یکی‌ست 🌺ما را به گرد کعبه طوافی‌ست مشترک یعنی قرار و مقصد این کاروان یکی‌ست 🌺فرموده است: «واعتصموا...، لا تفرّقوا» راه نجات خواهی اگر ریسمان یکی‌ست 🌺توحید حرف اول دین محمد(صلی الله علیه و آله و سلم ) است اسلام ناب در همه جای جهان یکی‌ست 🌺مکر یهود، عامل جنگ و جدایی است پس دشمن مقابلمان بی‌گمان یکی‌ست 🌺سنی و شیعه فرق ندارد برایشان وقت بریدن سرمان، تیغشان یکی‌ست 🌺سادات، پیش اهل تسنن گرامی‌اند اکرام و احترامِ به این خاندان یکی‌ست 🌺دشمن! دسیسه‌ی تو به جایی نمی‌رسد تا آن زمان که رهبر بیدارمان یکی‌ست
🔴به بهانه حمله سایبری اسرائیل ♦️آشنایی با اشرف مروان ابر جاسوسی که باعث شکست اعراب از اسرائیل شد 1️⃣ اشرف مروان شاید برای ما ایرانی‌ها اصلا اسم شناخته شده‌ای نباشد و ندانیم چه کسی هست. اما کارهای اشرف بر سرنوشت غرب آسیا انقدر تاثیرات عمیقی گذاشته که هنوز بعد ۵٠ سال با او درگیر هستیم! اشرف مروان داماد جمال عبدالناصر بود که سال ١٩۶۶ با منا ناصر دختر کوچک ناصر ازدواج کرد. 2️⃣ چند سال بعد اشرف مروان به بهانه تحصیل با منا راهی لندن شدند. بعد از مدتی مشخص شد اشرف با زن امیر کویت رابطه دارد و از او پول گرفته! وقتی خبر به ناصر رسید انقدر عصبانی شد که دستور داد سریع اشرف را با ماشین سفارت به فرودگاه ببرند و راهی قاهره شود. بعد صرفا اجازه تحصیل اشرف را داد 3️⃣ اشرف صرفا برای امتحانات و برخی امور درسی حق داشت به لندن برود و برگردد. وضع مالی اشرف هم خیلی مناسب نبود و دوست داشت خودی نشان دهد و وضع اقتصادی مطلوبی پیدا کند. به همین دلیل یک روز در یک عمل متهورانه از کیوسک تلفنی به سفارت اسرائیل در لندن زنگ زد و با رایزن نظامی صحبت کرد 4️⃣ آنقدر کار مروان عجیب و احمقانه بود که سفارت اسرائیل ابتدا باور نمی‌کرد چنین فردی داماد عبدالناصر رئیس جمهور مصر و دشمن سرسخت باشد. در تماس دوم که قطعی شد این فرد خود مروان هست دو مامور که در راه فرودگاه بودند تا به تل آویو بازگردند سفر را لغو و به سفارت بازگشتند 5️⃣ موساد توسط یک مامور مسلط به عربی و انگلیسی با اشرف ارتباط گرفت و یک خانه مخفی برای آن ارتباط هم تهیه شد تا هرگاه در لندن قراری گذاشته شد در این خانه امن قرار گذاشته شود. اما حماقت‌های مروان تمامی نداشت. با ماشین سفارت مصر سر قرار می رفت، گاهی با خطوط معمولی با رابطین تماس می‌گرفت 6️⃣ انقدر کارهای اشرف گاهی احمقانه جلوه می‌کرد که موساد شک داشت این جاسوسی هست یا دو طرفه جاسوسی می‌شود یا دام است؟ اما به هر حال به جمع بندی رسیدند که هیچگاه سیستم امنیتی مصر حاضر نمی‌شود داماد رئیس جمهور مصر را قربانی جاسوس بازی کند و تحلیلشان هم درست بود. ناصر در سال ١٩٧٠ درگذشت 7️⃣ زمانی که سادات به ریاست جمهوری رسید برای مستحکم کردن جایگاهش به خانواده ناصر نیاز داشت به همین دلیل جایگاه اشرف ارتقا پیدا کرد و شد نماینده سادات در مذاکرات کلیدی و مهم و مخفیانه و این گنج اسرائیل بود.اشرف هر چند ماه به لندن میرفت و مخفی ترین تصمیمات مصر را راحت به اسرائیل می‌داد 8️⃣ طبق اسناد و تحلیل‌های اشرف قرار بود هرگاه مصر از شوروی تجهیزات مهم نظامی همانند بمب افکن‌های با ارتفاع پرواز بالا و در حجم انبود خرید و موشک‌های اسکاد را برای مقابله با نیروهای هوایی اسرائیل تهیه کرد به اسرائیل با کمک و حمله کند تا هم حمله برق آسا باشد و هم ایمن! 9️⃣ این اطلاعات و تحلیل‌ها راحت به موساد می‌رسید و چند بار خطر جنگ توسط اشرف اشتباه در آمد اما در نهایت در سال ١٩٧٣ رئیس وقت موساد عزا تحلیل اشرف را جدی گرفت و با اینکه جنگ يوم کیپور برای اسرائیل و مقاماتش غافلگیر کننده بود اما به دلیل اطلاعات حياتى اشرف، اسرائیل از مرگ نجات یافت! 🔟 با اینکه اسرائیل در دو جبهه شرقی و جنوبی می‌جنگید، تجهیزات‌ و نفراتش از مصر و اردن و سوریه کمتر بود،اما به دلیل گنج اشرف مروان توانست اعراب را شکست دهد و تحولات غرب آسیا پیچیده تر شود. طبق اسناد تا دهه ٨٠ میلادی اشرف با موساد در ارتباط بود و بیش از ١ میلیون دلار از اسرائیل گرفت! 1️⃣1️⃣ جاه طلبی‎های اشرف مروان، حماقت مقامات مصری و هوشمندی اسرائیل در استفاده از افراد جاه طلب و با عقده‌های فروخورده باعث ادامه حیات اسرائیل شد. جاسوس بودن اشرف مروان تا سال ٢٠٠٢ لو نرفت اما بعدا کشف شد و اتفاقا از محبوبیت اشرف در مصر چیزی کم نشد! اشرف در سال ٢٠٠٧ در لندن مرد 2️⃣1️⃣ فوت وی به دلیل سقوط از بالای ساختمان مشکوک بود و همسرش منا ناصر متهم شد اما در نهایت رد موساد در این قضیه کشف شد اما پرونده به نتیجه نرسید در این ١۴ سال! در کشور ما هم این سناریوها نه تنها دور از ذهن نیست بلکه کاملا محتمل و جدی هست.دامادها و آقازاده‌هایی که به هر دلیل وا می‌دهند 3️⃣1️⃣ برای جبران کینه‌ها و یا کسب مال و یا به ظاهر در جبهه پیروز قرار گرفتن برای آینده خود، حاضر به همکاری با سرویس‌های آمریکا یا اسرائیل می‌شوند و به کشور ضربه می‌زنند اما زیر سایه بزرگترهای خود به بقا ادامه می‌دهند. نیروی قدس، واجا و... از این خیانت‌ها کم ندیده و بلکه فراوان هستند 4️⃣1️⃣ کاش کسی متوجه این تحولات و عمق زخمی که برجا می‌گذارد باشد. اشرف مروان ۴ دهه قبل خیانت‌های مهمی کرد اما اثراتش همچنان کاملا مشهود است. سقوط جولان، به سازش کشاندن مصر و اسرائیل و... همه از نتایج خیانت‌های داماد جمال عبدالناصر بود که تا ١٩ سال پیش هم هویت جاسوسی‌اش کشف نشده بود
3292391_128kb.mp3
3.92M
مولودی ولادت پیامبر اکرم(ص) و امام صادق(ع) محمد رضا
امام خمینی ره: آمریکا شیطان بزرگ است پزشکیان : ما میتونیم با آمریکا برادر باشیم سوال : مگه میشه با شیطان برادر هم شد؟ ✍️ مهدی اسلامی
🌹 @rozeh_daftari 🌹 - کانال روضه دفتری ..mp3
564.2K
❣﷽❣ 🎆 🎇 🎆 زندوکیلی شب میلاد ابا الزهرا شد لب آل الله به خنده وا شد هویدا نور جمال احمد تبارک الله چه خوش معنا شد شب لبخند و شب میلاده علی مسروره که دل ها شاده 🎆مدد یا احمد مدد یا احمد… به حمد الله من به حق آگاهم که حیدر باشد ولی اللهم کتابم قران طریقم روشن مرید و عبد رسول اللهم تمام عالم شده چون گلشن بگو یا زهرا دوچشمت روشن 🎆مدد یا احمد مدد یا احمد … . شب میلاد امام صادق همه دل ها شد ز غم ها فارغ زجابرخیزید همه گل ریزید اگر که هستی به رویش عاشق رسیده روح و کمال مکتب امام ناطق رئیس مذهب 🎆امام صادق امام صادق … عطا فرموده خدای خالق به کل خلقت امام صادق دل من باشد به سویش مایل دو چشمم باشد به چشمش شائق مدینه زیبا تراززیباشد گل رخسار امامم واشد 🎆امام صادق امام صادق … ()
ruye-dasaye-zamin.mp3
4.59M
🔊 روی دستای زمین عرش اعلی رو ببین  خبر اومد اومده رحمةً للعالمین  به نام نامیه آقا رسول الله  مشمول رحمت میشیم ما انشاءالله  شب شب عشقه و تب تب شوره و  دل شده خونه ی شیدایی  غصه دیگه بسه آقایی میرسه، با لقب اباالزهرایی  صل الله علی رسول الله ، یا عزیزالزهرا  اشهد انک قد اقمت الصلات  جان همه عالم ، قربون قدمهات  نذر شکفتن نور تو صلوات  اللهم صل علی محمد  و علی آل احمد  توی دلهره های شب  سحر شادی دمید  برا ختم شب سیاه  نبی خاتم رسید  برا شبهای تار دنیا ماه اومد  بت شکن از نزد خلیل الله اومد  پا به زمین زد و یک نفر اومد  دین خدا را کامل کرد  هر چی بدی بود و هر چی ستم بود و  یکجا همه رو باطل کرد  صل الله علی حی سرمد  اباالقاسم احمد  اشهد انک قد اقمت الصلات  جان همه عالم قربون قدمهات  نذر شکفتن نور تو صلوات  اللهم صل علی محمد  و علی آل احمد  مدینه دور از غمه  پر شور و همهمه  کی به دنیا اومده؟  جعفربن فاطمه  ما سجده ی شکر امشب به جا میاریم  چون هر چی داریم از قال صادق داریم  لحظه ی نیته ، لحظه ی حاجته ، لحظه ی دلهای آماده  هر کی فقیرته ، هر کی اسیرته ، از همه ی جهان آزاده  صل الله ، یابن رسول الله ، یا عزیز الزهرا  اشهد انک قد اقمت الصلات  جان همه عالم قربون قدمهات  نذر شکفتن نور تو صلوات  اللهم صل علی محمد  و علی آل احمد. #🎤 حاج مهدی رسولی
12_6_MohahadHosein_Hadadiyan(Haftegi_Milade_Payambar)_(www.rasekhoon.net).mp3
6.06M
گنبد خضراتو برم، نفس مسیحاتو برم می‌میرم برا حسن و حسین، پسرای زهراتو برم کی غیر تو، دختری مثله فاطمه داره دوماد کی، شبیه تو حیدر کراره خدا می‌دونه که از ولادت که من دارم به تو من ارادت جونم فدای تو و همه خونوادت یا رحمةٌلِلعالمین، عشق امیرالمؤمنین... ترانه‌ی لبم تویی ستاره‌ی شبم تویی جاداره بنازم به خودم که رئیس مذهبم تویی صدتا استوره نمی‌شن، طفل دبستانت دنیا کجا و علم جابر ابن حیانت همینه آرزوم، بین سینه یه هفده ربیع تو مدینه چشام چراغونی بقیع رو ببینه
مدح و متن اهل بیت
#رمامن_آنلاین #دست_تقدیر۶۲ #قسمت_شصت_دوم 🎬: منیژه آهسته در خانه را که مثل همیشه، عمه خانم بهم آورده
🎬: منیژه چشمانش را باز کرد و کش و قوسی به خود داد، کنارش هدیه را دید که چون جنینی در شکم مادر در خود فرو رفته بود و انگار منتظر بود تا مادرش بیدار شود؛ هدیه تا چشمان مادر را باز دید از جا پرید و همانطور که برای منیژه خود عزیزی می کرد بوسه ای از صورت مادر گرفت و گفت: مامان جونی! کجا بودی دلم برات تنگ شده بود و بعد اشاره ای به باند روی پیشانی منیژه کرد و گفت: اینجات چی شده؟! منیژه بغلش را باز کرد و همانطور که محکم هدیه را به آغوش می کشید گفت: قربون جوجه کوچولو‌ خودم بشم، سرم خورده به ماشین زخمی شده، الانم خوب خوب شده، غصه نخوری هااا و بعد با حالت سوالی پرسید، تو که نی نی دوست داشتی، پس الان چرا کنار نی نی نیستی؟! هدیه همانطور که خودش را توی آغوش مادر جا میکرد گفت: عمه خانم که نمیذاره من به نی نی نزدیک بشم، فکر می کنه من لولو هستم که نی نی را میخورم. منیژه که از این حرف هدیه خنده اش گرفته بود گفت: پاشو بریم پیش عمه و نی نی... منیژه با انگشت چند ضربه به در هال زد و بعد در را باز کرد و با صدای بلند گفت: سلام صابخونه! کجایین؟! و در این لحظه عمه خانم در حالیکه هیس هیس می کرد از اتاق خواب بیرون آمد و گفت: ساکت! زبون به دهن بگیر، بچه ام را الان خواب کردم. منیژه با چشمانی که از حدقه بیرون زده بود و لحنی که از خنده می لرزید گفت: چی؟! بچه ات؟! عمه خانم دست منیژه را گرفت و کنار پشتی نشاند و گفت: فعلا حرف نزن و فقط بگو کجا رفتی و چه بلایی سرت اومده؟! منیژه به پشتی تکیه داد و به هدیه که داشت به سمت اتاق خواب میرفت اشاره کرد تا کنارش بنشیند و گفت: خوب گفتم بهت که ،یه کار برام جور شده بود،یعنی کار موقت، من نقش پرستار یه خانم را داشتم تا لب مرز که مراقبش باشم،بعدم اون خانم به سلامت که میرسید منم پولم را می گرفتم و میومدم، اما از بخت بد و پیشونی سیاه منیژه، درست تا ما رسیدیم سمت جنوب کشور، صدام بی شعور حمله کرد، منیژه صدایش را پایین تر آورد و گفت: چی بگم عمه خانم! نمی دونی چه صحنه هایی دیدم، نمی دونی چقدر از مردم بیگناه مثل برگ خزان به زمین می افتادن، اما هر چی بود، من از اون مهلکه جان سالم گریختم، من و این بچه که پدر و مادرش را توی انفجار از دست داد،سوار می نی بوس شدیم، وسط راه می نی بوس هم کله پا شد، خیلی از مسافرا زخمی شدن پ چند نفری هم کشته شدند، اما من و صادق نجات پیدا کردیم. عمه خانم که شوق شنیدن داشت و انگار چشمانش برق میزد گفت: پس اسم این بچه صادق هست و کس و کارش هم مردن... منیژه آهی کشید و گفت: مردن نه کشته شدن، آره عمه خانم، من همراه این طفل معصوم که تنها چند ساعت از به دنیا آمدنش می گذاشت، بالای یه ماشین باری، به اهواز اومدیم بعدم ما را بردن بیمارستان، انگار توی اون بحبوحهٔ جنگ، سرم شکسته بود و من متوجه نبودم، بعد از دوا و درمان، با کلی زجر و خواهش و التماس و البته چند بار ماشین عوض کردن، خودم را به مشهد رسوندم. منیژه آهی کشید و گفت: خدا به داد دل مردم جنوب برسه، همه چیشون از دست رفته، باغ و ملک و درخت و خانه و زندگی و حتی اهل و عیال، خدا لعنت کنه صدام را... عمه خانم اشک گوشه چشمش را گرفت و گفت: خدا ازشون نگذره، بعد دست منیژه را توی دستش گرفت و گفت: خوب کاری کردی این طفل معصوم را آوردی، خدا عوضت میده، شیر مادر حلالت، حالا از کجا آوردیش؟! و با زدن این حرف از جا بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت و گفت: من یه چایی، غذایی چیزی برات بیارم، حتما توی این مدت غذای درست حسابی هم نخوردی... منیژه که حس می کرد این لحن ملایم و این مهربانی عمه خانم که همیشه سایه ی اونو با تیر میزد، در پی یه درخواست هست، صداش را بلند کرد، طوری که عمه خانم بشنوه و گفت: درسته جنگ و ناامنی شده، اما مردم ایران خیلی خوبن، خیلی با مرامن..‌من و این بچه با جیب خالی از اون سر ایران خودمون را به این سر ایران رساندیم، اما گشنگی نکشیدیم، هر کس میفهمید از مناطق جنگ زده هستیم، مثل پروانه دورمون میگشتن. منیژه از جایش بلند شد، روی طاقچهٔ گوی بالای سرش آینه گرد که اطرافش مثل گل کنگره کنگره بود را برداشت، نگاهی به چهره رنگ پریده خودش کرد و آرام باند را از روی زخم پیشانی لش برداشت، لبخندی زد و رو به هدیه که خودش را با یه عروسک پارچه ای سرگرم کرده بود لبخند زد و گفت: ببین زخم سرم خوب شده.. در این هنگام عمه خانم با سینی چای و پولکی و کلوچه وارد هال شد و همانطور که سینی را زمین میگذاشت گفت: پس این بچه بی کس و کاره درسته؟! نگفتی از کجا بلندش کردی؟! یه زنجیر هم دور گردنش بود هاا ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🎬: منیژه اوفی کرد و‌گفت: بلندش کردی یعنی چه عمه خانم؟! این بچه بیچاره را خودمون دنیا آوردیم، البته قبلش مادرش از دنیا رفته بود و تو راه هم که داشتیم به شهر می رسیدیم ، باباش دود شد و رفت به هوا، اینم امانت هست دست من، خانم دکتر داده تا برسونم به مادرش و همسرش البته تا وقتی خودش بیاد که حتما همین روزا میاد. عمه خانم مشکوکانه به منیژه نگاه کرد و گفت: خانم دکتر؟! تو که میگی ننه اش مرده، پس خانم دکتر این وسط چکار میکنه؟! منیژه استکان چای را یک نفس هورت کشید و‌گفت: چقدر سوال میپرسین عمه خانم!! برای شما چه فرقی میکنه که خانم دکتره کدوم دکتره هااا؟! عمه خانم نفسش را محکم بیرون داد و گفت: خوب فرق میکنه، یعنی این خانم دکتره از کس و کار این طفل معصوم بود؟! منیژه نیشخندی زد و گفت: نه بابا! برا رضای خدا خواست بزرگش کنه، حالا هم برو وردار بچه را بیار تا ببرمش تحویلش بدم، خدا را چه دیدی، شاید از دخترشون براشون خبر بردم و یه مشتلق هم سهم ما شد. عمه خانم هراسان وسط حرف منیژه پرید و گفت: نه...نه...این بچه را خدا رسونده برا من...اصلا خدا درو تخته را جور کرده، تا اون خدابیامرز زنده بود بچه ام نشد، خوب البته من سنم کم بود و حسن آقا همسن بابام بود، دیگه خدا نخواست و نداد، اما الان خدا قربونش بشم یه بچه اونم یه پسر کاکل زری انداخت تو بغلم، من این بچه را خودم تر و خشکش میکنم، بزرگش می کنم، میشه بچه خودم، میشه پسر خودم، میشه وارث خودم...و بعد اشاره به خونه اش کرد و گفت: این خونه و اون حجره ای که از حسن آقا بهم رسیده، یه وارث میخواد دیگه... منیژه که اصلا باورش نمیشد این حرفها را عمه خانم میزنه گفت: عمه خانم! حالتون خوبه؟! تا الان که من و این دخترم یه چکه آب بیشتر میریختیم، از دماغمون درش میاوردی، حالا اینقدر بذل و بخشش می کنی اونم به خاطر یه بچه غریبه؟! عمه خانم آه کوتاهی کشید و گفت: غریبه نیست، بچه خودمه، چند روز پیش که هدیه مدام جلو چشمم بود، چقدر اشک ریختم که کاش منم یکی مثل این داشتم، اصلا اگر تو را راه دادم اینجا به خاطر همین هدیه بود، مطمئنم این بچه، نتیجه اون آه و اشک های منه... منیژه که متوجه شده بود عمه خانم خیلی جدی داره حرف میزنه گفت: نه عمه خانم نمیشه، آخه من به اون خانم قول دادم، دو روز دیگه که اومد مشهد، اصلا شاید همین الانم اومده باشه و بعد پرس و جو کنه و بیافته دنبال بچه، من چی بگم؟! عمه خانم با لحن ملتمسانه ای گفت: منیژه تو رو به خدایی میپرستی، این بچه را بزار برا من، اصلا هرچی در ازاش بخوای بهت میدم. منیژه چشمهاش را ریز کرد و گفت: هر چی بخوام میدی؟! ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🎬: عمه خانم که خوب این برادرزادهٔ حریص و زیرکش را میشناخت گفت: خوب چی می خوای؟! منیژه نیشخندی زد و گفت: هیچی، یا نصف این خونه، یا اون حجره را بکنی به نامم همین.. عمه خانم با اخم های درهم منیژه را نگاه کرد و منیژه تکه ای از کلوچه داخل سینی را جدا کرد و در دهان گذاشت و گفت: ولی عمه خانم، می ارزه هااا یه پسر و گل پسر گیرت میاد. عمه خانم دندانی بهم سایید و گفت: تو‌که فقط به فکر کندن باش، کم از من به تو رسیده که حالا چشم دیدن همین چندرغاز هم برای من نداری؟! منیژه شانه ای بالا انداخت و گفت: من اصراری ندارم، این بچه صاحب داره، میرم میرسونم دست کس و کارش... عمه خانم به میان حرف منیژه دوید و گفت: تو که گفتی کس و کار نداره! بعدم حالا تلخ نشو، بزار روش فکر کنم. منیژه از جا بلند شد و جلوی در اتاق ایستاد و نگاهی به صادق که راحت روی تخت عمه خانم خوابیده بود کرد و گفت: باشه! فکر کن اما زیاد فکر نکنی یه وقت فکری میشی... تا غروب وقت داری فکر کنی، جواب بده که من حساب کار دستم بیاد که چکار باید بکنم و با زدن این حرف دست هدیه را گرفت از هال بیرون رفت. عمه خانم همانطور که زیر لب عبارتی نامفهوم میگفت به فکر فرو رفت، او هم صادق را می خواست و هم نمی خواست به منیژه باج بدهد، پس سخت در فکر فرو رفت. عمه خانم نمی دونست چقدر گذشته و با صدای گریهٔ صادق به خود آمد، از جا بلند شد و همانطور که دست به پایش که انگار خواب رفته بود و به مور مور افتاده بود میکشید گفت: اومدم عزیزم، من تو رو از دست نمی دم. انگار که عمه خانم همان دخترک تخس پنجاه سال پیش بود و صادق هم عروسکی که نمی خواست به کسی او را بدهد. سفره شام را پهن کرد و در هال را باز کرد و صدا زد: منیژه!هدیه پاشین بیاین شام...و دوباره باصدای بلند تری گفت: منیژژژژژه ...که در اتاق بازشد و مادر و دختر،شلنگ و تخته زنان جلو آمدند. بوی قورمه سبزی و برنج ایرانی توی فضای خانه پیچیده بود، منیژه وارد خانه شد و همانطور که نفسش را بالا می کشید گفت: به به! عجب بویی پیچیده و هدیه خودش را به صادق که توی یه پتوی قرمز رنگ کنار سفره راحت خوابیده بود رفت. عمه خانم به هدیه اشاره کرد و گفت: بیدارش نکنی عزیزم، بچه کوچک باید همه اش خواب باشه تا خوب رشد کنه و بزرگ شه. منیژه سر سفره نشست و گفت: عمه خانم انگار تصمیم خودت را گرفتی هاا عمه خانم پارچ دوغ را روی سفره گذاشت و نشست و گفت: آره، خیلی فکر کردم، آخرش به ابن نتیجه رسیدم که حرفت را قبول کنم، منتها شرط داره... منیژه که باورش نمیشد عمه خانم به این راحتی قبول کنه گفت: چه شرطی؟! عمه خانم دیز پلو راجلو داد و همانطور که با اشاره، برنج تعارف می کرد گفت: من نصف حجره را بهت میدم، اما نه الان و نه به نام تو...نصف حجره را سر سال، یعنی وقتی صادق یک سالش شد بهت میدم اما به نام هدیه میزنم نه تو... ولی توی این یک سال، اداره کردن اونجا را به عهده تو میزارم، یعنی میری مشغول کار میشی، خدا را شکر زبون چرب و نرمی داری و از پس فروش چند تکه لباس برمیای، هر چی سود کردی نصف تو و نصف من...چطوره؟! منیژه تکه ای نان کند و توی دهنش گذاشت، اون خوب میفهمید که عمه خانم به این راحتی از مال و منالش نمیگذره و حتما میخواد توی این یک سال یه نقشه سوار کنه،پس گفت: حرف شما درست...اما.. عمه خانم وسط حرف منیژه دوید و گفت: اما و اگر و... نداره، مگه تو نبودی التماس می کردی که بزارم تو حجره کار کنی، خوب حالا کار کن، آخرشم نصفش مال هدیه است.. منیژه بشقابش را پر از برنج کرد و گفت: باشه، توی این یک سال هم همه توی همین ساختمان زندگی کنیم نه اینکه ما را بفرستی اتاق انباری رو حیاط... عمه خانم که انگار به هدفش رسیده بود، نگاهی به صادق کرد و‌گفت: باشه قبول.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
^آنلاین 🎬: بیش از یک ماه از آغاز جنگ تحمیلی گذشته بود، محیا مانند پرستاری ماهر و گاهی دکتری تجربی، داخل بیمارستان فعالیت می کرد، او در این روزها هر نوع مجروحی را دیده بود، از نوزاد گرفته تا پیرمرد و پیرزن، حالا که شهر تقریبا تخلیه شده بود، مجروحین اکثرا رزمندگان و نوجوانان و جوانان خرمشهر بودند که سینه سپر کرده بودند برای دفاع از سرزمینشان، آنها با دست خالی و اعتقادی محکم با چنگ و دندان شهرشان را گرفته بودند و رها نمی کردند، اما ارتش تا دندان مسلح بعثی که تمام قدرت های دنیا او را حمایت می کردند، سرانجام وارد شهر شدند. در این مدت چندین بار به محیا گفته شده بود که به عقب برگردد، اما محیا نمی خواست و نمی توانست هموطنانش را تنها بگذارد، هموطنان مادری اش که مظلومانه شربت شهادت می نوشیدند، محیا می بایست باشد تا مرهمی هر چند کوچک بر زخم تن نوجوانانی بگذارد، که هنوز پشت لبشان سبز نشده، مردی پیل افکن شده بودند. محیا باند را روی زخم پای رحیم، نوجوانی چهارده ساله بست، حالا دیگر انگار ویار محیا که با بوی خون شدت میگرفت، از بین رفته بود، شاید هم اینقدر خون و خون ریزی دیده بود که اصلا ویارش یادش رفته بود. محیا لبخندی زد و گفت: رحیم، چوبی که برایت آوردم را مثل یک عصا زیر بغل بگیر و فرار کن، برو روی حیاط بیمارستان، با هر ماشینی شد برو، این بعثی های نامرد از دیشب بدجور شهر را میزنن به نظرم شهر سقوط... رحیم با بغضی در گلو وسط حرف محیا دوید و گفت: خانم دکتر این حرفا را نزنید، خرمشهر سقوط نمی کنه و بعد از روی تخت نیم خیز شد و گفت: یعنی مگه ما مردیم که شهرمون را بدیم دست دشمن... در همین حین خمپاره ای روی ساختمان بیمارستان افتاد، هیاهوی بیرون بیشتر شد و مردی فریاد زد: شهر دست عراقی ها افتاده، همه به سمت پل حرکت کنید، سریع و این حرف تند تند و دهان به دهان چرخید. محیا بسته ای که جزء آخرین باندهای دست ساز زنان شهر بود را برداشت و همانطور که کمک میکرد تا رحیم از جا بلند شود به سمت در اتاق که هنوز گرد و خاک و دود از آنجا بلند بود حرکت کرد، حالا دیگر بیمارستان هم خالی از افراد زنده شده بود و هر که بود شربت شهادت نوشیده بود. محیا به سرعت حرکت می کرد که متوجه مجروحی روی تخت داخل راهرو شد. جلو رفت و فریاد زد، این زنده است، کمک کنید ببریمش بیرون.. با زدن این حرف چند مرد دیگه که هر کدام در تب و تاب کاری بودند با لباسهای مملو از خاک جلو آمدند و تخت چرخدار را به جلو هل دادند. وارد حیاط بیمارستان شدند و انگار اینجا قیامت کبری بر پا شده بود. محیا، پرستاران دیگر را می دید که مانند او مشغول خدمت رسانی بودند، پرستارانی که اولویتشان نجات مجروحان بود، اما انگشت شمار بودند. چند آمبولانس روی حیاط بود که مملو از مجروح شدند. آخرین آمبولانس جلو آمد، چندین مجروح را روی هم سوار کردند و آخر کار یکی از مجروحان با صدای ضعیفی به محیا گفت: خانم دکتر، یه ذره جا هست، شما بیا بنشین تا حرکت کنیم. محیا به اطراف نگاه کرد، تعداد زیاد بود و ماشین کم او می بایست خود را نجات دهد، در این مدت هر خدمتی که از دستش برمی آمد انجام داده بود، حالا وقت رفتن بود. محیا دستش را به کمینهٔ آمبولانس گرفت و می خواست خودش را بالا بکشد که صدایی آشنا از پشت سر گفت: بزار من کمکت کنم خانم دکتر... محیا به عقب برگشت و رحیم را دید، لبخند کمرنگی زد و گفت: آخه گل پسر! چقدر بهت بگم من دکتر نیستم، حالا خودت برو سوار شو من دوتا پای سالم دارم می تونم از مهلکه فرار کنم. از رحیم اصرار و از محیا انکار، وقت بگو مگو نبود و هیچ کس هم نمی توانست حریف محیا شود،پس رحیم سوار شد و آمبولانس حرکت کرد کمی جلوتر جلوی چشم محیا خمپاره ای به آخرین آمبولانس خورد و انجا دنیای محیا دوباره رنگ باخت و همانطور که بغضش را میشکست زیر لب گفت: رحیم.... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🎬: همه جا گرد و خاک و دود و آتش برهوا بود، مردی فریاد زد: اینجا نمونید سربازهای عراقی دارن میرسن، به سمت پل حرکت کنید، زود باشید. محیا بستهٔ دستش را در آغوش مردی زخمی که سوار بر موتور بود انداخت و خودش از محوطهٔ بیمارستان خارج شد. انگار همه جا مه گرفته بود، مهی از جنس خون و خاک و آتش.. ساختمان های اطراف با خاک یکسان شده بود. محیا پشت سر مردی که جلوتر با سرعت حرکت می کرد، می دوید، خودش نمی دانست کدام راه به پل میرسد، مرد داخل کوچه ای دیگر شد، محیا سعی می کرد چشم از او برندارد. وارد کوچه شد و متوجه پیرزنی شد که به او اشاره می کند، جلوتر رفت و می خواست از کوچه خارج شود که دست پیرزن روپوش محیا را چسپید و او را داخل خانه ای نیمه خراب کشاند. محیا تکیه به دیوار کرد، از بس که دویده بود با هر نفسی که می کشید، دردی در ریه هایش می پیچید. محیا محکم نفسش را بیرون داد و آهسته گفت: تو اینجا چه میکنی؟! گفتند به سمت پل حرکت کنید، شهر در دست عراقی هاست. پیرزن به اتاقی کنار درخت نخل اشاره کرد و گفت: شوهرم! شوهرم فلج است و آنجا افتاده، بیا کمک کن او را هم ببریم، در ضمن تو متوجه نبودی، یک سرباز عراقی پشت سرت بود اما قبل از اینکه متوجه تو بشه، من کشیدمت داخل.. محیا تک سرفه ای کرد و به سمت اتاقی که پیرزن اشاره کرده بود رفت. سرکی کشید، مردی آفتاب سوخته با جسمی تکیده و چشمهای به خون نشسته، به او خیره شده بود و در کنارش فرغونی رنگ و رو رفته وجود داشت. پیرزن جلو آمد و گفت: فقط اگر...اگر کمک کنی آقا حاتم را داخل فرغون بزارم، خیلی دعات می کنم، فقط مرد من را داخل فرغون بزار،بردنش باخودم... محیا سری تکان داد و گفت: باشه مادر، بیا کمک بده... محیا و پیرزن با کمک یکدیگر بالاخره پیرمرد را سوار کردند، پیرزن که انگار به آرزویش رسیده بود، لبخندی شیرین زد، از محیا تشکر کرد و بوسه ای از سر تاس پیرمرد گرفت و گفت: آقا حاتم! به امید خدا نجاتت میدم و با زدن این حرف، دسته های فرغون را گرفت و با تمام قوایش می خواست آن را از اتاق بیرون آورد. محیا جلو فرغون را گرفت و پیرزن دسته هایش را و با کمک هم به در ورودی خانه رسیدند. محیا سرش را داخل کوچه برد و هر دو طرف را نگاه کرد و صدای تیر اندازی بلند بود اما کسی داخل کوچه نبود. محیا رو به پیرزن گفت: باید بریم سمت پل، تو می‌دانی از کدام طرف باید رفت؟! پیرزن سرش را تکان داد و‌گفت: ها که می دونم، از این کوچه که رد بشیم به یه خیابون میرسیم از اون خیابون وارد کوچه روبه رو میشیم و انتهای کوچه روبه رو به پل می خوره..‌ محیا لبخندی زد و گفت: پس راهی نمونده، اما با وجود سربازای بعثی گذشتن از همین یک کوچه هم مثل گذشتن از هفت خوان رستم هست و با زدن این حرف، دسته های فرغون را گرفت و گفت: تا وقتی من خسته نشدم برات میارمش، تو فقط سعی کن دنبال من تند تند حرکت کنی.. پیرزن میخواست چیزی بگوید، اما وقت حرف و تعارف نبود، محیا بسم اللهی زیر لب گفت و فرغون را هل داد داخل کوچه و به سرعت به همان طرفی که پیرزن گفته بود حرکت کرد. صدای تیر اندازی که مشخص بود در همان حوالی است در گوششان می پیچید، اما محیا بی توجه به وضعیت خودش و باری که در شکم داشت، پیرمرد را هل می داد، بالاخره از خیابان گذشتند و وارد کوچه آخر که به پل می رسید شدند، در همین حین صدای مردی که با عربی عراقی صحبت می کرد بلند شد: بایستید! بایستید وگرنه می کشمتان... محیا سرش را به عقب برگرداند و سربازی را دید که با تفنگش او را نشانه رفته محیا به پیرزن اشاره کرد تا خود و همسرش را از مهلکه نجات دهد و خودش دستهایش را به نشانه تسلیم بالا برد. پیرزن مانند قرقی، فرغون را به دست گرفت و حرکت کرد، سرباز که انگار این صحنه را نمی بیند و فقط و فقط محیا برایش اهمیت دارد، پیش آمد. نزدیک او رسید، یک دور دایره وار دور محیا گشت و همانطور که سراپای او را نگاه می کرد گفت: فرمانده من به یک پزشک احتیاج دارد...حرکت کن. محیا نفسش را آرام بیرون داد و همانطور که دست هایش بالای سرش بود به سمتی که سرباز عراقی می گفت حرکت کرد و قبل از رفتن، سرش را برگرداند و پیرزن را دید که از کوچه گذشت، لبخندی زد و زیر لب خدا را شکر کرد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
🩸 خون پاک شهدای مقاومت توسط رژیم منحوس صهیونیستی ریخته می‌شود ولی مسئولین و تصمیم گیران ما همچنان منتظر رسیدن زمان مناسب مانده‌اند و اجرای دستور و تاکید رهبر معظم انقلاب برای «خوانخواهی شهید هنیه عزیز» را روی زمین گذاشته‌اند؛ ✊🏻 اما به زودی مردم انقلابی ما با ، این موقعیت را بوجود خواهند آورد ان شاء الله. ✅ زیرا که مقام معظم رهبری نفرمودند اراده مسئولان رده بالا سوخت واقعی موشک ها است بلکه فرمودند: «فریاد انتقام ملت، سوخت حقیقی موشک‌هاست.» 🏷
❇️ مسلمان شدن یهودی در نتیجه اخلاق نیکوی حضرت محمد (ص) ✅ امیر مؤمنان علی (ع) فرمود: ▫️ یک نفر یهودی چند دینار از پیامبر طلب داشت و آن را مطالبه کرد؛ پیامبر (ص) به او فرمود: 🔸 فعلا چیزی در نزد من نیست تا به تو بدهم. ▫️ یهودی گفت: 🔹 من از تو جدا نمی‌شوم تا طلب مرا بپردازی. ▫️ پیامبر (ص) فرمود: 🔸 در این صورت کنار تو می‌مانم. ▫️ پیامبر (ص) همانجا ماند تا نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا و صبح را در همانجا خواند. اصحاب رسول خدا (ص) به آن مرد یهودی تندی کردند و او را تهدید نمودند. رسول خدا (ص) به اصحاب خود نگریست و فرمود: 🔸 چه کار می‌کنید؟ ▫️ آنها عرض کردند: 🔹 آیا یک نفر یهودی تو را در اینجا حبس کند و ما چیزی نگوئیم‌؟! ▫️ پیامبر (ص) فرمود: 📜 لم یبعثنی ربّی عزّ و جلّ بان اظلم معاهدا و لا غیره. 📃 «پروردگار من مرا مبعوث نکرده که به کافری که در ذمّۀ اسلام است و به غیر او ظلم کنم». ☀️ هنگامی که روز روشن شد، یهودی به اسلام گرائید و گفت: 🔹 «گواهی می‌دهم که معبودی جز خدای یکتا نیست، و گواهی می‌دهم که محمّد (ص) بنده و رسول خدا است و اموالم را در راه خدا دادم». ⬅️ سیرت پیامبر اعظم صلی الله علیه و اله و مهربان جلد ۱، صفحه ۱۶۱ 🏷
❇️ گفتار جرير بن عبد اللّه درباره حسن خلق پيامبر (ص) ☑️ جرير بن عبد اللّه مى‌گويد: ▫️ از آن هنگامى كه قبول اسلام كردم، هيچ‌گاه بين من و رسول خدا (ص) حجابى نبود (هر وقت خواستم به محضرش رسيدم) و هر وقت او را ديدم، خنده بر لب داشت، او با اصحاب خود مأنوس بود و با آنها مزاح مى‌كرد و گفتگو مى‌نمود، و با كودكان آنها مهربانى مى‌كرد و آنها را در كنار خود مى‌نشانيد و به آغوش مى‌گرفت و دعوت آزاد و برده و كنيز و فقير را مى‌پذيرفت، و از بيماران در دورترين نقاط مدينه عيادت مى‌كرد، و جنازه‌ها را تشييع مى‌نمود، و معذرت عذر خواهان را مى‌پذيرفت، و در خوراك و پوشاك با بردگان و كنيزانش امتيازى نداشت، هر حاجتمندى از غلام و كنيز و آزاد، نزد او مى‌آمد، در حالى كه حاجتش برآورده شده از نزد او برمى‌خاست، او درشت‌خو و خشن نبود، وقتى مى‌نشست تكيه نمى‌داد و از ديگران پيشى نمى‌گرفت، و نگاه طولانى به چهرۀ كسى نمى‌كرد، هديۀ ديگران را هر چند يك جرعه شير باشد مى‌پذيرفت، و براى پروردگارش خشم مى‌كرد نه براى فرونشاندن خواستۀ نفس خود. ☑️ روايت شده: ▫️ هرگاه پيامبر (ص) سوار بر مركبى بود، اگر پياده‌اى را در راه مى‌ديد او را بر ترك خود سوار مى‌كرد، و اگر آن پياده، سوار نمى‌شد به او مى‌فرمود: 🔸 پيشاپيش من حركت كن، و مرا در محلى كه مى‌خواهى به آنجا بروى درياب. ⬅️ سیرت پیامبر اعظم صلی الله علیه و اله و مهربان جلد ۱، صفحه ۱۶۳ 🏷
20.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️ تاکید رهبر انقلاب بر نقش خواص در شکل‌گیری امت اسلامی. ۱۴۰۳/۶/۳۱ 🌷 مبارکباد 🎊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 سوتی جدید پرزیدنت 🥴 🛎 دوستان کلمه جدید یاد گرفتم میتونیم بجای نیروهوایی بگیم هواداران 🤣🤣 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
یکی از شاگردان آیت الله بهجت میفرمودند قضا کردن نماز شب بعد از نماز صبح و بعد نماز عصر ، از اسرار محمد و آل محمد خلاصه در بیست و چهار ساعتی که می گذرد کسی نباشد که نماز شب نخوانده باشد در راه نشسته ایستاده و ... قضای نماز شبتان را بخوانید
اگر نمازتان را محافظت نکنید , حتی میلیاردها قطره اشک هم برای اباعبدالله بریزید ، در آخرت شما را نجات نمی‌دهد . . ! -آیت‌الله‌بهجت•• "نماز،ستون‌دین‌است"✨ "گر‌نباشد‌کل‌دین‌سرازیر‌میشود"💔 ‍‍‌ل‌لولی‍ک‌الفرج ـ