eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11.3هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم نیومد جوابش و ندم ولی خوشم نمیومد از پسرایی که از من به شخصی خواستگاری کنن همیشه معتقد بودم دختر مثل گله پس باید با ریشش برداشت نه از ساقه چید؟! گفتم : بهتر بود بزرگترا رو در جریان میزاشتید من تابع خانوادمم ببخشید باید برم سر کلاسم و سریع رفتم بعد کلاس شماره خونمون رو گرفت و رفت. خوشم نمیومد ازش اصلا حاضر نبودم زن یه طلبه بشم‌😅😅 ولی با اصرار زیاد شمارمون و گرفت . .......... سلااام سلام دخترم خسته نباشی؟! ممنون.سلامت باشی لباساتو عوض کن بیا کارت دارم یعنی چیکارم داشت؟! از رو کنجکاوی سریع لباسمو در اوردم و اومدم پایین جونم مادر در خدمتم؟! چیزه - چی؟! امشب مهمون داریم؟! - کی؟! خواستگارن چی!! خواستگار!!! چیه تعجب کردی انگار بار اولشه خواستگار میاد براش.... - چیزی نیس یعنی اینقدر این پسره سریع اقدام کرده چقدر هول بوده ‌‌😅😅😅 اخرش که طلبس .... ....‌‌‌‌‌‌...... نرجس مامان چایی هارو بیار اینقدر مطمعئن بودم خودشونن که حتی نرفتم ببینم کی هست!! چادر سفیدمو سر کردم چایی دستم گرفتم و رفتم.مشتاق دیدنشون نبودم که بخوام نگاشون کنم. چایی رو که جلوش گرفتم گفت ممنون بانو!!! سرمو بالا اوردم این کیه دیگه؟! این که طلبهه نیس.😅😅 به خودم میخندیدم نرجس خانوم ضایع شدی....😅😅😅 یه گوشه نشته بودم و به این فکر میکردم که این پسر رو کجا دیدم؟! 😳🤔😳🤔😒 نویسنده : shiva_f@ ... بامــــاهمـــراه باشــید🌹
تو فکر بودم که بابا گفت -نرجس دخترم اقا علی رو تا اتاقت راهنمایی نمیکنی؟! به خودمم اومدم و گفتم چشم در اتاق و باز گردم و گفتم بفرمایید خانما مقدم ترن؟! خندم گرفته بود. سرمو پایین انداختم و رفتم داخل .کنار تختم نشسته بود و منتظر که اقا حرفشون و بزنن.... خب بخوام خودمو واس شما بگم در کل یه پسر مذهبی معمولی ام و زیاد خشک نیستم.😓 یه کار دارم و یه ماشین.🚗 میتونم با حمایت بابام عروسی آنچنانی بگیرم ولی به شخصه مخالف این کارم و دوست دارم رو پای خودم وایسم.😌 چقدر خوب این خیلی خوبه که رو پای خودش وایسه .😊 در آمدمم واس یه زندگی معمولی خوبه اهل اسراف و مدگرایی نیستم. اگه میتونین با زندگی عادی من کنار بیایید یا علی.... سرم پایین و غرق حرفاش گوش بودم که با یا علی بلندش به خودم اومدم. دیدم جلوم ایستاده!!! چیزی شده؟! منتظرم جواب شمارو بگیرم باید روش فکر کنمم. باش ، یا علی👋🏻 ........... یه ساعتی میشد رفته بودمم هنوز قلبم اروم و قرار پیدا نکرده بود.از وقتی دیده بودمش اصلا غرق افکار بچگیم شده بودم.انگار دوباره برگشته بودم به پنج ، شش سال پیش که تو مقطع راهنمایی مادرش معلممون بود و ما واس دیدن پسر چه کارا که نکردیم🙊😌😀 اون روز که دیدمش نظری نداشتم بدم ولی امروز.... نمیدونم چرا اصلا فکرش نمیکردم که بخوام یه روز عروس معلمم بشم....🙈 با صدای در مامان به خودم اومدم - خب دخترم نظرت چی بود؟! به تظر من و بابات که پسر خوبی بود مخصوصا که شناختیمشون دیگه.... -نمی دونم مامان گیچ و منگم بزار بیشتر فکر کنم🤔 یه احساسی دارم که نمیدونم چیه از وقتی دیدمش اروم و قرار نداشتم. مامان یه نیش خند زود و همون جور که داش میرفت بیرون ما خنده گفت - عشق که در نمیرنه... یعنی من عاشق شدم؟؟؟؟ نویسنده : shiva_f@ ... 🙄 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
نرجس نرجس بدو بیا ببینم. - بله مامان ۲روز گذشته و من هرچی میگمت بازم میگی می خوام فکر کنم خب مردم الاف من و تو که نیستن دختره‌.... سرمو پایین انداختم و گفتم -بگو واس بار دوم بیان من بازم باهاش حرف دارم تنها جوابم این بود و رفتم. .............. بعد سلام رو‌مبل نشتم .سرم پایین بود که مامان گفت مگه نمی خواستی صحبت کنی؟! - چی؟! بله!؟ اره بلند شدم و علی ام پشت سرم بلند شد. باید فکر و خیال یه دختر ۱۵ ساله رو کنار میزاشتم من الان ۲۱ سالم بود دیگه باید عاقلانه فکر میکردم و‌خوب علی رو میشناختم بعد جوابمو میدادم بهش. خب خانم محمدی بهتره اینبار شما صحبت کنید من سراپا گوشم. - راستش من به حرفای شما خیلی فکر کردم و تفاهم های زیادی رو بین خودمو و شما پیدا کردم. -خب ، میشه منم چنتا سوال کنم؟ بله بفرمایید -شما از دین و اعتقاد چقدر پایبندید ما تحقیق هامونو کردیم ولی واس من چادری بودن همسرایندم خیلی مهمه. - من چادری هستم و نماز و روزه هام سرجاشه. - خیلی خوب نظر اخرتون چیه؟! نویسنده: Shiva_f@ ... بامــــاهمـــراه باشــید🌹
سرم و از خجالت پایین انداختم .بلند شدم چادرمو مرتب کردم و رفتم سمت در و اون متعجب نگاهم میکرد. به دم در که رسیدم سرمو برگردونم و گفتم: -من ایرادی نمیبینم تا ببینم نظر بزرگ ترا چیه؟! یه لبخندی زد و گفت مبارکه.... ................ همه چی زودتر از اونی که فکر میکردم گذشت. خواستم در ماشین و باز کنم که پیش قدم شد و در رو واسم باز کرد یه تشکر کردم و سوار شدیم. هنوز احساس غریبی و خجالت میکردم. دستشو گذاشت رو دستم و گفت: ملکه دستور میدن کجا بریم؟! خندم گرفته بود از ملکه گفتنش -هرجا شما بگید بهتر نیس بریم نشونه ما شدنمون و بگیریم؟! -موافقم ................ این عالیه ملکه اگه پسندید حساب کنیم؟! - خوشم اومده نظر شما چیه؟! شما نه و تو ؟! اگه بخوای اینجور صحبت کنی منم بهت میگم خانم محمدی خوبه؟! -وای نهههه همیشه بدم میومد بهم بگن خانم محمدی همیشه دوست داشتم اسممو صدا کنن؟! چون عاشق اسمم بودم. باش پس سر به سرم نزار تا منم اذیتت نکنم رو دستات میاد به نظر من عالیه -باش پس همینو بگیر چشم ملکه من....🌼 ............... تقریبا یه ۲ ماهی از نامزدیمون میگذشت و خونمونم کم‌کم اماده بود فقط مونده بود چیدن وسایلش که قرار شد نازی کارشو تموم کنه. امسال بهترین سال تحویل رو‌کنار علی و خانواده هامون گذروندم تو این مدت واقعا خوب شناخته بودمش و به این انتخاب خودم افتخار میکردم. نویسنده: Shiva_f@ ... بامــــاهمـــراه باشــید🌹
مثبته!!! - چی مثبته خانم حالتون خوبه؟! جواب تست حاملگیتون مثب خانوم تبریک میگم!! -چی باورم نمیشد؟!! یعنی من دارم مادر میشم وای خدای من؟! الهی شکر خدایا ممنونم بابت هدیه ات. خواستم زنگ بزنم علی که.... گفتم: بزار امشب سوپرایژشون میکنم.جواب ازمایش و گرفتم و رفتم خونه.کل خونه رو مرتب کردم و کیک و شام و... اوه کلی چیز میز درست کردم و واس امشب مامان و بابا و نازی و مامان علی اینارو‌هم دعوت کردم.خداروشکر شب یلدا بود و یه بهونه داشتم واس دعوت کردنشون. ....‌‌‌‌‌‌..... بفرمایید بفرمایید خوش اومدید. سلام عشق خاله .هستیا دیگه تقریبا یک سال و‌نیمش بود و علاقه زیادی به علی داشت تا اومدتو پرید بغل علیو با زبون خودش یه چیزایی بهش میگفت.همه اومده بودن و همه چی اماده بود .یه رب بعد شام میوه ها که تموم شد.رو به همه بلند گفتم: یه سوپرایز دارم واستون!؟ علی متعجب گفت: چی؟؟؟ صبر کنید میفهمید. رفتم از تو یخچال کیکی رو که سفارش دادن بودم با جعبش که بسته بود برداشتم و گذاشتم جلو روبه روی علی و گفتم: عزیزم میشه بازش کنی؟!؟ علی کنجاو سریع در جعبه رو باز کرد و .... گیچ و منگ به کیک زل زده بود که نازی گفت: آقا علی چی نوشته رو کیک مگه؟! علی لبخندی زد و کیک رو از جعبه بیرون اورد و با صدلی بلند گفت : نوشته بابا شدنت مبارک عشقم😘😘😘 با حرف علی همه بعد چند لحظه سکوت هورا کشیدن و یکی یکی بهم تبریک گفتن. مریم جون مامان علی بغلم کرد و گفت: مبارکت باشه دخترم خیلی خوشحالمون کردی🌸🌼 - ممنونم مادرجون اون شبم از شب های خاص زندگیم ‌بود و خیلی خوش گذشت. .........‌... با مخالفت های شدید خانواده و علی بازم من تا اخر اون سال تحصیلی رو که ۵ ماهه میشدم سر کار رفتم و خداروشکر مشکلی واسمون پیش نیومد. سیسمونی های ضروری رو مامان خریده بود واسم.فقط لباساش مونده بود که قرار بود بعد فهمیدن جنسیتش واسم بگیره. ............. خانم لطفا بخوابید رو تخت اروم و با احتیاط رو تخت خوابیدم.دکتر از تو دستگاه سونو دست و پاهاشو نشونمون میداد و من و علی کلی ذوق میکردیم.اخر سر علی دلش طاقت نیورد و گفت: - دکتر پس جنسیتش چیه؟! - مگه فرقی ام میکنه!؟ - نه هردو هدیه خدا هستن ولی ما دوست داریم بدونم. دکتر بعد یه برسی گفت: شما خیلی خوشبختین علی گفت : چرا؟! - چون بچتون پسره دقیقا همون چیزی که سالهاس من و همسرم منتظرشیم. علی نگاهی بهم کرد و یه چشمک زد بعد رو به دکتر گفت: ان شاا... خدا نصیب شماام کنه. وضیعتش خوبه؟! - اره شکر خدا حالش خوبه. ................. علی دستمو بگیر که با این شکمم الان با کله میخورم زمین و من و پسرم باهم شهید میشیم😅😅 - ااا زبونت گاز بگیر خدانکنه. علی دستمو گرفت و از پله آتلیه بالا رفتیم.تصمیم داشتم تو این ماهای اخر یه عکس یاد بودی از دوران حاملگیم بگیرم. یه لباس سر همی پسرونه ام برداشتم که تو عکس معلوم بشه نینیمون گل پسره 🌼 - خب خانوم یکم اینطرف تر اهان حالا خوبه.اماده ۱ ، ۲ ، ۳ یدونه تکی و یدونه با عشقم و فسقلمون گرفتیم..... .............. یه هفته بعد عکسامون اماده شد واقعا قشنگ‌شده بود خدایا ممنونم واس بهترین لحظه هایی که بهم دادی. این وروجم هر لحظه با حرکاتش انرژی جدیدی بهم میداد.مدارس تموم شده بود من رفته بودم تو هشت ماهم فقط یه ماه مونده بود تا دیدن شاهزاده کوچولومون..... ولی هنوز واس انتخاب اسمش به تفاهم نرسیده بودیم. ............... صدای علی تو خونده پیچید که میگف: - ملکه ملکه من اومدم. از اشپزخونه بیرون رفتم و گفتم - جونم ، خوش اومدی حال خانم و شاهزاده ما چطوره؟! مگه این پسر شیطون تو واس من وقت میزازه از صبح تا شب داره اینور اونور میره تو شکمم اصلا صبر نداره. - خب چون میدونه یک ملکه بیرونه و مثل باباش دوست داره هرچی زود تر ملکه رو ببینه🌼🌸 - اوه اوه خدا به داد من برسه با وجود این پسر شیطون و پسرش فرار نکنم شانس اوردم. - خانومی - جونم - یه اسم پیدا کردم واس شاهزادمون - جدی ؟! چی؟! امیر طاها چطوره؟! امیر طاها.... اسم قشنگه منم دوستش دارم. پس قبوله اسمشو این بزازیم؟! چشمکی زدم و گفتم : قبول قبوله🌼🌸🌼 حالا لباساتو در بیار ناهار حاضره - چشم شما امر کنید😉 ............... آروم باش ملکه من گریه نداره ان شاا... سالم دنیا میاد.برو دست خدا. علی از تختم جدا شد و رفتم تو اتاق عمل..... چشمام و که باز کردم علی رو دیدم. - خانومم من حالش چطوره؟! خوبم. علی بچم حالش خوبه؟ - نگران اون شاهزادت نباش از من و تونم حالش بهتره. پرستار با تخت بچه از در اومد تو و گفت - مامان بابا من اومدم🌼 علی گفت: خوش اومدی گل پسرم. امیر طاها رو بلند کرد و گذاشت تو بغلم .چشماشو بسته بود . امیر طاها مامانی چشماتو باز کن گلم 🌼 - ااا بین از الان حرفمو گوش نمیکنه علی چشماشو باز نکرد.😧 Shiva_f@ ... بامــــاهمـــراه باشــید🌹
علی امیر طاها رو ازم گرفت.گونشو نوازش کرد و گفت: شاهزادی من چشماتو باز کن عزیزم. خواستم بخندم که امیر طاها چشماشو باز کرد علی نگاهی بهم کرد و گفت: - بفرما تحویل بگیر حرف باباشو گوش میکنه - ااا پسره لوس باشه منم واست دارم گشنه میشی اونوقت بگو‌ بابات سیرت کنه. 😅😅 مامان بابای من و علی و نازی اینا زل زده به کل کل ماهو بهمون میخندیدن. نازی امیر طاها رو از علی گرفت و گفت : ببینمش عشق خالشو خدا چه چشمایی داری تو خدا به داد دل دخترم برسه😅 همه زدن زیر خنده. بچم از بس این دست اون دست شد گریش گرفت.علی امیر طاها رو از باباش گرفت اومد پیش منو گفت: - ملکه بگیر شاهزادت رو گشنشه.... - به من چه قرار شد باباش سیرش کنه😅😅 بازم همه خندیدن علی گفت : بچمو اذیت نکن ببین داره چجور گریه میکنه.امیر طاها رو از علی گرفتم.لپ تپلشو کشیدم و گفتم: بار آخرت باشه حرفمو گوش نمدیا...😏 .................. دو‌هفته ای میگذشت و زندگی روال عادیش و طی کرده بود. مامان تنهام گذاشته بود. ولی چون خونمون به خونه مادرشوهرم نزدیک بود.مریم جون روزی یبار حتما بهمون سر میزد.علاقه زیادی به امیر طاها داشت میگفت احساس میکنم علی دوبارن متولد شده.چشمای پسرم سورمه ای بود و پوستاش سفید روز به روز تپلی و ناز تر میشد..... .............. طلای کوچیکی که روش ماءشاالله نوشته بود و هدیه مادر جونش بود رو کنار لباسش زدم تا پفک نمکی من چشم نخوره.دادمش دست علی چادرمو سر کردمو و رفتیم سمت امام زاده بهترین کاراین بود واس اولین بار که می خواستیم ببریمش از خونه بیرون ببریمش امام زاده.... مریم جون حاضر نبود یه لحظه ام ازش جدا بشه بهم گفت : دخترم میشه منم بیام باهاتون. گفتم: چرا که نه حتما مادر علی رو خیلی دوست داشتم مثل بچگیام.امیر طاها و برداشتیم و بردیشم زیارت حسابی خوش گذشت🌼🌼🌼 بعد اونم تو خونه باباجون با مادرجونش حسابی بازی کرد. - علی پسرم در رو باز کن حتما پدرته؟! - چشم مادر سلام همگی✋ سلام بابا .سلام .سلام آقا جون رفت سمت امیر طاها از رو زمین برش داشت.کلی خندش اورد و باهاش بازی کرد. ..... 10 ماه از متولد شدن امیرطاها میگذشت.با شیرین بازیاش خستگیمو از تنم بیرون میکرد.دلم نمی خواست امیر طاها رو تنها بزارم واس همین اون سال مرخصی گرفتم و نرفتم مدرسه. با چرخیدن کلید تو در متوجه حضور علی شدم. امیر طاها وسط حال رو تشک خوابیده بود.با دیدن باباش دست و پا تکون میدا که برش داره ولی علی بی توجه از کنارش رد شد. پشت سرش رفتمو گفتم: - سلامت و خوردی؟ - سلام - چیزی شده؟! - نه چیزی نیس! - عزیزم چشمات داد میزنه یه چیزی شده بگو دل تو دلم نیس. من رو تخت نشسته بودم علی جلوم زانو زد و گفت: - یه خواهش کنم نه نمیگی؟نمیگی؟ - قول نمیدم بگو ببینم چیه؟! سرشو پاین انداخت و گفت : - همه دوستام دارن میرن سوریه.... - خب که چی؟! خدا همراهشون - میشه منم برم واس رفتن اجازه شما لازمه😔 با اعصبانیت از رو تخت بلند شدم و گفتم: - دیونه شدی معلومه که نمیزارم.بری اونجا شهید بشی بچه 10ماهتو یتیم کنی که چی؟! نمیگی من بدون تو.... اشک از چشمام پایین اومدم ختی تصورشم نابودم میکرد.اشکامو پاک مرد و گفت باشه گریه نکن گفتم که واس رفتن اجازت لازمه راضی نباشی نمیرم....😔 ............... اینم از کیک تولد گل پسرم. علی کیک رو روی میز گذاشت.امروز تولد یک سالگی امیر رضا بود.نازی ۵ ماه بعد به دنیا اومدن امیررضا حامله شده بود و الان ۷ ماهش بود. نینیشونم دخمل بود همون دخملی که قرار بود بچه عروس خالش😏 هستیا رو ام کنار امیر رضا نشوندیم و یه عکس دوتایی ازشون گرفتیم.بچم تازه رو پا افتاده بود و بهترین همبازیش هستیای ۲/۵ ساله بود.هستیا بدو بدو اومد پیشمو گفت: - خاله خاله امیر توپشو بهم نیده بغل کردمو گفتم: قربون اینجور حرف زدنت خاله بیا بریم خودم بهت میدم. اون شب خیلی خوش گذشت مامان بابای علی واس امیر طاها ماشین شارژی گرفته بودن و امیر طاها خیلی خوشش اومده بود. نازی ام واسش ماشین کنترلی گرفته بود مامان بابامم واسش تاب گرفته بودن. علی از طرف من و خودش یه استخر توپ بادی گرفته بود و کلی توپ که امیر طاها تو اون بازی کنه. اون شب هم خیلی خوش گذشت و به خوبی و خوشی تموم شد. ......‌‌‌‌‌......‌.‌ ۴ ماهی از اون ماجرا میگذشت و علی دیگه حرف سوریه رفتنو نمیزد. امیر طاها حسابی بامزده شده و بود داشت تو استخر توپش بازی میکرد که علی از راه رسید.لباس مشکی تنش بود و چشماش کاسه خون.خیلی تزسیدم نکنه کسی چیزیش شده؟! - سلام !!! علی چیشده؟ کی مرده؟ بدون جواب رفت تو اتاقش دلم خیلی شور میزد یعنی چیشده ! پشت سرش رفتم و گفتم - چرا دوست داری منو نگران بزاری؟ خوب بگو چیشده! روشو اونور کرد تا اشکاشو نبینم با صدای گرفته گفت: محمد دوستم شهید شده😢 @Shiva_f ....