eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
10.3هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
20.6هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📓📕📗📘📙📔📒📕 (۶۱) تو ماشینم همش حالت تهوع داشتم اما بزور خودمو نگه داشته بودم ... داشتم خفه میشدم شیشه ماشین و کشیدم پایین صورتمو گرفتم بیرون یه باد خیلی ملایمی صورتمو نوازش میکرد خوشم میومد اینجوری هم حالت تهوعم بهتر میشد و هم یه ارامشی بهم میداد چشمامو بستم تا اینکه مامان صدام کرد فرزانه رسیدیم پیاده شو چشامو باز کردم و پیاده شدم ... از شانسمون خلوت بود مستقیم وارد اتاق پزشک شدیم ... سلام دادیمو نشستیم ... دکترـ سلام ... بفرمایید ... چه مشکلی دارین؟؟؟ تا اومدم چیزی بگم مامان زودتر گفت : خانم دکتر دخترم دیروز یه سرگیجه شدید داشت امروزم که حالت تهوع شدید ...تورو خدا نگاه کنید دیگه رنگ و رخی براش نمونده .... نه خانم دکتر چیزیم نشده فقط مامان یه خرده ترسیده داره بزرگش میکنه ... عه فرزانه ... این چه حرفیه مادر ... خانم دکتر شما به حرفاش توجه نکنین همین الانشم به زور اوردمش دکتر مگه می یومد... خانم دکتر ـ خب اول باید معاینه اش کنم ... خب خانمم نفس عمیق بکش ... بیشتر بکش ... خب دستتم بده تا نبضت و بگیرم ... خوبه ... مامان ـ خانم دکتر چشه ؟؟ حاج خانم اجازه بدین معاینه ام تموم بشه چشم بهتون میگم ... مامان ـ ببخشید از روی نگرانی یه خرده هول کردم ... اطمینان داشتم که چیزی نیست و دکترم الان همین و بهمون میگه.. خب خانم شما امروز چیزی خوردی که باعث حالت تهوعت بشه... راستش نه مثل روزای قبل ... شامم که نخورده تهوعم شروع شد اهوووم پس یه ازمایش فوری براتون مینویسم تو همین جا ازمایشگاه هست ... این ازمایشارو بده بعد دو ساعت که جوابشو دادن بیار نشونه من بده ... چشم ...ممنون خانم دکتر رفتیم یه ازمایش خون و ادرار دادیم بعد تا جواب ازمایش اماده بشه از مامان خواستم بریم بیرون تو حیاط منتظر باشیم اخه بوی بیمارستان حالمو بدتر میکرد .... رفتیم حیاط روی نیمکت نشستم مامان رفت از بوفه برام ابمیوه و رانی گرفت ... بیا دخترم اینو بخور خنکه اینجوری حالت میاد سر جاش ... نه مامان میل ندارم ...نمیتونم بخورم فرزاااانه بگیر باید بخوری این همه منو اذیت نکن پس بگیر همشم میخوری اب میوه رو خوردم به زور تمومش کردم دو ساعت شد جواب ازمایشو گرفتیم و نشون دکتر دادیم ... دکتر با دقت نگاه کرد بعد دید که مامانم خیلی دلشوره داره بهش گفت حاج خانم مبارکه مامان بزرگ شدین ما همین جوری خشکمون زد و هم دیگرو نگاه میکردیم ... دکتر ـ چی شد مثل اینکه خوشحال نشدین دارین بچه دار میشین این ارزویه هر کسیه که بچه دار بشه ... من بلند شدمو اتاق و ترک کردم مامان ـ خانم دکتر شما مطمئنید؟؟ بله اولش شک داشتم اما ازمایش همه چیزو نشون میده دختر شما بارداره ... اگه سونوگرافی بشه مدتش مشخص میشه... ممنون دستتون درد نکنه ... مامان جواب ازمایش و برداشت و اومدم دنبالم ... ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📗📘📙📔📕📓📒📘
📓📕📗📘📙📔📒📕 (۶۲) تو حیاط بیمارستان کناره باغچه نشستم و گریه میکردم ... اصلا انتظار همچین خبری رو نداشتم ... خدایا کمکم کن یه راهی بهم نشون بده ...من امادگیشو ندارم .... مامان داشت دنبالم میگشت که پیدام کرد ... نشست کنارم...دید که دارم گریه میکنم منو بغل کرد و گفت دختر گلم چرا ناراحت شدی این که گریه نداره خوشگلم ... داری به سلامتی مامان میشی با صدای لرزون گفتم مامان من نمیخوام .... من تنهایی نمیتونم ... اخه چجوری بدونه پدر بزرگش کنم خیلی سخته مامااان😭😭😭 گریه نکن عزیزم شاید قسمت این بوده شاید سرنوشتت اینجوری نوشته شده که تو از کسی که دوستش داشتی از عشقت از عباست یه یادگاری برات بمونه که همیشه یاد اون مرحومو تو زندگی و قلبت زنده نگه داره ... حرفت درسته مامان من از این بابت خوشحالم اما ناراحتیه من یه چیز دیگست .😭😭😭 خب بگووو فرزانه تا بدونم از چی میترسی .. مامان یادته بهت گفتم عباس از زینب خواسته بود که من و با خانواده شهدا اشنا کنه... اره خوب یادمه...خب!!! من و زینب برای بچه ها ی شهدا کادو خریدیم تا خوشحالشون کنیم بین اونا یه پسره ۴ـ۵ساله بود که هنوز خبر نداشت باباش شهید شده 😭 مادرشم نمیدونست چه جوری به پسرش بگه که قلبش نشکنه مامااان ، اون پسر بچه هنوزم چشم انتظار باباش نشسته تا بلکه یه روزی برگرده....😭😭😭😭 حالا من فردا روز وقتی بچم به دنیا اومدو سراغ باباشو گرفت چی بگم اونجوری تو حسرت مهر پدریش میمونه ... مامان دستی رو سرم کشید و گفت دخترم اصلا غصه نخور من همیشه کنارتم بهت قول میدم که باهم بزرگش کنیم حالا دیگه اشکاتو پاک کن بریم یه ابی به صورتت بزن تا بریم خونه اون روز اونجوری برام گذشت ... از محل کارم چند روزی مرخصی گرفتم تا یه خرده اوضاع روحیم بهتر بشه یه وقتم برای سونوگرافی گرفتیم تا از وضعیت بچه بیشتر مطلع بشیم ... تو سالن انتظار نشسته بودیم تا نوبتمون بشه بعده ۶ـ۷نفر منشی صدام زد بلند شدمو رفتم تو اتاق خودمو اماده کردم و دراز کشیدم دکتر شروع کرد به انجام سونو که یه دفعه صدای تپش قلب فضای اتاق و گرفت دکتر ـ خب خانمی اینم از صدای قلب کوچولوتون... ماشاالله سالمه سالمه هیچ مشکلیم نداره... خانم دکتر چند وقتشه ؟؟؟ اوووم الان بهتون میگم تقریبا ۲ماه و ۲۰ـ۲۵ روزشه .. ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📕📓📒📔📙📘📗📕 (۶۳) دکتر عکس و نتیجه سونوگرافی رو بهم دادو از اتاق خارج شدم یه حالی شدم وقتی صدای ضربان قلب بچه رو شنیدم انگار گمشدمو پیدا کردم یه نور امیدی تو دلم روشن شد مامان ازم وضعیت بچه رو پرسید ...دخترم دکتر چی گفت؟؟ با لبخند گفتم هیچی مامان سالمه😊 الانم ۲ماه و ۲۰روزشه تقریبا. الهی مامان بزرگ فداش بشه ... ای کلک انگاری تو هم خیلی ذوق کردی😉😉 خب مامان وقتی صدای قلبشو شنیدم یه حالی شدم انگار گمشدمو پیدا کردم اول میترسیدم اما حالا یه احساس وابستگی بهش پیدا کردم 😊😊😊 افرین دخترم اینجوری خوبه با کمک هم دیگه این فرشته کوچولو رو بزرگش میکنیم ... رفتیم خونه از پله ها که بالا میرفتیم صاحبخونه گفت فرزانه خانم شما بیرون بودین تلفن خونتون بکوب زنگ میخورد جدی حاج خانم ؟؟ بله دخترم صداش واضح میومد باشه ممنون 😊 درو باز کردیم و وارد خونه شدیم ، تلفن و چک کردم ... مامان ـ کی بود فرزانه شماره افتاده؟؟ اره مامان از تهران بود از خونه زینب اینا ... خیر باشه ...دخترم چرا به گوشیت زنگ نزدن ؟؟ نمیدونم بزار یه نگاه بندازم ... گوشی رو از کیفم در اوردم ای واای گوشیم خاموش شده بود اخه باتریش خراب شده همش شارژ خالی میکنه فرزانه بدو یه زنگ بهشون بزن حتما کلی نگران شدن بعدشم این خبر خوشم بهشون بده .. باشه الان زنگ میزنم اما فعلا خبرو بهشون نمیدم اخه چرا بگوو بزار خوشحال بشن ... نه مامان فعلا نه سر فرصت بهشون میگم ... باشه هرطور که خودت صلاح میدونی... شماره گرفتم زینب گوشی رو برداشت حال و احوال پرسی کردیم ... زینب ـ وااای فرزانه کجا بودی گوشیت خاموش بود تلفن خونه رو هم جواب نمی دادین بخدا من و مامان مردیم از نگرانی 😰😰😰😰 خخخ شرمنده زینب این گوشی من تو مواقع ضروری شارژ باتریش خالی میشه 😅😅😅 زینب ـ خب حالا کجا بودین؟؟ هیچی با مامان یه سر رفتیم بیرون ...شما چیکار میکنین ؟ به خونه سر میزنی به گلا اب میدی؟؟؟ اره خیالت راحت بیشتر وقتا بابا خودش میره ... من و مامانم امروز خونه رو ریختیم بهم داریم تمیز کاری میکنیم ... خسته نباشید راستی از عموم اینا چه خبر اصلا می بینیشون ؟؟؟؟؟ اره یکی دوبار زن عموت اومد خونه ما ...حالش خوب بود دلتنگتون بودن اقا محسنم رفته سوریه ست... اها باشه سلام برسون ... دیگه مزاحم نمیشم فعلا عزیزم خدا نگهدار... زینب ـ بزرگیتو میرسونم خداحافظ... مامان محسن رفته سوریه .. جدی زینب بهت گفت ؟ اره .. خدا پشت و پناهش باشه ان شاالله ... فرزانه ـ الهی امین ... زینب و مامانش در حال تمیز کردن خونه بودن زینب مامان جان بیا ناهار اماده ست الان میام مامان بزار این کشوو رو خالی کنم الان میام ... کشوو رو که از جاش در اوردم از پشت کشو یه پاکت نامه افتاد زمین ... عه این چیه دیگههه ... نامه رو برداشتم روش و خوندم ... وااای خداااا .... خااااک برسرم این نامه عباسه ...😰😰😰😰 واااای من چیکار کردم باید بعد شهادت به دست فرزانه میرسوندم ... بغضم گرفت زدم زیر گریه بلند بلند گریه میکردم .... مامانم اومد تو اتاق ... دخترم چی شده چرا گریه میکنی ... پاکت و نشونش دادم ... مامان اینو ببین ... خب این چی هست ..؟؟. ماامااان این نامه ی عباس به فرزانه بود که داداش قبل رفتنش به من داد که بعد از شهادتش به فرزانه بدم ...😭😭😭 مامان من بد قولی کردم عباس منو نمیبخشه اون بهم اطمینان کرده بود اخه من چطور یادم رفت ... 😭😭😭😭😭 الان ۲ماه گذشته ... خاک بر سر گیجم کنم ... خب حالا گریه نکن کارییه که شده امان از دست تو ...حواست کجا بوده اخه .... اشکال نداره ...حالا چی توش نوشته بوده...؟؟ نمیدونم والا بازش نکردم باید خود فرزانه باز کنه... حالا بیا بریم ناهارتو بخور بهشون زنگ میزنیم میگیم .... پاشوو دخترم سفره بازه غذا سرد میشه... شاید خواست خدا بوده ... ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📗📘📙📔📕📓📒📘
📓📕📗📘📙📔📒📕 (۶۴) بعد از تموم شدن نماز شب در حالت نشسته روی سجادم تسبیح رو برداشتمو شروع کردم به ذکر گفتن ... در اخر هم دستمو گرفتم بالا و از ته دلم دعا کردم خیلی دلم گرفته بود کاش تهران بودم میرفتم سر مزار عباس باهاش دردو دل میکردم بهش خبر بابا شدنشو میدادم ولی افسوس که راه دوره ... تو همین خیالات بودم که تلفن خونه زنگ زد اما کسی گوشی رو جواب نمیداد عه مگه مامان نیست پاشدم رفتم تو پذیرایی تا خواستم گوشی رو بردارم قطع شد .. مااماان ... مااامااان ... یعنی مامان کجا رفته قبل نماز که خونه بود ... در باز شد و مامان اومد خونه .. سلام مامان کجا بودی ؟؟ دخترم برای شام قرمه سبزی گذاشتم بوش تو کل ساختمون پیچیده بود ... با خودم گفتم اینجوری که نمیشه شاید پایینی ها یه وقت دلشون بخواد یه بشقابم برای اونا کشیدم بردم بنده خداها خیلی خوشحال شدن چقدرم ازم تشکر کردن ... راستی فرزانه مگه کارم داشتی ؟؟ مامان تو اتاق داشتم دعا میکردم که تلفن زنگ خورد فکر کردم خونه ای جواب میدی بعد که دیدم خبری نشد خودم بلند شدم ... تا خواستم گوشی رو بردارم که قطع شد... خب ندیدی از کجاست کی بوده؟؟؟ چرا دیدم بازم خونه زینب اینا خیر باشه زینب که ظهر با تو حرف زد!!! دخترم یه زنگ بزن دلم شور افتاد ... شروع کردم به شماره گرفتن ... احمد اقا گوشی رو برداشت الوو سلام باباجون... به به سلام عروس گلم دختر خوبم چطوری باباجان ...مامانت خوبه ...خودت خوبی؟؟؟ ممنون بابا خوبیم به خوبیتون ...شماها چیکار میکنید هی شکر خدا دخترم ما هم میگذرونیم اما دلمون برات تنگ شده چند روزی پاشو بیا اینجا ... خب منم دلتنگتونم ان شاالله سر فرصت برنامه میچینم میام راستی بابا شما چند دقیقه پیش زنگ زده بودین اومدم جواب بدم قطع شد؟؟.؟؟ والا دخترم من خبر ندارم تازه از بیرون اومدم گوشی یه لحظه ... پشت خط منتظر موندم چند ثانیه بعدش زینب گوشی رو جواب داد الو سلام فرزانه... سلام ابجی زنگ زده بودی ؟؟ اره زنگ زدم یه کار خیلی مهم باهات دارم فرزاااانه... جانم بگوو حرفت و من واقعا شرمندم یه سهل انگاری در حقت کردم الانم دارم از ناراحتی و دق میکنم ... خب چی شده دختر راحت حرفت و بزن فرزانه اون روز داداشم موقع اعزام بهم یه پاکت نامه داد ازم خواست که اگه یه وقت خبر شهادتش اومد اون نامه رو بهت بدم ...زینب زد زیر گریه وااای فرزانه خیلی شرمندم من یادم رفت نامه رو بهت بدم 😭😭😭 نامه ... از طرف عباس ... برای من 😢 توش چی نوشته زینب ؟؟ نمیدونم چون ازم خواست که خودت بازش کنی حالا چیکار میکنی فرزانه میتونی بیای ... رفتم تو فکر... والا نمیدونم اخه سر کار میرم شاید صاحب کارم اجازه نده زینب ـ خب پس چه جوری میخوای بخونیش ؟؟؟ اووووووم اهااان زینب جان یه کاری کن من ادرس خونه رو با پیام بهت میفرستم برام پستش کن میتونی؟؟. اره .. اره ...چراکه نه فردا این کارو انجام میدم ... دستت درد نکنه ... منو که بخشیدی فرزااانه اره؟؟؟ من مگه ازت دلخور شدم که بخوام ببخشمت دیوونه .... دیگه هم الکی خودتو ناراحت نکن....کاری نداری .... زینب ـ نه ابجی جون ....به مامان سلام برسون چشم عزیزم بزرگیتو خدا حافظ... ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📓📕📗📘📙📔📒📕 (۶۵) گوشی رو گذاشتم ماتم برده بوده ... یه نگاه به مامان انداختم و گفتم مامان عباس برام نامه گذاشته بود...!!!!!!! مامان ـ نامه ی چی؟؟ خب تا حالا دسته کی بوده ؟؟ چطور الان خبرشوو دادن؟؟ زینب میگه عباس قبل اعزامش داده بهش که بعد از شهادت به من بده... بعد زینبم یادش رفته امروز تو خونه تکونی پیداش کرده... مامان ـ ازش نپرسیدی چی توش نوشته ؟؟؟ چرا پرسیدم اما بازش نکرده میگه عباس سفارش کرده خودم بازکنم ... مامان خیلی کنجکاوم ببینم عباس چی برام نوشته والا دخترم منم مثل تو کنجکاو شدم ... خب میخوای چیکار کنی یعنی بری تهران نامه رو بگیری یا کسی برات میاره؟؟؟ نه مامان جان قراره زینب فردا برام پستش کنه... چقدر خوبه اینجوری راحت و بدونه دردسره... یه بوی عمیقی کشیدم ... وااااای عجب بویی میاد ... خیلی گشنمه مامان جونم نمیخوای از غذای خوشمزت بدی ماهم بخوریم 😋😋😋 چرا نمیدم اصلا برای دختر خوشگلم درست کردم بیا بریم سفره رو پهن کنیم بخوریم بزن بریم مامان جونم ... غذای مامان عالی شده بود همچین با اشتها میخوردم نه به اون زرشک پلو که نخورده حالم بهم خورد نه به این قرمه سبزی که از هول خوردنش کم مونده خفه بشم 😂😂😂 زینب صبح نامه رو برد اداره پست تا برام بفرستن ...با تاخیری که داشت نامه فرداش به دستم رسید من که صبح زود رفتم سرکار... مامور پستی نامه رو تقریبا ساعت ۱۰صبح اورد جلو در خونه ...مامان رفت تحویلش گرفت نامه رو باز نکرد تا بیام بعد تموم شدنه ساعت کاریم اومدم خونه ... سلاااااام کسی نیست ماماااان جونم کجااایی ... صدای مامان از اتاق اومد دخترم اینجام دارم لباسارو اتو میزنم ... رفتم پیشش ... سلام به مامان زحمت کش خودم خسته نباشی ... سلامت باشی دخترگلم ... کمک نمیخوای مامان ؟؟ نه عزیزم فقط همین یه مانتو مونده که الانه تموم بشه ... باشه مامان پس من برم لباسامو عوض کنم راستی فرزانه امروز پست برات نامه اورده ... ببین از طرفه زینبه ... جدی ؟!! کوو مامان کجاس ؟ گذاشتمش رو اپن برو بردارش ... با عجله رفتم و نامه رو برداشتم ... مامان میشه اول خودم تنها بخونم ... باشه دخترم... رفتم تو اتاق و درو بستم ... نشستم رو صندلی و پاکت و باز کردم قلب تند تند میزد هیجان زده شده بودم دستام میلرزید ... تای کاغذ و اروم باز کردم و شروع کردم به خوندن ... تا چشمم به دست خط عباس افتاد بغضم ترکید و گریه کردم بنام خالق عشق و زیبایی بنام خالق هست و نیست سلام علیکم. بار الهی . به منه بنده حقیر و گنهکارت رحم کن ، که تو خود رحمن و رحیمی همسر مهربونم ، ای عزیزتر از جانم مرا ببخش و حلالم کن که در این مدت کوتاهه زندگی نتونستم خوشبخت و خوشحالت کنم ، شاید بارفتنم غم و رنجی عظیم بر شانه هایت بر جای گذاشتم که تحمل سنگینی ان برات دشوار باشه از خداوند متعال برات صبر زینبی خواستم که غم و رنجهایت را پشت سر بگذاری شاید وقتی که این نامه رو میخونی دیگه من نباشم ولی یادت باشه همیشه دعاگوت هستم و ازت درخواستی دارم تنها شدن تو در این سن کم برات سخته . فرزانه جان قبل شهادتم از محسن خواستم که طبق سنت پیامبر همدم و مونست باشه و ازت مراقبت کنه چون به غیر از اون کسی رو لایق تو ندیدم خانم گلم محسنم قبل از من عاشق تو بود اما بخاطر من پا پس کشید حالا ازت میخوام که ردش نکنی بخاطر من به این وصیتم عمل کن اینم اخرین درخواستمه فرشته زندگیم اگه میخوای من ناراحت نباشم تو نبود من اصلا گریه و زاری نکن به اینده امیدوار باش و زندگی کن مراقب خودت و ایمانت باش در پناه حق دوستدار همیشگی تو عباس یا علی ما بین خوندن هر خط از نامه اشک چشام مثل بارون رو نامه میریخت 😭😭😭😭😭 خوندنش که تموم شد سفت نامه رو روی قلبم فشار دادمو گریه کردم 😭😭😭😭 مامان متوجه صدای گریه هام شد اما سراغم نیومد خواست که تنها باشم ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📓📕📗📘📔📙📒📕 (۶۶) بعد از گریه که اروم شدم نامه رو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون... مامان تو اشپزخونه مشغول اشپزی بود ... رفتم کنارشو تکیه دادم به کابینت اما مامان چیزی نمیگفت هردو ساکت بودیم تا این که خودم این سکوتو شکستم... اروم گفتم مامان ، نمیخوای بپرسی عباس برام چی نوشته ؟؟؟ مامان یه نگاه بهم انداخت و گفت دخترم اگه دوست داری بهم بگوو اگرم نه که اشکالی نداره.... پس بزار برات بخونم نامه رو باز کردم با صدای لرزان شروع کردم به خوندن مامان هم خیره شده بود به من و فقط گوش میکرد اما مشخص بود که ناراحت شده اخه چشماش پره اشک شده بود ... نامه که تموم شد یه قطره اشک از گوشه چشم مامان سرازیر شد خدا رحمتش کنه حتی بعد مرگشم به فکر توعه... روحت شاد عباس جان درسته مامان عباس مثل یه فرشته بود در جلد ادم که اومد تو زندگیمو رفت 😔😔😔😔 دخترم یه چیزی میخوام بهت بگم امیدوارم ناراحت نشی!! چی مامان جان؟؟ دخترم با دیدن این نامه و خوندنش حالا بهت ثابت شد که حرفای محسن درست بود ...بنده خدا محسن و بی جهت ناراحتش کردی ... درسته ولی مامان منم بی تقصیر بودم خب اون لحظه از وصیت نامه خبری نبود اگه الانشم پیدا نمیشد شاید بازم رو حرفم میموندم بگذریم فرزانه حالا که فهمیدی تصمیمت چیه ؟؟ نمیخوای به وصیت عباس عمل کنی و به پیشنهاده محسن جواب مثبت بدی؟؟ سرمو به نشانه منفی تکون دادم و گفتم نه مامان ....😔😔😔 اخه چرا دخترم ولی خود عباس اینو خواسته تازه شم تو خودت به محسن گفتی که من بدون سند نمیتونم قبول کنم یعنی میخوای به همین راحتی زیرش بزنی گناهه اگه به وصیت عباس عمل نکنی؟؟؟ مامان تو فکر میکنی من دلم نمیخواد به حرف عباسم احترام بزارم خدا شاهده دوست دارم به وصیت عمل کنم تا روح عباسو شاد کنم اما این وسط یه مشکلی هست؟؟؟ خب چه مشکلی؟؟؟ مامان متوجه هستی که من از عباس باردارم شاید محسن با این شرایط قبول نکنه از طرفیم اونروز ناراحت از در خونه راهیش کردم ... نه مامان مطمئنم که نمی پذیره... فرزانه جان اگه محسن به گفته عباس قبلا عاشقت بوده و اگرم مثل عباس باشه با این موضوع منطقی برخورد میکنه.... الهی مامان قربونت بشه برو سراغش باهاش حرف بزن .... مامان جان ، اگه به فکر خودت نیستی حداقل به اینده بچه ات فکر کن... حرفای مامان کاملا درست و منطقی بود بهتره از روی عقل پیش برم نه احساس ... باشه مامان بهش میگم ... ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📗📘📙📔📕📓📒📘
📓📕📗📘📙📔📒📕 (۶۷) مامان اصلا حواسم نبود زینب که گفت محسن رفته سوریه چجوری باهاش حرف بزنم ☹️☹️☹️☹️ خب فرزانه یه کاری کن الان یه زنگ بزن به خونه عموت اینا ازشون شماره تماس بگیر.. ولی مامان شرایط اونجا جوریه که فکرنکنم شماره تماسی داشته باشن ... حق باتوعه دخترم پس 🤔🤔🤔 چیکار کنیم ؟. رفتیم تو فکر بلکه یه راهی پیدا کنیم من بتونم با محسن حرف بزنم ... مامان ـ اهاااان فرزانه فهمیدم الان زنگ بزن هرکس گوشی رو برداشت بگو با محسن کار مهمی داری اگه شماره تماس نبود سفارش کن هر وقت بهشون زنگ زد به محسن بگن با تو تماس بگیره اینجوری بهتر نیست دخترم ... اره خیلی خوبه ... گوشی رو برداشتمو زنگ زدم بعده سلام علیک و خوش و بش، به زن عمو حرفامو زدم و سفارش کردم . زن عمو خیلی دوست داشت محسنم زود سروسامون بده اون روز بعد از ظهر که عمو از سرکار برگشت زن عمو بعد از جمع کردن سفره ناهار یه استکان چایی برای عمو ریخت و رفت نشست کنارش ... بفرمایید اقا اینم از چایی... دستت درد نکنه خانم همیشه بعد ناهار یه چایی تازه دم میچسبه ... نوش جونت... ناصر میخوام درباره ی یه موضوعی باهات حرف بزنمو مشورت بگیرم عمو همینطور که داشت چاییش و میخورد گفت: چه موضوعی ؟؟ بفرما گوش میدم ... ناصر دیگه وقتشه برای محسن استین بالا بزنیم یه دختر خوبم براش زیر نظر دارم ..😊😊😊 عمو ـ لیلا من حرفی ندارم هر طور که خودت صلاح میدونی اما نظر محسنم باید بپرسی شاید به خاطر ماموریتش قبول نکنه... اون با من اقا ناصر خودم باهاش حرف میزنم راضیش میکنم ... عمو با خنده گفت : لیلا خانم ریش و قیچی همیشه دست شما زناست خودتون بهتر میدونید تو اینجور کارا همه کاره شمایید 😄😄😄😄 حالا کی هست این دختر که براش زیر نظر داری؟؟؟ غریبه نیست اشناست اگه بدونی صد در صد چشم بسته قبولش میکنی هرچی از نجابت و کمالات این دختر بگم کم گفتم ...خانواده شم که حرف ندارن کاملا بی نقصن ... لیلا خانم نمیخوای بگی کیه ؟؟؟ اون دختر گل زینبه!! دختر احمد اقا خواهر شوهر فرزانه خودمون..😊😊😊 خانم به به!! به این انتخاب، عالیه😊 فقط مونده نظر محسن ... تقریبا ۳ـ۴ روز از این قضیه گذشت تا محسن خودش زنگ زد به زن عمو الو سلام مامان ، چطوری ؟؟. بابام خوبه ؟داداش کوچولوم چیکار میکنه؟؟ سلام عزیز دل مادر، همه خوبیم تو چطوری پسرم ؟؟ شکر خدا منم خوبم با دعاهای شما محسن جان کی قراره بیای ؟؟. راستش زنگ زدم بگم ان شاالله تا ۲ ـ ۳ روزه دیگه بر میگردم چقدر خوب پسرم زودتر بیا که کلی باهات کاردارم . باشه مامان جان اگه کاری نداری من خداخافظی کنم نه پسرم فقط مراقب خودت باش چشم مامان به بابا و همه سلام برسون ... محسن ... محسن ... صبر کن قطع نکن .... جانم چی شده مامان ؟؟. پسرم داشت یادم میرفت فرزانه چند روز پیش زنگ زده بود ازم خواست که بهت بگم باهاش تماس بگیری کار مهمی داشت . باشه مامان زنگ میزنم فعلا دیگه نمیتونم حرف بزنم فرمانده صدام میزنه خداخافظ به سلامت پسرم .... ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📗📘📙📔📕📓📒📘
📓📕📗📘📙📔📒📕 (۶۸) حدودا ۳ساعت از تماس محسن با خونشون میگذشت که تلفن خونه به صدا در اومد... مامان رفته بود خرید کنه منم خونه تنها بودم داشتم قران میخوندم... گوشی رو برداشتم.. الووو..... سلام....بفرمایید.... الوو سلام دختر عموو... محسنم !! بله شناختم خوب هستین اقا محسن ؟؟ شکر شما چطورین ؟زن عمو خوبه ؟؟ ممنون ماهم خوبیم .. محسن ـ ببخشید که مزاحم شدم فرزانهـ خواهش میکنم مراحمید.. امروز مامان گفتن که شما تماس گرفته بودین و کار واجبی داشتین!!‌ بله درسته یه کار مهمی داشتم میخواستم در موردش باهاتون صحبت کنم... بله بفرمایید من گوش میدم .. پسر عمو اول از همه بابت برخورد اون روزم ازتون معذرت میخوام شاید یه خرده تند رفتم و باعث ناراحتی شدم خواهش میکنم به دل نگیرین مجبور بودم 😔😔😔 نه خواهش میکنم من اصلا ناراحت نشدم بهتونم حق میدم ... خیلی ممنون ، اقا محسن یادتونه من حرف شمارو قبول نکردم و برای اثباتش ازتون سند خواستم بله یادمه... یه چند روز بعدش زینب خواهر عباس بهم زنگ زد و مطالبی در مورد وصیت نامه عباس گفت مثل اینکه عباس قبل اعزام یه وصیت پیش زینب به امانت گذاشته تا بعد شهادت به دست من برسه ... محسن ـ بله درسته... متاسفانه بنا به دلایلی فراموش شده و تازه به دست من رسید ومن با خوندنش به درستی حرف شما رسیدم وحالا اقا محسن ازتون یه سوالی داشتم ،اما نمیدونم چه جوری بهتون بگم😰😰😰😰 خواهش میکنم راحت حرفتونو بزنید اقا محسن شما هنوزم ... محسن که متوجه منظورم شده بود دنباله ی حرفمو گرفت و خودش ادامه داد... بله فرزانه خانم من هنوزم رو حرفم هستم چون به دوستم قول دادم و هرگز زیرش نمیزنم مرده و قولش ... ممنون این نشانه ی بزرگواری شماست ومن هم میخوام به وصیت عباسم عمل کنم 🙈🙈🙈🙈 وای بعد این حرف کلی خجالت کشیدم 😥😥 محسن ـ چقدر خوب ، خوشحالم که این قضیه روشن شد 😊😊😊 فرزانه ـ فقط یه مشکلی هست... الووو... صدام میاد ....الوووو فرزانه خانم ...پشت خطید صداتون نمیاد.... الووو... الووو اقا محسن من صدای شمارو دارم ..شماچی صدای منو دارین؟؟.!!! الووو الووو فرزانه خانم صداتون اصلا نمیاد اگه صدای منو میشنوید گوش کنید من تا ۲ـ۳‌روزه دیگه بر میگردم مزاحمتون میشم باهم حرف ..... 🔇🔇🔇🔇🔇🔇 یه دفعه تماس قطع شد تلفن بوق اشغال زد..... ای خدااا درست لحظه ی مهم و حساسه حرفم قطع شد 😞😞😞😞 یه خورده کلافه شدم همش خود خوری میکردم کاش پشت گوشی قضیه ی بارداریمو بهش میگفتم اگه بیاد اینجا همه چیزو بدونه اونجوری خیلی بد میشه ... 😰😰😰😰😰😰 ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📗📘📙📔📕📓📒📘
📓📕📗📘📙📔📒📕 (۶۹) اگه محسن قضیه بچه رو بدونه احتمالا قبول نکنه 😔😔 مامان اومد خونه وااای مردم از گرمااا چقدر هواا گرمه... سلام مامان ..خسته نباشی😊 سلام دخترم سلامت باشی بدو فرزانه یه لیوان اب خنک برام بیار که هلاک شدم از تشنگی..😫😫😫 باشه الان میارم مامان خریدارو بده ببرم ... نه.. نه ..نه ... اصلا دست نزن سنگینه نمیشه که تو با این حالت بلند کنی بزار خودم بر میدارم .... واااا مامان فقط یه بسته نون و ۳ـ۴ کیلو میوه ست دیگه 😅😅😅😅 دختر مثل اینکه تو بارداری باید مراعات کنی ...حالا بجای جروبحث برو اب بیار ... یه لیوان اب برای مامان اوردم مامان که داشت اب میخورد گفتم مامان محسن زنگ زد جدی دخترم خیر باشه بهش گفتی؟؟؟ اره همشو بهش گفتم اونم قبول کرد گفت من یه قولی به دوستم دادم تا اخرشم روش می مونم ... مامان خیلی خوشحال شد بیا دخترم اینم از این ان شاالله خوشبخت بشی ... با ناراحتی گفتم مامان یه مشکلی هست شاید جور نشه چی !! چه مشکلی فرزانه تورو خدا الکلی تو ذوقم نزن ... مامان اخرای حرفم تا خواستم بهش بگم باردارم خطا خراب شد .... شاید با فهمیدنش پا پس بکشه.... مامان ـ چی بگم ... ناراحت نباش فقط توکل کن بخدا هرچی قسمت باشه همون میشه... زن عموو بدونه اینکه منتظر اومدن محسن باشه جلوتر به خونه زینب اینا زنگ میزنه .... زینب گوشی رو بر میداره .... الوو سلام ... الوو سلام زینب جان خوبی دخترم .. شمایین لیلا خانم ..ممنون شماها چطورین ؟ شکر خدا عزیزم ماهم میگذرونیم ... با مامان کار دارین ؟؟!! اره دخترم اگه خونست بی زحمت گوشی رو بهشون بده .... معصومه خانم ـ الوو سلام لیلا خانم حاله شما چطوره ؟؟ اقا ناصرو بچه ها خوبن؟؟ ممنون حاج خانم اوناهم خوبن سلام میرسون.. معصومه خانم ـ سلامت باشن😊 از اقا محسن چه خبر حالشون خوبه؟؟ ممنون اونام خوبه بخاطر شرایط دیر به دیر زنگ میزنه و میاد... معصومه خانم ـ ان شاالله خدا حفظش کنه موفق باشن و پیروز.. ان شاالله... حاج خانم راستش بخاطر موضوعی مزاحمتون شدم... شما مراحمید بفرمایید... راستش تصمیم گرفتم برای محسنم زن بگیرم فقط دنبال یه دختر خوب میگردم ... هرچی فکر کردم دیدم به خوبی و پاکی دختر شما کسی رو پیدا نکردم ... اگه اجازه بدید یه روز خدمت برسیم ... والا چی بگم شما لطف دارین . قدمتون رو چشم . پس معصومه خانم قبل اومدن باهاتون هماهنگ میکنم به احمد اقا هم سلام برسونید... چشم بزرگیتونو میرسونم .... زینب ـ مامان چی میگفت: دخترم قراره بیان خاستگاریت ... چی خاستگاریه من !! برای کی؟؟؟ برای پسرش محسن .... گونه هام سرخ شد و خجالت کشیدم... زینب باید با باباتم حرف بزنم ببینم چی میگه ... حالا نظر خودت چیه دخترم ... سرمو انداختم پایین و با خجالت گفتم حرفی ندارم هرچی که خودتون صلاح بدونین ... مامان ـ ای کلک پس تو هم خوشت میاد😉😉😉 ادامه دارد... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📓📕📗📘📙📔📒📕 (۷۱) امروز بدجوری هوسه اش رشته کرده بودم مامان میخواست برام اش درست کنه منم کمکش میکردم تلفن خونه زنگ خورد زینب بود باهم سلام و علیک کردیم مامان از تو اشپزخونه صداکرد کیه دخترم ؟؟ مامان زینبه.... سلام برسون بهش دخترم ... باشه ...زینب مامان سلام میرسونه سلامت باشه .خب چه خبرا فرزانه چیکارا میکنی؟؟ هیچی روزا از صبح تا ظهر سرکارم بعداز ظهرم که اکثرن خونم شباهم برای نماز و زیارت میریم حرم تو چیکار میکنی ؟؟ از خاستگار خبری نیست؟؟ چرا ...یکی دو نفر بودن که بابا ردشون کرد بدونه اینکه من خبر داشته باشم انگار مورد پسند بابا نبودن .... اتفاقا فرزانه بخاطر همین بهت زنگ زدم برام خاستگار قراره بیاد😊😊 عههه مباااارکهههه. کی هست؟ دیدیش؟؟ اره بابا اشناست ...اگه مخالفتی نباشه صددر صد جوابم مثبته 😍😍😍 خب حالا کی هست این شاهزاده سوار بر اسب سفیدت؟؟؟ زینب ـ خودت حدس بزن.. عه خیلی بدی بدو خودت بگووو مردم از فضولی 😁😁😁 خب باشه خودم میگم ... اقا محسنه پسر عموت..😊😊😊 فرزانه ـ گفتی کیه؟؟ مگه صدام نمیاد گفتم محسن پسر عمو ناصرت...😮😮😮 شکه شدم بی صدا داشتم فقط گوش میدادم ...😧😧😧 الووو فرزانه ... الوو گوشی دستته؟؟ چرا حرف نمیزنی ؟؟ اره دستمه ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد... بایه خنده ظاهری گفتم مبارکهههه ان شاالله خوشبخت بشین☺️☺️☺️ زینب ـ امین تا هرچی قسمت باشه کاش،روز خاستگاری شما هم اینجا بودین کم تر جای خالی داداش و حس میکردم 😔😔😔 ببینم چی میشه اگه جور شد چشم حتما میام ... فرزانه مامان صدام میکنه من دیگه برم بعدا باهم حرف میزنیم ...خدا حافظ باشه برو به سلامت خدا حافظ گوشی رو با عصبانیت گذاشتم رفتم اشپزخونه... نشستم رو زمین و شروع کردم به پیاز خورد کردن با حرس پیازارو خورد میکردم از طرفیم بغضم گرفته بود که چرا محسن بهم دروغ گفت به بهونه پیاز اشکام سرازیر شد مامان ـ دخترم یواش دستتو نبری نه حواسم هست ... فرزاااانه منو نگاااه کن داری گریه میکنی ؟؟ نه گریه چیه دارم پیاز خرد میکنم اب پیاز چشامو میسوزونه😢😢 مامان نشست کنارم سرمو بالا گرفت فرزانه دروغ نگو داری گریه میکنی این اشکا، این حال و هوا بخاطر پیاز نیست ... زینب بهت چی گفت که یه دفعه اینجوری بهم ریختی ؟؟؟ گریم بیشتر شد 😭😭😭 مامااان از خودم بدم میاااااد ،متنفررررم از اینکه خودمو کوچیک کردم .... ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📗📘📙📔📕📓📒📘
📓📕📗📘📙📔📒📕 (۷۲) مامان ـ چرا مگه چی شده؟ بگو زینب چی گفت ؟؟ هیچی قراره همین روزا براش خاستگار بیاد ...😔😔 مامانـ مبارکه اینکه خبر خوبیه گریه نداره که😊😊 مامان گریه ام بخاطر این نیست😢😢 پس بخاطر چیه؟؟!! فرزانه یه دقیقه این پیازا رو بزار کنار درست و حسابی حرف بزن ... نگاه کردم به صورت مامان و گفتم : مامان خاستگار زینب محسنه ... میفهمی محسن پسر عموم 😔😔 مامان ـ واااا 😳 یعنی چی ؟!! پس حرفای اون روز محسن که میگفت قراره دوباره بیاد.... اره مامان خودش بهم گفته بود ...منم چقدر ساده و زود باورم با خودم میگفتم اینجوری بچم دیگه بدونه بابا بزرگ نمیشه ... از طرفیم اینطوری به وصیت شوهرمم عمل میکنم ... اما نمیدونستم این وسط فقط خودمو خارو خفیف میکنم اشکال نداره دخترم ناراحت نباش اتفاقیه که افتاده جونت سلامت مگه مامانت مرده ... خودم کمکت میکنم تا بچه ات و بزرگ کنی الکی خودتو آزار نده... برو صورتتو بشور بیا یه چایی می یزم با کیک بخوریمـ....باشه مامان شب با مامان رفتیم حرم بعداز نماز رفتیم زیارت کردیم و تو حیاط سقاخونه نشستیم... دلم خیلی پربود چشامو به ایوون طلا دوختم و تو دلم با امام رضا ع دردو دل میکردم.... اقاجان میگن شما غریب الغربایی هوای غریبا رو داری اقا میشه یه نظری هم به من کنی😭😭😭 اقاجون منم تنها و غریبم...اقاکمکم کن از پس مشکلاتم بر بیام بتونم به تنهایی بچم و بزرگ کنم و مهدوی بارش بیارم زیر سایه ی شما 😭😭😭😭 اقا اول امیدم به خداست بعد به شما محسن تو حرم چند بار به گوشیم زنگ زد اما جوابشوو ندادم ... مامان ـ دخترم چرا جواب نمیدی شاید کار مهمی داره که همش داره زنگ میزنه... نه مامان اینجوری بهتره اخه دیگه حرفی نمونده که... خونه هم که رفتیم چندین بار زنگ زده بود شمارش افتاده بود رو صفحه تلفن... مامان بازم ازم خواست بهش زنگ بزنم اما قبول نکردم ... اصلا دیگه نمیخواستم باهاش روبه رو بشم ... فردای اون روز محل کارم یه شماره غریبه بهم زنگ زد.... جواب دادم الوو ...بفرمایید... الووو سلام فرزانه خانم تورو خدا قطع نکنید تورو ارواح خاک عباس گوش کنید یه لحظه... بخاطر قسمی که بهم داد مجبور شدم به حرفاش گوش کنم .... اقا محسن لطفا زود حرفاتونو بزنید محل کارم هستم صاحب کارم شاکی میشه.... ادامه دارد... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📗📘📙📔📕📓📒📘
📓📕📗📘📙📔📒📕 (۷۳) چشم فرزانه خانم ... چرا شما جواب تماس منو نمیدین ؟؟ مگه من چیکار کردم تورو خدا دلیلشوو بهم بگین فرزانه ـ اخه چی بگم شما خودتون بهتر میدونید ... محسن ـ والا من منظورتونو متوجه نمیشم ... من چیکار کردم خب بگین بدونم ... اقا محسن این شمایید که باید توضیح بدین نه من .... ولی حالا که طفره میرین من خودم میپرسم .... چرا به من دروغ گفتین خیلی راحت بهم میگفتید که قول ازدواج با کس دیگه ای رو دارید منم خیلی راحت کنار میکشیدم من که مجبورتون نکرده بودم .... فرزانه خانم یه لحظه میشه بگین من قول ازدواج با چه کسی رو دادم که خودم بی خبرم ؟؟؟؟!!!! اقا محسن امروز یه تماس از طرف خانواده عباس داشتم در مورد قرار خاستگاری شما با دخترشون گفتن .... فرزانه خانم باور کنید یه سوء تفاهمی پیش اومده من هنوزم رو حرفم هستم .... بسته دیگه دروغ نگین براتون ارزوی خوشبختی میکنم دیگه هرگز با من تماس نگیرین .. خداحافظ... محسن ـ قطع نکنید من حرفام تموم نشده فرزانه... محسن داشت حرف میزد که من گوشی رو قطع کردم ... اما کارم درست نبود از روی عصبانیت نذاشتم اونم کامل حرفاشو بزنه نمیدونم شایدم حق داشتم .... گوشیمو کلا خاموش کردم .... محسن بعد اینکه نماز ظهرشو تو مسجد خوند رفت خونشون عمو هم خونه بود ... محسن وارد خونه شد و سلام داد عمو ـ علیک سلام پسرم زن عمو داشت تو اشپزخونه سفره ناهارو پهن میکرد زن عمو از اشپزخونه گفت حاج اقا یه زنگ بزن ببین محسن کجاست .... عمو و محسن وارد اشپزخونه شدن ... سلام مامان... سلام پسرم ... تو کی اومدی من اصلا متوجه نشدم... همین الان اومدم ... ناهار خوردن که تموم شد عمو و محسن رفتن تو پذیرایی زن عمو هم با یه سینی چایی اومد کنارشون ... عمو با دست به شونه محسن زد و گفت: خب اقا داماد به سلامتی تو هم دیگه داری تشکیل خانواده میدی ... لیلا این همون محسن کوچولوی خودمونه .... باورم نمیشه محسن ـ بابا ،مامان چیزی بهتون نگفت ؟؟ درمورد چی پسرم؟؟ بابا از مامان خواستم که خاستگاری رو بهم بزنه .... نه چیزی نگفت لیلا خانم قضیه چیه .... اخه چرا ؟؟ زن عمو ـ والا چی بگم محسن پاشو کرده تو یه کفش مخالف این وصلت اخه اقا ناصر شما بگین از زینب بهترم مگه دختر پیدا میشه.... پسرم اخه دلیله مخالفتت چیه بگو ببینم قانع کننده هست یا نه؟. شرمنده بابا فعلا نمیتونم چیزی بگم اما سر فرصت همه چیزو میفهمید... پسر گلم تو که خوب اونارو میشناسی من موندم چرا تو مخالفی عزیزم ما صلاح تورو میخوایم .... مادرت راست میگه زینب خیلی دختر خوبیه بابا من قبول دارم زینب خانم خوبن ...اما مامان باید قبلش از من میپرسید بعد به اونا وعده میداد .... درسته این کاره مادرت اشتباه بوده اما الان دیگه زشته بهم بزنیم بنده خدا ها ناراحت میشن فکر میکنم دخترشون عیب و ایرادی داشته ... محسن نمیخواست بیشتر از این بحث کنه از طرفیم دلش نمیخواست حرف پدرشو زمین بندازه ... باشه بابا هرچی شما بگین بلند شدو رفت تو اتاق زن عموـ پسرم تو که چایی تو نخوردی ؟؟. ممنون میل ندارم .... حاج خانم نخواستم شمارو پیشه محسن سرزنش کنم اما اصلا کارت درست نبود همیشه قبل انجام کاری یه صلاح مشورت میشه ... حق با شماست من فکرشو نمیکردم اینجوری بشه شرمنده ... ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📗📘📙📔📕📓📒📘
📓📕📗📘📙📔📒📕 (۷۴) محسن بعده یه ساعت از اتاق اومد بیرون ... عمو داشت روزنامه میخوند زن عمو هم تو اشپزخونه مشغول تمیزکاری بود .... محسن اومد پیشه عمو ایستاد پسرم بشین .... نه بابا دارم میرم بیرون تو پایگاه جلسه داریم ... بعد زن عمو رو صدا زد مامااان مامان جان یه لحظه بیا کارت دارم ... زن عمو ـ جانم پسرم کاری داری؟؟ اره ، مامان برای کی قراره خاستگاری رو گذاشتی ؟؟؟ والا پسرم فقط حرفشو زدم هنوز روزشو مشخص نکردم ... خب خوبه مامان امروز سه شنبه ست، تو برای جمعه شب قرار بزار ... زن عمو با این حرف محسن خیلی خوشحال شد، باشه پسرم شب بهشون زنگ میزنم ☺️☺️☺️☺️ راستی مامان به زن عمو اینا هم زنگ بزن ازشون دعوت کن اوناهم بیان حتما مامان یادت نره بهشون اصرار کن ... عمو ـ افرین پسرم بهترین تصمیم و گرفتی ☺️☺️ زن عمو ـ اخه محسن اونجوری شاید سختشون بشه بیان راهشون دوره ... نه مامان دوست دارم شب خاستگاری همه دور هم باشیم خواهش میکنم ... باشه پسرم سعی خودمو میکنم محسن صورت مامانشو بوسید ممنون مامان ، خب بابا کاری ندارین من دیگه برم ... نه پسرم برو به سلامت... زن عمو ـ خدارو شکر ناصر بالاخره قبول کرد خیلی نگران بودم اصلا مونده بودم چجوری بهم بزنم لیلا خانم خودت که پسرمونو میشناسی هیچ وقت پدر و مادرشو ناراحت نمیکنه 😊😊 زن عمو ـ من اول یه زنگ به مرتضی بزنم بهشون خبر بدم تا اون روز خودشونو برسونن اره حتما این کارو بکن بگوو زودتر بیان دلم برای محمد تته قاریه بابا تنگ شده.... عمو فقط سه تا پسر داشت پسر بزرگه مرتضی ست که سه ساله ازدواج کرده و الان ۲۸سالشه بخاطر اینکه خودشو خانمش دانشگاه میرن هنوز بچه دار نشدن محسنم که پسر وسطیه عمومه و محمدم که بچه اخریه عمو که ۸ سالشه الانم همراهه مرتضی اینا چندروزه رفتن شمال .... زن عمو بعد تماس با مرتضی به خونه زینب اینا هم زنگ زد و برای جمعه شب قرار گذاشت .... زینب ـ مامان میشه زنگ بزنی به فرزانه بگی اونم بیاد ... اخه فرزانه منو یاد عباس میندازه احساس میکنم داداشمم کنارمه😔😔😔 ناراحت نباش دخترم الان بهشون زنگ میزنم هر جور شده راضیش میکنم بیاد اصلا دلمونم براش تنگ شده این خاستگاری یه بهونه میشه که ببینیمش... اره درسته مامان من خیلی دلم براش تنگ شده ... کاشکی هیچ وقت نمیرفت .... ادامه دارد... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📗📘📙📔📕📓📒📘
📓📕📗📘📙📔📒📕 (۷۵) طبق معمول برای خوندن نماز شب به حرم رفتیم ... نمازمونو خوندیم و شروع کردیم به خوندن دعا... گوشیم زنگ خورد الوو.... معصومه خانم ـ الووو سلام فرزانه جان ... سلام مامان جون خوبی شما خانواده خوبن ؟؟ ممنون دخترم همه خوبن سلام میرسونن، مامانت چطوره ؟.؟ سلامت باشن مامانمم خوبه سلام میرسونه خدمتتون الان تو حرمیم دعاگوتون هستیم مامان جون... ای جانم دستت درد نکنه دخترم التماس دعا ... فرزانه جان دخترم همین اخر هفته جمعه شب ،مراسم خاستگاری زینبه زنگ زدم بهت بگم شماهم بیاین ... ماااا 🤔🤔راستش نمیدونم بتونیم بیایم یا نه اگه نشد دلخور نمیشین ؟؟. نه دیگه دخترم باید بیاین اتفاقا هممون دلخور میشین پاشو یه چند روز بیا این طرف بابا دلمون برات تنگ شده دختر.... باشه مامان سعی خودمو میکنم ... فرزانه جان حتما بیا من منتظرم هیچ بهونه ای هم قبول نمیکنم ... عه ببخشید مامان پشت خطی دارم بعدا بهتون زنگ میزنم ... نه عزیزم کار خاصی نداشتم سلام برسون خدا حافظ... خواستم جواب پشت خطیمو بدم قطع شد از خونه عمو اینا بود... مامان ـ دخترم معلوم نشد کی پشته خطیت بود؟؟. چرا مامان از خونه عمو اینا بود لابد بازم محسنه... دوباره گوشیم زنگ خورد ... مامان از خونه عمو ایناست .... بیا تو جواب بده ... مامان گوشی رو جواب داد الووو سلام .... زن عمو ـ سلام مرجان جان خوبی عزیزم ... به به لیلا جان قربونت برم ممنون شما چطورین؟؟ داداش ناصرو بچه ها خوبن ؟؟ شکر خدا همه خوبیم چه خبرا چیکار میکنین ؟؟؟ دعا به جونتون عزیزم ماهم میگذرونیم مرجان جان ببخش این موقع مزاحم شدم اول زنگ زدم خونتون انگار نبودین گفتم حتما بیرونن جواب نمیدن ... اره هر شب برای نماز شب میایم حرم باریکلا خوش به سعادتتون التماس دعا ... محتاجیم به دعا باور کن همیشه یادت میکنم وقت زیارت... دستت درد نکنه مرجان جان زنگ زدم برای مراسم خاستگاری محسن دعوتتون کنم ان شاالله اگه خدا بخواد جمعه شب میریم برای خاستگاری زینب خواهر شوهر فرزانه ... توروخدا جور کنید بیاین ... عه به سلامتی مبارک باشه ان شاالله خوشبخت بشن چشم سعی میکنیم بیام ... باشه پس منتظرتونم به فرزانه هم سلام برسون خدا نگهدار ... بزرگیتونو میرسونم خدا حافظ... دخترم زن عموتم برا خاستگاری دعوت میکرد ...از یه طرف عموت اینا از طرفه دیگه هم زینب اینا دعوت کردن چیکار کنیم ؟؟؟ مامان مجبوریم بریم چون معصومه خانم گفت دلخور میشه اگه نریم باشه دخترم فردا بلیت بگیر بعداز ظهر حرکت کنیم یه چند روزم بریم بمونیم باشه، مامان خیلی دلم برای عباس تنگ شده دلم میخواد برگردم تهران اینجا خیلی ازش دورم نمیتونم برم سر مزارش دلم میگیره 😔😔😔 مامان بیا برگردیم اینجا موندیم چیکار نه دوستی نه اشنایی ... اگه خدایی نکرده اتفاقی برامون بیوفته کی اینجا به دادمون برسه... مامان اهی کشید و گفت حق با توعه فرزانه من که از اول گفتم نریم دخترم تو بخاطر برنامه ی خادمیت اصرار کردی... اخه مامان فکر میکردم خادم شدن به همین راحتیه ولی خب اشتباه میکردم من خیلی مشهدو حرمو دوست دارم اما من دلم تهرانه پیشه عباس از وقتی که اومدیم یه بارم خوابشو ندیدم نکنه باهام قهره .... 😭😭😭 ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📗📘📙📔📕📓📒📘
📓📕📗📙📘📒📔📕 (۷۷) وارد خونه شدیم پدر و مادر عباس ازمون یه استقبال گرمی کردن ... منو زینب قرار شد تو یه اتاق بخوابیم ... دلمون میخواست تاصبح باهم حرف بزنیم ... فرزانه جات واقعا خالی بود... بعد رفتنت همراه یکی دوتا از دوستام از خانواده شهدا دیدار میکردیم ... فرزانه ـ یادش بخیر ...دلم برای اون روزا تنگ شده ... زینب دلم برای روزای مجردی که چجوری عاشق عباس شده بودم روزی که عباس اومد خواستگاریم و روزای خوشی که باهم داشتیم ولی افسوس که خیلی کوتاه و زود گذر بود😔😔😔 زینب من اونجورکه میخواستم نتونستم از زندگیم لذت ببرم فقط مثل یه رویا یا یه حسرت تو دلم موند😢😢😢 ابجی جون به گذشته فکر نکن همین که یاد عباس تو دلت زنده بمونه کافیه بخدا اونم راضی نمیشه تو اینجوری خودتو عذاب بدی زینب گفتنش راحته کاش جای من بودی و از اوضاع دلم باخبر میشدی 😔😔😔😔 فرزانه نمی شه دوباره برگردی اینجا میخوام مثل سابق کنار هم باشیم ... چرا شاید بیایم مامانم که از خداشه از اولم مخالف بود ... منم برای رهایی از دوریه عباس میخواستم خادم بشم و پناه ببرم به حرم که نشد البته شرایطشو نداشتم اما حالا دیگه امیدی به موندن ندارم حتما بر میگردیم... وااای چقدر عالی میشه بازم منو تو باهم هوراااا😊😊😊 راستی فرزانه میخوام یه فضولی کنم 😅😅😅😅 جونم بپرس ببینم چی میخوای بدونی کلک!!😏😏😏 فرزانه عباس تو نامه اش چی نوشته بود .... تو نامه چیزه خاصی نبود یه خمیازه بلند کشیدم هاااااااا چقدر خوابم میاد توراه خسته شدم زینب بخوابیم ؟؟؟ اره بخوابیم توهم خسته ای شب بخیر شب خوش... به بهونه ی خواب از جواب دادن به سوال زینب طفره رفتم ... شاید اگه از جریان خبردار میشد دلش می شکست اخه بهم گفته بود که جوابش به محسن مثبته لابد خیلی دوسش داره ... صبح از خواب بیدار شدیم که بریم صبحونه بخوریم که بازم سرگیجه و حالت تهوعم شروع شد دوییدم رفتم تو دستشویی... با صدای هوووق زدنه من معصومه خانم و مامان و زینب اومدن ... زینب ـ چی شده فرزانه ؟؟؟ معصومه خانم ـ دخترم خوبی ، چت شد یه دفعه 😰😰😰 مامان ـ نگران نباشید چیزیش نیست یه مسمومیت ساده ست حالا که بالا اورده بهتر میشه.... دست و صورتمو شستم و اومدم بیرون همه نگران نگاهم میکردن ... ناراحت نباشین چیزیم نیست مامان راست میگه یه مسمومیت ساده بود که الان بهترم 😊😊 زینب ـ مطمئنی نمیخوای بریم دکتر؟؟ نه جوونم دکتر چرا گفتم که خوبم ... صبحانه خوردنمون که تموم شد مامان گفت من میرم یه سر خونه عموت اینا تو نمیای .... نه مامان از طرف من بهشون سلام برسون ... امروز قراره با زینب بریم خرید برای مراسم امشب براش لباس انتخاب کنیم ... من فردا شب میبینمشون ... باشه دخترم مراقب خودت باش خدا حافظ... ادامه دارد... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📗📘📙📔📕📓📒📘
📓📕📗📘📙📔📒📓 (۷۸) منو زینب یه خرده بعده رفتن مامان اماده شدیموو رفتیم... وارد یه مغازه شدیم ... داشتیم لباسارو نگاه میکردیم اکثر لباسای مغازه پوشیده نبود فروشنده یه اقای جوونی بود که اومد سمتمون ... ببخشید خانم چه چیزی میخواین تا کمکتون کنم... زینب گفت : یه لباس خیلی پوشیده میخوایم ... اینا همشون مدله بازن ... فروشنده یه مدل لباس اورد که از قسمت جلو کاملا گرفته اما قسمت پشتی لباس باز بود... زینب یه خرده عصبانی شد اقا گفتم که لباس کاملا پوشیده میخوام ... خانم چرا تند میری اونی که شما میخوای لباس نیست مانتوعه ... الان همه جا این جور لباسا مده ... کی دیگه اون لباسی که شما میگی رو میپوشه زینب میخواست جوابشوو بده اما من مانع شدم لباسوو از دست زینب گرفتم ... اقای محترم این پوششی که شما الان داری با افتخار تبلیغش میکنی ...درواقع داری بزرگترین لطف و در حق دشمنات میکنی ... چی میگی خانم برو بیرون ... زینب ـ بیا بریم ابجی اینا چه میدونن پوشش زهرایی یعنی چی ... اینا خیلی مونده مفهومه این چیزارو بدونن.. امثال اینا به گرد پای جوونای با غیرتمونم نمیرسن... از مغازه زدیم بیرون... هردومونم عصبانی شده بوده اما از یه طرفم خنده مون گرفت چون اولین مغازه که رفتیم دعوامون شد 😂😂😁😁 وارد یه مغازه دیگه شدیم دوتا فروشنده خانم و اقا بودن ... خانمه اومد جلووو ... خوش اومدین میتونم کمکتون کنم ... ما یه لباس خیلی پوشیده برای مجلس رسمی میخوایم ... بله بفرمایید، این سمت تمام لباسایه پوشیده ست ... فروشنده خیلی خوش برخورد بود ... چند دست لباس زینب پرو کرد... اخرشم یه پیراهن بلنده یاس رنگ براش انتخاب کردم عالی بود ... مثله یه تیکه ماه شده بود ... بعد خرید رفتیم تویه بستنی خوری نشستیم و بستنی سفارش دادیم خیلی هوا گرم بود... زینب ـ فرزانه جدی لباسم خوب بود... اره عالی بود... فرزانه ـ چه حسی داری ؟؟؟؟ زینب از هولش بستنی رو قورت داد چرا دروغ بگم خیلی استرس دارم ... فرزانه میترسم هول بشم سوتی بدم.. 😁😁😁😁 نه بابا فکر میکنی وقتی که چشمت بهشون بیفته اروم میشی زینب امروز پنج شنبه ست یه سر بریم مزار .... دیروز رفتم اما بازم میخوام برم بدجوری دلم هوای عباس کرده... باشه بریم منم همین طور😔😔 فرزانه ـ ول بستنی هامون و بخوریم تا اب نشده 😊😊 نزدیک مزار عباس که شدیم یه اقایی سر قبر عباس نشسته بود چهره اش مشخص نبود ... نزدیکتر که شدیم با حضور ما سرشو برگردوند .... محسن بود با دیدن ما از جاش بلند شدو سرش و انداخت پایین سلام داد ماهم جواب سلامشو دادیم زینب از خجالت گونه هاش سرخ شده بود... محسن ـ رسیدن بخیر دختر عمو ممنون اقا محسن . خانواده خوب هستن ؟؟ شکر . مادرتون خونه ما بودن ، بابا خیلی خوشحال شد که شما اومدین عمو همیشه به گردن من حق پدری داشتن . بله مامانم اومد خونه شما من چون یه خرده کار داشتم نتونستم بیام ان شاالله فردا شب میبینمشون محسن یه خرده رنگش پرید وقتی اسم فردا شب و اوردم ... یه نگاه به قبر عباس انداخت و گفت خدا عباس و رحمتش کنه خیلی در حقم برادری کرد منم حتما لطفشو جبران میکنم ... خدانگهدار... منم خشکم زده بود ... زینب ـ فرزانه پسرعموت انگار ناراحت به نظر میومد... نه احتمالا بخاطر اینکه سر مزار بود اون حالی شده اخه با عباس خیلی صمیمی بودن.... اهاان شاید... مامان دیگه شب نیومد خونه زینب اینا، ناهارو خونه عمو بود از اونجا هم یه راست رفته بود خونه خودش... منم از زینب اینا خواستم که برم پیشه مامان تا تنها نباشه . قرار شد فردا شب بیام ... ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📗📘📙📔📕📓📒📘
📓📕📗📘📙📔📒📕 (۷۹) روز جمعه رسید ... صبح از مامان خواستم که باهم یه سری به خونه خودم بزنیم ... به کوچه که رسیدم خاطرات گذشته اومد جلوی چشمم ... یادش بخیر بعد تموم شدن عروسی مهمونا مارو تا خونمون همراهی کردن عباس چادرم و گرفته بود که خاکی نشه مامان تو هم اسپند دود میکردی.. فامیل با صلوات پشت سرمون میومدن زینب رو سرمون نقل میپاشید ... عجب روزی بود .... یاد هر خاطره ای که میوفتادم اه عمیقی از ته دلم میکشیدم درو بازکردم وارد حیاط شدیم ... رفتم سمت باغچه ...مامان نگاه کن گلا هنوز مثل اون روزن ... اروم دور خودم میچرخیدم مامان اون روز یادته هممون دست به دست هم داشتیم اینجارو تمیز میکردیم ... مامان فقط گوش میدادو من حرف میزدم اصلا مهلت نمیدادم مامان جواب بده ... با انگشتم به طرفه پنجره ها اشاره کردم 👈👈👈 وااای چقدر اون روز منو زینب خندیدیم داشتیم این پنجره رو رنگ میزدیم عباس از پشت پنجره اومد منو بترسونه از حولم قوطی رنگ و پاشیدم صورتش یه خنده ی تلخ و ظاهری کردم .... نشستم روی پله با گریه گفتم من خیلی خوش بودم همیشه با خودم میگفتم انگار به ارزوم رسیدم اخه عباس یه مرده همه چی تموم بود یه بارم نشد ناراحتم کنه همیشه تو ناراحتیام منو شادم میکرد اما افسوس که همه ی این روزای خوش با وزش یه باد ازم دور شدن ...😞😞😞😞 ناراحتی و غصه هام از اون شبی که عباس خبر اعزام و داد شروع شد😢😢😢 ماماااان ... جانم دخترم .... مامان راسته که میگن بعد هر خوشی غمی هست یا بعد هر غمی خوشی؟؟؟ اینطور میگن دخترم ولی راست و دروغشو نمیدونم چطور مگه؟؟؟ مامااان😭😭😭وقتی که من شاد بودم غم و غصه دوری عباس اومد سراغم خب من که زمان اعزامش کلی گریه کردمو ناراحتی کشیدم 😭😭 پس چرا بعد اینا شادی نیومد تو خونم چرا عباسم برای همیشه رفت 😭 چرا دیگه رنگ خوشی رو ندیدم و تنها شدم مگه من چند سالم بود ...😭 دخترم گریه نکن من مطمئنم اون روزم میرسه که تو همیشه لبات خندون بشه ... چیزی نمونده ... شاید همین بچه ی توی شکمت نور و چراغ زنگیته ... فرزانه منم باباتو از دست دادم با یه بچه تنها شدم ... اما باید صبور باشیم اونیکه رفته دیگه بر نمیگرده زندگی برای ما زنده ها ادامه داره... فرزانه جان تو با گریه هم خودتو اذیت میکنی هم بچت و پاشو دخترم بهتره بریم این خونه بدتر ناراحتت میکنه... بهتره بریم خونه من اونجا ارومتر میشی .... باید کارامونو انجام بدیم برای شب اماده باشیم ... بلند شدمو یه نگاه دیگه به دورو بره خونه انداختم و رفتیم .... شب شدو ما جلوتر رفتیم خونه زینب اینا که بهشون کمک کنیم ... ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📗📘📙📔📕📓📒📘
📓📕📗📘📙📔📒📕 (۸۰) مامان به معصومه خانم تو اماده کردن وسایل پذیرایی کمک میکرد منم تو اتاق زینب و اماده میکردم ... زینب لباسشو تنش کرد... کلی روسری ریخته بود زمین .. واای فرزانه کدومشونو سر کنم الان مهمونا میان... به نظر من یا این سفیده رو سر کن یا این نقره ای رو ... به غیر از اینا بقیه اصلا به رنگ لباست نمیخوره ... باشه بزار اول نقره ای رو سر کنم ... میگم فرزانه این یه خورده سره میترسم چادر سر کردنی از سرم عقب بره ... خب اون سفیده رو سرکن ... اهااان انگار این بهتره نگاه کن فرزانه خوب شد بهم میاد... اووو حرف نداره عالی شدی دختر ... خوشگل بودی خوشگل تر شدی 👌👌👌👌 زینب داشت جلو اینه خودشو برنداز میکرد منم نگاهش میکردم یا خودم افتادم که با چه ذوق و شوقی اماده میشدم تو این فکرا بودم که با صدای زنگ از جام پریدم ... معصومه خانم ـ دخترا مهمونا اومدن ... زینب اماده شدی؟؟ اره مامان الان میام ... زینب سریع چادرشو سر کرد یه چادر سفید با گلهای صورتیه کم رنگ ... زینب رفت تو اشپزخونه منم رفتم برای خوش امد گویی ... کنار در ایستاده بودم ... یه لحظه با دیدن محسن انگار عباس جلو چشمم اومد با تعجب نگاهش میکردم ماتم برده بود عمو اینا اومدن جلو منو که دیدن سلام فرزانه جان خوبی عمو جون اما من تو یه عالمه دیگه ای بودم مامان اومد جلو صدام زد فرزاانه فرزانه چته حواست کجاست؟؟ فرزانهـ جانم ... بله ... هیچی ببخشید سلام عمو جون خوبی شما دلم براتون تنگ شده بود عمو ـ قربون دختر خودم بشم رسیدن بخیر عمو جون ... ممنون عمو . شرمنده یه چند روزه فکرم خرابه گیج شدم ... با زن عمو هم حال احوال پرسی کردم نوبت رسید به محسن ، یه کت و شلوار سرمه ای رنگ با یه پیراهن سفیده یقه دیپلمات پوشیده بود با یه دسته گل رز که تو دستاش بود اومدم سمتم سلام دخترعمو .... سرمو انداختم پایین و اروم جواب سلامشو دادم... محسن گل و داد دست منو رفت... مهمونا رفتن تو پذیرایی منم گلارو بردم اشپزخونه ... بفرمایید زینب خانم اینا از طرف اقا داماد تقدیم به عروس خانم ... واای خدا جونم چه گلایه قشنگیه ... زینب گلا رو بو کرد و گذاشتشون تو گلدون ... فرزانه من عاشق گل رزم ... فرزانه ـ باریکلا به اقا محسن که از همین اول با سلیقه عروس خانم ما پیش میره ... معصومه خانم صدا زد دخترا چایی بیارین... زینب ـ خاک بر سرم من خجالت میکشم فرزانه تورو خدا تو چایی هارو ببر ...😰😰😰😰 عه دیوونه ای مگه عروس تویی رسمه که خودت چایی ببری برا مهمونا... اصلا خجالت نکش اول چای رو از بزرگترا بگیر تا کوچکترای مجلس بعد سینی رو بزار رو میزو بشین ... زینب با سلیقه چایی ها رو ریخت هردو وارد پذیرایی شدیم زن عمو با دیدن زینب از جاش بلند شد ... به به عروس گلمم اومد ... زینب سلام داد ... زن عمو اومد جلو و پیشونیه زینب و بوسید زینب بدجوری خجالت میکشید به توتیب چایی هارو به مهمونا تعارف میکرد نوبت به محسن رسید .... اما محسن بدون اینکه نگاهی به زینب بندازه چایی رو برداشت .... همه نشستیم و مراسم شروع شد بزرگترا حرف میزدن و ما کوچکترا فقط گوش میکردیم زن عمو ـ پدر و مادر عروس اگه موافقید بچه ها برن با هم صحبت کنن... تا بیشتر با علایق و رفتار هم اشنا بشن ... احمد اقا ـ نه مشکلی نیست میتونن برن ... زینب و محسن هردو رفتن تو حیاط از پنجره پذیرایی دیده میشدن منم هی زیر چشمی نگاهشون میکردم ... محسن و زینب روی تخت کنار باغچه نشسته بودن ... هردوشون ساکت بودن و زمین و نگاه میکردن ... محسن ـ زینب خانم شما شروع میکنید یا اینکه من رشته کلام و بدست بگیرم ... ادامه دارد... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📗📘📙📔📕📓📒📘
📓📕📗📘📙📔📒📕 (۸۱) زینب با خجالت گفت : بله اول شما بفرمایین... محسن ـ والا من نمیدونم از کجا و چه جوری شروع کنم ... زینب خانم من مدت طولانی هست که با برادرتون دوست بودم و یه علاقه برادرانه محکمی بینمون بود .... من تو این مدت رفاقتم شناخت کافی از خانواده شما پیدا کردم .... و مطمئنم که شماهم مثل عباس ادم منطقی و فهمیده ای هستین... زینب ـ ممنون نظر لطفتونه. زینب خانم من دوست دارم از همین اول با صداقت صحبت کنم ... یه مطلب مهمی هست که شما باید در جریان باشین ... زینب با کمی ترس پرسید چی مطلبی؟؟ ببخشید که بدونه مقدمه میخوام برم سر اصل مطلب ... نه خواهش میکنم بفرمایید من گوشم با شماست... زینب خانم من تو سوریه همیشه کنار عباس بودم ... اکثرن تو خلوتی که باهم داشتیم از زندگیش با فرزانه خانم حرف میزد ... عباس انگار میدونست که قراره شهید بشه به همین خیلی نگران همسرش بود ... زینب بله درسته عباس خیلی فرزانه رو دوست داشت ... عباس یه شب قبل شهادتش ازم درخواستی کرد در واقع یه جور وصیت بود اما به صورت شفاهی با حرف .... زینب هول شد و پرسید تورو خدا ادامه بدین عباس ازتون چی میخواست 😢😢😢 محسن سرسشو بالا گرفت و گفت عباس ازم خواست تا بعد شهادتش از فرزانه خانم خاستگاری کنم و هواشو داشته باشم .... و حالا ازتون کمک میخوام زینب خانم ... زینب یه خورده از حرفای محسن گیج شده بود، خب حالا چه کمکی ازم میخواین ؟؟ میخوام بهم کمکم کنین تا وصیت عباس و انجام بدم ... زینب خانم شاید به نظرتون مسخره بیاد که روز خاستگاری شما دارم از کس دیگه ای حرف میزنم خدا شاهده من از جریان خاستگاری بی خبر بودم همه چی یه دفعه ای شد ... منم که داشتم نگاهشون میکردم خیلی کنجکاو بودم که در مورد چی حرف میزنن.... زینب بدونه اینکه چیزی بگه از جاش بلند شد... یه قطره اشک از چشاش سرازیر شد محسن که متوجه این حال زینب شد با ناراحتی گفت تورو خدا منو ببخشید که ناراحتتون کردم من فقط خواستم وصیت عباس و عملی کنم خیلی شرمندم ... خیلی...خدا ازم نگذره که باعث ناراحتی شما شدم 😔😔😔😔😔 زینب درحالی که چشماش پراز اشک بود برگشت و یه لبخند به محسن زد وگفت: اقا محسن من به برادرم افتخار میکنم که همچین دوستایی داره که حتی بعد شهادتشم دست رفاقشون ول نکردن .... کاش زودتر به من میگفتین ... یعنی شما دلخور نشدین زینب خانم؟؟؟ نه چرا دلخور بشم خیلیم خوشحالم همیشه برای فرزانه برای تنهاییش نگران بودم اماحالا از ته دلم خوشحالم اقا محسن اگه اجازه بدین منم میخوام تو انجام وصیت داداش عباسم باهاتون سهیم باشم ... زینب خانم حقا که شما شیرزنین با این کارتون نشون دادین که دست پرورده ی عباسین ... زن عمو ازم خواست زینب و محسن و صدا کنم بیان تا بقیه مراسم انجام بشه... منم رفتم کنار در و گفتم زینب جان بزرگترا صداتون میکنم میخوان مراسم و شروع کنن خواستن که بیاید... ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📗📘📙📔📕📓📒📘
📓📕📗📘📙📔📒📕 (۸۲) من برگشتم سرجام نشستم پشت سرم زینب اینا اومدن و هردو روبه مهمونا ایستادن ... زن عمو ـ به به اینم از عروس و داماد .... ماشاالله چقدر بهم میان ... معصومه خانم ـ خب بچه ها چرا ایستادین بیاین بشینین زینب یه نگاهی به محسن انداخت و بعد رو به همه گفت منو اقا محسن حرفامونو زدیم دوست داریم شما هم حرفای مارو بدونین ... معصومه خانم یه لبخندی زدو گفت دخترم نیازی به دونستن ما نیست که اون حرفا یه چیزی بین خودتونه که رد و بدل شده... نه مامان جان اتفاقا حرفای ما طوری بود که حتما شماها باید در جریان باشین ... اقا محسن میشه شما ادامه بدین... بله حتما... همگی شما از دوستی منو عباس خبر داشتین ... ما مثل برادر بودیم ...نمیخوام زیاد موضوع رو کشش بدم سریع میرم سر اصل مطلب راستش عباس قبل شهادت ،کلامی به من وصیتی کرد و منم بهش قول دادم که حتما بهش عمل کنم .... همه با تعجب پرسیدن چه وصیتی؟؟ احمد اقا ـ پسرم پس چرا تاحالا بهمون چیزی نگفتی؟؟ راستش عموجان منتظر بودم تا وقتش برسه که امشب یه بهونه ای شد تا همتون رو در جریان بزارم .. عباس خیلی نگران همسرش بود و ازم خواست که با فرزانه خانم ازدواج کنم و مراقبشون باشن... با این حرف محسن همه خشکشون زد... منم سرمو انداخته بودم پایین... زن عمو ـ چی میگی پسرم حالت خوبه... بله مادر جان خیلی خوبم الان که همه جریان و میدونن سبک شدم ... من همین جا از پدرو مادر عباس معذرت میخوام که شب خاستگاری دخترشون این حرف و زدم راستش چاره ای نداشتم من اصلا قصدمسخره کردن شمارو نداشتم فقط مراسم امشب یه دفعه ای شد و من قبلش بی خبر بودم... زینب حرف محسن و قطع کرد اقا محسن ما کاملا روی مردانگی و غیرت شما شناخت داریم و خوشحالیم که به وصیت برادرم عمل میکنین ... بابا... مامان... ازتون خواهش میکنم بیاین همگی این شب عباس و خوشحال کنیم ... احمداقاـ پسرم این وصیت فقط کلامی بود یعنی روی کاغذ نوشته نشده... عموجان به من به صورت کلامی گفته شده اما اصل وصیت دست فرزانه خانمه... زینب ـ اقا محسن راست میگن مامان همون نامه ای که دست من بود وصیت داداشم به فرزانه بود... زینب رو به فرزانه کردو گفت: ابجی چرا ساکتی توهم یه چیزی بگوو .... بگوو که همه چی راسته... من در حالی که سرم پایین بود اروم گفتم بله همه چی درسته رفتم تو اتاق و از داخل کیفم وصیت و اوردم و دادم دست احمد اقا.... احمد اقا عینکشو به چشمش زدو با صدای بلند شروع کرد به خوندن.... همه با گریه و ناراحتی گوش میدادن ... وصیت که تموم شد احمد اقا روبه عموم گفت اقا ناصر اگه موافق باشین این وصیت اجرا بشه چون انجامش واجبه.... عمو ـ بله باید به خواسته اون مرحوم عمل بشه ... معصومه خانم بلند شد چادری رو که خانواده محسن برای زینب اورده بودن رو روی سرمن انداخت رومو بوسید و گفت مبارکه دخترم... همه از ته دل راضی بودن اما من به همه گفتم که نمیشه این وسط موضوعی هست که همه بی خبرین شاید با شنیدنش اقا محسن قبول نکنن بازم همه متعجب شدن ... عمو ـ چی دخترم بگوو تا بدونیم... من ... من راستش باردارم ... الان نزدیکه ۳ماهه که بچه عباس و باردارم... معصومه خانم ـ دخترم پس چرا به ما چیزی نگفتی ؟؟. مامانـ حاج خانم فرزانه هم همین تازگیا متوجه این موضوع شد و میخواست بعد جریان خاستگاری بهتون بگه ... معصومه خانم و زینب اومدن سمتمو بغلم کردن و گریه میکردن خدایا شکرت یه یادگار از پسرم برامون مونده... نگاهمو سمت محسن چرخوندمو گفتم خب اقا محسن شنیدین من الان بچه دارم پس بهتره زندگیتوو به پای من خراب نکنین .... شما حسن نیتتونو پیش ما ثابت کردین .... بهتره برین دنبال زندگیتون شما هیچ دینی به گردن ما ندارین... این حرف و زدمو از اتاق خارج شدم... ادامه دارد... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📗📘📙📔📕📓📒📘
📓📕📗📘📙📔📒📕 85و86 مامان ـ دخترم خیر باشه شماره مجتهدو میخوای چیکار؟؟؟ مامان میخوام استخاره بگیرم برای تصمیمم.. دخترم اخه نیازی نیست !!! نه مامان جان من به استخاره خیلی اعتقاد دارم ...شروع کردم به گرفتن شماره خیلی استرس داشتم که جواب استخاره چی میشه... بعده ۵ تا بوق خوردن جواب دادن الووو سلام ... سلام بفرمایید... ببخشید مزاحم شدم استخاره قران و تسبیح میخواستم ... بله حاج خانم قبلش یه توضیح بهتون بدم که استخاره زمانی صورت میگیره که شخص در دو راهی گیر کرده باشه بله حاج اقا منم به دلیل موضوعی شدیدا تو دو راهی یه انتخاب گیر کردم و برای همین نیاز به استخاره دارم... روحانی ـ پس لطفا نیت کنین و منتظر باشین نیت کردم و منتظر شدم بعد از چند دقیقه روحانی گفت که هردو استخاره خوب در اومد. حاج اقا یعنی هر دوش خوب در اومد؟؟ بله خانم هر کدوم رو دوبار گرفتم هرسری خوب شد ممنون دستتون درد نکنه خدا نگهدار گوشی رو گذاشتم مامان گفت خب چی شد استخاره تونست کمکت کنه اره مامان جواب استخاره مثبت بود مامان با خوشحالی گفت خوبه پس فرزانه جوابت مثبته دیگه!!؟ گونه هام سرخ شد و گفتم اره مامان مثبته..😊😊 مامان اومدو من و بغلم کرد بعد پیشونیمو بوسید فدای دخترم بشم ان شاالله که خوشبخت بشی مامان جان دخترم حالا کی میخوای خبر بدی شب بهشون میگم مامان ـ خداروشکر که سر عقل اومدی و بهترین تصمیم و گرفتی من بهت قول میدم که خوشبخت می شی تازه شام خوردنمون تموم شده بود قرار بود به محسن زنگ بزنم که خودش جلوتر تماس گرفت .... ازم پرسید که جوابم چیه منم به ارومی گفتم جوابم مثبته... محسن خیلی خوشحال شده بود کاملا از تن صداش مشخص بود و ازم اجازه گرفت که فرداشب برای خاستگاری بیان خونمون... شب خوابم نمی برد همش به فردا فکر میکردم کمی هم استرس داشتم خیره شده بودم به ستاره هایی که از پنجره اتاق تو تاریکی شب چشمک میزدن... بلاخره هر جوری که بود شب و گذروندم و صبح شد سر صبحانه مامان گفت : من باید برم خرید یه خورده برا امشب میوه و شیرینی بخرم .... هیچی برای پذیرایی نداریم ... تو چی دخترم نمیای باهم بریم .. نه مامان من میخوام برم سر مزار باشه دخترم فقط مراقب خودت باش فرزانه جان هوا گرمه دوباره سر گیجه میگیری نمیخواد یه جاهایی از مسیر و پیاده بری زنگ بزن به آژانس دربستی برو... چشم مامان شما نگران نباش مراقبم راستی فرزانه به خانواده عباس خبر ندادی پاشو اول یه زنگ بهشون بزن دعوتشون کن برای امشب هر چیه اوناهم باید باشن دخترم... باشه مامان الان زنگ میزنم ... دستت درد نکنه ... نوش جان دخترم از سر سفره بلند شدم و رفتم سمت تلفن ... شماره خونه زینب اینا رو گرفتم ... الووو سلام خوبی زینب به سلام اجی خودم قربونت تو چطوری خاله مرجان خوبه ؟؟ ممنون ماهم خوبیم شما چطورین چیکار میکنین ؟؟؟ هیچی ماهم دعا گوتون هستیم زینب زنگ زدم که برای امشب دعوتتون کنم خونمون .... چه خبره ؟؟. راستش من به اقا محسن جواب مثبت دادم ... عه جدی میگی وااای خیلی خوشحالم کردی افرین بهت ... اره حالا قرار امشب برای خاستگاری بیان خونمون شما هم حتما بیاین باشه حتما مزاحم میشیم ... قدمتون رو چشم مراحمید... خب کاری نداری ابجی ... نه سلام برسون خدانگهدار... ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📓📕📗📘📙📔📒📕 (۸۷و۸۸) رفتم لباسامو پوشیدم و حاضر شدم با مامان همزمان از خونه خارج شدیم تا یه قسمتایی رو باهم رفتیم... مامان ـ فرزانه اگه میخوای باهم بریم خرید بعد از اونجا هم بریم مزار... نه مامان اگه میشه میخوام تنها برم ... ناراحت نشی مامان جون.. نه دخترم برو به سلامت... از مامان جدا شدم و کنار خیابون یه دربستی تا مزار گرفتم وقتی رسیدم مزار خیلی خلوت و اروم بود یه هراز گاهی یه دو سه نفر به چشم میخورد ... بخاطر اینکه افتاب صورتمو اذیت نکنه سرمو گرفته بودم پایین راه میرفتم ... چشمام همش به سنگ قبرا میوفتاد خیلی درد اور بود روی بعضی هاشون عکس بچه و جوون هک شده بود خدا به خانواده هاشون صبر بده خیلی سخته دل ادم واقعا کباب میشه این چیزارو میبینه .... سنگ قبرارو پشت سرهم با چشمام رد کردم تا به مزار عباس رسیدم ... روی سنگش خاک گرفته بود ... گریم گرفت بمیرم الهی عباسم چرا خونت خاکی شده کاش نزدیکت بودم اقایی تو همیشه تو گردگیری خونه بهم کمک میکردی اما من ...😔😔 بلند شدم رفتم از اونطرف یه شیشه اب پر کردم اب و کم کم میریختم و با دستم تمیز میکردم ... اهاان حالا شد ببین چقدر تمیز شد چهار زانو نشستم زمین چادرمو کشیدم رو صورتم تا افتاب اذیت نکنه... عباس باهات حرف دارم امشب قراره محسن اینا بیان خونمون ... میخوایم به وصیتت عمل کنیم ... ولی ته دلم هنوزم راضی نیستم قبولش برام سخته که یه نفر بجای تو وارد زندگیم بشه .. اخه چرا این تصمیم گرفتی کاش هرگز اینجوری نمیشد عباس اومدم به رسم احترام ازت اجازه بگیرم ... اقای من تو واقعا رضایت داری به این ازدواج .... 😢😢😢😢 اینو که از عباس پرسیدم ... باز همون کبوتر سفید اومدو نشست کنار قبر عباس ... اشکمو پاک کردم و نگاهش کردم ... کبوتر بالاشو باز کرده بودو این ورو اونور میرفت .. خدایا ااا بازم این کبوتر !!! کاش میتونستم بفهمم زبونش و انقدر شدت گرمای افتاب زیاد بود که یهو بازم چشام سیاهی رفت و میخواستم بیفتم زمین که دیگه نفهمیدم چی شد .... چشامو باز کردم دیدم اصلا یه جای دیگه هستم یه جای خیلی سرسبز مثل یه باغ .... خدایا اینجا کجاست من چه جوری اومدم اینجا ... چقدر هواش خنکه ... پس چرا کسی اینجا نیست .... دورو برمو نگاه کردم بلند صدا زدم اهاااااای کسی اینجا نیست اهااااای همینجور که چشمامو میچرخوندم چشمم به یه مرد سفید پوش افتاد که کنار نهر نشسته بود و وضو میگرفت ... دوییدم سمتش ببخشید اقا ... میشه کمکم کنید ... روشو که برگردوند با تعجب گفتم عبااااوس تویی ... اومد طرفم بهم لبخندی زدو دستشو کشید به صورتم اره خانمم خودمم ... گریه کردم عباس اینجا کجاست ... نگاهی به اطراف انداخت و گفت اینجا خونه ی منه ... عباس منم میخوام اینجا بمونم کنار تو .. عباس با انگشتش به اون سمت اشاره کرد من نگاهمو که چرخوندم محسن و دیدم که دست یه بچه رو گرفته اما مشخص نبود که اون بچه دختره یا پسر ... عباس با صدایی اروم گفت نه فرزانه تو باید بری پیشه اونا ... با گریه گفتم نه خواهش میکنم عباس بزار پیشت بمونم چرا میخوای تنهام بزاری چرا منو از خودت دور میکنی.. 😭😭😭😭😭 با دستاش اشکمو پاک کردو گفت من همیشه کنارتم اما اونا بهت احتیاج دارن ... بعد ازکنارم رفت خواستم دستشو بگیرم که نزارم بره یهو یه لیوان اب خنک رو صورتم ریخته شد چشامو باز کردم قلبم تند تند میزد دوتا خانم کنارم نشسته بودن یکیشون سرمو گرفته بود بغلش اون یکیم همش ازم میپرسید خانم حالتون خوبه ... با ترس از جام بلند شدم و نشستم اینجا کجاست من چم شده بود پس عباس کوش .... یکی ازخانم ـ اینجا مزاره عباس کیه پسرتونه .... ما شمارو تنها پیدا کردیم که رو زمین افتاده بودین انگار از حال رفته بودین .... با گریه گفتم عباس شوهرمه الان اینجا بود😭😭😭 یکی از خانما با اشاره و اروم به اون یکی گفت : روی سنگ و نگاه کن فک کنم عباس لابد شوهرشه که شهید شده ... خانم بلند شدید ما بهتون کمک میکنیم که برین خونتون .... یکی از اونا ماشین داشت منو سوار ماشین کردن ادرسه خونه رو بهشون دادم منو تا خونه رسوندن .... هنوزم بی حال بودم زنگ و زدن مامان اومد جلوی در .... منو که دید ترسید خدا مرگم بده چی شده خانم چه بلایی سر دخترم اومده ... حاج خانم نترسید چیزی نشده فقط گرما زده شده .... مامان از خانما تشکر کردو منو اورد داخل خونه و نشوند روی مبل .... ادامه دارد... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📓📕📗📘📙📔📒📕 (۹۱) مامان درو برای مهمونا بازکرد عمواینا وارد خونه شدن اقا مرتضی و همسرشون هم بودن منم کنار ایستاده بودم و استقبال میکردم محسن اخر از همه وارد خونه شد دسته گلی که دستش بود درست شبیه همون قبلی بود که برای زینب اورده بود .... دست گل و داد دستم هردو از روی خجالت به صورت هم نگاه نکردیم تو همون حالتی که سرامون پایین بود سلام علیک کردیم ... محسن رفت نشست منم گل و بردم اشپزخونه زینبم پشت سرم اومد ... وااای فرزانه من بجای تو استرس دارم 😂😂😁 چه گلایه قشنگی اورده دقت کردی چقدر شبیه گلای اون شبه ؟؟ اره تا داد دستم فهمیدم ... این یعنی اینکه اون سری هم گلارو برای تو اورده بود چقدر عاشقونه فرزااانه😍😍 ای دیوونه تورو خدا منو نخندون 😄😄 چایی هارو ریختم و بردم پیشه مهمونا نوبت به نوبت با احترام از بزرگترای مجلس شروع کردم تا به محسن رسیدم محسن وقتی که میخواست چایی رو برداره یه لحظه نگاهمون بهم خورد و من سریع سرمو انداختم پایین و رد شدم .... همه که چایی هاشونو خوردن عمو شروع کرد به حرف زدن بسم الله الرحمن الرحیم مراسم خاستگاری رو به رسم سنت شروع میکنیم ... بعد روبه احمد اقا گفت : حاج اقا الان فرزانه مثل دختر شماست با اجازه ی شما و زن داداشم میخوام به گفته پیامبر ص دخترتون فرزانه رو برای پسرم خاستگاری کنم احمد اقا ـ اقا ناصر شما خودتون صاحب اختیارین کی بهتر از محسن جان ماها که حرفی نداریم از نظر ما تأیید شده ست شما چی زن داداش؟؟؟ راستش داداش احمد اقا همه چیزو کامل گفتن حرف منم حرف ایشون بود فقط از احمد اقا میخوام تو مراسم امشب در حق فرزانه پدری کنن و این مجلس و بدست بگیرن ... احمد اقا ـ شما لطف دارین به بنده همه ی ما سکوت کرده بودیم من اصلا روم نمیشد طرف محسن نگاه کنم اونم فقط همون یه بارو نگاه کرد عموـ خب بچه ها نمیخوان برن باهم حرف بزنن ؟؟ محسن ـ راستش من تمام حرفامو زدم فرزانه خانم اگه حرفی دارن من میشنوم ... فرزانه عمو جان حرفی نداری ... سرمو گرفتم بالا یه نفس عمیق تو دلم کشیدم بعد در حالی که صدام لرزش داشت گفتم اگه اجازه بدین میخوام تو جمع حرفامو بزنم ... بگووو عمو جان راحت باش ... همه برای شنیدن حرفای من سکوت کردن ... خودتون میدونین که من خیلی عباس و دوست داشتم و عاشقانه میپرستیدمش اما متاسفانه عمر زندگی ما خیلی کوتاه بود عباس رفت و من موندم .... اشکم در اومد سرمو یه لحظه گرفتم پایین سکوت کردم اشکامو با چادرم پاک کردم ببخشید من هروقت از عباس حرف میزنم بی اختیار اشکام سرازیر میشه با این حالت من همه بهم ریختن و ناراحت شدن ... برای من خیلی سخت بود که بتونم قبول کنم اما خب این وصیت اون مرحوم بود و عمل کردن بهش واجب حالا ازتون خواهشی دارم امیدوارم قبول کنین ...خیلی از چهلم عباس نمیگذره میخوام این ازدواج بدون مراسم عروسی و کاملا ساده باشه عمو ـ باشه دخترم هر چی که تو بگی عمو میخوام خطبه عقدم سر مزار عباس خونده بشه دلم میخواد حضورشو احساس کنم محسن ـ چرا که نه باعث افتخاره عباس برای منم همه چیزم بود معصومه خانم اروم گریه اش گرفت یه درخواست دیگه هم دارم میخوام بچم بدونه که پدر واقعیش عباس بوده این حرف اخرم بود..😔😔😔 محسن ـ فرزانه خانم من در حضور همه بهتون قول میدم که به خواسته های شما عمل کنم خب دیگه اگه حرفی نیست مقدار مهریه رو هم شروع کنیم زن داداش بفرمایید.... راستش من نمیدونم چی بگم از احمد اقا میخوام هر طور که خودشون صلاح میدونن همون بشه .... پس احمد اقا شما بفرمایید ... چشم ... اول از هم یه جلد قران که نشانه ی خیرو برکت براشون باشه و سفر زیارتی هم بهشون اجباری نمیکنیم چون ماشاالله هر دو عاقل هستن و میتونن خودشون تصمیم بگیرن که کجا برن اونم بعد ازدواجشون و مقدار مهریه هم اگه اجازه بدین به تعداد حروف ابجد اسم مبارک امام زمان عج ۵۵ سکه باشه .... اگر موافقید بسم الله... مامان ـ من که حرفی ندارم نظر احمد اقا برامون قابل احترامه فرزانه عمو جان شما چطور ؟؟ منم حرفی ندارم عمو هرچی بابا احمد بگن .... پس مبارکه ان شاالله خوشبخت بشین یه صلوات برای شادی روح شهید عباس و خوشبختی این دو جوون بفرستین خونه پر شد از صدای صلوات ... بعد مامان بلند شدو شرینی تعارف کرد .... عمو ـ عروس خانم شیرینی بدونه چایی که نمیشه چشم عمو جان الان میارم ... ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📓📕📗📘📙📔📒📕 (۹۳) وارد مطب دکتر شدیم خوشبختانه زیاد شلوغ نبود تونستیم زود وارد اتاق بشیم دکتر یه پرونده ی مراقبتی برام تشکیل داد بعد ازم خواست که روی تخت دراز بکشم تا سونوگرافی رو انجام بده مامان پرسید خانم دکتر بچه چطوره سالمه؟؟ الان جنسیتش که مشخص نمیشه نه؟؟ دکتر بعده یه خرده مکث کردن گفت شما قبلا هم سونو انجام دادین؟؟؟ بله خانم دکتر اون موقع تقریبا نزدیک ۲ماه و ۲۰ روزش بود دکتر ـ اهان پس کارش دقیق نبوده ... من و مامان یه خرده ترسیدیم مامان پرسید چطور مگه نکنه زبونم لال بچه مشکلی داره؟؟؟😰😰😰😰 نه خانم نترسید چیزی نیست اتفاقا خیره... دیگه نمیدونم چجوری بوده که اون دکتر تشخیص ندادن.... اما دختر شما دو قلو باردارن اینم صدای ضربان قلبشون ❤️❤️❤️❤️ وااای خدا صدای ضربان دوتا قلب تو اتاق پیچیده بود ما اصلا باورمون نمیشد😍😍😍 از خوشحالی گریه میکردیم دکتر حال مارو که دید گفت خوشبحالتون این یه معجزه و هدیه از طرف خداست باید شکر گزار باشین خیلی ها هستن که در حسرت بچه موندن ... احتمالا همسرتون بیشتر خوشحال بشن اخه پدرا نسبت به مادرا خیلی با بچه هاشون انس میگیرن...😊😊 با این حرف دکتر خندمون قطع شد.از روی تخت بلند شدم و با ناراحتی چادرمو سرم کردم 😔😔😔😔 دکتر با تعجب نگاهمون میکرد چی شد ببخشید حرف بدی زدم که ناراحت شدین ؟؟ فرزانه ـ نه خانم دکتر، راستش همسرم شهید شده الان نزدیک ۶۰روزه... مدافع حرم بودن😔😔 کاملا مشخص بود که دکتر ناراحت شد ، عینکشو در اورد و گفت خدا رحمتشون کنه هرچی خاکه مرحوم شوهرتونه بقای عمر شما و بچه هاتون باشه ممنون خانم دکتر خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه از مطب خارج شدیم ولی خیلی خوشحال بودیم اصلا باورمون نمیشد که دوقلو باردار باشم . از مامان خواستم که مستقیم بریم خونه ی زینب اینا تا اونارو هم خوشحال کنیم ... به خونه شون که رسیدیم معصومه خانم اینا از دیدن ماخوشحال شدن زینب برامون شربت اورد و نشست زینب ـ فرزانه قراره عقدو برای چه روزی گذاشتین ؟؟ شربتمو که خوردم گفتم موند برای ۶ماه دیگه ... معصومه خانم و زینب با تعجب پرسیدن .... چی !!‌؟ ۶ماه دیگه؟؟ اخه چرا انقدر دیر؟؟ ماجرای محضرو براشون تعریف کردم اما صورتم خیلی خندون بود😊😊😊 زینب با شوخی گفت پس لابد بخاطر عقب افتادن عقدتونه که انقدر خوشحالی اره شیطون؟؟؟ مامان ـ نه زینب جان اگه شماهم بدونین صد در صد مثل ما خوشحال می شین☺️ معصومه خانم ـ مرجان جان بگو چی شده کنجکاومون کردین... زینب ـ من که حس فضولیم گل کرده بگین دیگه !!؟ فرزانه ـ باشه میگم ، ما الان از مطب دکتر میایم ، بعد نتیجه سونوگرافی رو از کیفم در اوردم و دادم دست زینب بیا خودت ببین زینب با دقت داشت نگاه میکرد یهو از خوشحالی جیغ کشید واااای ماماان مامااان ... عه چی شده دختر ؟. به منم بگوو!! مامان فرزانه دوقلو بارداره معصومه خانم ـ چی دوقلو ؟؟ جدی میگی !!!؟؟ فرزانه زینب چی میگه؟؟ اره مامان راسته من دوقلو باردارم 😊😊😊 وااای فدات بشم دخترم خیلی خبر خوبی بود بعد با گریه دو دستشو گرفت بالا و گفت خدایاا شکرت پسرم رفت اما دوتا بچه دیگه بهمون دادی خدایا صد هزار مرتبه شکر 😭😭 زینب ـ مامان جون گریه نکن ماهم گریمون میگیره هااا.... ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📓📕📗📘📙📔📒📕 (۹۴) مامان ـ خب دیگه اگه اجازه بدین ما دیگه بریم معصومه خانم ـ نه کجا برین بمونین ناهار ، غذامونم اماده ست یه تیکه دورهم میخوریم نه حاج خانم مزاحم نمیشیم عه مرجان خانم مزاحم چیه شما مراحمید... احمد اقا هم امروز خونه نمیاد تاشب بیرونه ... بمونین توروخدا ماهم تنهاییم فرزانه ـ مگه بابا کجا رفتن ؟؟؟ امروز صبح یکی از دوستاش اومد دنبالش ازش خواست باهم برن قم برای زیارت اونم از خدا خواسته رفت دیگه 😄😄😄 ناهارو اونجا خوردیم و رفتیم . روزها و ماه ها همین طور ورق میخورد ومن به ماه اخر نزدیک تر میشدم مامانم خیلی مراقبم بود زیاد از خونه بیرون نمیرفتم برای رفتن سر مزارم مامان همیشه همراهم می یومد... خلاصه تمام فکرم پیش بچه ها م بود و برای روز در اغوش کشیدنشون لحظه شماری میکردم . زینب خیلی بهم سر میزد تا تو خونه زیاد تنها نباشم از طرفیم با خرید سیسمونی و تزئینات اتاق بچه خودمو سرگرم میکردم محسنم تو این مدت در حال رفت و امد به سوریه بودیه مدت اینجا بود یه مدت سوریه تو ماه اخر بارداری بودم دیگه چیزی به فارغ شدنم نمونده بود محسنم نزدیک ۱۵ روزی میشد که سوریه بود و هنوز خبری ازش نبود زینب یه چندتا عکس و پوستر برای تزئین اتاق بچه ها خریده بود که برام اورد. تو اتاق باهم مشغول چسبوندن عکسا بودیم که یه دفعه یه درد شدیدی منو گرفت دستمو گذاشتم رو کمرم و داد کشیدم اروم همونجا نشستم زمین ... زینب از ترسش از بالای چهار پایه پرید اومد سمتم وااای چی شدی فرزانه ؟؟؟ خاله مرجاان ... خاله مرجااان ..بیا فرزاانه... مامانمم از یه طرف با صدای زینب ترسید و خودشو به اتاق رسوند چی شده دخترم ؟؟ چرا زمین نشستی؟!! منم از درد نمیتونستم جواب بدم زینب ـ خاله داشتیم این عکسارو می چسبوندیم که یه دفعه دردش گرفت فرزانه مامان جان کجات درد میکنه به زور گفتم مامان کمرو شکمم مامان با تعجب گفت وقته زایمانته اما هنوز که ۱۵ روز مونده... پاشید باید بریم ... زینب زنگ بزن به اژانس شمارش تو دفترچه تلفن هست ... منم فرزانه رو اماده میکنم .. چشم خااله... زینب زنگ زد به اژانس اما متاسفانه همه رفته بودن سرویس ... زینب دویید پیشه ما ، خاله ماشین ندارن من میرم سر کوچه ، چادرشو انداخت سرشو با عجله رفت ..ـ مامان هم دست منو گرفت و اروم برد جلوی در.. وااای خداا خیلی درد دارم مامان نمیتونم راه بیام دارم میمیرم هی نفس نفس میزدم و داد میکشیدم از درد گریه ام گرفته بود مامان منو نشوند روی پله ی جلوی در طاقت بیار دخترم چیزی نیست الان میریم دکتر... ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📓📕📗📘📙📔📒📕 (۹۵) حرف مامان تموم نشده بود که زینب با یه تاکسی اومد جلوی در ... پیاده شد، منو با مامان سوار ماشین کردن از یه طرف زینب دستم و گرفته بود از طرف دیگه هم مامانم منم درد میکشیدمو بی قراری میکردم اوناهم سعی میکردن ارومم کنن وارد بیمارستان که شدیم سریع منو بردن اتاق عمل مامان و زینبم با ترس و دلشوره بیرون منتظرم بودن و برای سلامتی منو و بچه ها دعا میکردن زینب به معصومه خانم هم خبر داد تقریبا بعده یه ساعت و نیم پرستار بچه هارو از اتاق عمل بیرون اورد مامان اینا با عجله رفتن کنارش خانم پرستار قربونت بشم دخترم و نوه هام چطورن ؟؟ پرستار با لبخندی گفت حاج خانم چشمتون روشن هر سه سالمن اینا هم نوه های شما هستن یه دختر یه پسر خدا براتون حفظشون کنه واقعا بخیر گذشت خوب شد سریع رسوندیدش... مامان و زینب و معصومه خانم هر سه زدن زیر گریه با خوشحالی بچه هارو نگاه میکردن و میبوسیدن ... پرستارـ اگه اجازه بدین بچه هارو برای معاینه ببرم مامان ـ خدایا شکرت که بخیر گذشت خیلی ترسیده بودم زینبـ وااای خدا جونم یعنی من عمه شدم شماهم مادر بزرگ باورم نمیشه 😍😍 تقریبا یه سه روزی تو بیمارستان بودم بعد از مرخص شدن منو بردن خونه مامان همه برای استقبال اومده بودن اما محسن دیده نمیشد با خودم گفتم لابد برای انجام کاری رفته ... احمد اقا و عمو جلوی پای منو بچه ها دوتا گوسفند قربونی کردن ، معصومه خانم انگشتشو زد به خون و مالید به پیشونیه بچه ها ان شاالله که خدا از هرچی چشم بده حفظشون کنه من بخاطر شرایطی که داشتم برای استراحت به اتاقم رفتم احمد اقا تو گوش بچه ها اذان و اقامه گفت بعد اوردنشون تو اتاق کنارمن.. زینب کنارم نشست هردو به بچه ها خیره شده بودیم اروم گفتم زینب ایناهم یه یادگاری از طرف عباس برای من هستن اره درسته فرزانه دقت کردی چقدر پسرت شبیه داداشمه با بغض گفتم اره خیلی شبیه ابجی براشون اسم انتخاب کردی ؟؟ اره میخوام اسم پسرمو به یاد باباش بزارم عباس .. که یادش همیشه برامون زنده بمونه اسم دخترمم میزارم فاطمه تا تو زندگیش الگوش حضرت فاطمه س باشه... راستی زینب یه سوال من اقا محسن و ندیدم مگه از سوریه برنگشته؟؟!! نه هنوز ،مامانتم از زن عموت پرسید ولی ازش بیخبر بودن ... یه خرده ناراحت شدم فرزانه ناراحت نباش ان شاالله که صحیح و سالم بر میگرده ان شاالله😔😔😔 فرزانه میخوام ازت یه چیزی بپرسم جانم بگوو؟؟ تو شناسنامه میخوای اسم کیو به عنوان پدرشون ثبت کنی؟؟. ادامه دارد... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📓📕📗📘📙📔📒📕 (۹۶) یه نفس عمیق کشیدم و نگاهمو سمت بچه ها چرخوندم و گفتم اسم اقا محسن و ... اما وقتی که بزرگ بشن بهشون توضیح میدم که پدر واقعی شون کی بوده... اخه زینب نمیخواد در حق اقا محسنم ظلم کنم او بنده خدا بزرگترین فداکاری رو در حق ما کرده پس وقتشه منم جبران کنم زینب ـ افرین ابجی تصمیم خوبی گرفتی من کاملا موافقم غیراز اینم ازت انتظار نداشتم 😊😊😊😊😊 فقط زینب دعا کن به سلامت برگرده😔😔 ان شاالله توکلت بر خدا باشه... حدودا ۱۵روز از تولد بچه ها و یه ماه از رفتن محسن میگذشت اما خبری ازش نبود همه نگرانش بودیم عمو اینا هر کاری کردن نتونستن باهاش تماس بگیرن همه تو دلشوره و ناراحتی بودیم منم همش خود خوری میکردم و ناراحت بودم مامان ـ دخترم خودتو ناراحت نکن ان شاالله که به سلامتی همین روزا بر میگرده به فکر بچه هات باش عزیزم ناراحت برات خوب نیست مامان اخه حس بدی دارم احساس میکنم همش از پا قدمی منه اگه خدایی نکرده اتفاقی بیفته چی؟؟؟ من خودمو نمیبخشم 😔😔 عه فرزانه این چه حرفیه دختر جای دیگه نگی اینو ... اخه چه ربطی به تو داره دخترم اونجا جنگه هرکس که میره پیه خطرشو به تنش میماله برگشت هرکس با خداست مامان دست خودم نیست دیگه طاقت ندارم اتفاقی که برای عباس افتاده برای محسنم بیوفته... اصلا بد به دلت راه نده فقط براش دعا کن. اون شب همه برای دیدن بچه ها تو خونه ی ما جمع شده بودن که گوشی عمو به صدا در اومد همه سکوت کردیم عمو جواب داد انگار یکی از دوستای هم رزم محسن بود الوو ... بفرمایید... سلام علیکم خوبی پسرم ...ممنون .... چی شده؟؟.....علی جان از محسن خبری شده..... یه دفعه عمو خشکش زد و با صدای لرزون پرسید چی ؟.؟؟ الان کجاست ؟؟!! باشه باشه من الان میام ... همه با ترس پرسیدیم که چی شده .. عمو دقیق نگفت فقط اینو گفت که محسن الان تو بیمارستانه باید بریم ... همه سوار ماشین شدیم و رفتیم ،، به بیمارستان که رسیدیم علی دوست محسن جلوی در منتظر ما بود تا مارو دید اومد سمتمون . مارو به اتاقی که محسن بستری بود برد ... محسن روی تخت دراز کشیده بود گردنشو با گردنبد طبی بسته بودن دکترم بالای سرش بود زن عمو که محسن و تو اون حالت دید رفت بالای سرشو گریه میکرد عمو هم خیلی بهم ریخته بود ولی سعی میکرد پیشه ما گریه نکنه... همه ناراحت دور محسن جمع شده بودن منم از پشت بقیه فقط نگاه میکردم محسن همش اروم دستشو می برد بالا و به زن عمو اشاره میکرد که گریه نکنه عمو نشست کنارش دست محسن و گرفت تو دستش پسرم چی شده چرا به این روز افتادی بابا جان خیلی مارو ترسوندی😔😔😔 محسن به خاطر وضعیتش نمیتونست حرف بزنه چون هنوز اثر داروی بی هوشی بعد عمل تو بدنش مونده بود عمو ـ اقای دکتر پسرم چش شده؟؟ خونسرد باشید پسر شما با برخور‌د ترکش به نزدیک نخاعش که خیلی در شرایطه بدی بود مجبور شدیم با ریسک بالا فورا عملش کنیم و خوشبختانه با موفقیت همراه بود فقط یه موضوعی هست ادامه دارد... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
📓📕📗📘📙📔📒📕 (۱۰۱) نه اقا محسن این حرف و نزنید شما خیلی به گردن من لطف دارین منم باید در مقابل بزرگواری که در حق ما کردین یه جوری جبرانش کنم منم در هر شرایطی قدم به قدم کنارتون هستم . اینو قول میدم ... محسن خیلی خوشحال شده بود همه اماده شدیم تا عاقد عقدو جاری کنه زینب عکس عباس و کنار قران روی صندلی گذاشت مامان و معصومه خانم عباس و بغل من و فاطمه رو بغل محسن دادن . همه سکوت کردیم خطبه عقد جاری شد داشتم زیر لب دعا میخوندم سری اول جوابی ندادم بار دوم خطبه جاری شد اما اینبار یه نگاه به محسن انداختم بعد خیره شدم به عکس عباس و گفتم با اجازه ی بزرگترای مجلس و همین طور با اجازه ی همسر شهیدم فرشته ی زندگیم که این زندگی جدیدمو مدیون ایشون هستم بلـــــــــه .... با جواب دادن من همه صلوات فرستادن و اومدن جلو بهمون تبریک گفتن ... محسن فاطمه رو بوسید منم عباس و .. بعد منو محسن به هم خیره شدیم و لبخند زدیم . دکترا و پرستارها هم برای تبریک وارد اتاق شدن اقای دکتر دستشو رو شونه ی محسن گذاشت و گفت بهت تبریک میگم اقا داماد خوشبخت بشین .... ممنون اقای دکتر منم بابت تمام مراقبت هایی که ازم کردین ازتون ممنونم خدا خیرتون بده.... دکتر ـ انجام وظیفه بود حالا تو این روز خوب که همه خوشحالین منم یه خبر خوب برای اقا محسن دارم ... محسن یه نگاه به دکتر انداخت و ازش پرسید چی اقای دکتر؟؟؟ اقا محسنه ما ، امروز مرخص هستن و میتونن برن خونه اینم برگه ترخیصشون... واای ممنون خیلی خوشحال شدم واقعا تو بیمارستان خسته شده بودم .... بعد اینکه چندتا عکس انداختیم مرتضی و عمو به محسن کمک کردن تا حاضر بشه همه اون شب خونه ی عمو برای شام دعوت بودیم به محسن جریان شناسنامه رو گفتم کلی ذوق کرد قرار شد فردا بیفتیم دنبالش... خونه ی مرتضی پسر عموم دو طبقه بود قرار شد ما طبقه پایین بشینیم من خودم خونه داشتم اما دلم نمی یومد تو خونه ای که منو یاد خاطرات عباس میندازه زندگی کنم .... چون اون خونه فقط مخصوص عاشقانه هایه من و عباس بود کارهای اسباب کشی رو با کمک همه تموم کردیم ... زندگی من و بچه ها کنار محسن شروع شد ... ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📗📘📙📔📕📓📒📘
📓📕📗📘📙📔📒📕 (۱۰۲) خیلی مراقب محسن بودم اصلا اجازه نمیدادم که خیلی کارهای سنگین انجام بده .... محسن عاشق بچه ها بود اکثر اوقات تو خونه وقتشو کنار بچه ها میگذروند... مامانمم زود زود بهمون سر میزد ... تو یکی از روزها دکتر اومد خونمون تا یه سری به محسن بزنه هردو تو پذیرایی نشسته بودن منم براشون چایی اوردم و کنارشون نشستم .... یه خورده از وضعیت محسن حرف زدیم .. دکتر گفت: خب اقا محسن اگه همین جور پیش بره و مراقب خودت باشی ان شاالله زودتر خوب میشی ... اقای دکتر من تا همین جاشم مدیون خانمم هستم درست مثل یه بچه مراقب منه ... عالیه . پس باید بهشون افتخار کنی ... الان خدارو شکر که میبینمت خیلی بهتر شدی پس همین طور ادامه بده... اقای دکتر اگه خوب بشم میتونم دوباره برم سوریه؟؟؟ با این حرف محسن خشکم زد بدنم لرزید یاد حرفای اون شب عباس افتادم که چجوری خبر اعزامشو داد من فکر میکردم محسن دیگه نمیخواد بره ... بدونه اینکه چیزی بگم فقط نگاهش میکردم ... دکتر: اقا محسن پس تو فکری که زود خوب بشی و بری جنگ اره؟؟؟ بله اقای دکتر ...این یه تکلیف به گردنمه باید انجامش بدم دکتر یه نگاهی به من انداخت و رو به محسن گفت اما تو که تازه ازدواج کردی و بچه کوچیک داری دوباره میخوای بری پس تکلیف اینا چی میشه؟؟ محسنم نگاهشو چرخوند سمت من و گفت اقای دکتر اینا مهمترین چیز من تو زندگی هستن اما هدف ما دفاع از حرمه بی بی هست البته همسرم منو درک میکنه ... منم اون لحظه تو عمل انجام شده قرار گرفته بودم و نمیتونستم پیش دکتر برخلاف نظر محسن حرفی بزنم اما دستم میلرزید دوباره دلشوره اومده بود سراغم خدایا بازم تنهایی نصیبم میشه اونم با دوتا بچه خدایااا خودت کمکم کن من دیگه طاقت ندارم .... دکتر عینکشو از جیبش در اورد و پاک کرد بعد گذاشت چشمش از پشت شیشه عینک به محسن خیره شدو اروم گفت چیزی بهت میگم اما میخوام ناراحت نشی ... بفرمایید اقای دکتر: ببین اقا محسن من به شما گفتم خوب میشی اما دیگه نمیتونی فعالیت های جهادیت و تو خارج از کشور انجام بدی شرایط جنگ سنگینه و برات خطر داره و من به عنوان دکتر این اجازه رو نمیدم نه تنها من بلکه فرماندهان خودتم اگه وضعیت پزشکیتو ببینن اصلا قبول نمیکنن... محسن با شنیدن این حرف ناراحت شد و سرش و انداخت پایین خیلی بهم ریخته بود... دکتر از جاش بلند شد دستشو گذاشت رو شونه محسن و اروم گفت پسر خوب تو به اندازه کافی تلاشت و کردی پس غصه نخور... خدا حافظ دکتر اینو گفت و رفت منم پشت سرش رفتم تا بدرقش کنم بعد از بدرقه اومدم پیش محسن دیدم که ناراحته چیزی بهش نگفتم و رفتم تو اشپزخونه خواستم یه خرده تنها باشه محسن چند روزی بود که تو خودش بود خیلی غصه میخورد که دیگه نمیتونه بره سوریه .... گاهی سر نماز گریه و التماس میکرد به خدا ...منم داغون میشدم وقتی ناراحتیشو میدیدم ... اصلا نمیدونستم چیکار کنم تا اروم بشه ...شب اصلا خوابم نمی برد به محسن فکر میکردم انقدر بیدار موندم که اذان صبح شد نمازمو خوندم سر نماز یه دفعه یه چیزی اومد تو ذهنم . نمازمو که تموم کردم دوییدم اتاق پیشه محسن که داشت نماز میخوند ادامه دارد... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📗📘📙📔📕📓📒📘
📓📕📗📘📙📔📒📕 (۱۰۳) رفتم کنارش نشستم تا نمازش تموم بشه ... تموم که شد در حالی که جانمازشو جمع میکرد گفتم قبول باشه اقایی... ممنون خانمم ... چیزی شده انگار میخوای چیزی بهم بگی درسته.؟ اره از کجا فهمیدی؟؟ خب عزیز دلم از حالتت مشخصه اونجور که با عجله اومدی کنار من .... اهااا...محسن جان یه فکری اومد تو ذهنم امیدوارم که مخالفت نکنی ... جانم بگو عزیزم... میگم تو الان بخاطر اینکه نمیتونی بری جهاد خیلی ناراحتی بعدشم محسن جان مگه جهاد حتما باید جنگیدن و تو خاک سوریه باشه ... چی میخوای بگی فرزانه... میخوام بگم که تو میتونی جهادتو ادامه بدی اونم تو خاک ایران ... متوجه نمیشم چی میخوای بگی!!! ببین تو میتونی همین جا به خانواده و بچه های مدافعین و شهدا خدمت کنی ... الانم احتمالا باز میپرسی چجوری گوش کن تا بگم من فکر همه جاشو کردم خونه من و عباس همینجور مونده داره خاک میخوره ... میتونیم اونجارو یه موسسه خیریه برای خانواده شهدا بسازیم خب اینم یه جور جهاده دیگه تازه شم منم میتونم سهیم بشم ... محسن یه خرده رفت تو فکر بعدش با یه لبخند بهم گفت فرزانه خانم افرین به این هوشت ... منم با خوشحالی گفتم پس موافقی ... اره خانمم از فردا شروع میکنیم بسم الله... صبح از مامان خواستم بیاد پیشه بچه ها ماهم با محسن و مرتضی افتادیم دنبال کارا ... این موضوع رو با خانواده عباسم در میان گذاشتم خیلی ازم استقبال کردن ... خدایا شکرت که همه چی داشت خوب پیش میرفت... کارهای جزئی رو انجام دادیم فقط مونده بود کارهای ساخت و ساز و تغییرات بنا... محسن تو اتاق کنار بچه ها بود منم تو اتاق بغلی روی صندلی نشسته بودم دفتر خاطراتمو از کشوی میز در اوردم و شروع کردم به نوشتن ... امروز یک سال از به دنیا اومدن بچه های عباس میگذره ..من فرزانه مقدم بعد از این همه اتفاقهایی که مسیر زندگیمو عوض کرده خدا رو بخاطر همه چیز حتی شهادت همسر سابقم شکر میکنم .چون اونو به ارزوش رسوند و بنده مخلص خودشو گلچین کرد و امانتی که نزد ما بود رو پس گرفت .. من و محسن تلاشمون اینه امانت های عباس رو به بهترین وجه ممکن پرورش بدیم و .....امروز قراره مرکز پرورش فکری فرزندان شهدای مدافع رو که مکانش خونه من و عباسه افتتاح کنیم و اسم این مکان و به یاد همسرم شهید عباس محمدی میزاریم محسن اومد کنار دراتاق فرزانه اماده ای بریم ... بله اقایی... دفترو بستمو گذاشتم تو کشو چادرمو سرم کردم محسن عباس و بغل کرد و منم فاطمه رو ... هردو با گفتن بسم الله و توکل بر خدا از خونه خارج شدیم ... ادامه زندگی من و محسن با خوشی در کنار بچه ها و خدمت به خانواده شهدا گذشت وخیلی از این فعالیتمون راضی بودیم ...عباس و فاطمه الان پنج سالشونه و من بچه دو ماهه محسن و باردارم... و همچنان خدارو شاکرم بخاطر این زندگی از تو هم ممنونم عباسم فرشته زندگیم ... پــــــــــــــایــان نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📗📘📙📔📕📓📒📘