eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11.4هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•°•°• _نه اون هنوز آماده نشده...عرض دیگه ای داشتم... اگه ممکنه چند لحظه بشینید.... با تعجب بهش نگاه کردم و روی صندلی ای که بهش اشاره کرده بود نشستم. +من در خدمتم با کمی مِن مِن کردن شروع به صحبت کرد: _راستش... چیزه... راستش یه چند وقتیه که... و بعد مکث کرد. وااای! این چرا حرف نمیزنهههه داشتم روانی میشدم... منم که کنجکاااو!! +چند وقتیکه چی آقای صبوری؟ از جاش بلند شدو رفت سمت در و منم مبهم نگاهش میکردم... _چند وقتیکه میخوام به شما بگم، (به چشمام نگاه کردو ادامه داد) :_ با من ازدواج میکنید؟؟؟!!! و بعد سریع درو باز کردو رفت بیرون... چشمای من چهار تا شده بود! نههه مگه میشه؟! بود؟! همین خودمون بود؟؟؟😂😓 دارم خواب میبینم?!! یه نیشگون از خودم گرفتم که از خواب پاشم اما آیییی دردم گرفت!😭 نه من بیدااارم😓😂😭 یک ربعی گذشت تا به خودم بیام و صحبتای و هضم کنم. واقعا مونده بودم چیکارکنم! ازاتاق رفتم بیرون و داشت یک لیوان آب میخورد. تا منو دید سرشو انداخت پایین. منم سرمو انداختم پایین و گفتم: +جواب رو بهتون میگم... خداحافظ -خدانگهدارتون... . زهرا دوید سمتم و باخنده پرسید: _چیه؟ چرا لپ هات گل انداخته... جوابی ندادم و زهرا رو کشوندم سمت بوفه... پشت یکی از نیمکت ها نشستیم و یه آبمیوه دِبش خوردیم... یکم از التهاب درونم کاسته شد! تمام ماجرارو برای زهرا تعریف کردم... _خب...پس که اینطور! حالا جوابت چیه؟ +معلومه! منفی! _برو گمشو! پسر به این خوبی ! از خداتم باشه😒 +وا...خب هرکس یه عقیده و نظری داره... . یک هفته از اون ماجرا میگذره... و من خوب فکرامو کردم... امروز بازهم قراره برم دفترش تا جوابو بهش بگم... . تقه ای به در زدم ورفتم داخل. +سلام. _سلام خوش اومدین... بفرمایین بشینین. نشستم روی کاناپه. _خب... نظرتون چیه خانوم جلالی؟ . ⬅ ادامه دارد...