eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11.2هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ به دخترش میگفت: وقتے گره‌هاۍ بزرگ به کارتون افتاد از خانم "س" کمک بخواید گره‌هاے کوچیک رو هم از بخواید براتون باز کنند .. :) 💔 ✨🍃 💕💕💕
•‹🇮🇷🗞›• شھیدابراهیم‌همت؛ هروقت‌‌مےخواست‌‌! برای‌بچہ‌هایادگاری‌بنویسہ‌مینوشت: "من‌کان‌لله،کان‌الله‌له" هرکےباخداباشہ‌خدابااوست... 💕🧡💕
☆∞🦋∞☆ • شهـدا، هدفشون‌ شهادتـــــ نبود! اونا‌ فقط‌ مسیر‌ رو‌ درستـــــ انتخابـــــ ڪردن.. بین‌ راه‌ هم‌ شهادتـــــ بهشون‌ داده‌ شد..(: ‌ اللّهُم عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ الفَرج 🌿 💕💙💕
♥️🕊•• ✨ یھ‌رفیقی‌برایِ‌خودت‌‌انتخاب‌کن ، که‌هروقت‌کنارش‌‌بود‌ی‌ نتونی‌گناه‌کنی . . خجالت‌‌بکشی‌و‌به‌‌حرمت‌پاك‌بودن‌‌ کارهایِ‌رفیقت‌‌دست‌به‌‌گناه‌‌نزنی . .🙂✌️🏾 🌿' 💕❤️💕
🌸🍃 💌 کلاه‌زمستانی‌که‌شهیدخرازی‌رانجات‌داد به صورت لباس شخصی سوار اتوبوسی در کردستان شد. آنقدر اتوبوس تکان می‌خورد که کودکِ کُردی که همراه پدرش کنار آنها نشسته بود دچار استفراغ شد. او کلاه زمستانی‌اش را زیر دهان کودک گرفت. کلاه کثیف شد. پدر بچه خواست بچه‌اش را تنبیه کند. با لبخند، مانع شد و گفت: کلاه است می شوییم پاک می‌شود... *** مدت‌ها بعد در عملیاتی سردار خرازی و رفقایش محاصره شدند. کاری از دستشان برنمی‌آمد. رئیس گروه دشمن که با نیروهایش به آن‌ها نزدیک شده بود ناگهان اسلحه‌اش را کنار گذاشت، سردار را در آغوش گرفت و بوسید؛ صورتش را باز کرد و گفت: من پدر همان بچه‌ام... با رفتار آن روزت مرا شیفته‌ی خودت کردی. حالا فهمیدم که شما دشمن ما نیستی. 📚 حدیث خوبان، صفحه ۲۵۴
داشت‌شهید‌میشد . . نفساۍ‌آخرش‌بود . . بہش‌گفتم‌حاجۍبیا‌یکم‌آب‌بخور . . گفت‌میخواۍمنو‌شرمنده‌آقا‌کنۍ؟💔 آب‌و‌بزار‌واسه‌مجروحین! - بچه‌ها‌شہدا‌اینطوری‌بودنا! یه‌گردان‌با‌یه‌قمقمه‌آب‌سر‌میکردن ¦↫ ¦↫ ❄️🌨☃🌨❄️
┄═🍃🌷🍃═┄ 💌 💐وقتی یه پست جدید به شهید عبدالله اسکندری پیشنهاد شد، خیلی طول کشید تا همسرم این مسئولیت را بپذیرد اما وقتی که قبول کرد،خیلی تلاش کرد تاخدایی ناکرده در این مسئولیت کوتاهی نداشته باشد. خوب به خاطر دارم، تا ساعت ۱۱الی ۱۲ شب سر کار بودند. 🌿یک بار به ایشان گفتم: آقا اگر شما یک مقدار ازکارتان کم کنید واستراحت کنید، بهتر است. روح سالم و جسم سالم خیلی بهتر کار می کند. اما ایشان با همان مهربانی و لبخند همیشگی شان گفتند: این مسئولیت زمان محدودی به من واگذارشده است، فرصت من برای استراحت خیلی کم است. نمی خواهم شرمنده شهدا باشم. می خواهم در روز حساب و کتاب جوابگوی کسی نباشم. شاید در طول یکی دو ساعت اگر خداوند یاری کند، بتوانم گره از کار کسی باز کنم. 🌷دیدار با خانواده شهدا هر پنج شنبه بود که من هم در این دیدارها شرکت می کردم. ایشان من را همسر شهید معرفی می کردند و وقتی از ایشان می پرسیدم که چرا؟ درپاسخ من می گفتند: شما همسر شهید آینده هستید. ✍به نقل از: همسر شهید
💌 ‎‌‌‎‌‎ 🏥بیمارستان شلوغ بود. گرمای هوا همه را از پا انداخته بود. دکتر سِرُم وصل کرد و گفت: «بهش برسید، خیلی ضعیف شده.» براش کمپوت گیلاس آورده بودند. هر کاری کردند، نخورد. ☀گفت: «این‌ها که تو بیمارستان‌اند، همه مثل من گرمازده شده‌اند.» به همه داده بودند، باز هم نخورد. 🍒 گفت: «هروقت همه‌ی بچه‌های لشکر کمپوت گیلاس داشتند بخورند، من هم می‌خورم.» 📚 کتاب فرمانده؛ خاطراتی از سردار شهید حاج حسین خرازی🌷
┄═🌿🌹🌿═┄ 💌 «شهید غلامحسین ابولحسنی»🌷 🖼 بعد از شهادت غلامحسین، هر وقت که دلم هوای پسرم را می‌کند، در خلوت شب پارچه‌های سفید را از روی عکس‎هایش کنار می زنم و تا صبح با پسرم خلوت می‎کنم. با او حرف می‎زنم، نوازشش می‎کنم، درد و دل می‎کنم و حرف‎های دلم را با او در میان می‌گذارم و آرام آرام اشک می‎ریزم. 🌀در یکی از همین شب‎ها که تا دیر وقت با عکس‎هایش حرف می‎زدم و اشک می‎ریختم، سردرد عجیبی گرفتم. بدنم از تب می‎سوخت و سردرد کلافه‎ام کرده بود. نمی‌دانم چطور در آن حالت خوابم برده بود. صبح که از خواب بیدار شدم، سرم همچنان درد می‎کرد، تازه بیدار شده بودم که ناگهان زنگ در به صدا در آمد. در را که باز کردم دختر برادرم وارد خانه شد. ⁉️با تعجب پرسیدم: «چه اتفاقی افتاده که صبح به این زودی آمده‎ای». با نگرانی و دلهره جواب داد: «دیشب خواب غلامحسین را دیدم، او به من گفت که مادرم خیلی ناراحت است و سرش درد می‏ کند و بعد از من خواست تا به خانه شما بیاییم و از لای کتابی که در طاقچه هست، قرص سردردی را که در آنجا گذاشته به شما بدهم.» 📖بعد از شنیدن این حرف با دختر برادرم آن کتاب را پیدا کردیم و در کمال بهت و حیرت از لای کتاب، همان دارویی را که غلامحسین گفته بود، برداشتیم. از آن اتفاق به بعد، من دیگر زیاد بی‌تابی نمی‌کنم زیرا همیشه احساس می‌کنم که غلامحسین نمرده است و مرا می‎بیند و او همیشه مواظب من است.» ☁️راوی: مادر شهید 📚برگرفته از کتاب امتحان نهایی نویسنده: امیر رجبی ‎‌ 💕💜💕💜
💌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔹با وضو راه می رفت، دائم‌الوضو بود! موقع اذان خیلی ها می رفتند وضو بگیرند، ولی حسن اذان و اقامه را می گفت و نمازش را شروع می کرد. ☘می‌گفت: «زمین جای جمع کردن ثوابه حیف زمین خدا نیست که آدم بدون وضو روش راه بره؟ 📖 کتاب یادگاران ، جلد ۲۵، ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💕❤️💕❤️
🍃🌷✨ ما یافتیم آنچہ را دیگران نیافتند ما هـمہ افق هـاے معنویت را در تجربہ ڪردیم... عشق را هـم امید را هـم ڪرامت را هـم شجاعت را هـم عزت را هـم و هـمہ ے آنچہ را ڪہ دیگران جز در مقام شهـادت نشنیدہ اند ما بہ چشم خود دیدیم، ما معناے جهـاد اصغر و اڪبر را درڪ ڪردیم... و پادگان دوڪوهـہ بہ اینهـمہ شهـادت خواهـد داد. 🇮🇷 شهید مرتضی آوینی🌷 💕🧡💕🧡
°•🌱 🌸 اگر براے خدا جنگ مۍ ڪنید ... احتیاج ندارد ڪه بـه من و دیگرے گزارش ڪنید! گزارش را نگہ دارید براے قیامت... اگر ڪار براے خداست گفتنش براے چیست؟! 💛✨