eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11.3هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
حسبناالله: 👈 برتری هنر بر ثروت حکیم فرزانه ای پسرانش را چنین نصیحت می کرد: عزیزان پدر! هنر بیاموزید، زیرا نمی توان بر ملک و دولت اعتماد کرد، درهم و دینار در پرتگاه نابودی است، یا دزد همه آن را ببرد و یا صاحب پول، اندک اندک آن را بخورد، ولی هنر چشمه زاینده و دولت پاینده است. اگر هنرمند تهیدست گردد، غمی نیست زیرا هنرش در ذاتش باقی است و خود آن دولت و مایه ثروت است، او هر جا رود از او قدرشناسی کنند، و او را در صدر مجلس جا دهند، ولی آدم بی هنر، با دریوزگی و سختی لقمه نانی به دست آورد. 📗 ✍ محمد محمدی اشتهاردی مردی در گوشه ای به راز و نیاز به درگاه الهی می پرداخت و چنین می گفت: خداوندا، کریما، آخر دری بر من بگشای. صاحبدلی از آن جا گذر می کرد سخن مرد شنید و گفت:   ای غافل این در کی بسته بوده است! 👈 خار و جوانی مولوی مثلی می آورد، می گوید: شخصی خاری را در سر راه مردم کاشته بود؛ این خار بزرگ شد. گفتند: آقا بیا این خار را بِکَن. گفت: دیر نمی شود، حالا می کَنیم، یک سال دیگر می کَنیم! سال بعد بوتۀ خار بزرگتر شد، ولی خارکَن چطور؟ پیرترشده. گفتند: بیا بِکَن. گفت: دیر نمی شود، بعد می کَنیم. سال به سال بوتۀ خار بیشتر رشد می کرد، بیشتر ریشه می دوانید، تنه اش کلفت تر، خارهایش تیزتر و خطرش بیشتر می شود؛ امّا خارکن پیرتر و از نیرویش کاسته می شد. می خواهد بگوید: این ملکات رذیله، اخلاق فاسد، روز به روز در وجود تو مثل آن بوتۀ خار بیشتر رشد می کند، بیشتر ریشه می دواند، تنه اش کلفت تر، خارهایش تیزتر و خطرش بزرگ تر می شود، ولی تو خودت روز به روز پیرتر می شوی و از نیرویت کاسته می شود.  وقتی که جوان هستی مثل یک آدم قوی و نیرومندی هستی که می خواهد یک نهال را بکند. به سرعت می کَنی، ریشه اش را هم می کنی، امّا وقتی که پیر شدی، مثل یک آدم سست قوه ای هستی که می خواهد یک درخت قوی را با دست خودش بکَند، هر چه زور می زند درخت از ریشه در نمی آید. 📗 ✍ علیرضا رجالی گویند: روزی خلیفه از محلی می گذشت، دید که بهلول، زمین را با چوبی اندازه می گیرد. پرسید: چه می کنی؟ گفت: می خواهم دنیا را تقسیم کنم تا ببینم به ما چه قدر می رسد و به شما چه قدر؟ هر چه سعی می کنم، می بینم که به من بیشتر از دو ذارع (حدود یک متر) نمی رسد و به تو هم بیشتر از این مقدار نمی رسد. 👈 آبلیموی تقلبی وبال عطار باشی صاحب منتخب التواریخ می نویسد در کربلا عطاری که مشهور به تقوا بود مریض می شود و مرضش طولانی می گردد یک نفر از دوستان به عیادتش می رود و می بیند از وسائل زندگی و خانه چیزی برایش نمانده، حصیری زیر پایش و متکائی زیر سرش هست، این آقای تاجر به چنین روزی افتاده است! پسرش وارد شد گفت: پدر برای نسخه امروز پول نیست تا دوا بخرم، متکای زیر سرش را به او داد و گفت: این را هم ببر و بفروش ببینم راحت می شوم یا نه؟ دوست عیادت کننده می پرسد مطلب چیست؟ می گوید: من در کربلا نمایندگی فروش آبلمیوی شیراز داشتم، آبلیمو وارد می کردم به مبلغ گزاف می فروختم، ناگهان در کربلا تب حصبه عمومی شد و طبیب ها مداوای عام کردند که آبلیمو نافع است، روز اول کاری نکردم، از فردا به خودم گفتم چرا آبلیمو را ارزان بفروشم حالا که خریدار فراوان دارد، دو برابر و بعد چند برابر کردم، مردم بیچاره هم ناچار می خریدند. بعد دیدم آبلیمو دارد کم می شود و هر چه گران می کنم می خرند ولی تمام می شود، شروع کردم آب در آبلیمو کردن و سپس آبلیموی مصنوعی و تقلبی درست کردم، مال فراوانی به دست آوردم، لیکن چندی بعد بستری شدم، در اثر این بیماری آنچه پول آبلیمو به دست آوردم دادم تا امروز که دیدی همین متکا باقی مانده بود این را نیز دادم ببینم راحت می شوم یا نه؟ فاعتبروا یا اولی الابصار. 📗 ✍ سید ابوالحسن حسینی روزی هارون از ابن سماک موعظه و پندی خواست. ابن سماک گفت: ای هارون! بترس از این که در بهشتی که به وسعت آسمان ها و زمین است، برای تو به اندازه جای پایی نباشد. 👈 طلا های مرد خسیس مردی خسیس تمام دارایی اش را فروخت و طلا خرید و آنها را در گودالی در حیاط خانه اش پنهان کرد. هر روز به طلاها سر می زد و آنها را زیر و رو می کرد. تکرار این کار یکی از همسایگانش را مشکوک کرد تا اینکه او یک روز مخفیانه به گودال رفت و طلاها را برداشت. روز بعد مرد خسیس به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت و شروع به شیون و زاری کرد و مدام به سر و صورتش می زد. رهگذری او را دید و پرسید: چه اتفاقی افتاده است؟ مرد حکایت طلاها را بازگو کرد. رهگذر گفت: این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست، تو که از آن استفاده نمی کنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟ 👌ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست بلکه در استفاده از آن است. 👈 سحر خیز باش تا کامروا با
هدایت شده از 
👈 اثر دعای پدر در 8 سال دفاع مقدس خاطرات بسیاری وجود دارد رزمنده مخلص می گفت در رزمگاه بودم خمپاره دشمن کنارم افتاد و منفجر شد ترکش های آن به پیکرم مخصوصا صورتم پاشید و آن را پاره پاره کرد. بی هوش شدم پس از حدود هفت ساعت به هوش آمدم خود را در بیمارستان روی تخت دیدم دکترهای متخصص پس از مدتی معالجه در مورد جراحی پلاستیک صورتم گفتند باید به خارج از کشور برای معالجه اعزام شوم آنچه مایه تعجب دکترها بود این بود که همه صورتم آسیب دیده بود جز دو چشمم که با آن همه ظرافت هیچگونه صدمه ندیده بود. آنها علتش را نمی دانستند ولی خودم می دانستم و آن اینکه پدری داشتم که کور بود حدود 20 سال عصاکش پدرم بودم او برایم دعا می کرد و می گفت پسرم امیدوارم کور نشوی. 📗 ✍ نادر مهربان 👈 بزرگترین ریسمان در حالات شیخ انصاری نوشته اند روزی یکی از فضلا در مجلس بحث شیخ گفت: خوابی برای شما دیدم ولی خجالت می کشم نقل کنم. شیخ فرمود بگو: عرض کرد دیشب در خواب شیطان را دیدم طنابهای مختلف نازک و ضخیم داشت، پرسیدم این طناب ضخیم برای کیست؟ گفت برای استادت شیخ انصاری است، خیلی زور می خواهد تا شیخ را بکشانم، دیروز به هر زحمتی بود او را به دام انداختم، تا بازار او را کشاندم ولی طناب را پاره کرد و فرار نمود، این خواب نمی دانم حقیقت دارد یا نه؟ شیخ تبسم کرد و فرمود: ملعون راست گفته است، دیروز در منزل چند میهمان زن به ما وارد شدند، به من پشنهاد کردند مقداری میوه برای مهمانان بگیرم، و چون در منزل از خودم پولی نداشتم به سراغ پولی که جهت نماز و روزه و ختم قرآن از شخصی در منزل ما امانت بود رفتم و به عنوان قرض برداشتم که به بازار بروم و میوه تهیه کنم، بعد که پول رسید جایش بگذارم، تا به درب مغازه رسیدم ناگهان به خود آمدم و گفتم مرتضی شاید مردی، از کجا زنده بمانی و قرضت را ادا کنی. برگشتم و پول را به جای خودش گذاشتم، این است پاره کردن طناب ضخیم. جالب، قسمت آخر این رویا است که آن فاضل محترم گفت: از شیطان پرسیدم طناب من کدام است؟ نگاهی به من افکند و گفت: تو نیاز به طناب نداری. 📗 ✍ سید ابوالحسن حسینی 👈سپاسگزارى و حق شناسى لقمان لقمان حكيم، آن پير روشن ضمير و باتجربه، مدتى برده شخصی بود كه چندين غلام دیگر داشت. ولى در ميان غلامان، لقمان را بسيار دوست داشت، تا آن جا كه هرگاه مى خواست غذا بخورد، نخست آن را نزد لقمان برده، تا او ميل كند و بعد به عنوان تبرك جويى، نيم خورده لقمان را با ميل و اشتياق مى خورد. در يكى از روزها خربزه اى براى ارباب لقمان به هديه آوردند، ارباب در محضر لقمان نشست و آن خربزه را پاره كرد و قطعه قطعه نمود و به لقمان داد، لقمان آن قاچ هاى خربزه را از اربابش مى گرفت و مى خورد، و وانمود مى كرد كه بسيار شيرين است و از روى ميل و اشتها مى خورد. وقتى ارباب مشاهده كرد كه لقمان با علاقه مى خورد، همه خربزه را كه به صورت 18 قاچ نموده بود جز يك قاچ، به لقمان داد، و لقمان همه را خورد، و ارباب همان يك قاچ را براى خود نگه داشت. وقتى كه ارباب همان يك قاچ ته مانده خربزه را به دهان گذاشت، دريافت كه مثل زهر، تلخ است. از تلخى آن، زبانش آبله زد و گلويش سوخت و حالش به هم خورد. ارباب به لقمان گفت: اين قاچهاى بسيار تلخ را چگونه خوردى؟ با اين كه همه تلخ بود، چرا از خوردن آن خوددارى نكردى، مى خواستى عذر و بهانه اى بياورى و اين قاچهاى تلخ را نخورى؟! لقمان در پاسخ گفت: ماهها و سالها تو به من غذاهاى شيرين و گوارا و مطبوع داده اى، اينك كه يك بار تلخ شده آيا سزاوار است من آن را نخورم و به آن اعتراض كنم، و نمك خور و نمكدان شكن گردم، بلكه رسم حق شناسى و سپاس گزارى اقتضا كرد تا همان نيشها را نوش بدانم و چهره در هم نگيرم. 👌پس اى بنده خدا تو غرق نعمت هاى خداوند هستى، هرگاه در زندگى، مختصر تلخى ديدى ناشكرى نكن. 📗 ✍ مرحوم محمدی : بعضی آدم‌ها «کَانَّهُم خُشُبٌ»... انگار چوب‌اند... تا عصبانی می شوند، آتش می‌گیرند،  و همه جا را دودآلود می‌کنند، همه جا را تیره و تار می‌کنند، اشک آدم را جاری می کنند. ولی بعضی‌ها این طور نیستند؛  مثل عودند. وقتی یک حرف می‌زنی که ناراحت می‌شوند، و آتش می‌گیرند، بوی جوانمردی و انصاف می‌دهند، و هرگز نامردی نمی‌کنند. 👌این است که وجود نازنین امام صادق سلام الله علیه فرمود: «هر کس را می‌خواهی بشناسی، در وقت عصبانیت، در وقت خشم بشناس.» 👈 فقیر و هندوانه فروش گویند فقیری به نزد هندوانه فروشی رفت وگفت هندوانه‌ای برای رضای خدا به من بده فقیرم وچیزی ندارم. هندوانه فروش درمیان هندوانه ها گشتی زد وهندوانهٔ خراب و بدرد نخوری را به فقیر داد. فقیر نگاهی به هندوانه کرد و دید که به درد خوردن نمیخورد، مقدار پولی را که به همراه داشت به هندوانه فروش داد و گف