برهوتی بی انتها پیش چشم های خستهاش
گسترده شده ، جایی میان دیروز هایی که نیامدند
و فردا هایی که شاید نیایند ..
لب های خشکیدهاش ، بی آنکه شکوهای
کنند ، خاک را میمکند ؛ نه از سر انتخاب ،
که از سر ناچاریِ عریانیِ زندگی ..
چشمان باریکش را محکم میبندد ،
انگار اگر نبیند ، درد راهی به دلش پیدا نمیکند ؛
انگار تاریکیِ پلك هایش بتواند جای خالیِ
قرصی از نان را پر کند ..
یا جای خالیِ مادری که دیگر نمیداند
بوسهاش طعم دارد یا نه ؛
دستان کوچکش ، که هنوز فرق نان و اسباب بازی
را نمیدانند ، در باد تاب میخورند ؛ نه برای بازی ،
که برای التماس ..
التماس به باد ، خاك ، آسمان و ... هرچیزی که
وعدهای از بودن ، در آن هست ؛
دنیا برایش بزرگ است ، آنقدر که گم شده
در حجمِ بی اعتناییاش .. !
و کوچك است ، آنقدر که تمام وسعتش ،
به گودی شکمش خلاصه میشود ؛
- او روزه نیست ، چون باور ندارد که افطار
میآید ..
- او صبور نیست ، فقط دیگر گریه ندارد ..
- او کودک است ، اما کودکیاش را گوشهای
جا گذاشتهاند ، میان بمب و بی توجهی و
بشقاب هایی که سالهاست پر نشدهاند .. ؛
در گلوی کوچکش ، جهان گیر کرده ؛
جهانی که با صدای بلند از عدالت میگوید !
اما در عمل ، گرسنگی را آزاد گذاشته تا
کودکان را یک به یک ببلعد ؛
[ لَا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا ] .
-
شیخ السکوت ؛
-
#فور .