eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
9.8هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
21هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
مدح و متن اهل بیت
💦⛈💦⛈💦 #قسمت_نهم ♥️عشق پایدار♥️ دراین هنگام یوسف میرزا که منتظر ورود عروس زیبایش بودبا شنیدم دادوهو
💦⛈💦⛈💦 ♥️عشق پایدار♥️ آقاعزیز وبتول بی خبراز انچه که پشت سرشان میگذشت وبیخبراز رنج عبدالله ومرگ این مردخدا از روستایی به روستای دیگر میرفتند وطبق تصمیم اولیه شان میخواستند به روستای اقا عزیز بروند واما هنوز درراه رسیدن به ولایت اقاعزیز بودند,چون اقاعزیز مرد محتاطی بود وبسیار دوراندیش,صلاح ندید که به دهات خودش برود چون احتمال اینکه خانزاده بخواهد درپی بتول به ابادی انها بیاید ,احتمال دور از عقلی نبود پس تصمیم گرفت درروستایی به دوراز ابادی بتول وولایت خودشان ساکن شوند.... اولین روز رسیدنشان به حسین اباد بود ,عزیز اقا پرسان پرسان خانه ی کدخدای ده را پیدا کرد ,کدخدا رحمت مردی دنیا دیده وبزرگوار بود وقتی با عزیزاقا برخورد کرد دانست ادمی فهمیده وباکمالات است کلبه ای روستایی درنزدیکی خانه اش که بی استفاده مانده بود به این زوج جوان داد ,زوجی که این اولین لانه ی,عشقشان یا بهتربگویم حجله ی عروسیشان بود. عزیزاقا خیلی کارها بلدبود منتها زیردست کل محمد,پدرمرحومش,سواد خواندن ونوشتن وهمچنین حفظ وقرایت قران آموخته بود ,پس درروستای (حسین آباد)ساکن شدند وتصمیم گرفت دراین دنیای وانفسا مشق قران کند وبه بچه های روستا درس قران دهد ....چرخ روزگار میچرخید ومیچرخید وزندگی بتول وعزیز بر چرخی نو قرار گرفته بود,زندگی به دور از عزیزان اما در کنار یار ودلدار ومردمی ساده دل ومهربان,بتول بازهم خدا را شکر میکرد واین زندگی سراسر سختی وفراق را بر عروس ارباب بودن ترجیح میداد وباخود مدام میگفت:نترس بتول..نترس میگذرد...خوب یا بد میگذرد..ان شاالله در روزی دیگر دوباره به دیدار خانواده هم میرسیم. ادامه دارد .... واقعیت 🌿🍁🍂🍁🌿
مدح و متن اهل بیت
یامهدی: 💖عشق مجازی💖 #قسمت_نهم چندروزی ,علی رغم میل درونی ام هیچ جوابی به پیامهاش ندادم. تااینکه ا
یامهدی: 💖عشق مجازی💖 روزها برام پرازهیجان شده بود از صبح علی الطلوع تا اخرشب وگاهی نیمه های شب ,خودم بودم وموبایلم, همش هم درچت کردن باسهند خلاصه میشد. تواین مدت پنج ,شش باری رفتم خونه ی خودمون سرزدم ,تقریبا هفته ای یکبار,امشب شب جمعه بود ,فریده دخترعموم که قبلا همدم خاله خانم بود زنگ زده بود وگفته بود که ,شوهرش رفته جایی وتنهاست واز انجا که دلش برای خاله خانم تنگ شده,امشب رامیاد تاکنارخاله باشه,خاله هم مرا مرخص کرد تا امشب راکنارخانواده ام باشم. بااینکه چندین هفته بودازخونه دوربودم وفرصت این نبود شب خونه ی خودمون باشم,همش احساس بی قراری میکردم. نمیدونستم چمه,هیچی خونه ی بابا برام جذابیت نداشت.تاجایی که مادر هم متوجه این بی قراریم شده بود وگفت:نسیم جان چندوقت رفتی خونه ی خاله ,با خونه ی بابات غریبه شدی؟ اما مادر نمیدونست که این درد عشق است گریبان گیرم شده,اخه توخونه ی بابا خبری ازوای فا نبود که به سهندپیام بدهم از طرفی شماره ای هم ازش نداشتم تابایک زنگ,دل بی قرارم را آرام کنم.... بالاخره باهر مشقتی بود شب به صبح پیوند خورد,پاشدم نماز صبحم راخوندم ,چای دم کردم وصبحانه هم اماده... وقتی مامان اومد ومیز پروپیمون صبحانه رادید گفت افرین ,میبینم خاله خانم کلی خونه داری یادت داده,الان وقتشه که عروست کنم هاااا باخجالت گفتم:ان شاالله یه داماد پولداررررر نصیبت بشه😊 به خانه ی خاله رسیدم ,اهسته دررابازکردم وبی سروصدا داخل شدم,دیدم خاله تواشپزخانه داره نهار ظهرش را که عموما یا اب پز بود ویاکبابی,اماده میکرد. سلام کردم ویه بوسه ازلپای توپلش گرفتم وبه سرعت رفتم اتاقم. لباسها درآوردم ونت را روشن کردم... چقدددد پیام از سهند داشتم. نفس جیگر خانمم هنوز نیامدی؟؟ زود انلاین بشو ,یه مطلب مهم را باید بهت بگم ومن بی خبراز نقشه ای شوم ,مشغول جواب دادن شدم... دارد..... 💦⛈💦⛈💦⛈ نویسنده
10.mp3
6.61M
"هیچکس به من نگفت...!" 📝 🔟 🎙 به کلام : مصطفی صالحی 🎼 تنظیم: بابک رحیمی 📕 برگرفته از کتاب ((هیچکس به من نگفت)) نوشته حسن محمودی
وارد کافه شدیم نگاهی به اطراف کردم واقعا زیباست فضایی دنج ☺️ با کاغذ دیواری های بنفش🌈☂️که روی آن گل های سفید حک شده بود به سمت میز دو نفره رفتیم. صندلی را به سمت خودم کشیدم و روی آن نشستم صندلی بنفش با میز کوچک روی آن گلدان نقره ای رنگی بود آرامش خاصی به من می داد لیلی نگاهی به من کرد چی می خوری قهوه ☕️ فقط؟ آره خانم پیشخدمت با ظاهری نه چندان مناسب جلو آمد در حالی که موهایش از مقنعه بیرون آمده بود و آرایش غلیظی کرده بود گفت چیز دیگری میل ندارید؟! لیلی سری به نشانه نفی تکان داد خانم پیشخدمت رفت نگاهی به لیلی کردم واقعا یک دختر جوان مجبور هست در چنین مکانی کار کند و با چنین ظاهری فکرش را بکن چقدر می تواند برایش مزاحمت ایجاد کنند ،لیلی آهی کشید آره درست می گویی خیلی آزار دهنده هست 💔😐 راستی اوضاع محل کارت چطور پیش میره راضی هستی؟! نه اصلا چطور! 😳 خوب دائم پسر های جوان در محیط یا حتی مرد های متاهل مزاحمم می شوند و به بهانه مختلف می خواهند صحبت کنند راستش؛ راستش می خواهم استعفا بدهم چون دیگر تحمل ندارم، چند باری با مدیرم صحبت کردم و در مورد مشکلات گفتم اما اصلا گوشش👂بدهکار نیست 😱 دلشوره ی ناگهانی در دلم ایجاد شد نکند صدر قصدش... حمله در ذهنم تمام نکردم دوست ندارم فکر های پلید آشوب درونم را بیشتر کند بفرمایید نوش جانتان ببخشید خانم بله شما واقعا با این پوشش در این محیط مورد سو استفاده قرار نمی گیرید منظورتون را نمی فههم بی خیال ممنون بابت قهوه خانم جوان در حالی که گره ابرویش هایش را باز می کرد گفت خب... حرفش را ادامه نداد و رفت نویسنده :تمنا🥰💐
🎬: رقیه نگاهش را به صورت زیبای دخترش که بی شباهت به او نبود، دوخت و گفت: جاسم چه پسر خوبی ست! قلبی به صافی آینه دارد، می خواستم به طرفش بروم که با اشاره دست به من فهماند از او رد شوم. من هم راه حرم امام حسین ع را در پیش گرفتم و او هم خودش را به من رساند و وقتی مطمئن شد که کسی در تعقیب من نیست، کنارم آمد و پرده از نقشه شوم عمویت و ابو معروف برداشت. باورت میشود، آن اتومبیل و راننده اش از آن ابومعروف هستند و آن راننده مأمور است بعد از زیارت و هنگامی که ما قصد سفر به ایران را کردیم، ما را به روستایی که ابومعروف در آنجا مال و املاک و خدم و حشم دارد ببرد و در آنجا تو را به عقد ابومعروف و من هم به عقد عمویت درآورند. محیا آهی کشید و دستش را جلوی دهانش گرفت و گفت: اوه خدای من! چه نقشه دقیق و حساب شده ای! حالا چاره چیست؟! چگونه از چنگ این دو آدم مکار بگریزیم و بعد ناگهان فکری به ذهنش رسید و گفت: نکند...نکند جاسم هم مأمور پدرش باشد؟! رقیه سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: جاسم با هر حرفی که میزد خون خودش را می خورد، او تو را بیشتر از آنچه که فکرش را می کنی دوست دارد و حالا از تو دل بریده چون میداند پدرش نخواهد گذاشت این وصلت صورت گیرد، او گفت من می خواهم به شما کمک کنم تا ثابت شود هنوز مرد و مردانگی در عراق نمرده است. محیا که کمی احساساتی شده بود گفت: من که لیاقت جاسم را ندارم اما از الان به حال همسرش غبطه می خورم، گرچه مهدی هم دست کمی از جاسم ندارد، او هم مردی بی نظیر است که هرکسی لایق وصل او‌ نمیشود و ناگهان متوجه شد نام مهدی را آورده و ناخوداگاه مادرش هم از علاقه او به مهدی باخبر شده، چهره اش از شرم سرخ شد و با حالتی دستپاچه گفت: نگفتید، جاسم چگونه می خواهد به ما کمک کند؟ رقیه نفسش را آرام بیرون داد و گفت: قرار شد طی امشب و فردا، مقداری از وسائلی که مورد نیازمان هست را زیر چادر به حرم مطهر امام منتقل کنیم تا راننده و احیانا فرد دیگری که مأمور به پاییدن ماست، متوجه قصدمان نشود یعنی بعد از ما چمدانی خالی بر جای خواهد ماند وبس... فردا هم به طریقی که جاسم نقشه اش را کشیده از حرم امام به حرم حضرت عباس می رویم و از آنجا گویا راه دررویی در پشت ساختمان حرم وجود دارد و از آنجا فرار خواهیم کرد، تا دست تقدیر ما را به کجا کشاند... رقیه فکر می کرد گریز از عراق به همین راحتی است اما نمی دانست چه بازی هایی روزگار برایش رقم زده ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
🎬: مهدی از جا بلند شد و همانطور که کمک می کرد تا استکان ها را جمع کند گفت: نمی دونم، یه موضوع اتفاق افتاده که شک کردم محیا و پسرش زنده باشند رقیه روی زمین کنار مهدی زانو زد و دست مهدی را در دست گرفت و گفت: تو رو خدا پسرم، جان صادق همه چی را بگو برام. رضا هم که براش جالب بود از روی مبل پایین آمد و کنار مادرش نشست و گفت: جناب سرهنگ چی شده؟! اگر خبری از خواهرم شده بگین..من...من خسته شدم بس که هر روز چشم باز می کنم و گریه های مادرم برای محیا را می بینم. مهدی روی زمین نشست و گفت: صادق با یه دکتر برخورد کرده که یک گردنبند عین همون که محیا به صادق داده، گردنش بوده و بعد آهسته تر ادامه داد این گردنبندها یک جفت عین هم بودن یکی برای من یکی برای محیا، محیا از خودش را گردن صادق مندازه و منم اون زمان که دنبال محیا رفتم خرمشهر به طریقی گردنبند را به دست محیا رسوندم و از طرفی اسم اون دکتر کیسان بوده، من و محیا برای اسم بچه هامون هم برنامه ریزی کرده بودیم... هنوز حرفهای مهدی تمام نشده بود که رقیه دستش را روی قلبش گذاشت و همانطور که اشک از چهار گوشه چشمهاش جاری شده بود گفت: یعنی...یعنی ممکنه که محیای من زنده باشه؟! رضا نگاهی به مهدی و مادرش کرد و گفت: یعنی برای یه گردنبند و یه اسم میگین... مهدی سرش را تکان داد و گفت: من حس می کنم این دکتر را ندیده میشناسم و بعد گوشی اش را بیرون آورد و شماره عباس را گرفت. چند بوق خورد و بعد صدای مردانه عباس در گوشی پیچید: سلام آقا مهدی گل، به به چی شد یاد ما کردین؟! مهدی لبخندی زد و گفت: ما یاد شما هستیم اما شما ما را تحویل نمی گیرید و آهسته میاین و آهسته میرین، ما الان خونه شما هستیم عباس گفت: به قول شما ایرانی ها زهی سعادت، صابخونه اید شما که.. در این هنگام صدای رقیه بلند شد، عباس، آقا مهدی خبر از محیا داره.. عباس با لحنی متعجب گفت: چی می گیه رقیه خانم؟! مهدی زیر چشمی نگاهی به رقیه و رضا کرد و از جا برخاست و همانطور که به طرف پنجره می رفت گفت: حالا بهتون میگم، فقط قبلش بگین آخرین نفری که ابو معروف را دید کی بود؟! میشه شماره اش را بهم بدین؟ عباس نفسش را آرام بیرون داد و گفت: ابو زید بود که شهید شدن چرا؟! مهدی که انگار وار رفته بود گفت: خدا رحمتش کنه، آیا چیزی تونسته بود درباره محیا و پسرش از ابو معروف حرف بکشه؟! عباس کمی سکوت کرد و گفت: والله اونجور که شهید می گفت او گرگ پیر هیچی لو نمیده و فقط میگه مگر تو خواب محیا و بچه اش را ببینید، البته بعد از مرگ ابو معروف من خیلی دنبال خانواده اش گشتم، دو تا زن پیر داشت که هنوز هم تکریت هستن اما اون دو زن اذعان کردند که سالها با ابو معروف ارتباطی نداشتند و اصلا نمی دونند اون کجا زندگی می کرده، ابومعروف مغز متفکر داعش بود، شاید اگر بتونیم یکی از رئیس روسای داعش را گیر بندازیم اطلاعات خوبی راجع به او داشته باشه، حداقل روشن می کنه که محل زندگیش کجا بوده و کجا آمد و شد می کرده ... مهدی همانطور که خیره به پرده آبی رنگ پنجره بود زیر لب زمزمه کرد: اگر بفهمیم با چه نامی آمد و شد میکرده شاید بشه ردش را زد.. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
مدح و متن اهل بیت
#روایت_انسان #قسمت_نهم🎬: آدم و حوا در بهشت برزخی به خوبی روزگار می گذراندند و این برای ابلیس بسیار
🎬: آدم و حوا آرام و قرار نداشتند، مدام گریه می کردند و ضجه می زدند آنچنان گریه کردند که اشک چشمانشان بر زمین جاری شد. در این هنگام فرشته خداوند بر آدم نازل شد، او می خواست چیزی را به آدم یاد آوری کند و اسرار توبه و بازگشت به خداوند را به او بیاموزد. پس به آدم فرمود تا کلمات و انوار مقدسی را که در عالم غیب آسمان ها مشاهده کرده بود بر زبان جاری کند، گویا می بایست مشاهدات عالم غیب به ملاقات و فهمیدن منجر شود تا توبه حضرت آدم مقبول درگاه ربوبی قرار گیرد. حال آدم پشیمان از عمل خود بود که جبرئیل به او فرمود: ای آدم! هر چه می گویم تکرار کن جبرئیل واژه هایی را می گفت و آدم با گفتن هر واژه به ملاقات با آن کلمه نائل میشد و حسی عجیب و ناگفتنی به او دست می داد. جبرئیل فرمود، تکرار کن: الهی یا حمید بحق محمد، یاعالی بحق علی، یا فاطرالاسماوات والارض بحق فاطمه، یا محسن بحق الحسن، یا قدیم الاحسان بحق حسین... آدم تکرار کرد و با هر کلمه ملاقات نمود تا اینکه به پنجمین واژه رسید«یا قدیم الاحسان بحق حسین» در این زمان بغضی عجیب بر گلوی حضرت آدم نشست و وقتی کلمه پنجم را ملاقات کرد اندوهی جانکاه و گریه ای شدید به او دست داد. آدم همانطور که باران چشمانش بی امان می بارید رو به جبرئیل فرمود: چرا من را چنین می شود؟! در این هنگام جبرئیل با لباس عزا نازل شد و فرمود: این فرزندت مصیبتی به او وارد می شود که تمام مصیبت های عالم در مقابلش هیچ است. آدم با همان حزن کلامش سوال نمود: آن مصیبت چیست؟ جبرئیل فرمود: فرزند تو در حالیکه تشنه لب است و در کنار آب حضور دارد، کشته می شود، او از وطن خویش دور است و یاران و فرزندانش را به شهادت می رسانند و غریبانه سر از تنش جدا می کنند، خیمه هایش را آتش می زنند و اهل حرمش را اسیر می کنند، سر از تن خود و یارانش جدا می کنند و سرهای مقدسشان را در شهرها می گردانند... گویا جبرئیل شده بود روضه خوان و در زمین مجلس عزای حسین به پا کرده بود، هر روایت جبرئیل خنجری بر قلب آدم فرود می آورد، گریهٔ آدم شدت گرفته بود و به جایی رسید که بر سر زنان حسین حسین می گفت در این هنگام... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
آشتی با امام عصر10.mp3
12.84M
. 📚 مجموعه شنیدنی: «آشتی با امام عصر(عج)» 👈🎧 : «توبه، ضرورت امروز » ✍🏻برگرفته از کتابی با همین نام نوشته: دکتر علی هراتیان 🎙 به کلام و تنظیم : = ┅❅⊰𑁍⊱⊰⊱⊰𑁍⊱⊰⊱⊰𑁍⊱❅┅
جلوے آیینه🪞 رفتم مانتو را مرتب ڪردم مقننه را جلو تر از همیشه ڪشیدم تاموهاے بیشترے زیر مقننه باشد ڪیفم را برداشتم و به سمت پله ها دویدم هیجان زیادے داشتم حس مثبت دورنم موج میزد مامان به سمت پله ها آمد ویشڪا چرا این مانتو پوشیدے ؟ چرا مامان خیلے مناسب هست خیلے گشاد است اصلا بهت نمیاد چرا این قدر صورتت بے روح شده ! مامان دارم میرم دانشگاه مهمانے ڪه نمیرم ڪه بخواهم مانتوے ڪوتاه بپوشم و آرایش ڪنم از ڪنار مامان رد شدم و به آشپزخانه رفتم لقمه نانے گرفتم و به سمت در ورودے رفتم مامان امروز از دانشگاه دیر میام عصر با بچه ها میریم خرید دیر نڪنے بابا امشب میاید خونه مے خواهیم دورهم باشیم در بستم و تا خیابان پیاده رفتم به خیابان ڪه رسیدم نسبت به روز هاے نگاه هاے ڪمتر روے خودم احساس مے ڪردم تصمیم داشتم امروز با اتوبوس به دانشگاه بروم بعد از ده دقیقه اتوبوس جلوے ایستگاه توقف ڪرد سوار شدن جمیعت زیادے داخل اتوبوس بود در گوشه ایستادم دستم را بالا بردم تا میله را بگیرم با دست دیگرم ڪیف را محڪم گرفتم سعے ڪردم تعادلم را حفظ ڪنم بعد از پیاده و سوار شدن از دو اتوبوس به دانشگاه رسیدم وارد محوطه شدم نگبهان نگاه تعجب برانگیز به من ڪرد و بر خلاف روز هاے گذشته چیزے نگفت من هم با سڪوت از ڪنار او گذشتم وارد ڪلاس شدم نگین ،پگاه نگاهے به من ڪردند براے چے این ریختے شدے ؟ سلام✋🏻 سلام چقدر لباس گشاد پوشیدے ویشڪا سرت به جایے خورده تو ڪه مے گفتے دانشگاه فرقے با مڪان دیگرے نداره مهم نیست چه لباسے بپوشم چقدر شلوغ مے ڪنید این لباس من مشڪلے نداره حس خوبے به من مے دهد چقدر نگهبان به من گیر بدهد مانتوے ڪوتاه است ، نگین و پگاه با سڪوت نگاهے به هم ڪردند تا ظهر ڪلاس داشتیم موقع ناهار به سمت سلف دانشگاه رفتیم،بچه ها بیاید امروز بریم خرید مے خواهم چند تا مانتو بخرم باشه اما اگر بخواهی این تیپ مانتو را را بخری ، این تیپ مانتو ها 🧥چه اشڪالے دارد؟ هیچ فقط به تو نمیاد 😬 فڪر بدے نیست من هم امروز ماشین آوردم این طورے یڪ تفریح هم مےڪنیم نویسنده :تمنا 😘😍
به به سلام خانم ستاره سهیل شدی سلام خوشگل چطوری تو ؟ هیچ از فراق یار می سوزیم 🍂😢 بی معنی آخر یار تو کجا بود! یک ذره مغز داخل سرت نیست تو را میگم دیگه حالا واقعا چ خبر هیچی اتفاق های خوبی نیفتاده چی شده ؟ 😱 همسر نرگس شهید شده 🍂 چی میگی درست شنیدم متاسفانه بله کی این اتفاق افتاد پگاه جان پای تلفن که نمی تونم بگم باید ببینمت اصلا خانه نرگس برای تسلیت بریم آخه آخه نداره نرگس کلی برای تو زحمت کشیده است الان کجایی ؟ تو خیابان دقیقا کجایی ؟ پگاه حوصله ندارم میرم خونه لباس عوض کنم بیا اونجا باش یک ساعت بعد پگاه تماس گرفت من در خانه هستم از پله ها تند پائین رفتم وردشاد با حالتی متعجب جلو آمد و پرسید ویشکا کارات معلوم حال هست حالا چرا مشکی پوشیدی ؟ عجله دارم بعد میگم از خانه خارج شدم سوار ماشین پگاه شدم صدای ضبط ماشین زیاد بود و رشته ی افکارم را پاره می کرد لطفاً خاموشش کن ویشکا نگفتی چرا کلانتری رفتی ؟! شایان مضنون به قتل شده منم به عنوان شریک قاتل می شناسند چه روزگاری درست کرده این پسره ی آسمان جول برای من ... نفس را در سینه حبس کردم بعد با فشار آن را خارج کردم چته ویشکا 😥 نمی دانم چطوری توی چشمای نرگس نگاه کنم اگر واقعاً کار شایان باشه چی ؟ بیست دقیقه بعد به خانه نرگس رسیدیم چند بار زنگ آیفون را زدم کسی جواب نداد تپش قلبم زیاد شد استرس زیادی تحمل می کردم با گوشی نرگس تماس گرفتم جواب نداد استرسم چند بار برابر شد در آخر تماس با مریم خانم گرفتم اتصال برقرار شد سلام مریم خانم سلام عزیزم چطوری؟! ببخشید از نرگس خبر دارید بله پیش من هست باشه پس ما میام نرگس بببینم ☔️ قدمتون بر چشم نویسنده : تمنا 🥰☘