#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
#قسمت_سی_و_ششم
.
.
-لا اله الا الله...فک نکنم خواستگاری جرم باشه البته شاید توی محله شما جانبازی جرم حساب بشه...نمیدونم...ولی آقای محترم...شما حرفاتونو زدین منم میخوام حرفامو بزنم...
.
-گوش میدم فقط سریع تر چون کلی کار دارم...😑
.
-اقای تهرانی اینجا نیومدم درباره نحوه تامین زندگیم و این چیزها حرف بزنم..صحبت درباره این چیزها جاش توی جلسه خواستگاریه البته اگه اجازه بدید.
امروز فقط اومدم فقط درباره دلم حرف بزنم...
اقای تهرانی من حق میدم شما نگران اینده دخترتون باشید ولی...
اقای تهرانی
من همه جا گفتم که عشق اول من جهاد و شهادته و همونجور هم که میبینید تو راه این عشقم پاهامو از دست دادم..
قطعا همسر ایندم هم که عشق زندگیم حساب میشه به همین اندازه برام مهمه و پاهام که چیزی نبود حاضرم سرم رو هم برای خوشبختیش از دست بدم و چیزی کم نزارم.😔
.
وقتی صحبت هاشون به اینجا رسید با خودم دل دل میکردم که بیرون برم یا نه😯
استرس عجیبی داشتم😔
پاهام سست شده بود...ولی اخه ریحانه از چی میترسی؟! مرگ یه بار شیون هم یه بار...
مگه اینهمه دعا نخوندی که سالم برگرده از سوریه؟!
خوب الان برگشته و پشت در خونت وایساده.
چرا این دست و اون دست میکنی...
اگه دلش بشکنه و دیگه بر نگرده چی؟!😯
.
اب دهنمو قورت دادم و در رو اروم باز کردم..😯
.
اقا سید وسط حرفاش بود.
.
یهو بابام گفت:
-تو چرا اومدی دختر😠
.
-بابا منم یه حرف هایی دارم😔
.
-برو توی خونه شب میام حرف میزنیم😡
.
-نه...میخوام ایشونم بشنون
.
-گفتم برو توی خونه😡
.
که اقا سید گفت:
اقای تهرانی همونجور که گفتم امروز اومدم فقط نظر ایشونو بشنوم و نظر هیچکسی به جز ایشون برام مهم نیست.پس بهتره حرفشونو بزنن
.
-نظر ایشون نظر پدرشه😑
.
-بابا...نه😔
.
-چی گفتی؟!😠
.
-بابا من نمیدونم توی ذهن شما از این آقا چی ساختید😔
کسی ساختید که که دنبال پول شماست یا هر چیز دیگه😐
نمیدونم دربارشون چه فکری میکنید و نظرتون چیه...
حتما فکر میکنید فقط این اقا خواستار ازدواج با من و... هست و یکی هست مثل بقیه خواستگارام
.
اما باید بهتون بگم که منم...😶
.
تو تمام اون دقایقی که احسان خواستگاریم اومده بود و من جواب رد دادم من توی فکرم این اقا بود😶
علت عوض شدن و تغییر پوشش و ظاهرم دلیل شروعش این اقا بود..😶
.
اصلا اول من به ایشون ...😶
.
سید سرشو پایین انداخته بود و هیچی نمیگفت و بابا هم هر دیقه تعجبش بیشتر میشد😯
.
-بابا جان...
فکر کنم با این حرفهام فهمیده باشین نظر من و شما یکی نیست😔
.
#ادامه_دارد .
نويسنده✍🏻
#سید_مهدی_بنی_هاشمی . .
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سی_و_ششم
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
به روایت امیرحسین
.....................................................
محمد_وعلیکم السلام برادر
_ تو دوباره صبح زود زنگ زدی به من؟
محمد _ اولا که بچه بسیجی جواب سلام واجبه ، دوما که پدر مادر من به من یاد ندادن که 12 ظهر صبح زوووده.
_ چییییییییییییی؟ 12 ظهر ؟؟؟؟؟ وای خاک بر سرم دانشگاه😱😱😱😱
با این حرف من محمد زد زیر خنده
_ وای بدبخت شدم تو میخندی ؟ ساعت 8 کلاس داشتم.
محمد_ حقته . تا تو باشی انقدر نخوابی.
_ راستی مگه تو کلاس نداشتی؟
محمد_ بله. تموم شد. استاد ضیایی هم عرض کردن سلام برسونم خدمتتون شاگرد خرخون کلاس.
_ تا چشات دراد.
محمد_ خب حالا. زنگ زدم بگم امشب هئیت دیر نکنی دوباره گوشات رو بکشن. یه وقت دیدی دوروز دیگه به عنوان رفتگر گوش دراز ثبت نامت کنن راه بری با گوشات زمینو تمیز کنی 😂.
_ خوشمزه. مزه نریز 😒
محمد_ باش. چون تو گفتی 😂
_ دیگه مصدع اوقات نشو میخوام بخوابم
محمد_ کم نیاری از خواب؟
_ تو نگران نباش. یاعلی
محمد_ ان شاالله خواب داعش ببینی. علی یارت
خدایا این دوست منم شفا بده.
.
.
.
ساعت 6 با آلارم گوشی بیدار شدم ، سریع حاضرشدم و رفتم دم اتاق پرنیان ، در زدم و منتظر جواب شدم.
پرنیان_ بله؟
_ ابجی حاضری؟
پرنیان _ امیر داداش توبرو من با ریحانه سادات میام.
_باشه. مواظب خودت باش.
.
.
.
_ سلااام علیکم
حاج آقا _ سلام . آفتاب از کدوم طرف در اومده اقا زود تشریف اوردید؟ هفته پیش که ماشالا گذاشتی لحظه آخر.
_ خوب هستید حاج آقا؟ میگما .... چیزه ..... چه خبرا؟
با این حرف من محمد,و سجاد و علی و محمد جواد که تو حسینیه بودن با حاج آقا زدن زیر خنده .
حاج آقا_ الحمدالله . نپیچون منو بچه . 😏.
بعد خطاب به بچه ها گفت
_ من برم تا جایی کار دارم میام تا ساعت 8 .
محمدجواد_ بفرمایید شما حاج آقا خیالتون راحت .
.
.
تقریبا همه کارا تموم شده بودو هنوز نیم ساعت مونده بود به شروع هئیت. چایی و قند و قرآنا و مفاتیح ها هم همه آماده بود.
یه دفعه محمد جواد گفت _ راستی سید ( بنده) اون روز ؛ دربند ؛ قضیه چی بود؟
_ اوووووووه محمد جواد چه حافظه ای؟ چهارشنبه هفته پیشو میگی؟
محمدجواد_😂اره
_ داداش موفق باشی.
محمد_ تو زنده بمون راوی ایندگان شو.
_ پیشنهاد خوبیه.
محمدجواد_ عه بگو حالا. اخه رفتی اونجا مثلا آب بگیری. آب نگرفتی. اعصابتم داغون تر شد.
با پرسش محمد جواد یاد اون روز افتادم. واقعا وقتی اون صحنه رو دیدم اعصابم بهم ریخت. شاید درست نبود که اون حرف رو به اون دختره بزنم. شاید اینجوری از حجاب بیشتر زده بشه ولی چی بهش میگفتم ؟ اصلا شاید همون حرف براش یه تلنگر بوده باشه . ای کاش میتونستم دوباره ببینمش که بدونم نتیجه کارم چی بوده.....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
چشم من و شوق وصال
قلب تو و عشق محال
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سی_و_ششم
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
#رمان_بانوی_پاک_من🥀
#قسمت_سی_و_ششم
"زهرا"
از وقتی لیدا بهم گفت که کارن اونو برای ازدواج انتخاب کرده اصلا یه جوری شدم.یک لحظه که کلا انگار دنیا جلو چشام سیاه شد بعدشم نمیدونم چرا
بی حوصله بودم و دوست داشتم تو اتاقم بمونم.
نمیدونم چه حسی بود اما هرچی بود از بودنش احساس خوبی نداشتم.بدجور به روحیه ام لطمه وارد کرده بود.
همش ازخودم میپرسیدم چرا لیدا؟اصلا مگه لیدا میتونه کناربیاد با شرایطش؟درسته نمازنمیخونه و به دین و اسلام پایبند نیست اما مسلمونه.خدارو باور داره.
یا باخودم میگفتم کارن و ازدواج؟آخه کارنی که من میشناختم اهل ازدواج نبود و احساس و عاطفه نداشت.
یا اینکه چرا عمه قبول کرده؟اون که باخانواده ما مشکل داره.از همه مهم تر،اینکه برای پسرش بهترین دخترا رو انتخاب میکنه.چرا فامیل؟اصلا چرا لیدا؟
این سوالای مسخره بیشتر گیجم میکرد و کلافه میشدم.نمیخواستم به هیچ کدومشون فکر کنم اما وقتی خوشحالی لیدا رو میدیدم دوباره همه چراها میومد تو ذهنم.
نمیدونستم چرا اما فکرمو خیلی مشغول کرده بود.دست خودم نبود این حال و روزم.
ازحدسایی هم که میومد تو سرم به شدت نفرت داشتم و ازش دوری میکردم.
سرنمازام الکی گریه ام میگرفت و نمیدونستم این اشکای لعنتی چرا انقدر اذیتم میکنه.
ازخدا میخواستم دلمو آروم کنه و زندگیمو به سابق برگردونه.
دو روز بعد از شنیدن خبر از لیدا زنگ خونمون به صدا دراومد و مامان با هول و ولا اومد طرفم و گفت:کارنه مادر اومده با لیدا حرف بزنه برو بگو اماده بشه.
دلم هری ریخت اما رفتم و صداش زدم.اونم خوشحال مشغول حاضرشدن،شد.
از اتاقش اومدم بیرون و رفتم تو اتاق خودم.کارن نشسته بود تو پزیرایی و مامانم داشت براش چای میبرد.من هم که اصلا توان رویارویی با کارن رو نداشتم،رفتم تواتاقم و درو بستم.
با حالی گرفته نشستم رو تختم و مقاله درسیمو برداشتم تا مطالعه اش کنم اما صدای صحبتای کارن و لیدا که به وضوح از اتاق بقلی شنیده میشد،تمرکز رو ازم گرفت.
ناخودآگاه چیزهایی شنیدم.
_ببین لیدا من رو مسئله ازدواج باتو خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که باید زودتر اقدام کنم.چون با توجه به وضعیتم واقعا احتیاج به یک همراه دارم.اگه هستی که هماهنگ کنم فرداشب بیایمواسه خاستگاری.
دیگه نتونستم گوش بدم و سریع از اتاقم رفتم بیرون.
باسرعت رفتم سمت دستشویی و صورتمو زیرشیر آب گرفتم.
سردی اب پوستمو آروم کرد اما التهابمو نه.
من چرا اینجوری میشدم.این رفتارا یعنی چی؟چرا ازشنیدن این حرفا اینهمه آشفته شدم؟
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_ششم
#بخش_اول
❀✿
درباز و پدرم مقابلم ظاهر میشود. باتعجب بہ صورتم خیره میشود.یڪ دفعہ لبخند پهن و عمیقے میزند و دستهایش را براے بہ اغوش ڪشیدنم باز میڪند. سرم راڪج و سلام میڪنم. بہ اغوشش میروم و سرم راروے شانہ اش میگذارم
پدر_ عزیزم.خوش اومدے....
_ مرسے!
سرم رااز روے شانہ اش برمیدارد و باناباورے بہ چشمانم زل میزند...
_ عمو میگفت حسابے عوض شدے!! من باور نمیڪردم... وقتے تهران بودیم....فڪر ڪردم زمزمہ هات همش از روے احساسہ! بہ قولے.....جو گرفتہ بودت!
وبعد میخندد...
سرم راپایین میندازم.خوشحالم ڪہ راضے است!.... چمدانم را میگیرد و پشت سرش میڪشد. مادرم چاقوے بزرگ استیل دردست بہ استقبالم مے اید. ذره هاے ریز گوجہ روےلبہ ے چاقو، نشان میدهد ڪہ درحال درست ڪردن سالاد است!... باخوشحالے صورتم را میبوسد و میگوید: الهے قربونت برم ڪہ دوباره شدے محیا خانوم خودم!!.. برات غذایے ڪہ دوست دارے درست ڪردم!!!
تشڪر میڪنم و ڪش چادرم رااز سرم ازاد میڪنم. پدرم بہ شانه ام میزند
_ برو باباجون... برو بالا لباسات رو عوض ڪن ڪہ خستہ راهے! ... شام حاضرشہ خبرت میڪنم!
سرتڪان میدهم و ڪشان ڪشان از پلہ ها بالا میروم.
هنوز چندپلہ بالا نرفتہ بودم ڪہ مادرم صدایم میزند
_ نمیخواے ڪادوت رو همینجا باز ڪنے ماهم ببینیم؟!.... ڪے بهت داده؟؟!
لبم را میگزم..
_ فڪ ڪنم بالا باز ڪنم بهتره!.. ازطرف.... یلدا و یحیے است!
_ باشہ!...دستشون درد نڪنہ!
بدون معطلے ار پلہ ها بالا میروم. دلم براے خانہ حسابے تنگ شده بود!! دراتاقم را بسختے باز میڪنم و داخل میروم...همہ چیز مرتب است...بوے تمیزے میدهد! هیچ چیز تغییر نڪرده...عجیب است! مادرم براے خودش دڪوراسیون عوض نڪرده. چادر و روسرے ام را درمے اورم و روے تخت میندازم. باعجلہ روے زمین میشینم و ڪادو را مقابلم میگذارم. نفسم را درسینہ حبس و بہ یڪباره ڪاغذرنگے رویش را پاره میڪنم....
ازدیدن صحنہ مقابلم خشڪ میشوم... دهانم باز میماند و بغض میڪنم.مثل دیوانہ ها بینش لبخند میزنم!
دستم راروے تصویر میڪشم و لبم را جمع میڪنم... از آن چیزے ڪہ گمان میگردم بهتراست!..دستم راروے شیشہ اش میڪشم.... و باتجسم لبخند شیرین یحیے بہ ڪما میروم!
هدیہ ام یڪ قاب بود...قابے از یڪ طرح!.. درقاب سیدمرتضے اوینے پشت دوربینش نشستہ بود و از یڪ دختر ڪہ روے تپہ هاے خاڪے نشستہ بود فیلم میگرفت!!... دخترمن بودم ڪہ یڪ دست رازیر چانہ زده و بایڪ دست دیگر چادر را روے لبهایم ڪشیده بودم...
❀✿
روزے چندبار مقابلش مے ایستادم و محو مفهومش میشدم... روے طرح سیدمرتضے فوڪوس شده بود و من ڪمے دور تر نشستہ بودم!! پایین تصویر نام نقاش باخط خوش نوشتہ شده بود... یحیے باهدیہ اش باعث شد دیگر نترسم!... و غیرمستقیم از تصمیمم حمایت ڪرد...و بہ من فهماند ڪہ مسیرم را درست انتخاب ڪرده ام!
هشت روز از برگشتنم گذشت و دلم هرلحظہ تنگ و تنگ ترشد!! .... گاها بہ خانہ ے عمو زنگ میزدم و بہ بهانہ ے حرف زدن با یلدا، حال یحیے را مے پرسیدم. بعضے وقتها صدایش را از پشت تلفن مے شنیدم ڪہ درحال صحبت با آذر یا عمو بود.... قلبم بہ تپش مے افتاد و نفسم بند مِ امد.... روز نهم یلدا صبح زود بہ تلفن همراهم زنگ زد
❀✿
دست از مرتب ڪردن رو تختے ام میڪشم و تلفن را جواب میدهم.
_ جان دلم؟
یلدا_ سلام دختر. چطورے؟!
_ خوبم!... توخوبے؟! صبحت بخیر.
یلدا_ راستے صبحت بخیر...نہ خوب نیستم!
بغض بہ صدایش میدود! یڪ دفعہ دلشوره میگیرم.... دهانم گس میشود و گلویم طعم زهرمار میگیرد
_ یلدا؟! چے شده؟!
بہ یڪباره صداےگریہ اش در گوشم مے پیچد
_ رفت...همین الان...رفت!
_ ڪے؟!...ڪے رفت؟
گرچہ میدانستم منظورش چہ ڪسے است! اما باورش برایم ممڪن نبود.... اورفت! این ممڪن نیست... اورفت بے آنڪہ بفهمد رفتار خوبش مرا بند بہ خودش ڪرده...
_ یحیے... داداشم رفت...
بغضم را فرو میبرم...سڪوت اختیار میڪنم و بہ قاب نقاشے روے دیوار خیره میشوم....
_ محیا؟...چرا ساڪت شدے! یچیزے بگو تا دق نڪردم.
یڪے باید پیدا شود تا من را دلدارے بدهد!
_ عزیزم... دعاڪن بہ سلامت بره و برگرده!
_ سلامت...یحیے سلامت و عافیت رو تو شهادت میبینہ! نمیگم غلطہ...ولے...
و صداے هق هق زدنش دلم را میسوزاند...
_ میفهمم....سختہ! اذر خوبہ؟! عموچے؟
_ مامان؟!...هیچے ازهمین نیم ساعت پیش ڪہ یحیے پاشو از در بیرون گذاشتا مامان نشست و بق ڪرد...زل زده بہ دستش ...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_ششم
#بخش_دوم
❀✿
_ نچ!..توجاے گریہ باید هواشو داشتہ باشے...یمدت بگذره ڪنار میاید! خودت میگفتے یحیے بچہ موندن نیست!
_ غلط ڪردم گفتم! دستے دستے فرستادیمش لب خط!! میگفت شاید چهل روز طول بڪشہ... شایدم دوماه!
_ دوماه؟؟
_ اره!... نمیگہ دق مرگ میشیم!
بے اراده زیرلب میگویم: دوماه....چقدر طولانے!
_ چے گفتے؟
_ هیچے!
_ محیا ! خیلي مسخره اے. زنگ زدم ارومم ڪنے! خودت عین ننہ مرده ها شدے!
_ البتہ دور ازجون!
_ اره! ببخشید...دور ازجون!محیا وقتے داشت میرفت ڪلے بہ خودش رسید! انگار داشت میرفت عروسے! میگفت قدم اول حل شد!...ایشالا تهشم حل ڪنن!
بغضم را فرو میبرم...دیگر نمیخواهم چیزے بشنوم
_ ببین ابجے...مامانم صدام میزنہ!...باید ...ب...برم...
دروغ گفتم! میدانم....اما چاره چیست؟!.اینڪہ یلدا از او بگوید و من... دردلم رخت بشویند و چشمانم مدام از دلتنگے پر شود!!
_ اخ شرمنده!برو!..دعاڪن تروخدا!..فعلا قربونت برم.
_ خداحافظ
بے معطلے تلفن را قطع و روے میز پرتش میڪنم. سرم را بین دودست میگیرم.... جلوے چشمانم مے ایی... حتم دارم لباس رزم بہ تنت مے اید!... لبخند تلخے میزنم
و بامچ دست اشڪم راپاڪ میڪنم...درد دارد ها!دوست داشتن را میگویم!
❀✿
ظرفهارا در ڪابینت مے چینم و درافڪارم دست و پا میزنم...جمعہ ے دلگیرے است. از غروبش بیزارم! قلبت میگیرد...ازبچگے همینطور بود! ساعتها ڪند میگذرد.اصلاگویے عقربہ ها نمے چرخند. حالت تهوع دارم! باز ویار ڪردم. ویار عشق!!مادرم باصندل هاے شیڪ و سرخابے اش پشت سرم رژه مے رود و ظرفها را ڪنار دستم میگذارد. اهے میڪشد و یڪ دفعہ میپراند: یحیے خیلے ماهہ!سوریہ ماه مے خواهد... بچہ هاے بے شیلہ پیلہ، خوب ڪسے رفت.
رفت؟! سرم تیر میڪشد.انقدر نگویید رفت رفت!نرفتہ بمیرد ڪہ! اه!
لبم را گاز میگیرم..دهانم طعم خون میدهد. مگر چقدر محڪم بود؟!... چانہ ام میلرزد.سردم شده!... لعنتے!دستم بہ یڪ پیش دستے میخورد و روے زمین مے افتد.صداے خرد شدنش درفضا مے پیچد... مادرم دستش را روےسینہ ام میگذارد و ارام بہ عقب هلم میدهد..
_ حواست ڪجاست بچہ؟!برو عقب پات زخم نشہ!
یڪ قدم عقب میروم. گیجم! نمیخواهم حرف بزنم! اگرزخم شود اتفاقے نمے افتد!با یڪ چسب زخم دوا میشود.دوست داشتن چہ؟! دوا ندارد.یڪ قدم دیگر عقب میروم، ڪف پایم یڪ دفعہ میسوزد... ابروهایم درهم میرود ، پاے راستم را بالا مے گیرم... قطرات شفاف و براق روے زمین میچڪد.. زخم شد!
حرڪت نمیئنم و بہ قطراتے ڪہ پے درے روے هم سر میخورند خیره میشوم... صداے مادرم را دیگر نمیشنوم.... فقط سایہ اش را میبنم ڪہ دورم میدود و دنبال دستمال میگردد...از پشت شانہ هایم را میگیرد و ڪمڪ میڪند روے صندلے پشت میز بشینم...ڪف پایم را نگاه میڪند...گنگ میشنوم
_ شیشہ رفتہ تو پات!...باید درش بیارم!...
بغض میڪنم...از شیشہ؟!...نہ!...نمیدانم... با قیچے ابرو شیشہ را بیرون میڪشد... هین ڪشیده و ارامے میگویم و پایم را جمع میڪنم. زیرپایم پارچہ میگیرد و دورش را با باند میبندد... میگوید عمیق است! مثل دوست داشتن من!.
زمین را طے میڪشد...قطرات خون پخش میشوند...رگہ هاے رنگے رو بہ شفافیت میروند و میمیرند!... دستم را میگیرد و تاڪید میڪند پایم راروے زمین نگذارم!... شاید مجبور شویم بخیه اش بزنیم!...لی لی کنان به پذیرایی می روم و روی مبل می شینم... ڪاش رابطہ ام را بامادرم طورے میساختم ڪہ میشد مثل یڪ دوست بہ او از احساسم بگویم..هیچ ڪس از هیچ چیز خبرندارد! جز خدا و من، بنده ے خدا!
بہ پایم زل میزنم. یاد ان روز درپارڪ مے افتم. چقدر نزدیڪ بہ من ایستاده بود! چقدر نگران بود! عصبے و ڪلافہ مراقب بود تا زمین نیفتم، لبخندڪجے میزنم و بہ مادرم نگاه میڪنم.
زمین اشپزخانہ را جارو میزند.تڪہ هاے شیشہ زیر نور برق میزنند. صداے ڪشیده شدنشان روے سرامیڪ سوهان روحم میشود.. چشمانم را میبندم و سعے میڪنم بہ صدایشان بے توجہ باشم...همان لحظہ صداے زنگ خانہ بلند میشود. پدراست! از سرڪار برگشتہ. مادرم همچنان با جارو برقے مشغول است...حتما نشنیده!.. دستم راروے دستہ ے مبل میگذارم و بزور بلند میشوم. لے لے ڪنان سمت ایفون مے روم... بین راه خستہ میشوم و چندلحظہ مڪث میڪنم...دوباره صداے زنگ بلند میشود. با بے حوصلگے دوباره راه مے افتم...نفس نفس زنان گوشے ایفون را برمیدارم و میپرسم:بلہ؟!
درصفحہ نمایش اش ڪسے را نشان نمیدهد.
_ بفرمایید؟!!... بابا شمایے؟!
جوابے نمے شنوم... عصبے میگویم: لطفا مزاحم نشید!
گوشے را میگذارم. بہ هربدبختي ڪہ میشد چرخیدم ڪہ دوباره مزاحم زنگ زد.
هوفے میگویم و باحرص گوشے را برمیدارم: بلہ؟!! زبون ندارید؟!!
صدایے درگوشے میپیچد: گل اوردم...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
, رمان ناحله
#قسمت_سی_و_ششم
+من دارم میرم ،کاری نداری؟
_نه مامان خدانگهدار
+مراقب خودت باش عزیزم!خداحافظ
به ساعت نگاه کردم ۲ بود زمان از دستم در رفته بود.
محکم شیمیو بستم و رفتم سراغِ زیست که تلفنم زنگ خورد!!!
با خوشالی جواب دادم
_بح بح سلام عروس خانوم
+سلام عزیزم خوبی؟
_هعی بدک نیسم تو خوبی؟ آقات خوبه؟
+مام خوبیم خدا رو شکر!!!
چه خبرا؟
_ سلامتی
+یه چیزی بگم؟
_دوچیز بگو!
+قراره فردا شهید بیارن اونم گمنام!
هیئتِ داداشم اینا مراسم دارن تووووپ!!
گفتم اگه دوس داری با خانواده یا بی خانواده تشریف بیاری !
_بازم شهید میارن؟
دم عیدی اخه؟
چرا؟
+وا!!! مگه چندتا شهید آوردن؟ تازه!دم عید که بهتره .
حالا اصراری نمیکنم .
داداشم گفت به دوستام اطلاع بدم که هیئت شلوغ شه مراسمِ شهداس زشته !
_اها قبول باشه ان شالله ولی من که مشغول درسم فعلا!
+اها باشه . هر طور مایلی عزیز.
ببخشید مزاحمت شدم به خانواده سلام برسون .
کاری نداری ؟
_نه مرسی بابت تلفنت !
+خواهش میکنم. خداحافظ
_خدانگهدار
تلفنو قطع کردم . نمیدونم چرا از حرفی که زدم تنم لرزید! دلم یجوری شد.
نمیدونم چرا احساس پشیمونی می کردم.
چه حسِ غریبی!
من تا حالا مراسم هیچ شهیدی نرفته بودم .نمیدونم چرا ایندفعه دلم شکست!
سرم گیج رف!
رو تخت دراز کشیدم
صفحه اینستاگراممو بازکردمو مشغول چک کردن پُستا شدم.
چشمم به پست محمد خورد .
عکس چندتا تابوت بود
روشم نوشته بود ۱۸!!!
چقدر آشنا بود برام.دلم لرزید ...
پست وبا دقت نگاه کردم زیرش نوشته بود "هر که شد گمنام تر زهرا خریدارش شود "
نمیدونم چم شده بود .
فوری تلفن ریحانه رو گرفتم .
بعد سه تا بوق جواب داد.
+جانم عزیز چیشده؟
_سلام گفتی مراسم کیه؟
+فردا چطور
_ساعت چند؟
+هفت غروب شروع میشه.
_اها باشه مرسی
+چیشد نظرت عوض شد؟
_نه همینجوری.
+اها باشه
_کاری نداری؟
+نه عزیز خداحافظ
فوری تلفنو قطع کردمو شیرجه زدم پایین .
_مامان مامان
+جانم
_میخان شهید بیارن فردا
میشه بریم؟
+بله بله؟ شهید؟اونوقت کی میخواد بره؟ شما؟ فاطمه خانم؟
_اذیت نکن دیگه اره . خواهش میکنم
+سرت به سنگ خورده یا آسمون به زمین اومده؟
_هیچکدوم . یه خواب عجیبی دیدم.
+که اینطور .عجب.
حالا کِی ؟
_نمیدونم ریحانه گفت ساعت هفت
مراسمشون تو هیئت شروع میشه!
+اها خوبه پس. اگه بابا بیاد میریم
قیافمو کج و کوله کردمو
_اههه بابا که صدساله دیگه نمیاددد
+خب اول اجازشو بگیر بعد!
کِنِف شدم با ی لحن خاص گفتم
_باوشه
راهمو کشیدم رفتم تو اتاق
حس خوبی داشتم .
یجورایی دلم شاد شد .
تایم زیادی نداشتم .میخواستم درسایِ فردامم جبران کنم به همین خاطر خیلی تند و فشرده درس خوندم .
حتی واسه شامم پایین نرفتم .
دیگه پلکم از خواب میپرید
به نگاه به ساعت کردم .
ساعت دو و چهل و پنج دقیقه . بعله !
چراغای اتاق و خاموش کردم و رو تختم دراز کشیدم .
یه قل هوالله خوندم که دیگه خستگی امونِ ادامو نداد و سر سه سوت خوابم برد.
با صدای آلارمِ گوشیم از خواب پریدم .
منگِ خواب بودم .
به زور پاشدم وضو گرفتمو نمازمو خوندم .
خواستم مامان اینارم بیدار کنم که دیدم از خواب اصلا نمیتونم رو پام بایستم.
رفتم رو تخت و دیگه چیزی نفهمیدم .
به سرو صورتم آب زدم که صدای قارو قورِ شکمم اجازه ی هر کار دیگه ای و ازم گرفت .
رفتم تو آشپزخونه که دلم ضعف رفت .
مامان سوسیس تخم مرغ درست کرده بود .
نشستم رو میز و مشغول شدم .
بعد اینکه حسابی سیر شدم از جام پاشدم ویه لیوان چایی ریختم برا خودم و نوش جان کردم .
با اینکه هنوز خوابم میومد ولی دلم نمیخواست درسام باعث شه امشب نَرَم.
پله ها رو دوتا یکی رفتم بالا ساعت ۷ و نیم صبح بود .
کتابامو برداشتم و ولو کردمشون رو زمین .به ترتیبی که میخواستم بخونم چیدم و شروع کردم .
هم مامان امروز نبود هم بابا برا همین راحت بودم .
___
دم دمای ساعت ۵ غروب بود که بابا اومد خونه .
با شنیدن صداها رفتم پایین و با یه لحن مهربون گفتم
_سلام بر پدر عزیزم
خیلی جدی گفت
+سلام خوبی؟
_شما خوب باشین عالی .
همینطور که داشت کمربند شلوارشو باز میکرد یه نگاه عجیب بهم انداخت و
+چیزی شده؟
_نه اصلا
نهار میخورین؟
+نه با دوستان خوردیم امروز!
_عجب!
مظلوم نگاش کردم و
_بابا جون؟ امشب جایی تشریف میبرین؟
+ اره جایی کار دارم چطور؟
_اخه چیزه!
میخان شهید بیارن این جا
+خب به سلامتی من چیکار کنم؟
_گفتم اگه میشه باهم منو شما و
مامان بریم ببینیمشون.
لبشو کج کرد
+شهید؟بریم ببینیم؟سینماس مگه؟
_عه باباجون اذیت نکنین دیگه خواهش میکنم.
+ما میخوایم بریم خونه ی آدمِ زنده تو نمیای!!!
اونوخ میخوای بری مرده ها رو ببینی؟
_اینجوری نگین تو رو خدا.