eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11.3هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
. . . . بعد اینکه زهرا و سید وارد شدن بابا رفت و راه پله رو نگاه کرد و برگشت تو و گفت شما رسم نداریم اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟!😆آقای مهندس چرا نیومدن؟!😊 . که مادر سید اروم با دستش اقا سید رو نشون داد و گفت ایشون اقای مهندس هستن دیگه ☺ . -با شنیدنش لحن صدای بابام عوض شد.. چون اشپزخونه پشت بابام بود نمیتونستم دقیق ببینمش ولی با لحن خاصی گفت شوخی میکنید؟! . که پدر سید گفت نه به خدا شوخیمون چیه...اقای مهندس و ان شا الله ماه داماد اینده همین ایشون هستن . با شنیدن داماد یه تبسم خاصی رو لب سید اومد و سرشو پایین انداخت☺ . ولی دیدم بابام از جاش بلند شد و صداشو بلند کرد و گفت : اقا شما چه فکری با خودتون کردید که اومدید اینجا؟؟ فکر کردید دختر دسته ی گل من به شما جواب مثبت میده... همین الانش کلی خواستگار سالم و پولدار داره ولی محل نمیکنه اونوقت شما با پسر معلولت پا شدی اومدی اینجا خواستگاری؟! 😡 جمع کنید آقا... . زهرا خواست حرفی بزنه ولی سید با حرکت دستش جلوشو گرفت و اجازه نداد😕 . پدر سید اروم با صدای گرفته ای گفت پس بهتره ما رفع مزاحمت کنیم😔 . -هر جور راحتید... ولی ادم لقمه رو اندازه دهنش میگیره... . -مادر و پدر سید بلند شدن و زهرا هم اروم ویلچر رو هل میداد به سمت در... . انگار آوار خراب شده بود روی سرم😢 نمیتونستم نفس بکشم و دلم میخواست زار زار گریه کنم😔...پاهام سست شده بود...میخواستم داد بزنم ولی صدام در نمیومد😢.. دلم رو به دریا زدم و رفتم بیرون... پدر و مادر سید از در خروجی بیرون رفته بودن و سید و زهرا رسیده بودی لای در . بغضمو قورت دادم و اروم به زور صدام در اومد و سلام گفتم...😢 . بابام سریع برگشت و گفت تو چرا بیرون اومدی😯...برو توی اتاقت . ولی اصلا صداشو نمیشنیدم.. . -زهرا بهم سلام کرد ولی سید رو دیدم که اروم سرش رو بالا اورد و باهام چشم تو چشم شد... . اشکی که گوشه ی چشمش حلقه زده بود اروم سر خورد و تا روی ریشش اومد.😢 . سرش رو پایین انداخت و اروم به زهرا گفت بریم... . و زهرا هم ویلچر رو به سمت بیرون هل داد... . بعد اینکه رفتن و در رو بستن من فقط گریه میکردم😭😭 . بابام خیلی عصبانی بود و فقط غر میزد...😠 مسخرش رو در آوردن😡 یه کاره پا شدن اومدن خونه ما خواستگاری . و رو کرد به سمت من و گفت: تو میدونستی پسره فلجه؟! . -منم با گریه گفتم😢بابا اون فلج نیست😢جانبازه😔 . -حالا هرچی...فلج یا جانباز یا هر کوفتی...وقتی نمیتونه رو پای خودش وایسته یعنی یه آدم عادی نیست😠 . .
❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ به روایت حانیه ......................................... حرفای امیرعلی رو باور داشتم ولی من همین جوری هم به زور شال سرم میکردم دیگه چه برسه به این که بخوام ده دور دور خودم بپیچمش. هوف. ولی چاره ای نبود ، آدمی نبودم که حرف مردم برام مهم باشه. ولی ظاهرا تنها برداشتی که از ظاهر من میشد داشت این بود که از خدامه موردتوجه پسرای لات قرار بگیرم ؛ از طرفی دلم نمیخواست همش نگران تیکه های پسرا باشم. پس بلاخره بعد از کلی فکر کردن و درگیری ذهنی تصمیم گرفتم یه مانتوی بلندتر بپوشم و حداقل یکم شالمو بکشم جلوتر . _ ماااماااان. مااااماااان. مامان_ جونم ؟ _ میای بریم خرید؟ مامان_ باهم؟؟؟؟؟؟؟ از این لحن متعجبش خندم گرفت خب حق داشت؛ من کی با مامان رفته بودم خرید که این دفعه دومم باشه ؟ همیشه با بچه ها میرفتم. _ اره . میخوام مانتو بخرم. مامان_ خب چرا با یاسمین اینا نمیری؟ چیزی شده؟ _ واه چی شده باشه؟ میخواستم مانتوی بلند بگیرم .نمیای با اونا برم. مامان_ تو ؟ مانتوی بلند؟ _ مامانی بیست سوالی میپرسی حالا؟ مامان_ خیلی خب برو حاضر شو بریم. وقتی با مامان بودم که کسی نمیتونست حرفی بزنه پس نیاز به پوشیده تر بودن نبود. یه بلوز سفید آستین سه ربع با یه کت حریر نازک مشکی با یه ساپورت مشکی وشال و سفید. مثله همیشه پرفکت. مامان با دیدن من دوباره شروع کرد به سوال پرسیدن مامان_ حالا مانتوی بلند میخوای چیکار؟ _ میخوام بخورمش. مامان _ نوش جونت 😒. خب مثله ادم برای چی میخوای ؟ _واه مامان خوب میخوام هروقت تنها رفتم بیرون بپوشم که انقدر بهم گیر ندن. حالا بیا بریم. راستی ددی برده ماشینو؟ مامان_ هوف. از دست تو. اره برده. زنگ زدم آژانس _ فداااات شم مامی جونم . . . . . نمیدونم امروز مردم تغییر کردن یا من حساس شدم. انگار قبلا اصلا این پسرای هیزو نمیدیم از در خونه که اومدیم بیرون تا الان 10.20 نفر یا چشمک زدن یا تیکه انداختن. هوف. خوبه مامان همرامه. فکر کنم باید تجدید نظر کنم و همیشه از این مانتو مسخره ها بپوشم. مامان _ حانیه بگیر بریم دیگه. الان دو ساعته داری میگردی فقط یه روسری گرفتی. _ عه به من چه هیچکدومشون خوشگل نیستن. عه عه عه مامان اونجا رو نگاه کن. اون مانتو مشکیه خوشگله . بیا..... و بعد دست مامان رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم به سمت اون مغازه . مانتوهاش عالی بود. یه مانتوی سفید بود که قسمت سفیدش تا روی زانو بود و روش پارچه حریر مشکی که تا زیر زانو بود جلوه خاصی بهش داده بود به خصوص حویه کاری های پایین پارچه مشکیه. با روسری مشکی که گرفته بودم عالی میشد. بلاخره بعد از 2 ساعت گشتن موفق شدم. . . . مامان در خونه رو باز کرد و منم دنبالش وارد خونه شدم. کفشای امیرعلی پشت در نشونه حضورش تو خونه بود با ذوق و انرژی دوباره که گرفته بودم مثله جت از کنار مامان رد شدم و کفشام رو در اوردم و رفتم تو . امیر رو مبل نشسته بود و تلویزیون نگاه میکرد. _ سلااااام. امیرعلی_ علیک سلام. چی..... حرف امیرعلی تموم نشده بود که دستشو کشیدم و بردمش تو اتاق. امیرعلی_ چته؟؟؟؟ _ چشاتو ببند. سرررریع سریع کت حریر رو لباسم رو در اوردم و مانتو و روسری که گرفته بودم رو سرم کردم. نمیشد موهامو نریزم بیرون که یه دسته از موهای لختمو انداختم رو پشینیم و رو به روی امیرعلی وایسادم . _ خب . باز کن. با دیدن من لبخند زد و حالت چهرش رنگ تحسین گرفت و بعد بلند شد رو به روم ایستاد و موهام رو هل داد زیر روسریم. امیرعلی_ اینجوری بهتره. یه لبخند دندون نما تحویلش دادم و گفتم _ خب دیگه تشریف ببر بیرون میخوام استراحت کنم. ......................................................... بیا دل را بده صیقل بدین سان که بی‌عفت بدان بی‌شک به خواب است! .........................................................
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🥀 "لیدا" از فردای روزی که فهمیدم کارن کار پیدا کرده درجستجو محل کارش بودم.میخواستم ببینم کجا کار میکنه،همکاراش کیان،اصلا اگه تونستم همکارش بشم تا دهن آناهید بسته بشه. باید یک کاری میکردم که نه خیلی جلف و سیریش تصورم کنه نه خیلی مغرور و خودخواه. باید دلشو به دست میاوردم.هرطوری که شده.مگرنه اسمم لیدا نبود. صبح ازخونه زدم بیرون و با آدرس کمی که داشتم شرکتش رو پیدا کردم.ساختمون بلندی بود که نمای قشنگی هم داشت. فکر کنم هنوز کارن نیومده بود پس وقت خوبی برای سرک کشیدن بود. رفتم طبقه سوم شرکت نقشه کشی آریا.منشی،دخترجوون و آرایش کرده ای بود که با ناز گفت:جانم کاری داشتی؟ دلم میخواست خفه اش کنم دختره پررو رو.اگه کارن اینو میدید که اسم منو هم یادش میرفت.هوف کم دردسر که ندارم.یکیش آناهید اینم از این دختره. _کاری نداشتم ببخشید زود سوار آسانسور شدم و رفتم پایین.نباید میزاشتم پای کارن به اینجا باز بشه. نمیدونم چرا انقدر بدجنس شده بودم اما از درون داشتم میسوختم که کارن رو کنار این دختره تصور میکردم. کاش میتونستم مثل زهرا آروم باشم و سرم به کار خودم باشه اماحیف که نمیتونستم فکر کارن رو از سرم بیرون کنم.واقعاسخت بود برام. یک تاکسی گرفتم و تاخونه فقط تو فکر این بودم که چیکار کنم پای کارن به اون شرکت باز نشه.هرچند نمیتونستم همچین کاری کنم چون کارن روی کاری که میکرد مصمم بود و من نمیتونستم منصرفش کنم.واقعا گیج شده بودم و احتیاج به استراحت روحی داشتم. تارسیدم خونه مامان خبری داد که دنیا دور سرچرخ زد. گفت مادرجون و عمه دارن دنبال دخترمناسب واسه کارن میگردن تا از بلاتکلیفی دربیاد. نکنه کارن ازدواج کنه و این وسط فقط من ضربه بخورم؟! دیگه خوابم نبرد و کلا بهم ریختم.خیلی داغون بودم و اینو فقط خودم میفهمیدم و خودم. زهراهم که کلاس بود.یک گوشه اتاقم نشستم و زانو غم بغل گرفتم.تصور کارن کنار هر زن دیگه ای دیوونم میکرد. نمیدونم همه عاشقا هم مثل منن یا نه!؟اما من دیگه دل تو دلم نبود تا کارن رو ببینم.دل تو دلم نبود تا خبر بد بعدی رو بشنوم.خدا خودت کمکم کن. هی به مامان میگفتم چیشد مادرجون کسیو پیدا نکردن؟مامانم میگفت نه هنوز دارن کارن رو راضی به ازدواج میکنن. آخه مگه به زور هم میشه کسی رو وادار به ازدواج کرد؟خیلی غصه داشتم و با کسی هم نمیتونستم حرف بزنم. شب شده بود و من همچنان منتظر بودم که خبر برسه گارن گفته من اصلا قصد ازدواج ندارم تا خیال منم راحت بشه. گوشی خونه زنگ خورد و من باعجله برداشتم. _بله؟ _سلام دخترم خوبی مادر؟ _سلام مادرجون ممنون شماخوبین؟ _مرسی عزیزم خوبیم.میخواستم یک سوالی ازت بپرسم.تو دوستات دخترخوبی سراغ نداری که باشرایط کارن کنار بیاد برای ازدواج؟منظورم همین خارجی بودن و مسلمون نبودنشه. کاش میتونستم بگم مادرجون خودم هستم.تا من هستم دوستام چرا؟! اما بغض کردم و گفتم:پیدا کردم بهتون میگم _دستت درد نکنه مادرجون خداخیرت بده.سلام برسون به همه خداحافظ _خدانگهدار. چقدر سخته منتظر یک خبر خوب باشی میون اینهمه اتفاقای بد. 🍃 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ روے چمدانش میشینم ،چشم راستم را مے بندم و از شڪاف باریڪ در بیرون رانگاه میڪنم... خدا ڪند سراغ ڪمدش نیاید...سعی میڪنم ارام تر نفس بڪشم. دستم راروے سینہ ام میگذارم و اب دهانم رابہ سختے فرومیبرم. بااسترس یڪبار دیگر بیرون را نگاه میڪنم. صداے جیر باز شدن در اتاقش دلم را خالے میڪند! از شڪاف در دست و پشت سرش را میبینم ڪہ بہ سمت تختش میرود ، ساعتش را از مچ دستش باز میڪند و روے بالشتش میندازد. دڪمہ ے اول ودوم پیرهنش راباز میڪند...سرم راعقب میاورم و چشمانم را مے بندم!!... میخواهد لباسش را عوض ڪند... پلڪ هایم راروے هم محڪم فشار میدهم.... اگر لباسش درڪمد باشد.... نورے ڪہ ازشڪاف در داخل میدود بہ تاریڪے مے شیند. حضورش راپشت در احساس میڪنم. عرق روے پیشانیث ام مے نشیند...درڪشیده و بہ اندازہ ے چندبند انگشت باز میشود...دستم راروے دهانم میگذارم و بغضم راقورت میدهم...همان لحظہ نواے دلنشینے درفضا پخش میشود _ میاد خاطراتم جلوے چشام من اون خستگے تو راهو میخوام ... تلفن همراهش است!در را مے بندد و چند لحظہ بعد صداے بم و گرفتہ اش را میث شنوم _ جانم رسول؟ ... هوفے میڪنم و لبم را بہ دندان می گیرم. اخرچہ؟! میخواهد مرا ببیند... چہ چیزے باید بگویم... چہ عڪس العملے نشان میدهد؟ دست میندازم ،ڪت سفیدش را اهستہ از روے اویز برمیدارم و تنم میڪنم. پیراهنش راهم روے سرم جاے روسرے میندازم و منتظر میمانم... شمارش معڪوس.. یڪ .. دو... سہ... باز ڪن درو... چهار...پنج...الان...شیش...هفت ...هشت... با.. درباز مے شودو قلبم از شدت هیجان و استرس میترڪد! چشمهاے تیلہ اے یحیے بہ بزرگے دوفنجان میشود و روے چشمانم خشڪ مے شود. لبم راانقد محڪم با دندان فشار میدهم ڪہ زخم مے شود و دهانم طعم خون میگیرد.دستش را بہ سرعت روے دودڪمہ ے بازش میگذارد و درحالیڪہ ازشدت تعجب پلڪ هم نمیزند ، قدمے بہ عقب برمیدارد و بہ سرتا پایم دقیق نگاه میڪند.باخجالت سرم را پایین میندازم و پیراهنش راروے سرم جلو میڪشم تا خوب موهایم را بپوشانم.چانہ ام میلرزد و نوڪ بینے ام میخارد. منتظر یڪ تنش هستم تا پقے زیر گریہ بزنم!! سڪوتش ڪلافہ ام میڪند...ڪوتاه بہ چهره ے مبهوتش نگاه و بغضم را رها میڪنم. بلند بلند و یڪ ریز اشڪ مے ریزم و پشت هم عذرخواهے میڪنم. او همچنان خیره مانده!!...باپشت دست اشڪم راپاڪ میڪنم و میگویم: بخدا..بخدا اصن... اصن توضیح میدم... بہ حرفم گوش ڪن... من... یحیے بخدا...هیچے ندیدم...من... اصن ...ینے... بایڪ دست پیرهن رازیر گلویم چنگ میزنم تا یقہ ام را بپوشانم و بادست دیگر پلڪم راپاڪ میڪنم. قدمے جلو مے اید و دڪمہ اش را مے بندد..بغضم راقورت میدهم و بہ زمین زل مے زنم. ڪمے جلو تر مے اید.. _ هیچے نگید!..باشہ؟! شوڪہ از لحن ارامش دوباره بہ گریہ مے افتم _ من...اصلا نیومدم تا... فقط...اگر گوش ڪمے... یڪ دفعہ داد میزند:محیا! و بہ چشمانم خیره میشود.از برق نگاهش تا عمق قلبم تیر میڪشد... عصبانے است..سعے میڪند ڪنترلش ڪند!...لبهایم بے اراده بہ هم دوختہ میشود...دست دراز میڪند و دررا نگہ میدارد _ بیاید بیرون! مطیع و حرف شنو از ڪمد بیرون مے ایم و گوشہ ےاتاق مے ایستم. بہ موهایش چنگ میزند و لبش را میگزد.فڪش منقبض شده و تندنفس میڪشد... _ حالا بگید توڪمد من چیڪار میڪردید... _ من.. دست راستش را بالا مے اورد و بین حرفم میپرد _ فقط راستشو بگید...النجاه فے الصدق... سرم راتڪان میدهم و درحالیڪہ اشڪ ارام از گوشہ چشمم روے گونہ هایم مے غلتد، باصدایے خفہ میگویم: من... راستش...یبار...چندماه پیش...اومدم تو اتاقت... برا..برااینڪہ ببینم چجوریه..ببخشید...من اینجا یچیزے دیدم ڪہ موفق نشدم ڪامل بخونمش... _ چے؟! _ اونموقع نفهمیدم...یلدا اومد خونہ و نشد بخونمش...امروز...فتح خون تموم شد...ڪلے گریہ ڪردم...ڪلے سوال...ڪلے درد تو سینم اومد... ازاتاقم اومدم بیرون تا برم و صورتمو بشورم...دیدم دراتاقت بازه...یاداون برگہ افتادم..اومدم....ببخشید...ببخشید... گریہ ام شدت میگیرد... _ خوندمش...تانصفہ...فهمیدم وصیت نامہ است...یہ حالے شدم... قصدبدے نداشتم.... پسرعمو بخدا برام جاے سوال داشت...اون ڪتاب...وصیت نامہ ے تو... حس بدے دارم چون اجازه نگرفتم....اما دلم ارومہ... یہ چیز توے وجودم متولد شده...نمیدونم چیہ.... شاید توے اتاقت دنبال جواب میگشتم....بخدا... وقتے اومدی...هول شدم...رفتم توڪمد... چشمهایش را مے بندد و انگشت اشاره اش راروےبینے اش میگذارد.. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ _ بسہ...شنیدم... میتونید برید بیرون... _ ینے... _ فعلا برید بیرون... سرم راپایین میندازم و از اتاق بیرون مے روم. ❀✿ باپشت دست مثل بچہ هاے تخس بینے ام راپاڪ و فین فین میڪنم. ڪت یحیے درتنم زار مے زند. چندتقہ بہ در اتاقم مے خورد.ازجا بلند مے شوم ،روسرے ام را سرم و دراتاق رابازمیڪنم. یحیے بایڪ لیوان پراز اب و ڪہ چندتڪہ یخ ڪوچڪ دران شناور است مقابلم ظاهر میشود. لبخند بزرگے چهره ے سفید و مهربانش را پوشانده. لیوان را سمتم میگیرد و میگوید: گریہ ڪافیہ...من بخشیدم!...چون قصد بدے نداشتید... امیدوارم قضیہ ے وصیت نامہ بین خودمون بمونہ... باناباورے دستم راجلو مے برم و لیوان را میگیرم _ خب...بنظرم بهتره یہ لباس مناسب بپوشید و بیاید تا یڪم حرف بزنیم... با لبخندبہ ڪتش اشاره میڪند _ و.... اون...پیرهنم ڪہ استیناشو گره زده بودید جاے روسرے... ارام میخندد _ اونم بیارید بے زحمت... پشتش را میڪندو به پذیرایے مے رود. ڪتاب فتح خون را دردست میگیرد و بعداز مڪثے طولانے میپرسد: هنوزم دوست دارید اسطوره باشید؟! سریع جواب میدهم: هنوز؟!این چھ سوالیھ!؟ اشتیاقم خیلے بیشتر شده.فهمیدم هیچـے نیستم و تصمیم گرفتم ڪھ باشم. _ وقتے ڪتابو میخوندید توی سپاه حسین ع بودید یانھ ؟ بھ فڪر فرو میروم.درواقع من درهیچ جای ڪتاب نفس نڪشیدم.تنها نظاره ڪردم... _ راستش...نھ ... توی هیچ سپاهے نبودم...فقط دیدم... _ چے دیدید.... _ دیدم ڪھ ...دیدم ڪھ پسررسول خدا ص ... تنها روبروی چندهزار سوار بے غیرت ایستاده... دیدم ڪھ....بانامردی... بغضم راقورت میدهم _ نمیخواد اینارو بگید.چیش بیشترازهمھ توی نظرتون عجیب و جالب بود!؟ _ بازم خیلے چیزا؛ ولے یچیز خیلے دلمو سوزوند. یھ بخش اخرڪتاب ڪھ امام هیچ نداشت و یھ بخش ڪھ توی بهبھ ی جنگ و خطرجون ،حسین ع باگوشھ ی چشم حواسش بھ حرمش بود دوست داشتم بمیرم.وقتے فهمیدم ڪھ ناامید بھ پشت سر نگاه میڪرد، وقتے فهمیدم ڪھ بااون عظمتش سیل فرشتھ ها رو پس زد و دل داد بھ رضایت خدا اما درڪ ڪردم...اینو لمس ڪردم همونقدر ڪھ جنگ و شهادت برای امام مهم بود، حرم و ناموسش هم مهم بودن!! و تنها نگرانے حضرت همین بود... _ چرامهم بودن؟ _ چون... میترسید....پای گرگ و سگای پست فطرت بھ خیمھ ی زنانے باز بشھ ڪھ ..تابحال بامردی برخورد هم نداشتن!! _ این خوبھ یابد؟! _ چے؟ _ اینڪھ برخوردی نداشتن؟... حس ارزش بهتون دست میده یا...عقب موندگے؟ _ ارزش ! لبخند مے زند و یڪدفعھ محڪم میگوید: پس باارزش باشید! باتعجب بھ چشمانش خیره میشوم... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ _ اولین قدم برای اسطوره شدن... همینھ! دخترعمو عاشورا گذشت اما گذشت بھ معنای فراموشے نیست.میخوام ڪمڪ ڪنم برید بھ سپاهے ڪھ دوست دارید.اگر میخواید جز سپاه حسین ع باشید،مثل نوامیس اقا رفتارڪنید...درست میگم یانھ؟! گنگ تنها نگاهش میڪنم... _ حسینے بودن هرڪس بستھ بھ یڪ چیزه !حسینے شدن شما بستھ بھ حجابتونھ..همونیڪھ اون عزیزا داشتن. همون ڪھ باعث شده شما بھ دید ارزش ازش تعریف ڪنید! اسطوره شدن خیلے ڪارسختے نیست فقط باید پا بزارید روی یڪ سری چیزهایـے ڪھ غلطھ ولے دوسش دارید . اونموقع قهرمان میشید چون ازعلایقتون گذشتید و مطمئن باشید ڪم ڪم بھ تصمیم جدیدتون حب پیدا میڪنید... _ ینے ... چادر بپوشم؟! _ ازحرفهام اینو فهمیدید؟ _ نمیدونم.اخھ اونها چادر میپوشیدن چیزی ڪھ ڪامل میپوشوندشون... _ درستھ ! چشمانش برق میزند _ میدونم سختتونھ ، حس میڪنید نفس گیره.ولے برای شروع اینطور تلقین ڪنید ڪھ من با این حجاب باارزش ترمیشم.حسینے تر، خوب تر.مثل یھ جواهر!گرون و دست نیافتنے .چیزی ڪھ هیچ ڪس حق دست درازی بهش نداره و امام و خدای امام نگران محفوظ بودنش هستن. احساس غرور میڪنم.چقدرحرفهایش قشنگ است. باارزش تر!حسینے تر، لفظ تر یعنے بالاتر.دست نیافتنے! تابحال اینطور فلسفھ ی حجاب را ورق نزده بودم. _ دخترعمو! لااڪراه فے الدین.هیچ اجباری توی حرفهای من نیست.من فقط کتاب دادم و گذاشتم وقتے ڪامل خوندینش، یڪ سری راه جلوتون باز ڪردم.علاوه براون نگاه ، میتونید اینطور بخودتون بگید ڪلا حسین ع برای همین مسئلھ قیام ڪرد.توی یھ ارزیابے ڪلے .برای امر بھ معروف و نهے از منڪر بوده ولے واقعھ ی عاشورا خیلے خوب وارد جزئیات میشھ مثل حجاب و نماز وفای به عهد و توبھ...خیلے چیزها!!عاشورا یڪ روز نبود.یڪ درس نبود، یڪ عالم بود و یڪ قیامت. یڪ ڪن فیڪون ڪھ هرسالھ هزاران نفر رو زیرو رو میڪنھ . بھ عاشورا و قیام حسین ع ساده نگاه نڪنید.عظیم فکر ڪنید. چون اتفاق بزرگے بوده! دستش را زیرچانھ میزند _ امیدوارم خود اقا دست گیری ڪنھ . لبخند میزنم و بھ گلهای فرش خیره میشوم... ❀✿ ازمحوطھ ی دانشگاه بیرون مے ایم و مثل گیجها بھ خیابان نگاه میڪنم . بازار ڪجاهست؟!از یڪے از دانشجویان محجبھ ی ڪلاسمان پرسیدم: چطور مےتوانم چادرتهیه ڪنم.اوهم باعجلھ گفت: برو بازار و خداحافظے ڪرد. خجالت میڪشم قضیھ را به یلدا بگویم ، میترسم مسخره ام ڪند .حوصله ی نگاه های عقرب مانند اذر راهم ندارم ؛ باان چشمهای گرد و بیرون زده اش! خنده ام میگیرد ، حالا باید چھ خاڪے بھ سرم ڪنم ؟ راست شڪمم رامیگیرم و ازپیاده رو بھ سمت پایین خیابان حرڪت میڪنم. بلاخره بھ یڪ جا میرسم دیگر! فوقش پرسان پرسان بھ مقصد میرسم. اصلا نمیدانم پولے ڪھ همراهم است ڪافے است یا...پوفے میڪنم و مقنعھ ام را جلو میڪم.بادقت موهایم را ڪامل میپوشانم و عینڪ افتابے ام را میزنم. میخواهم یڪ شوم!... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
حوصلم سر رفته بود رفتم از تو کتابخونه یه کتاب که نخونده بودم و بردارم چشمم خورد به کتاب فاطمه فاطمه است راجع به حضرت زهرا بود به زور از لای کتابا درش اوردم. ساعت ۵ بود یهو یه چیزی یادم اومد وگل از گلم شکفت از جام پاشدم و پریدم تو آشپزخونه از تو کابینت کنار یخچال یه بسته چیپس فلفلی و پفک برداشتم یه ظرف گنده گرفتم و هر دو بسته رو توش خالی کردم کابینت بالایی و باز کردم یه بسته شکلات داغ گرفتم و تو لیوان صورتی خوشگلم خالیش کردم وقتی با ابجوش پر شد گذاشتمش تو سینی . از تویخچال شکلات تلخم و هم تو سینی اضافه کردم با ذوق همه رو برداشتم و گذاشتم رو میز جلو کاناپه دراز کشیدم رو کاناپه کتاب و باز کردم و مشغول خوندن شدم _ +فاطمه جون بد نگذره بهت ؟ با صدای مامان از خوندن کتابم دل کندم سرم و چرخوندم سمت ساعت . ۸ شده بود با تعجب گفتم‌ _کی هشت شدددد؟؟ مامان جوابم وبا سوال داد +چی داری میخونی که اینطور مدهوشِت کرده ؟ کلافه گفتم _هرچی هست کتاب درسی نیست همینش مهمه دست بردم و آخرین دونه چیپس و از ظرف خالی رو میز ورداشتم کتاب و بستم لیوان و ظرف و برداشتم و بردم آشپزخونه چون حوصلم نمیکشید تا دستشویی برم تو آشپزخونه وضوم و گرفتم نمازم و که خوندم دوباره رفتم سراغ خوندن کتابم خلاصه انقدر تو همون حالت موندم که صدای مامانم بلند شد + فاطمهههه همسن و سالای تو دارن ازدواج میکنن فردا عقدِ دوستته خجالت نمیکشی دست ب سیاه سفید نمیزنیی؟؟؟ امشب شام با توعهه و تمام اینو گفت و رفت تو اتاقش پَکَر ب کتابم نگاه کردم چند صفحه مونده بود تا تموم شه محکم بستمش و رفتم آشپزخونه در کابینتا و هی باز و بسته میکردم آخرشم به این نتیجه رسیدم حالا که دارم زحمت میکشم و شام درست میکنم یه چیزی درست کنم که دوسش داشته باشم با شوق ورقای لازانیا و از تو جعبه اش در آوردم و مشغول شدم تا کارم تموم شه دو ساعتی زمان برد خسته و کوفته نشستم رو صندلی لازانیام ۱۰ دیقه دیگه آماده میشد رفتم بابا رو صدا کنم از وقتی اومد تو اتاقش بود در زدم و رفتم تو مامانم تو اتاق بود دوتا شون دنبالم اومدن .تا ظرفا و بزارم لازانیام اماده شد از محدود غذاهایی بود ک وقتی میزاشتیم رو میز بزرگترا باهاش کاری نداشتن شیرجه زدم و واسه خودم یه برش گنده برداشتم با ولع شروع کردم ب خوردنش که متوجه شدم مامان اینا هنوز شروع نکردن و دارن نگام میکنن چاقو وچنگال و ول کردم وگفتم _ببخشید بسم الله شروع کنین دوتاشون خندیدن و مشغول شدن منم با خیال راحت افتادم ب جون بشقابم کلا امروزم به بخور بخور گذشت ظرفا و سپردم به مامانم و جیم زدم تو اتاقم اون چند صفحه ایم که مونده بود و خوندم پلکم سنگین شده بود و زود خوابم برد ___ برای دومین بار با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم کلافه قطع اش کردم و دست و صورتم و شستم مستقیم رفتم آشپزخونه با دیدن میز صبحانه خوشحال نشستم و یه لیوان شیر کاکائو واسه خودم ریختم‌همینطور مشغول لقمه گرفتن بودم که نگام به یادداشت رو یخچال افتاد رفتم جلو برش داشتم شیر کاکائوم زهرمارم شد مامانم گفته بود شیفته و من باید واسه خودم و بابا غذا درست میکردم امروزم کلی کار داشتم پریدم تو حموم دوش آب گرم تو این هوای سرد برام‌دلچسب بود ۱ ساعت بعد اومدم بیرون تند تند ناهار و آماده کردم ونمازم و خوندم ۲۰ تا تست فیزیک زدم که بابام اومد. رفتم استقبالش و دوباره برگشتم تو آشپزخونه خسته شدم بس که وول خوردم ظرفا و رو میز چیدم و منتظر بابا موندم .چند دیقه بعد بابا هم اومد داشتیم غذامونو میخوردیم که یهو گفتم _راستیی بابا منو میبرین امروز؟ +کجا ؟ _مگه نگفت مامان بهتون ؟عقد کنون دوستمه دیگه +آها کجاست؟ _خونشون +ساعت چنده ؟ _هفت دیگه چیزی تا تموم شدن غذاش نگفت بلند شد و +۵ونیم بیدارم کن _چشمم پاشدم ظرفا و جمع کردم و شستم یه نگاه ب ساعت انداختم که عقربه کوچیکش و رو عدد ۳ دیدم رفتم تو اتاقم پیراهنی که میخواستم بپوشم و انداختم رو تخت شلوار تنگ و لوله تفنگی سفیدمم کنارش گذاشتم البته بخاطر بلندیه پیراهنم مشخص نمیشد شال آبیم که طول خیلی بلندی داشت و هم کنارشون گذاشتم خب خداروشکر چیزی نیاز به اتو نداشت رفتم وضو گرفتم و بعدش یکی از لاکام که رنگش چند درجه از پیراهنم روشن تر و مات تر بود وبرداشتم و نشستم و با دقت ب ناخنای خوش فرمم کشیدم بعدشم منتطر موندم تا کاملا خشک شه و گند نزنه ب لباسام بعد لاکام میخواستم برم موهامو درست کنم که به سرم زد از مامانم بپرسم کی برمیگرده خونه . یه کدبانو بود از همه حرفه ها یه چیزی یاد گرفته بود .موهامم همیشه خودش درست میکرد زنگ زدم بهش خوشبختانه تا ۶ خونه بود وقتی دیدم زمان دارم خیالم راحت شد دراز کشیدم رو تخت و چشمامو بستم.... .