#رمان_بانوی_پاک_من🥀
#قسمت_شصت_و_دو
_بله؟
_سلام.خوبی؟
_سلام ممنون.
_منم خوبم..
خندم گرفت.همیشه سعی داشت شوخی کنه اما با جدیت. همینش جذاب بود.
_امرتون؟
_امرم اینه که شما امشب حتما تشریف میارین.
_خوشم نمیاد از زور گویی.
_همینه که هست. ازپنهون شدن خوشم نمیاد امشب حتما میای زهرا.
لحن صداش،تن صداش،زیر و بم صداش..همه چیش داشت پشت تلفن دیوونه ام میکرد.
باز به خودم نهیب زدم:خفه شو دل وامونده
—سعی میکنم.
_سعی نمیخوام ازت گفتم حتما میای شما هم میگی چشم.
بی اختیار گفتم:چشم.
لحظه ای ساکت شد و بعد گفت:منتظرتم..خدانگهدار
گوشیو قطع کردم اما ذهنم پر شد از کارن و صداش و دیدنش.
من ازخدام بود برم ببینمش اما میترسیدم.
از این عشق لعنتی میترسیدم.
از اینکه عاشق تربشم میترسیدم.
از اینکه بخوام تو چشمای جذابش نگاه کنم میترسیدم.
از اینکه خدا مجازاتم کنه و نبخشم،میترسیدم.
ازاینکه بعد اینهمه نماز خوندن و بندگی کردن،خلاف بندگی رو به جا بیارم و خیانت کنم،میترسیدم.
کلاسم که تموم شد تا خونه پیاده رفتم و فکر کردم با خودم.
رسیدم به خونه و ناهارو با خانواده خوردم.بعد مامان گفت نخوابم و لباسامو آماده کنم برای شب.
اول حمام رفتم و بعدم لباسامو حاضر کردم.
یک مانتو شلوار شیری رنگ و روسری ساتن بلند که رنگش نسکافه ای بود و به تیپم میومد.
موهامو با سشوار خشک کردم و برای آتنا پیام گذاشتم.
"چیشد بالاخره؟این علیرضای بدبختو بخشیدی؟"
جوابش فوری اومد.
"دارم روش فکر میکنم.انقدر هوای این پسرو نداشته باش.دوست منیا"
ازلجبازیش خنده ام گرفت.فوری براش نوشتم
"دوست تو ام اما طرف حقو دارم. بابا طفلی گناه که نکرده اینجوری عذابش میدی.یه اشتباهی کرده حالا هم پشیمونه."
میدونستم الان طومار مینویسه برای همین دیر رفتم سراغ گوشیم.
موهامو شونه کردم و بالای سرم با کش بستم بعدم بافتمشون تا دورم نریزه اذیتم کنه.
رفتم سمت گوشی.بعله خانم طومار نوشته بود.
"بابا بخدا آبروم جلو دخترخاله هام رفت.اومده به من میگه خانم تپلی من بیا کارت دارم.بابا نمیفهمه این دختر خاله های من حرف درمیارن راه به راه مسخرم میکنن.تازه بعدشم که فهمیده ناراحت شدم اومده جلو اونا با کلی آبرو ریزی داد زده که خانم منه به شماها چه مربوطه و از این حرفا.بخدا دیگه نمیتونم تو روهی هیچکدومشون نگاه کنم. اصلا با من قطع ارتباط کردن. همشم بخاطر کارای بی فکر علیرضاست."
ای جونم تپلیمون حرص میخوره جذاب تر میشه.
با لبخند براش نوشتم.
"تپلک من انقدر حرص نخور شیرت خشک میشه. یعنی دخترخاله هات از شوهرت مهم ترن برات!؟بابا اون طفلی داره جون میکنه خوشحالت کنه و باهاش آشتی کنی. ول کن دو دقیفه حرفای صدمن یک غاز مردمو. شوهرت واجب تره اونو راضی نگه دار. یک عمرمیخوای با علیرضا زندگی کنی نه سوسن و یاسمن و چمدونم صغرا و کبرا. دل اونو به دست بیار خواهرجان. حالا از من گفتن بود."
هعی دخترخوب تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمیبره.
همه رو نصیحت میکنی به زندگی خوب اونوقت زندگی خودت بازار شامه.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#قسمت_شصت_و_دو
محمد:
از حموم اومدم بیرون و مشغول سشوار کردن موهام بودم
داد زدم
_ریحانه!!
یه شونه فِر بهم بده بینم.
چند ثانیه بعد شونشو اورد و سمتم دراز کرد.
مشغول فرم دادن به موهام بودم که داد زد
+بیا کتت رو بگیر بپوش.
_من کت نمیپوشم.
+مگه دست خودته؟
_ن پس دست توعه.
عروسیه مگ ؟
با خشم گفت:
+محمد میام میزنمت صدا بز بدی به خدا .
انقدر منو حرص نده.
مامان بیچاره ی من از دست تو دق کرد.
بابا داد زد :
+بس کنین دیگه از دست شماها.
بریم دیر شد .
پس علی کجاس؟
ریحانه یه زنگ بزن بهشون بگو تند باشن دیگه.
ریحانه رفت سمت تلفن و گفت
+چشم باباجون.
بابا اومد تو اتاق و گفت:
+توهم دل بکن از موهات پسرم.
خندیدم و گفتم
_چشم اقاجون چشم.
شلوار مشکی ای رو ک ریحانه اتو کشیده بود ، از رو پشتی برداشتم و پوشیدم.
یه پیرهن ساده سفید از تو کمد برداشتم و تنم کردم.
ساعتمو بستم دستمو مشغول جوراب پوشیدن شدم.
چند دقیقه که گذشت علی اینا رسیدن.
بابا رفت پیششون.
دوباره جلو آینه ایستادم و مشغول تماشای خودم شدم.
یه عطر از تو کمد برداشتم و به چندتا فِش قناعت کردم.
دوباره به تیپم تو آینه خیره شدم ک ریحانه گفت
+محمد !!!روح الله هم اومد تو هنوز حاضر نشدی؟؟؟
کی میخای بری دسته گل و شیرینی بخری؟؟
بیا دِ وا بده دیگه برادر من .
اه.
+ انقدر غر نزن دیگه ریحانه.
کتم رو سمتم دراز کرد و گفت
+به خدا اگه نپوشیش باهات نمیام.
_تو نیا اصلا.
+وای محمد خواهش کردم ازت.
_نمیپوشمش ریحان به خدا نمیخاد .
+محمد من اخر میمیرم از دست تو. دستتو بلند کن داداشم بیا بپوشش .
دستمو بلند کرد که گفتم
_خیلی خوب. میپوشم. بده من.
ازش گرفتم و
دوباره جلو آینه مشغول بر انداز خودم شدمکه بابا چراغو خاموش کرد
_عهههه بابا .
+بابا و ....
استغفرالله.
دختر شدی مگه هر دقیقه خودت رو چک میکنی بیا بریمدیگه دیر شدپسر .
ما واسه ریحانه کمتر از تو زجر کشیدیم.
اومد سمتم .
کتم رو کشید و من برد سمت حیاط
_عه بابا سوییچمو نگرفتم.
+از دست تو .
برگشتم و سوییچ و برداشتم و رفتم پایین.
ترجیح دادم به نگاه خشمگینشون توجهی نکنم.
بابا رو سوار ماشین کردم و خودم هم نشستم .
ریحانه و روح الله ک راه بلد بودن افتادن جلو .بعدشون ما و پشت سرمون هم داداش اینا.
قرار شد ریحانه و روح الله شیرینی بگیرن. من هم دم ی گل فروشی نگه داشتم و سفارش گلای رزِ سفید و صورتی دادم.
تا ببنده حدودا یک ربع طول کشید .
گل و گرفتم و گذاشتم عقبِ ماشین و راهی خونه ی دخترخاله ی روح الله شدیم.
__
فاطمه :
چند ساعتی بود که خبری از ریحانه نشده بود.
نگران چشم به ساعت دوختم.
دیگه نزدیکای دوازده شب بود.
سرمو تو دستام گرفتمو .
وای خدایااا...
دراز کشیدم رو تخت و پتوم رو کشیدم رو سرم.
صفحه ی تلگرام گوشیم باز بود و هر دقیقه منتظر پیام ریحانه بودم.
فکر کنم دوباره تب کردم.
تو افکار خودم بودم و مدام چهره ی محمد میومد تو ذهنم که با خیسی صورتم فهمیدم گریم گرفته.
دوباره گوشیمو چک کردم
خبری نبود.
کاش میومد میگف محمد ازش خوشش نیومده.
یا چه میدونم.
هر چیزی غیر از اینکه ...
همین لحظه بود که گوشیم صداش در اومد.
با عجله پاشدم و نشستم رو تخت ...
چقدر امید داشتم.
دلم به حال خودم سوخت
دیدم ریحانه پیام داده :
+مژدگونی بده دختر درست شد. یه عروسی افتادیم.
با این حرفش انگار همه ی بدنم یخ کرد
احساسِ حالت تهوع بهم دست داد.
دنیا رو سرم میچرخید .
حس کردم با این جملش زندگی آوار شده رو سرم.
چشمام خیره بود به صفحه گوشیم
که پی ام بعدی هم اومد
+وایییی فاطی باید بودی و کنار هم میدیدشون انقده بهم میومدن که! خداروشکر اینبار داداشم نگفت لوسه نونوره ،نازنازوعه،سبکه ،جیغ جیغوعه، جلفه، خنگه !!!
فلانه بهمانه!! .... هیچ بهانه ای نتونست بیاره واقعا!
یه لبخند تلخ نشست رو لبام
انقدر تلخ بود که دلم رو زد
چقدر من همه ی این خصوصیات رو داشتم .
محمد حق داشت از من بدش بیاد.
کاش خدا یه فرصت دیگه بهم میداد
کاش فقط یک بار دیگه....
دلممیخواست جیغ بزنم ولی صدام در نمیومد .
گوشی رو به حال خودش رها کردم.
من ضعیف شده بودم خیلی ضعیف پتوم رو بیشتر دور خودم پیچیدم
حس میکردم گم شدم
خودم و گم کرده بودم
اهدافم، آرزوهام ،انرژیم!!!
دیگه اشکی برامنمونده بود.
حتی قدرت گریه کردن هم نداشتم...
پتومو بغل کردم و چشمامو بستم
دیگه کارام شده بود تا صبح آهنگ گوش کنم
وبالشتم از اشکام خیس شه.
نفهمیدم تا کی گریه کردم و خوابم برد...
_
#فاء_دال
#غین_میم