#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_هشتاد_و_دوم
فاطمه کمی گریه کرد و بعد گفت:بیچاره حامد!! میترسم آه این پسر منو بگیره!
پرسیدم:چرا؟؟بگو چی میگفت بابا دقم دادی..
_میگفت …میگفت..با عمو وزن عمو حرفش شده سر زندگیش.داشت پشت خط گریه میکرد.میگفت نمیتونه دیگه به این وضعیت ادامه بده..میخواست تکلیفش رو روشن کنم
با خوشحالی گفتم.:خب این که خیلی خوبه..آفرین به حامد که اینقدر وفاداره..تو باید خوشحال باشی نه ناراحت.
او با گریه گفت:رقیه سادات تا وقتی عمو وزن عمو منو نبخشن نمیتونم برگردم..جمله ی آخر حامد این بود که هنوز دوسش دارم یا نه..
_با کلافگی گفتم :خب پس چرا بهش نگفتی دوسش داری؟
_نمیدونم…روم نشد..چندساله گذشته. .
چقدر او با من فرق داشت!!نه به حیای بیش از اندازه ی او و نه به شهامت من در ابراز احمقانه ی اونشبم در ماشین حاج مهدوی!
او رو بغل گرفتم و شانه هایش رو ماساژ دادم.فاطمه در میان گریه تکرار میکرد.میترسم رقیه سادات.. میترسم..
من با شیطنت جمله ی خودش رو تکرار کردم:خدا تو رو در آغوش گرفته دختر جان!! بترسی با مخ افتادی رو کاشیها!!
اودر میان گریه خندید و با تاسف گفت: ممنونم که یادم آوردی خودم هم به حرفهام معتقد باشم!!
من با امیدواری گفتم:فاطمه دلم روشنه! اونشب وقتی باهم نماز شب میخوندیم و دعا میکردیم برام مثل روز روشن بود که به زودی حاجت روا میشیم.دیدی چقدر قشنگ در یک روز خدا یک خبر خوب بهمون داد؟ من میدونم تو به آقا حامدت میرسی ومن…
آآآه! !! ولی من هیچ گاه به حاج مهدوی نمیرسیدم!! همونطور که کامران از جنس من نبود من هم در شان حاج مهدوی نبودم! ولی خوشحالم از اینکه عشقش رو در دلم پنهان دارم! چون این عشق، هزینه ای نداره! وبرام کلی اتفاق خوب به ارمغان میاره!
فاطمه جملم رو تکمیل کرد:
_و تو هم ان شالله از شر اون والضالینها نجات پیدا میکنی و همسریک مرد مومن خداشناس میشی!
اینقدر این جمله ی فاطمه حرف دلم بود که بی اختیار گفتم:آخ آخ یعنی میشه؟؟
فاطمه با خنده گفت:زهرمار! خجالت بکش دختره ی چشم سفید!
وقتی دید خجالت کشیدم با لحنی جدی گفت:
_آره عزیزم چرا که نه! ! تو از خدا بخواه خدا حتما بهت میده.
الان بهترین فرصت بود تا به شکلی نامحسوس نظر فاطمه رو درباره ی علاقم به حاج مهدوی بپرسم. با من من گفتم:
_اووم فاطمه..؟؟ بنظرت یک مرد مومن با آبرو هیچ وقت حاضره عشق یک دختری مثل منو که سالها تو گناه بوده، بپذیره؟! امیدوارم باهام رو راست باشی!
فاطمه کمی فکر کرد.!!
شاید داشت دنبال کلماتی میگشت که کمتر آزرده ام کنه.شاید هم داشت حرفم رو بالا پایین میکرد تا مناسب ترین جواب رو ارایه بده.
دست آخر اینطوری جواب داد:
_ببین من نمیدونم یک مرد مومن واقعا در شرایطی که تو داشتی چه تصمیمی میگیره ولی بهت اطمینان میدم اگه اون مرد من بودم عشقت رو قبول میکردم!
من با تعجب گفتم:واااقعا؟؟؟
فاطمه با اطمینان گفت:بله!!! ولی حیف که مرد نیستم و تو محبوری بترشی!!!
گفتم:پس تو هم قبول داری که هیچ مردی حاضر نیست منو قبول کنه..درسته؟
فاطمه از اون نگاه های مخصوص خودش رو کرد و گفت: عزیزم تو نگران چی هستی؟؟
اصلا اگه تو توبه کرده باشی چرا باید همسر آینده ت درمورد گناهانت چیزی بفهمه؟خدا همچین قشنگ برات همه گذشته رو پاک میکنه که خودت هم یادت میره! پس نگران هیچ چیز نباش.
دوباره آروم گرفتم. وقت اذان مغرب شد.فاطمه اصرار کرد که باهم به مسجد بریم.باید بهانه می آوردم که نرم ولی دلم برای شنیدن صوت حاج مهدوی تنگ شده بود.وقتی مسجدی ها با من مواجه شدند همه با خوشرویی و خوشحالی ازم استقبال کردند و ابراز دلتنگی کردند.خیلی حس خوبی داشت که آدمهای خوب دوستم داشتند.سرجای همیشگی با صوت زیبای حاج مهدوی نماز خوندیم.وقت برگشتن دلم میخواست به رسم عادت او را ببینم ولی من قول داده بودم که دیگه برای ایشون دردسری درست نکنم.ناگهان فاطمه کنار گوشم گفت:میای با هم بریم یه سر پیش حاج مهدوی؟؟
من که جاخورده بودم گفتم:برای چی؟
فاطمه گفت: میخوام یک چیزی برام روشن شه.یک موضوع دیگه هم هست که باید حتما امشب باهاش حرف بزنم.
شانه هام رو بالا انداختم.:خب دیگه چرا من باهات بیام؟!خودت تنها برو
فاطمه با التماس گفت:نمیشه تنها برم.خوبیت نداره.تو هم باهام بیا دیگه.زیاد وقتت رو نمیگیرم!
فاطمه نمیدانست که چقدر بی تاب دیدن حاج مهدوی هستم ولی روی نگاه کردن به او رو ندارم.مخصوصا حالا که از احساس من باخبره با چه شهامتی مقابلش بایستم؟
قبل از اینکه تصمیمی بگیرم فاطمه دستم رو کشید وبا خودش به سمت درب ورودی آقایان برد.
ادامه دارد…
نویسنده:#ف_مقیمی
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 #قسمت_هشتاد_و_دوم
سرم را به شیشه خنک پنجره هواپیما تکیه داده و از زیر شیشه گرم اشک، به ابرهایی که حالا زیر پایم بودند، نگاه میکردم. مجید سرش را پایین انداخته و اوج ناراحتیاش را با فشردن انگشتانش در هم نشان میداد. مادر همانطور که سرش را به صندلی هواپیما تکیه داده و رنگی به صورت نداشت، به خواب رفته بود. اشکم را با دستمال کاغذی در دستم که دیگر همه جایش خیس شده بود، پاک کردم و دوباره سرم را به شیشه گذاشتم که مجید آهسته صدایم کرد: «الهه جان!» به سمتش صورت چرخاندم و سؤالی را که در دل داشت، من به زبان آوردم: «مجید! جواب بابا رو چی بدیم؟»
نگاهش به چشمان اشکبارم ثابت ماند و در جوابم آه بلندی کشید که اوج نگرانی و ناراحتیاش را از لرزش نفسهایش احساس کردم. از دیروز که جواب معاینات مادر را شنیده بودیم، اشک چشم من خشک نشده و لبهای مجید دیگر به خنده باز نشده بود. مادر هم که دیگر رمقی برایش نمانده بود که بخواهد چیزی بگوید، هر چند با پنهان کاری من و مجید، به طور کامل از تشخیص پزشکش مطلع نشده بود. بیچاره عمه فاطمه و آقا مرتضی و ریحانه با چه حالی ما را بدرقه کردند و چقدر شرمنده بودند و اظهار افسوس و ناراحتی میکردند. دیشب هم پیش مادر با عبدالله حرف زده و نتوانسته بودم نتایج معاینات مادر را برایش توضیح دهم. حالا همه در بندر منتظر خبرهایی خوش بودند، در حالی که همراه من، جز یک دل خون و پاسخی پُر از ناامیدی، چیز دیگری نبود.
ای کاش مادر کنارم ننشسته بود و میتوانستم همینجا در فضای بسته هواپیما، همه عقدههای دلم را فریاد بکشم و به حال مادرم زار بزنم. بسته تغذیه من و مجید، دست نخورده مقابلمان مانده بود که هیچ کدام حتی توان نفس کشیدن هم نداشتیم چه رسد به خوردن. مادر هم که بر اثر دارو هایی که مصرف میکرد به خواب رفته و بسته تغذیهاش روی میز، انتظار بازگشت به کابین پذیرایی را میکشید که اگر هم بیدار بود از شدت حالت تهوع، اشتهایی به خوردن نداشت. مجید سرش را روی صندلی تکیه داد و زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! خدا بزرگه! غصه نخور» که ردّ اشکِ روی صورتم، دلش را به درد آورد و زبانش را به بند کشید. بغضم را فرو خوردم و گفتم: «مجید من نمیتونم طاقت بیارم، مجید دلم برا مامانم خیلی میسوزه، هیچ کاری هم نمیتونم براش بکنم...» از سوزی که در انتهای صدایم پیدا بود، اشک در چشمانش نشست و با صدایی آهسته دلداریام داد: «الهه جان تو فقط میتونی برای مامان دعا کنی!»
از شدت گریه بیصدایم، چانهام لرزید و با صدایی لرزانتر گفتم: «مجید! من خیلی دعا کردم، هر شب موقع سحر، موقع افطار خیلی دعا کردم!» که صورت مهربانش به لبخند کمرنگی گشوده شد و با لحنی لبریز آرامش پاسخ اینهمه بیتابیام را داد: «مطمئن باش خدا این دعاها رو بیجواب نمیذاره!» ولی این دلداریها، دوای زخم دل من نمیشد که صورتم را از مجید برگرداندم، دوباره سر به شیشه گذاشتم و سیلاب اشکم جاری شد. لحظات سختی بود و سختتر لحظهای بود که عبدالله با رویی خندان به استقبالمان آمد و باز من نمیتوانستم مقابل چشمان مادر، جراحت قلبم را نشانش دهم.
خدا رو شکر که صبوری مردانه مجید یاریاش میداد تا پیش مادر اوضاع را خوب نشان داده و با صحبتهایی امیدوارکننده، دل مادر را خوش کند تا وقتی که به خانه رسیدیم، مادر برای استراحت به اتاقش رفت و من و مجید برای اعتراف، زیر آفتاب داغ اواخر تیرماه روی تخت کنار حیاط نشستیم. حالا عبدالله از چشمان غمبارمان به شک افتاده و گوشش برای شنیدن خبری ناگوار بیقراری میکرد که سرانجام مجید به زبان آمد: «دکتر گفت خیلی دیر اقدام کردیم، میگفت این شیمی درمانیها هم خیلی فایده نداره، گفت خیلی اذیتش نکنید...» و در برابر نگاه عبدالله که از ترس و غم به لرزه افتاده بود، تنها توانست یک جمله دیگر ادا کند: «گفت سرطانش خیلی گسترده شده...» و شاید هم هق هق گریههای من اجازه نداد حرفش را ادامه دهد. با دست جلوی دهانم را گرفته بودم تا صدای گریههایم به گوش مادر نرسد و اوج غم و اندوهم را میان گریه فریاد میزدم. رنگ از صورت عبدالله پرید و لبهای خشک از روزه داریاش، سفید شد.
🌹🌹