eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
8.8هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
23.6هزار ویدیو
1.7هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ 🥀 موقع بله گفتن من رسید. آروم زمزمه کردم:با اجازه مادر و پدرم و آقا صاحب الزمان بله. همه شروع کردن به دست زدن و عاقد هم بعد گرفتن چندتا امضا رفت. باید کارن شنلم رو برمیداشت. خیلی استرس داشتم و دست خودمم نبود. فقط چشمام رو بستم و یکدفعه دنیای جلو چشام سفید شد. آروم چشامو باز کردم و صورت متعجب و حیرت زده کارن رو دیدم. همه مشغول دست زدن و هلهله کردن بودم اما من خیره شدم تو چشمای همسرم‌. تو چشمایی که حالا دنیای من بود. با بهت دستشو آروم رو گونه ام کشید و گفت:فرشته کوچولوی من چقدر قشنگ شدی. به کت شلوار مشکی و پیراهن نباتیش نگاه کردم و گفتم:تو هم قشنگ شدی. به زور ازم چشم کند و هر دو نشستیم بعد چند دقیقه خانما راهیش کردن سمت مردا. خیلی دوست داشت کروات بزنه اما مانعش شدم و گفتم تو آلان مسلمونی کروات اصلا شایسته یک بچه مسلمون نیست. برای مجلسم همه دوست داشتن آهنگ و بزن و برقص داشته باشه اما من مخالفت کردم و کارن هم به زور قبول کرد. باید خیلی روش کار کنم که تقریبا مثل هم بشیم. اینکه صرفا مسلمون شده کافی نیست. شیعه شدنش، بچه هیئتی شدنش، آهنگ گوش نکردنش... اینا همه به عهده منه. خانوما با زدن به میز و هلهله کردن و اینا یکم رقصیدن و من زمزمه هایی شنیدم که آرزو کردم اون لحظه خدا جونم رو بگیره اما دیگه نشنوم تهمتا و نارو هایی که بهم میزنن. مخصوصا از زبون خودی. حالا بیگانه چیزی نمیدونه از زندگیت اما اگر از زبون خودی بشنوی قلبت تیکه تیکه میشه. حاضری زمین دهن باز کنه و بری توش‌‌. "نه میدونی چیه هلنا؟ این دختر عموی به اصطلاح مومن و با خدای من از همون اول واسه کارن بیچاره تور پهن کرده بود.فقط انگار منتظر بود خواهرش بره زیر خاک تا زیرآب شوهرشو بزنه." آره اینو آناهید گفت. دخترعموی با معرفتم. "چمدونم والا این دختره بد شگون از اول قدمش نحس بود. به زور خودشو چسبوند به پسر ساده و بیچاره من. کی گفته چادریا با حیاترن؟" اصلا باورم نمیشد عمه ام درباره من اینجوری قضاوت کنه. اون لحظه ای که بله رو گفتم فکر این متلکا و زخم زبون ها رو نمی‌کردم. خیلی ترسیدم. کاش بتونم این طرز فکرای مزخرف رو از سرشون بیرون کنم. وسط مجلس عروسیم، عروسی برام عزا شد. اشکم در اومده بود و نمیدونستم چیکار کنم. اما صبر کردم. تا آخر شب صبر کردم و دم نزدم در حالی که از درون داشتم آتیش میگرفتم. 🍃 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
اینو ک گفتم رفت از حیاط بیرون و گفت: +یک دقیقه صبر کن. الان میام. منتظر شدم تا برگرده. ایستاده بودم که دیدم با کیفش داره میاد تو. اتاق ریحانه رو بهش نشون دادم و خودم گوشیمو گرفتم و زنگ زدم به ریحانه که بیاد اینجا‌. از استرس تمام تنم میلرزید. چیزی هم نمیتونستم بگم. اگه گریه هم میکردم مامان میفهمید. سعی کردم ارامش خودمو حفظ کنم و جلوی اشکام رو بگیرم. به تن بی جون محمد خیره شدم. مامان دست گذاشت رو پیشونیش و +وای خیلی داغه ! تب داره ! اینو گفتو کیفشو باز کرد که دستشو کشیدم عقب. دستمو گذاشتم رو کیفشو با نگرانی گفتم: _مامان صبر کن ریحانه بیاد بعد مامان با این حرفم دستمو پرت کرد و گفت : +تا اون بیاد این تشنج میکنه میمیره. از اون موقع که تو رو بستری کردیم داروهات تو کیفم مونده‌ چندتا تب بر و تقویتی. سوییچ ماشینشو پرت کرد سمتم و ادامه داد. یه سرم تو صندوق عقب هست. برو بیارش. چادرمو در اوردم و رفتم سمت ماشین. یه کیف خیلی بزرگ بود که همیشه توش دارو بود. از استرس سرم به اون گنده ای به چشمام نخورد. ناچار کیفو برداشتم و صندوق رو بستم. خواستم برم داخل که ریحانه اومد. رو بهش گفتم: _حال داداشت بده ،به مامانم گفتم. میخواد بهش سرم بزنه. اینو گفتم و باهم رفتیم بالا. ریحانه باعجله رفت سمت محمد و اول به مامان سلام کرد. بعد دوباره ‌شروع کرد به گریه و زاری کردن. با گریه هاش محمد پلکشو باز کرد. حس کردم انقدر حالش بده ک نمیتونه چشم هاشو باز نگه داره. با دیدن قیافش دلم میخواست بزنم زیر گریه. نمیتونستم اینجوری ببینمش. مامان سرم رو از تو کیف در اوردو به من اشاره زدو گفت سرم و اویزون کنم به در کمد. منم همین کار رو کردم. بعدش هم از اتاق رفتم بیرون‌ پشت من ریحانه اومد بیرون و رفت تو آشپزخونه‌ . نگاهم دنبالش بود. یه پارچه خیس کردو دوباره رفت تو اتاق. کلافه سرمو لای دوتا دستم گرفتم و منتظر موندم. ___