eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
8.7هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
23.7هزار ویدیو
1.7هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ 🥀 "کارن" وقتی زهرا نبود انگار هیچکس نبود.سردرد بود،حالش خوب نبود،نیومد بیرون... فکرم کلی مشغولش بود برای همین نفهمیدم جواب لیدا رو چی دادم. از خونه دایی ک بیرون اومدم باز چشمم خورد به پنجره زهرا. همه جا تاریک بود فقط یک ثانیه پرده تکون خورد.حس کردم نگاهم میکنه. اروم گفتم:کاش میفهمیدم این حس احمقانه چیه که دارم بهت؟ سریع سوار ماشین شدم و تا خونه با سرعت روندم. کسی بیدار نبود،منم با احتیاط رفتم تو اتاقم و خوابیدم. اما قبلش یک‌پیام دادم به زهرا چون دلم آروم نمیگرفت. "سلام زهراخوبی؟لیدا گفت سردردی و حالت خوب نیست امیدوارم بهتر بشی.مراقب خودت باش" پیام رو فرستادم و خوابیدم. این یک ماه مثل برق و باد گذشت و روز عروسیمون رسید. اصلا ذوق و شوق نداشتم و فقط دلم میخواست زود بگذره. چون به نظرم این مراسم‌همش چرت بود. تو این مدت عقدمون نه من شب پیش لیدا موندم‌نه اون‌پیش من. نمیخواستم‌وابستگی بیشتر بشه. صبح رفتم دنبال لیدا و گذاشتمش ارایشگاه.خیلی خوشحال بود و ذوق داشت. اما نمیدونم چرا تو دل من آشوب بود. بعد از اینکه گذاشتمش رفتم ماشینی رو که خودم خریده بودم با وام شرکت،گذاشتم گل فروشی و خودمم رفتم خونه اول حمام کردم و بعد ناهار خوردم. مامان و مادرجونم آرایشگاه بودن. فقط خان سالار بود خونه.اومد پیشم و گفت:مبارکه پسرم خوشحالم داری سر و سامون میگیری.ببخش که بهت بدگذشت تو این مدت.من همه تلاشمو کردم که بهت خوش بگذره. دست کشید به صورتش و گفت:اما انگار نشد. دستشو گرفتم و گفتم:شما منو ببخشید که رفتار خوبی نداشتم.خودم میخواستم تو یک موقعیت خوب ازتون عذرخواهی کنم ولی نشد.شرمنده ام خان سالار اومد جلو و پیشونیمو بوسید _خوشبخت بشی باباجان. یکم استراحت کردم و رفتم آرایشگاه و گفتم مدل موهامو خیلی خاص بزنه چون عروسیمه خداییش هم عالی درست کرد موهامو. کت شلوارمو خونه پوشیدم و ساعت۴رفتم دنبال لیدا. بعدم رفتیم آتلیه و کلی عکس گرفتیم. وقتی میخواستم بغلش کنم یا دستشو بگیرم حس خوبی نداشتم اما از روی اجبار انجام دادم. دیدنشم تو لباس عروس با آرایش اصلا برام جذاب نبود.چون قبلا با آرایش دیده بودمش و برام عادی شده بود. فقط برای تظاهر لبخندی زدم و گفتم:خیلی خوشگل شدی. رسیدیم تالار و برعکس خواسته من زنونه مردونه جدا کرده بودن. میگفتن اینجا خارج نیست و این حرفا. اما نمیدونستن من محتاج یک لحظه نگاه زهرام.کاش میتونستم ببینمش‌. اون شبم با همه قر و فراش تموم شد و من زهرا رو ندیدم. رفتیم خونه خودمون و زندگی متاهلی من از همون لحظه که پامو گذاشتم تو خونه آغاز شد. خودمو برای خیلی از مشکلات آماده کرده بودم و میدونستم که باید چه رفتاری داشته باشم اما بازم دلشوره داشتم و این دست خودم نبود. 🍃 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بابا تو ماشین منتظرم نشسته بود تا نشستم ، گاز ماشینو گرفت و حرکت کرد سمت مدرسه. از استرس به خیابونای جاده خیره شده بودم. بابا گفته بود ایام امتحانا خودش منو میبره و میاره که بیش تر از این استرس نگیرم و برام دلگرمی باشه‌ . بهش نگاه کردم ؛ دستشو برد سمت کتش و یه شکلات در آورد از توش و سمتم دراز کرد و گفت +بیا اینو بگیر فشارت میافته از امتحانت میمونی. ازش گرفتمو تشکر کردم. یه چند دقیقه که گذشت دم مدرسه پیادم کرد. ازش خدافظی کردمو از ماشین پیاده شدم رفتم تو سالن امتحانات . به هیچ کدوم از بچه ها دقت نکردم‌ ریحانه رو هم ندیدم از رو شماره کارتم صندلیمو پیدا کردم و نشستم روش‌. آیت الکرسی پخش میشد. تو دلم باهاش خوندم . بعد آیت الکرسی مدیر اومد و حرف زد که هیچی ازشون نفهمیدم. تو ذهنم دونه دونه اسما و جمله ها و تعریفا رو رد میکردم . ماشالله انقدر مطالبِ این زیستِ کوفتی زیاد بود که .... چندتا صلوات تو دلم فرستادم که آروم شم. معلم زیست اومد و نشست تو کلاسمون و مراقبمون شد. کاش از خدا یه چیز دیگه میخواستم‌. بعد اینکه ورقه ها رو پخش کرد روشو کرد سمت ما و گفت +بچه ها یه صلوات بفرستیدو شروع کنید ورقه رو گرفتم و شروع کردم به نوشتن‌ . ____ پنج دقیقه از وقتمون مونده بود. سه بار از اول نگاه کردم به ورقه. هر کاری کردم یه سوال از بخش ژنتیک یادم نیومد، چرا یادم میومد ولی شک داشتم... ورقه رو دادم و از سالن اومدم بیرون. خیلی حالم بد بود. بابا گفته بود خودش میاد دنبالم؟ مگه میشه وسط دادگاه بزنه بیاد دنبالِ من... رفتم دم مدرسه. دیدم ریحانه هنوز نرفته وایستاده یه گوشه . دلم نمیخواست نگام کنه. منم رفتم گوشه ی دیگه و منتظر یکی شدم که بیاد دنبالم. پنج دقیقه صبر کردم. اصلا دلم نمیخواست وقتم اینجا تلف شه. اراده کردم برم زنگ بزنم یکی بیاد دنبالم یا که اگه نمیان خودم تاکسی بگیرم. به محض اینکه قدم اول رو برداشتم ریحانه اومد سمتم محکم زد رو شونم و گفت : +بله بله؟ فاطمه تویی؟ اه چرا اینجوری شدی تو دختر؟! ناچار بغلش کردم. یه لبخند مصنوعی زدم که ادامه داد: +وای اول نشناختمت تو با خودت چیکار کردی؟ بسه بابا انقد خر نزن . چیه اخر خودت و به کشتن میدیا. _بیخیال ریحانه جان. تو خوبی؟ بابات خوبن؟ + اره‌ ما هم خوبیم. چه خبر؟ _خبر خیر سلامتی چشاش گرد شد با تعجب گفت +عه عینکی شدی؟ از کی تا حالا ؟ _از همون روزی که واسه گرفتن جزوه اومدم خونتون . +عه !ببین چیکارا میکنیا. میخواست ادامه بده که یکی از اون طرف خیابون بوق زد . هر دومون خیره شدیم بهش. میخواستم ببینم کی تو ماشینه که ریحانه داد زد ‌ +عه داداشم اومد. من دیگه باید برم . فعلا عزیزم. موفق باشی. وقتی گف داداشم ضربان قلبم تند شد ! خیلی وقت بود که ندیده بودمش . دلم خیلی براش تنگ شده بود. برگشتم سمت ریحانه و _مرسی عزیزم همچنین خدانگهدار. مث جت از خیابون رد شد و نشست تو ماشین. فاصله خیلی زیاد بود هر کاری کردم نشد ببینمش! تا ریحانه در ماشینو بست ماشین از جاش کنده شد. منم دیگه زنگ زدن و بیخیال شدم و ترجیح دادم تاکسی بگیرم..... ___ دونه دونه امتحانامون رو دادیم و فقط مونده بود عربی که فکر کنم از بَدوِ آفرینش نفرین شده. مخصوصا این معلمِ لعنتیش! قاجارِ احمق! با اون لبخندِ توهین آمیز و قیافه ی ... استغرالله ببین چجوری دهنِ آدمو باز میکنن. بعد از اینکه یه دور مرور کردم کتاب رو، لباس پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون. نشستم رو صندلی کنار میز پیش بابا و مامان و یه لقمه برا خودم برداشتم‌ که مامان گفت: +فاطمه خیلی زشت شدی به خدا‌ این چه قیافه ایه که برا خودت درست کردی؟ رژیم میگیری درس رو بهونه میکنی فکر میکنی من خنگم؟ دلم نمیخواست قبلِ امتحان بحث کنم که هم اعصابم خورد شه؛‌ هم نتونم تمرکز کنم . سعی کردم حتی کوچکترین توجه هم به حرفاش نکنم. لقمه آخریمو برداشتمو از جام پاشدم‌ و گفتم _بریم بابا ؟ بابا با این حرف من از جاش بلند شد و رفت سمت در. از مامان خداحافظی کردم و رفتم. کفشمو پام کردم و نشستم تو ماشین که بابا حرکت کرد. خدا رو شکر تا اینجای امتحانام خوب و موفقیت آمیز بود. اگه این عربیِ کوفتی رو هم خوب میدادم که میشد نورِ علی نور. تو این چند وقت فقط همون یک بار محمد رو دیدم. بقیه روزا یا شوهر ریحانه میومد دنبالش یا خودش با تاکسی میرفت. مثل اینکه محمد دوباره رفته بود تهران. اصلا این بشر چیکارست که هر روز میره تهران ؟ دیگه نزدیکای مدرسه شدیم. بابا دقیقا تو حیاط مدرسه نگه داشت. از ماشین پیاده شدم برای بابا دست تکون دادم و وارد سالن شدم پله های سالن امتحانات رو دونه دونه رد کردم و یه راست رفتم تو کلاس رو صندلیم نشستم. خیره شدم به کارت ورود به جلسم که رو میز چسبیده بود. منو ریحانه جدا بودیم. من تو یه کلاس اونم یه جا دیگه.