eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
8.8هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
23.6هزار ویدیو
1.7هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️ ❤️ ❤️ _رفیقم شهید شده... مات و مبهوت بهش نگاه میکردم سرشو بین دو دستاش نگہ داشت و بلند بلند شروع کرد بہ گریہ کردن هق هق میزد دلم کباب شد تا حالا گریہ ے علے رو بہ این شدت ندیده بودم نهایتش دو قطره اشک بود ماما همیشہ میگفت: مردها هیچ وقت گریہ نمیکنن ، ولے اگر گریہ کـنن یعنے دیگہ چاره اے ندارند. _حالا مــرده من داشت گریہ میکرد یعنے راه دیگہ اے براش نمونده❓ ینے شکستہ❓ علے قوے تر از ایـݧ حرفهاست خوب بالاخره رفیقش شهید شده. اصلا کدوم رفیقش چرا چیزے بہ مـݧ نگفتہ بود تاحالا❓ گریہ هاش شدت گرفت دیگہ طاقت نیوردم،بغضم ترکید و اشکام جارے شد. _نا خودآگاه یاد اردلان افتادم ترس افتاد تو جونم اشکامو پاک کردم و سعے میکردم خودمو کنترل کنم اسماء قوے باش،خودتو کنترل کـن ، تو الان باید تکیہ گاه علے باشے نزار اشکاتو ببینہ. صداے گریہ هاے علے تا پاییـن رفتہ بود فاطمہ بانگرانے اومد بالا و سراسیمہ در اتاق و زد _داداش❓زن داداش❓چیزے شده❓ درو باز کردم و از اتاق رفتم بیرون بیا بریم پاییـن بهت میگم. دستش و گرفتم و رفتم آشپز خونہ فاطمہ رنگش پریده بود و هاج و واج بہ مـݧ نگاه میکرد. _زن داداش چرا گریہ کردے❓داداش چرا داشت اونطورے گریہ میکرد❓دعواتون شده❓ پارچ رو از یخچال برداشتم وهمونطور کہ آب و داخل لیوان میریختم گفتم: فاطمہ جان دوست علے شهید شده. _با دو دست زد تو صورتشو گفت: خاک بہ سرم مصطفے❓ با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:مصطفے❓مصطفےکیه❓ روصندلے نشست و بے حوصلہ گفت دوستِ داداش علے بیشتر از ایـن چیزے نپرسیدم لیوان آب و برداشتم چرخیدم سمتش و گفتم: فاطمہ جان بہ مامانینا چیزے نگیا بعد هم رفتم بہ سمت اتاق علے یکم آروم شده بود. _پنجره رو باز کردم تا هواے اتاق عوض بشہ کنارش نشستم ولیوانو دادم دستش لیوان رو ازم گرفت و یکمے آب خورد از داخل کیفم دستمال کاغذے  و درآوردم و گرفتم سمتش دستمال و گرفتو بو کرد لبخند زد و گفت: بوے تورو میده اسماء تو اوݧ شرایط هم داشت دلبرے میکرد و دلم و میبرد. _دستش رو گرفتم و باچهره ے ناراحت گفتم خوبے علے جان❓ تو پیشمے بهترم عزیزم إ اگہ پیش مـݧ بهترے چرا بهم خبر ندادے بیام پیشت❓ سرشو انداخت پاییـݧ و گفت: تو حال و هواے خودم نبودم ببخشید بہ شرطے میبخشم کہ پاشے بریم بیروݧ دراز کشید رو تخت و گفت: اسماء حال رانندگے و ندارم _دستش و گرفتم و با زور از رو تخت بلندش کردم دستم و گذاشتم رو کمرمو با اخم گفتم:خب مـن رانندگے میکنم بعدش یادت رفتہ امرو ... حرفمو قطع کردو گفت میدونم پنچ شنبست اما ،دلم نمیخواد برم بهشت زهرا با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چے❓ سابقہ نداشت علے عاشق اونجا بود. در هر صورت ترجیح دادم چیزے نگم _چادرم رو از زمیـن برداشتم و گفتم:باشہ پس مـن میرم بلند شد جلوم وایساد کجا❓ برم دیگہ فک نکنم کارے با مـݧ داشتہ باشے ینے دارے قهر میکنے اسماء❓ مگہ بچم❓ خب باشہ برو ماشیـنو روشـن کـن تا مـن بیام کجا❓ هرجا کہ خانم دستور بده. مگہ نمیخواستے حالمو خوب کنے❓ لبخندے زدم و گفتم: عاشقتم علے لبخندے تلخ زدو گفت مـن بیشتر حضرت دلبر _ماشیـن رو روشـن کردم ساعت۵ بعدظهر بود داشتم آینہ رو تنظیم میکردم کہ متوجہ جاے خالیہ پلاک شدم ناخودآگاه یاد حرفهاے فاطمہ افتادم _اسم مصطفے رو تو ذهنم تکرار میکردم اما بہ چیزے نمیرسیدم مطمئن بودم علے چیزے نگفتہ درموردش. از طرفے فعلا هم تو ایـن شرایط نمیشد ازش چیزے پرسید. چند دیقہ بعد علے اومد  خوب کجا بریم آقا❓ هرجا دوست دارے _ماشیـݧ رو روشـن کردمو حرکت کردم. اما نمیدونستم کجا باید برم بیـن راه علے ضبط رو روشـن کرد مداحے نریمانے: "میخوام امشب با دوستاے قدیمم هم سخـن باشم شاید مـن هم بتونم عاقبت مثل شهیدان شم میرم و تک تک قبراشونو با گریہ میبوسم بخدا مـن با یاد ایـن رفیقام غرق افسوسم" فقط همینو کم داشتیم. _تکیہ داده بود بہ صندلے ماشیـن بہ رو برو خیره شده بود بعد از چند دیقہ پرسید: اسماء کجا میرے❓ چند دیقہ مکث کردم. یکدفعہ یاد کهف الشهدا افتادم لبخند زدم و گفتم کهف و الشهدا. احساس کردم کمے بهش آرامش میده _آهے کشید و گفت کهف را عاشق شوے آخر شهیدت میکند هیییی یادش بخیر... _چے یادش بخیر❓ هیچے با رفقا زیاد میومدیم اینجا إ تا حالا چیزے نگفتہ بودے... پیش نیومده بود آها باشہ تو ذهنم پر از سوال هاے بے جواب بود اما نباید میپرسیدم نزدیک ساعت ۶ بود کہ رسیدیم. کهف. خلوت بود _از ماشیـݧ پیاده شدیم و وارد غار شدیم همیـن کہ وارد شدیم آرامش خاصے پیدا کردم اصلا خاصیت کهف همیـن بود وقتے اونجایے انگار از تعلقات دنیایے آزاد میشے هیچ چیزے نیست کہ ذهنت رو درگیر و مشغول کنہ کنار قبر ها نشستیم فاتحہ خوندیم چند دیقہ بینموݧ سکوت بود _علے سکوت و شکست و بدون هیچ مقدمہ اے گفت... ادامه دارد... ❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️
🎬: اقدس خانم که محیا را در آغوش مهدی دیده بود، انگار تمام تن و جانش آتش گرفته باشد، دندانی بهم سایید و به سمت آن دو یورش برد. رقیه که جانش به جان محیا بسته بود، خودش را بین اقدس خانم و محیا انداخت و گفت: خانم عزیز! من دخترم را از سر راه نیاوردم که هنوز یک ساعت از عقدش نگذشته شما بخواین اینجور به ما توهین کنید، آقا مهدی پسر خوبیه اما بهتر از آقا مهدی هم برای محیا، دست و پا می شکستند. اقدس خانم نیشخندی زد و گفت: آره ارواح عمه ات! اگر دخترت خواستگار داشت که دست به دامن مهدی من نمی شدید، معلوم نیست یک سال کدوم جهنم دره ای غیبتون زد و چه کارها کردین، هنوز نیومده تورتون را برا پسر ساده لوح من پهن کردین. مهدیس که انگار از خجالت آب میشد، جلو آمد و دستش را روی دهان مادرش گذاشت تا بیش از این افاضات نکنه و مهوش اونو به سمت مبل کشید و توی گوشش چیزی زمزمه کرد. مهدیس نگاهی به داریوش و مجید کرد، انگار ازشون میخواست به نوعی کمکش کنند و جو را آرام کنند. مجید نگاهی از روی شرمندگی به عباس کرد و بعد رو به رقیه خانم گفت: ببخشید رقیه خانم! مادر زن ما یه کم زود جوشن، اما ته دلشون صاف، مثل آینه است. رقیه اه کوتاهی کشید و گفت: ببینید آقای محترم، اگر محبتی دارین برین دنبال عاقد، همین الان این وصلت از هم پاره بشه بهتره، والا من نمی دونستم که اقدس به دختر من به چشم یه دشمن نگاه میکنه، فکر میکردم محیا را مثل دختر خودش میدونه، بعدم قبل از جلسه اصلا به من نگفتند مخالفند و از طرفی آقا مهدی با گفتن اینکه میخواد همین امشب عاقد بیاره، ما را شگفت زده کرد، اصرار و عجله از طرف آقا مهدی بود و ما هم به نوعی توی عمل انجام شده قرار گرفتیم، اما بازم شکر که همین لحظه اول همه چی رو شد و این موضوع در بدو شروع، تمام میشه... مهدیس لبخندی زد و گفت: چی میگین رقیه خانم،این دو تا جوون بهم دل دادند، حالا مادر من یه چیزی گفت... رقیه اطرافش را به دنبال چیزی نگاه کرد، انگار می خواست چیزی از محیا و مهدی بپرسه و با تعجب دید که هیچ کدومشان نیستند... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
مدح و متن اهل بیت
#دست_تقدیر۲ #قسمت_چهل🎬: آقا مهدی یاالله یاالله گویان وارد خانه مامان رقیه شد و کیسان هم بی خبر از
🎬: با ورود کیسان به جمع غم زده خانواده، انگار شور و شوقی پنهانی در گرفت و رضا هم که اندوهی سخت دلش را پوشانده بود و داغی را که بیش از دوسال بر دل داشت اینک به عاقبت خود رسیده بود، هم اندکی از دردش کم شد، انگار خداوند کیسان را ذخیره نگه داشته بود که در چنین روزی وارد جمع خانواده شود و نور امیدی بر دل مهجورشان بتابد و بفهمند که اگر کسی را از دست دادند، عزیزی را هم به دست آوردند. رقیه به هوش آمده بود و گویی توانی دیگر گرفته بود و همچون پروانه دور کیسان می گشت. کم کم به وقت رفتن خانواده عباس آقا نزدیک میشدند، رقیه که دل از یادگار محیایش نمی کند و می خواست کنارش باشد و باز هم سوال پشت سوال کند و با شنیدن داستان زندگی او، در لحظه لحظه این عزیزان دور افتاده اش سهیم باشد پس رو به مهدی کرد و گفت: آقا مهدی اگر پرواز به نجف جای خالی داشت امکان داره کیسان هم همراه ما بیاید؟! مهدی نگاهی به کیسان کرد و گفت: شرایط کیسان ویژه هست ما باید هرچه سریعتر به مرکز مراجعه کنیم و با اطلاعاتی که کیسان تحت اختیارمان قرار می دهد از همین الان راه نجاتی برای محیا پیدا کنیم با آمدن نام محیا انگار بغض فرو خورده رقیه دوباره برگشت و او که دل از کیسان نمی کند از جا بلند شد و گفت: الان نهار را میکشم ، نهار که خوردین سریع برین به مرکزتون ...آااخ بچه ام محیا... مهدی سری تکان داد و خیلی زود سفره نهار کشیده شد و بوی برنج ایرانی و کباب کنجه ای که عباس آقا از بیرون گرفته بود مشام را نوازش میداد. جمع غم زده ای که تا ساعتی قبل حال و هوای هیچ کاری نداشتند الان دور سفره جمع شده بودند و با حرفهای خودمانی و گرم، نهار را صرف می کردند. کیسان از اینکه چنین خانواده ای داشت و از بودن در این جمع گرم و صمیمی احساسات مبهم اما شیرینی به او دست داده بود، انگار او قطره ای از این چشمه زلال بود که تازه به چشمه برگشته بود. بعد از نهار مهدی و کیسان و صادق از خانواده عباس آقا جدا شدند و به سمت مرکز رفتند. در بین راه کیسان خلاصه ای از اطلاعاتی که داشت در اختیار آنها قرار داد. حالا صادق و مهدی می دانستند که محیا مانند یک گروگان، زندانی اسراییل هست و شرط آزادی اش هم کار بی عیب و نقص کیسان می باشد و کیسان با مهره ای از موساد به نام«بیژن» در ارتباط هست که البته چند روزی بود با او تماس نگرفته بود. صادق با شنیدن داستان رو به کیسان کرد و گفت: اشتباه کردی بیژن را از حال خودت بی خبر گذاشتی، من پیشنهاد می دهم یک ارتباط تلفنی با او بگیری و به نوعی این کار را توجیه کنی و البته باید سناریویی بچینیم که بیژن کوچکترین بویی نبرد که تو با نیروهای امنیتی ایران در ارتباطی... کیسان نفسش را آرام بیرون داد و گفت: درست می گویی، اما اون موقع من فکر می کردم شما نیروی بیژن هستی که منو زیر نظر گرفتی و برای همین به بیژن نگفتم مشهد میام، اون فکر می کنه من تو راه اتفاقی برام افتاده چون آخرین تماسمون توی جاده بود به گمانم شک کرده بود که قصد من تهران رفتن نیست چون ردیابی با من بود که موقعیت هر لحظه مرا نشان می داد و من از وجودش خبر نداشتم، آن ردیاب را توی راه مشهد بیرون انداختم. مهدی خیره به کیسان گفت: باید با هم فکری دیگر نیروها، نقشه ای حساب شده بکشیم، اولویت اولمان این است که بیژن اصلا متوجه نشود تو به آنها مشکوکی و با ما در ارتباطی و می خواهی همکاری نکنی... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🎬: دستان ابلیس پرکارتر از قبل مشغول انحراف بشریت بود و اینبار دست به دامان دو ویروس خطرناک شده بود یکی«استغنا» و دیگری«استعباد» اولین عامل خطرناک انحراف عامل استغنا بود. انسانی که در حالت استغنا قرار می گیرد، خیال می کند تمام نعمت هایی که در اختیار دارد را با تلاش و زحمت و علم خودش به دست آورده است و از نیروی عظیم خداوند که این نعمات از جانب اوست، غافل می شود. حالت استغنای درونی زمینه ساز طغیان می شود و انسان انحراف و تباهی او را به دنبال می آورد. دومین عامل خطرناکی که ابلیس در بین انسان ها شایع کرد عامل استعباد بود که به معنای استعمار و استثمار انسان ها می باشد. خداوند به هیچ انسانی اجازه نمی دهد که انسان دیگری را به بردگی یا استثمار در بیاورد. اما نفس اماره انسان با هدایت ابلیس تلاش می کند تا دیگر انسان ها را به بردگی و بندگی بکشاند. مثال انسانی که مال و ثروت بیشتری دارد بخاطر حس استکباری که دارد تلاش می کند تا با قدرتی که دارد دیگران را به خدمت خودش در بیاورد. فطرت انسان ها و تعالیم انبیاء این دو ویروس خطرناک را پس می زنند اما در آن دوران در اثر دور شدن از فطرت و تعالیم انبیاء جامعه به سوی این دو عامل انحراف حرکت کرد. حالا با جامعه ای مواجه هستیم که در اثر شیوع صفت استغنا مملو از مناسک ابلیسی و شیطانی شده است. محور تمام مناسک ابلیسی که در جامعه انجام می شد پرستش دنیا یا پرستش ابلیس بود که باعث طغیان انسان ها می شد. همچنین در اثر به وجود آمدن صفت استعباد در میان آن ها اشراف و مترفین قوم، دیگران را اصلا انسان به حساب نمی آوردند و حرکت های تجملاتی و اشرافی انجام می دادند و کسی که در طبقه اجتماعی و مسلک آن ها نبود را تحقیر و تمسخر می کردند و با استفاده از قدرت و پولی که داشتند انسان های مستضعف و فقیر را همواره به خدمت خود در می آوردند. مترفین و ملا برای این که رفتارهای طغیان گرانه و استثمارگونه خود را توجیه کنند دست به یک کار بسیار خطرناک زدند. ضرورت این توجیه آن بود که شاید به مرور زمان مردم جامعه به حالت فطری خود بازگردند و متوجه دو عامل خطرناک استغنا و استعباد شوند و این برای گروه ملا و مترفین بسیار خطرناک بود. به همین خاطر این گروه تصمیم گرفتند که هرچیزی را به غیب ارجاع دهند؛ بدین معنا که تمام طغیان ها و نظام طبقاتی که ساخته بودند را به خداها و الهه های نادیدنی منسوب می کردند و این گونه مردم را در مقابل خود رام می کردند. تجلی تمام این غیب ها و الهه ها در موجودی به نام «بت»بود. آن ها به مردم می گفتند که ما نمایندگان بت ها هستیم و شما باید بت ها را بپرستید چرا که تمام نعمت ها از جانب آن ها است. به این صورت بود که احترام گذاشتن به گروه ملا و مترفین و طبقات بالای اجتماعی یک دستور ماورائی تلقی شد. این گونه بود که به مرور زمان در شهرها پرستش بت ها رواج یافت و خداپرستی و مناسک توحیدی در خفا فرو رفت و مومنین در اقلیت به سر می بردند. نظام اجتماعی در شهرهایی که حالا رو به گسترش گذاشته بود عامل برقرار کننده نظم قانون آن بت پرستی بود فقیران جامعه روز به روز فقیرتر و ثروتمندان روز به روز ثروتمند تر و البته زورگو تر می شدند، حضرت ادریس هم از میان آنان رخت سفر بسته بود و به ملکوت اعلی به جوار خداوند و اجداد پاکش رفته بود، دیگر کسی نه به خدا و نه مناسک خدایی می اندیشید و باز هم مؤمنین در اقلیت بودند و میبایست در خفا زندگی کنند رهبر این جامعه ابلیس بود و تعلیمات و مناسک ابلیسی و بت پرستی در همه جا به چشم می خورد. اما مومنین به این دلخوش بودند که خدا گفته بود منجی می آید! جامعه ای که به صورت جمعی به سوی محض شدن در کفر پیش برود به صورت خودکار محکوم به فنا و نابودی خواهد بود چرا که تمامی عالم به سرعت به سوی خدا در حال پیش رفتن است. همانا تمام آن چه که در آسمان ها و زمین است در حال تسبیح خدا است. حال که تمام مخلوقات عالم به سوی خداوند در حرکت است اگر انسان بخواهد خلاف این جریان پیش برود محکوم به فنا و نابودی است. اینک جامعه به سرعت در حال دور شدن از خداست و مسیر و فنا و نابودی را طی می کند. در این شرایط باید کسی بیاید تا جامعه را از این خطر حتمی و هلاکت قطعی نجات دهد. لطف و رحمت پروردگار حکم می کند که خداوند برای این جامعه منجی ارسال کند تا آن ها را نسبت به سرنوشت سیاه خویش آگاه سازد. این منجی جوانی است که باز مانده دوران شیث نبی است و به شدت اهل معنویت و عبادت است. ادامه دارد...
سامری در فیسبوک 🎬: احمد بصری در حالیکه حیدرالمشتت در کنارش بود وارد حرم مولا علی علیه السلام شد روبه روی دری که به سمت ضریح باز می شد ایستاد، رویش را به جمع اطرافش کرد و فریاد برآورد: بسم الله الرحمن الرحیم به نام خدایی که این جهان را خلق کرد و در پی اش حضرت آدم را آفرید و به او اولاد زیادی عنایت کرد و در هر زمان برای هدایت بنی بشر، پیامبری از جنس خودشان برای آنان قرار داد. من احمدالحسن هستم، مأمور شدم به امری خطیر و بعد صدایش را بلندتر کرد و ادامه داد: آهای کسانی که صدای مرا میشنوید، گوش کنید که کلام خدا از دهان من خارج می شود و این کلام را برسانید به آنان که سعادت حضور در این مکان و این جمع را نداشتند. در این هنگام جوانی که قد بلندی داشت و چفیه و عقال هم روی سرش بود، خنده بلندی کرد و گفت: آنچنان حرف میزنی که شنونده، بلا تشبیه فکر می کند روز عید غدیر است و تو هم رسولی هستی که مأمور به معرفی ولیّ زمانت می باشی. با این حرف، صدای خنده از کل جمعیت بلند شد و پیرمردی که از جلوی حوزه با آنها آمده بود با خشم به آن جوان نگاه کرد و گفت: صبر کن ببینم چه می گوید و سپس رو به احمد بصری گفت: ادامه بده احمدالحسن... احمد همبوشی نگاهش را بین جمعیت چرخاند و گفت: مرا به تمسخر بگیرید، خدا میداند که این مأموریت دست کمی از غدیر ندارد و باز بلند تر ادامه داد: چند شب پیش مولای غریبمان، آن خورشید پنهان در پس ابرغیبت را در خواب دیدم، او به من امر کرد که مردم را به سویش دعوت کنم، خداوند مرا ببخشاید، در آن زمان فکر کردم خوابی ست بیهوده، تا اینکه شب گذشته دوباره همان مرد نورانی را که کسی جز مهدی صاحب الزمان نبود در خواب دیدم و دوباره این مأموریت را بر عهده من نهاد و اما این بار پرده از حقیقتی شیرین برداشت.. در این هنگام همان جوان که جلوی خنده اش را نمی توانست بگیرد به میان حرف احمد همبوشی پرید و گفت: حکمن آن مرد نورانی فرمود: هذا ولیّ بعدی، همانا تو وصی و جانشین بعد از منی و دوباره صدای خنده از جمع بلند شد. احمد همبوشی دستش را بالا آورد و گفت: سکوت کنید، زمانی که راوی کلام مولایم هستم مرا به تمسخر نگیرید، امام به من فرمودند: فرزندم، این کار را به سرانجام برسان آری او مرا فرزند خودش خواند و من حقیر سومین نسل از نسل منجی دنیا هستم و سپس رو به حیدر المشتت کرد و با لحنی آرام که سعی می کرد خالی از محبت نباشد، به حیدرالمشتت اشاره کرد و گفت: ایشان که در کنار من است «سید یمانی» عصر ظهور است، آهای مردم ، مژده باد بر شما که تا ظهور منجی فقط چشم بهم زدنی مانده است. حیدر المشتت که خودش هم از شنیدن این عنوان ذوق زده شده بود، دست بر سینه نهاد و با احترام رو به احمد همبوشی گفت: سلام من و سلام مولای غریبمان بر تو باد... در این هنگام باز همان جوان به سخن درآمد و گفت: خوب مقام و مناصب را بین خودتان تقسیم کردید، یک گوشه چشمی هم به ما کنید و مرا نیز به عنوان سید حسنی یا سید خراسانی به این جمع معرفی کنید که حلقه یاران امام تکمیل شود و بعد لحنش را محکم تر کرد و رو به احمد همبوشی فریاد زد: آهای مردک، تو با بیان یک خواب این مردم را به تمسخر گرفته ای؟! اگر خوابت راست باشد، مگر نمی دانی که یکی از راه های شیطان برای تسلط بر گمراهان همین خواب و اوهام است، حالا من هم بیایم با روایت یک خواب که جز خودم کسی آن را ندیده و شاهد مدعایم نیست، ادعا کنم فرزند بی واسطه امام زمانم؟!!! برو مردک برو خودت را مسخره کن، امام زمان بدون این خیمه شب بازی های چون تویی مظلوم و غریب هست پس بر غربت مولایمان نیافزا.. در این هنگام احمد همبوشی با خشم رو به آن جوان کرد و گفت:... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
رمان آنلاین 🎬: اقدس خانم که محیا را در آغوش مهدی دیده بود، انگار تمام تن و جانش آتش گرفته باشد، دندانی بهم سایید و به سمت آن دو یورش برد. رقیه که جانش به جان محیا بسته بود، خودش را بین اقدس خانم و محیا انداخت و گفت: خانم عزیز! من دخترم را از سر راه نیاوردم که هنوز یک ساعت از عقدش نگذشته شما بخواین اینجور به ما توهین کنید، آقا مهدی پسر خوبیه اما بهتر از آقا مهدی هم برای محیا، دست و پا می شکستند. اقدس خانم نیشخندی زد و گفت: آره ارواح عمه ات! اگر دخترت خواستگار داشت که دست به دامن مهدی من نمی شدید، معلوم نیست یک سال کدوم جهنم دره ای غیبتون زد و چه کارها کردین، هنوز نیومده تورتون را برا پسر ساده لوح من پهن کردین. مهدیس که انگار از خجالت آب میشد، جلو آمد و دستش را روی دهان مادرش گذاشت تا بیش از این افاضات نکنه و مهوش اونو به سمت مبل کشید و توی گوشش چیزی زمزمه کرد. مهدیس نگاهی به داریوش و مجید کرد، انگار ازشون میخواست به نوعی کمکش کنند و جو را آرام کنند. مجید نگاهی از روی شرمندگی به عباس کرد و بعد رو به رقیه خانم گفت: ببخشید رقیه خانم! مادر زن ما یه کم زود جوشن، اما ته دلشون صاف، مثل آینه است. رقیه اه کوتاهی کشید و گفت: ببینید آقای محترم، اگر محبتی دارین برین دنبال عاقد، همین الان این وصلت از هم پاره بشه بهتره، والا من نمی دونستم که اقدس به دختر من به چشم یه دشمن نگاه میکنه، فکر میکردم محیا را مثل دختر خودش میدونه، بعدم قبل از جلسه اصلا به من نگفتند مخالفند و از طرفی آقا مهدی با گفتن اینکه میخواد همین امشب عاقد بیاره، ما را شگفت زده کرد، اصرار و عجله از طرف آقا مهدی بود و ما هم به نوعی توی عمل انجام شده قرار گرفتیم، اما بازم شکر که همین لحظه اول همه چی رو شد و این موضوع در بدو شروع، تمام میشه... مهدیس لبخندی زد و گفت: چی میگین رقیه خانم،این دو تا جوون بهم دل دادند، حالا مادر من یه چیزی گفت... رقیه اطرافش را به دنبال چیزی نگاه کرد، انگار می خواست چیزی از محیا و مهدی بپرسه و با تعجب دید که هیچ کدومشان نیستند... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🎬: با ورود کیسان به جمع غم زده خانواده، انگار شور و شوقی پنهانی در گرفت و رضا هم که اندوهی سخت دلش را پوشانده بود و داغی را که بیش از دوسال بر دل داشت اینک به عاقبت خود رسیده بود، هم اندکی از دردش کم شد، انگار خداوند کیسان را ذخیره نگه داشته بود که در چنین روزی وارد جمع خانواده شود و نور امیدی بر دل مهجورشان بتابد و بفهمند که اگر کسی را از دست دادند، عزیزی را هم به دست آوردند. رقیه به هوش آمده بود و گویی توانی دیگر گرفته بود و همچون پروانه دور کیسان می گشت. کم کم به وقت رفتن خانواده عباس آقا نزدیک میشدند، رقیه که دل از یادگار محیایش نمی کند و می خواست کنارش باشد و باز هم سوال پشت سوال کند و با شنیدن داستان زندگی او، در لحظه لحظه این عزیزان دور افتاده اش سهیم باشد پس رو به مهدی کرد و گفت: آقا مهدی اگر پرواز به نجف جای خالی داشت امکان داره کیسان هم همراه ما بیاید؟! مهدی نگاهی به کیسان کرد و گفت: شرایط کیسان ویژه هست ما باید هرچه سریعتر به مرکز مراجعه کنیم و با اطلاعاتی که کیسان تحت اختیارمان قرار می دهد از همین الان راه نجاتی برای محیا پیدا کنیم با آمدن نام محیا انگار بغض فرو خورده رقیه دوباره برگشت و او که دل از کیسان نمی کند از جا بلند شد و گفت: الان نهار را میکشم ، نهار که خوردین سریع برین به مرکزتون ...آااخ بچه ام محیا... مهدی سری تکان داد و خیلی زود سفره نهار کشیده شد و بوی برنج ایرانی و کباب کنجه ای که عباس آقا از بیرون گرفته بود مشام را نوازش میداد. جمع غم زده ای که تا ساعتی قبل حال و هوای هیچ کاری نداشتند الان دور سفره جمع شده بودند و با حرفهای خودمانی و گرم، نهار را صرف می کردند. کیسان از اینکه چنین خانواده ای داشت و از بودن در این جمع گرم و صمیمی احساسات مبهم اما شیرینی به او دست داده بود، انگار او قطره ای از این چشمه زلال بود که تازه به چشمه برگشته بود. بعد از نهار مهدی و کیسان و صادق از خانواده عباس آقا جدا شدند و به سمت مرکز رفتند. در بین راه کیسان خلاصه ای از اطلاعاتی که داشت در اختیار آنها قرار داد. حالا صادق و مهدی می دانستند که محیا مانند یک گروگان، زندانی اسراییل هست و شرط آزادی اش هم کار بی عیب و نقص کیسان می باشد و کیسان با مهره ای از موساد به نام«بیژن» در ارتباط هست که البته چند روزی بود با او تماس نگرفته بود. صادق با شنیدن داستان رو به کیسان کرد و گفت: اشتباه کردی بیژن را از حال خودت بی خبر گذاشتی، من پیشنهاد می دهم یک ارتباط تلفنی با او بگیری و به نوعی این کار را توجیه کنی و البته باید سناریویی بچینیم که بیژن کوچکترین بویی نبرد که تو با نیروهای امنیتی ایران در ارتباطی... کیسان نفسش را آرام بیرون داد و گفت: درست می گویی، اما اون موقع من فکر می کردم شما نیروی بیژن هستی که منو زیر نظر گرفتی و برای همین به بیژن نگفتم مشهد میام، اون فکر می کنه من تو راه اتفاقی برام افتاده چون آخرین تماسمون توی جاده بود به گمانم شک کرده بود که قصد من تهران رفتن نیست چون ردیابی با من بود که موقعیت هر لحظه مرا نشان می داد و من از وجودش خبر نداشتم، آن ردیاب را توی راه مشهد بیرون انداختم. مهدی خیره به کیسان گفت: باید با هم فکری دیگر نیروها، نقشه ای حساب شده بکشیم، اولویت اولمان این است که بیژن اصلا متوجه نشود تو به آنها مشکوکی و با ما در ارتباطی و می خواهی همکاری نکنی... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: سالها مثل برق و باد میگذشت و حالا روح الله هفت ساله،نوجوانی دوازده ساله شده بود، نوجوانی که تجربه های تلخی همچون کهنسالان داشت، در این چند سال، به خاطر کار پدرش که کارمند یکی از ارگانهای دولتی بود چند بار خانه آنها از روستا به شهرستانهای مختلف انتقال پیدا کرده بود اما سرانجام دوباره گذار آنها به همان روستا افتاد، اما الان خیلی وسعت پیدا کرده بود و شکل شهر کوچکی به خود گرفته بود، ولی روزگار برای روح الله همانگونه بود که قبلا می بود با این تفاوت که اینک یک برادر و یک خواهر دیگر به جمع آنها اضافه شده بود، سعید و سعیده و مجید فرزندان فتانه بودند که وضعیت آنها در خانه نسبت به روح الله، مانند تخت نشین به کوخ نشین بود، فتانه از هیچ ظلمی در حق روح الله فرو گذار نبود و جدیدا مدام بهانه میگرفت که این پسر هیچ هنری ندارد و.. او می خواست به گونه ای روح الله را از خانه فراری دهد و آنقدر در گوش همسرش وز وز کرد که سرانجام محمود قانع شد که روح الله از این سن باید مرد کار شود، گرچه قبلا هم به لطف مرحمتهای فتانه، دست به هر کاری که فکرش را بکنید، زده بود. محمود با تدبیر فتانه، زمین بزرگ زراعی داخل روستا خریداری کرد، دورتا دور آن را دیوار خشتی کشیدند و به روح الله امر کردند که این زمین را به باغی پر درخت تبدیل کند. فتانه از این پیشنهادش چندین هدف داشت، اول اینکه روح الله را از جلوی چشمش دور می کرد، دوم اینکه می دانست پسری در این سن قادر نخواهد بود حتی بوته ای بنشاند چه رسد به آباد کردن یک باغ و اینگونه میتوانست روح الله را از چشم محمود بیاندازد و پسران خودش سوگلی پدر باشند و سوما با وجود تمام سختی هایی که به کام روح الله میریخت باز هم شاهد بود که همیشه شاگرد اول کلاسشان هست و موفقیت های بی نظیری در میدان درس و مدرسه کسب می کند، موفقیت هایی که اصلا برای بچه های او پیش نمی آمد، پس با این پیشنهاد روح الله مجبور بود به باغ برسد و از درس و مدرسه دور شود و در درسش افت کند و از همه مهم تر اینکه، میدانست که اجنه در جاهای پرت و بیابان ها بهتر می تواند سحرشان را انجام دهند و این باغ دور افتاده و سحری که موکل فتانه انجام میداد، میتوانست در دیوانه کردن روح الله تاثیر بسیار زیادی داشته باشد و انسان دیوانه از چشم همه می افتد و در آخر اگر روح الله واقعا موفق به آباد کردن آن باغ بی درخت می شد، سرمایه فتانه و محمود اضافه میشد و بدون زحمت صاحب باغی پرثمر میشدند. روح الله که پسری سخت کوش بود، علاوه بر کتاب های درسی، کتاب های دینی و مذهبی زیادی از هرکجا که به چنگش می افتاد، مطالعه می کرد. او خود را غرق در عالم کتاب و معنویات می کرد و اینگونه از روح خود نه نوجوانی دوازده سیزده ساله،بلکه مردی شصت ساله ساخته بود، به راستی که انسان با سختی ها آزموده و آبدیده میشود و این نوجوان معصوم روحش همچون کهنسالان بزرگ و عظیم شده بود. محمود به دستور فتانه زمین را خریداری کرد و نقشه ها آنگونه که او می خواست پیش رفت، محمود حتی یک بار هم فکر نکرد که بچه ای در این سن باید مشغول درس و مدرسه باشد نه اینکه آبادکردن زمین خشک و بی علف... ادامه دارد بر اساس واقعیت به قلم:ط_حسینی 🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼