🔸🔸🔸
🔸🔸
🔸
﴾﷽﴿
#پارتسیوهشتمـ
با صدای سوگند به خودم اومدم که گفت
سوگند_ مراسم داره تموم میشه بیا بیرون!
_باشه! تو برو منم میام!
لبخندی زدو گفت
سوگند_ باشه...فقط اشکاتو پاک کن بعد بیا...بردیا اشکاتو ببینه منو پخ پخ!
متعجب پرسیدم
_اشکام؟؟
و دستمو به صورتم کشیدم.
من کی گریه کردم؟؟!!!
سوگند خندید و گفت
سوگند_ انقد غرق افکارت بودی که نه فهمیدی مجلس تموم شده و نفهمیدی گریه کردی!
پاشو...پاشو بریم که میخوایم خرید هم بریم طول می کشه!
_باش...به حسین اس بده داریم میام!
پوکر نگام کرد و گفت
_هی خدا!! دوست قحطی بود این هپروتیو دچارم کردی؟؟
دستمو گرفتو ادامه داد
_بیا بریم بابا! حسینو شوهر گرامیت بیرون زیرپاشون علف سبز شده الانم به مرحله برداشت رسیده!
مشتمو به بازوش زدمو گفتم
_گمشو تواما!! منو دست می ندازی گوسفند؟!
خندید و گفت
_خدایا شکرت! هنوز سالمه!!
از حسینه بیرون زدیم و به پسرا ملحق شدیمو به سمت مرکز خرید راه افتادیم بعد به سمت خونه بردیا اینا رفتیم!
***
🌟ادامه دارد🌟
به قلم 👈 رز✍
🔸
🔸🔸
🔸🔸🔸
┅═══✼🖤✼═══┅┄
★ ★
┅═══✼🖤✼═══┅┄
#فراموشتـنمیـکنمـ★
~~~🌸🐾🌸~~~~~~