#هوالعشق
#از_من_تا_فاطمه
سمیه از در وارد شد و لبخند زد، گفت: به به مامان خانوم مارو، ببین چقدر ذوق کردی که غش کردی خخ. لبخندی زدو گفتم: اره غش کردم از نبود پدرش الان. سمیه با تعجب و نگرانی گفت: ی.. یعنی.. یعنی چی فاطمه؟ علی اقا؟؟ - نترس ، رفته..رفته سوریه.سمیه انگار که بمب زدی از جا پرید و جیغ و داد راه انداخت و گفت اخه الان وقت رفتنه>؟ یعنی چی؟ اونا به ما چه؟ اهههه فاطمه این دیگه چی بود؟ ناراحت نگاهش کردم که گفت: تروخدا منو ببخش میدونی که منظوری ندارم فقط.. فقط نگرانتم عزیز دلم همین. سرم را پایین انداختم و گفتم: میدونم بابا ... ورقه ازمایش را گرفتم و درکیفم گذاشتم ، باید برمیگشتم، نمیدانم چرا حس خوبی نداشتم، انگار اتفاقی افتاده، به دنبال گوشی گشتم دیدم نیست، بدتر دلهره گرفتم، جا گذاشته بودم،سریع از سمیه خداحافظی کردم و بیرون زدم، لرز بدی به اندامم افتاده بود، خیلی سرد بود خیلی......
#نویسنده_نهال_سلطانی
#پدر_مادر....
#واژه_واژه_نبودت_حس_میشود😭
#از_اینجا_به_بعد_در_قسمت_های_اول_بوده_از_اون_به_بعدو_ادامه_میدم
#عکس_خودانداز_هوای_سرد_بهمن_ماه😍
بامــــاهمـــراه باشــید🌹