#رمان_بانوی_پاک_من🥀
#قسمت_سی_و_چهارم
"کارن"
از اتاقم بیرون اومدم و ناخودآگاه صدای مامان و مادرجون رو شنیدم و حس کنجکاویم تحریک شد.
ایستادم پشت در و گوش دادم به حرفاشون.
مامان گفت:یعنی چی مامان خودتون بریدین و دوختین؟برای چی زنگ زدین به شهروز و گفتین واسه کارن میایم خاستگاری؟چرا منو درجریان نذاشتین؟
مادرجون با عصبانیت گفت:هییسسس من با کارن حرف زدم.اون که مادر به فکری نداره لااقل مادربزرگش به فکرش باشه.
مامان بلندشد وگفت:واقعا که مامان.
اومد بیاد بیرون که مادرجون دستشو گرفت و گفت:وایستا ببینم.مگه دروغ میگم؟دست پسره رو گرفتی اومدی ایران که بدون پدر اینجوری بزرگش کنی؟نه زنی،نه شغلی،نه خونه ای.این کارشم اگه من دنبالشو نمیگرفتم که پیدا نمیکرد.چرا انقدر خودسری شیرین؟یکم به فکر بچه ات باش.اگهنمیخواستیش چرا باخودت آوردیش اینجا آواره اش کردی؟
_مگه میشه من جگرگوشمو نخوام؟
–پس جلو این وصلت رو نگیر.کسی بهتر وخانوم تر از لیدا پیدا نمیشه برای کارن.
مامان با اخم کمی این پا و اون پا کرد و بعدش گفت:من دیگه نمیدونم.توهیچ چیزم دخالت نمیکنم اما میدونم کارن مرد زن گرفتن نیست.
بعد اومد سمت در و منم از در فاصله گرفتم تا نفهمن گوش وایستادم.
مامان که منو دید سری تکون داد و بعد رفت تو اتاقش.
مادرجونم پشت سرش اومد بیرون و منو دید.
فکرکنم فهمید حرفاشون رو شنیدم چون با غم نگاهم کرد.اما برای من هیچکدوم از حرفای مامان مهم نبود.اصلا من چیزی به عنوان مادر وپدر نداشتم.صرفا اسمشون فقط توشناسنامه ام وول میخورد.
برای ازدواج با لیدا هم خودم موافقت کردم که روش فکر کنم و کارم راه بیفته چون برای خونه دار شدن مجبور بودم ازدواج کنم.نه عشقی به لیدا داشتم نه هیچی اما باید ازدواج میکردم تا بتونم مستقل شم و از مادرم جدابشم.
لیدا دخترخوبی بود.درسته زیادی سیریش بود اما حس بدی هم نسبت بهش نداشتم.
شاید اگه ازدواج کنم ازاینهمه کلافگی و سردرگمی دربیام.
رفتم تو حیاط یکم قدم بزنم که خان سالار اومد پیشم.اصلا حوصله نصیحت هاش رو نداشتم اما اهل بی احترامی هم نبودم.
_صبح لیدا اومده بود به بهونه خبر گرفتن از ما اما میدونستم اومده بود تو رو ببینه.حس میکنم دوست داره، تو نظرت چیه دربارش؟
همونطور که دستامو پشت کمرم قلاب میکردم گفتم:حس خاصی ندارم.فقط بخاطر مستقل شدنم دارم روش فکر میکنم.
خان سالار ایستاد و گفت:میخوای از اینجا بری؟بهت سخت میگذره؟
ساکت شدم و شونه بالا انداختم.
_این جواب من نیست کارن.با من مشکلی داری؟
_با قوانینتون مشکل دارم.
_کدوم قوانین؟
_اینکه تا شما از سر سفره بلندنشی،کسی نباید بلند بشه.اینکه کسی حق نداره موقع غذاخوردن حرف بزنه،اینکه شما تصمیم آخرو میگیری،اینکه...
_خیلخب بسه فهمیدم..تو دیگه تو این خونه آزادی خیالت راحت.
بعد هم رفت.با اعصاب خوردی سنگ جلو پام رو پرت کردم.واقعا اعصابم خورد بود.
آدم گاهی حرفایی میزنه و کارایی میکنه که خودش پشیمون میشه.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
حجابـــ🌸ـــ
احترام به حرمت های الهــ✨ــی ست
و
چــادر - حجــ🌸ــاب بــــــرتر -
بـــ😍ـله ی بلند من است
به یکتا معـ❣ـشوق عالم
به خـ⭐️ــدای مهربانم
💕💚💕
•| #پامنبری🌱
بدترازغفلت ،ذکرغیرخداستـــ ؛
خصوصاوقتیانساندرذکرغیر
خداغرقمیشود.اگربهذکرغیر
خدامشغولیم ،ازخدادورمیشویم...
#ذکرخـــــدا
#استادپناهیان.
💕❤️💕
به شیطان گفتم:
«لعنت بر شیطان!» لبخند زد.
پرسیدم: «چرا می خندی؟»
پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام میگیرد»
پرسیدم: «مگر چه کرده ام؟»
گفت:«مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ
بدی در حق تو نکرده ام»
باتعجب پرسیدم:«پس چرا زمین میخورم؟!»
جواب داد: «نفس تو مانند اسبی است
که آن را رام نکرده ای.
نفس تو هنوز وحشی است؛
تو را زمین می زند.»
پرسیدم: «پس تو چه کاره ای؟»
پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی،
برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛
فعلاً برو سواری بیاموز !
💕💛💕
#مهمانی_خدا
گويند ؛ كافرى از ابراهيم (ع) طعام خواست
ابراهيم (ع) گفت:
اگر مسلمان شوى، تو را مهمان كنم و طعام دهم . كافر رفت . خداى عزوجل وحى فرستاد كه اى ابراهيم
ما هفتاد سال است كه اين كافر را روزى مى دهيم و اگر تو يك شب، او را غذا مى دادى و از دين او نمى پرسيدى، چه مى شد
ابراهيم (ع) در پى آن كافر رفت و او را باز آورد و طعام داد .
كافر گفت: چه شد كه از حرف خود، برگشتى و پى من آمدى و برايم سفره گستردی
ابراهيم (ع) ماجرا را بازگفت .
كافر گفت:
اگر خداى تو چنين كريم و مهربان است، پس دين خود را بر من عرضه كن تا ايمان بياورم .
💕💜💕
❤️ مرحوم دولابی (ره) :
💠روزی 70 مرتبه استغفار مستحب است.
🌷یڪی ازخاصیتهایش این است
🌷ڪه قلـب انــسان راحت میشود.
🌷بزرگ میشودازهمه راضی میشوی
🌷ازخــدا،از مخلوقات خــدا
💕🧡💕
4_5920328137945647376.mp3
3.41M
✅ چهار سوال اساسی در روز قیامت
👤استاد رائفی پور
14.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حجامت درمانی
در آینه علم و روایات
✅ تاریخچه حجامت
✅ حجامت در دنیا
✅ حجامت هدیه معراج
🎥 استاد میرزائی
•┈┈┈┈✾*"🕊️❄️🌸❄️🕊️"*✾┈┈┈┈•
✅نکته جالب #نمازشب خوندن
میدونی چیه؟
نکته جالب و اسرار آمیزش اینه که از #گناه بدت میاد…
خیلی عجیبه…
خیلی !
نمیدونم کی هستی..
ولی اگه عاشق و دیوونه و روانی #گناه کردن هستی بیا سمت #نمازشب..
💯به طرز عجیبی فرداش یه حس بازدارندگی از #گناه بهت دست میده…❣
اصلا مخت هنگ میکنه.
خودتم باورت نمیشه …ولی قطعا این اتفاق میوفته…👌
یه جورایی کششت کم یا از بین میره.
تویی که تا دیروز کلی زنای ذهنی داشتی الان فکرش نمیاد سمتت…
اصلا معجزه میشه انگار.😍
یه جورایی نیروی #شر از بدنت خارج میشه…
#💕💚💕