سه پند لقمان حکیم خطاب به فرزندش:
در زندگی بهترین غذا را بخور
در بهترین رختخواب جهان بخواب
در بهترین خانه ها زندگی کن!
پسر گفت:
ما فقیریم، چطور این کارها را بکنیم؟
لقمان او را گفت:
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری
هر غذایی، طعم بهترین غذای جهان را میدهد
اگر بیشتر کار کنی و دیرتر بخوابی
هر جا که بخوابی بهترین خوابگاه جهان است
و اگر با مردم دوستی کنی
در قلب آنها جای میگیری،
و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست!
🍁🍂🍁🍂
درسهایی از حضرت زهرا(سلام الله علیها)
1⃣4⃣ قسمت چهل و یکم💎
حضرت زهرا سلام الله علیها را «هانیه» نامیدند؛ یعنی بانویی که با شوهر و فرزندانش بسیار مهربان و دلسوز بود.«حبیبه» گفتند؛ یعنی دوستدار و محبوب رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم بود.«ام ابیها» لقب گرفت؛ چرا که برای پدر گرامی اش نیز نه تنها یک دختر، بلکه چون مادر بود.
حضرت زهرا سلام الله علیها بر این باور بود که: خشرویی مؤمن موجب می شود که او به بهشت برود.
آن حضرت در مدت ۵ سالی که با مادر فداکار خویش زندگی کرد، همواره به آن بانوی بهشتی از عمق جان عشق می ورزید. هنگامی که احساس کرد زمان فراق فرا رسیده و حضرت خدیجه علیه السلام در فراق او و پدر ارجمندش شدیداً ناراحت است و نگران تنهایی و بی یاوری حضرت ختمی مرتبت صلی الله علیه وآله می باشد، مادرش را دلداری داد و گفت: مادر جان! اندوهگین و مضطرب نباش؛ زیرا خداوند متعال یار و یاور پدرم می باشد.
او آنچنان با مادر گرامی اش ارتباط قلبی و عاطفی داشت که پس از وفات حضرت خدیجه علیه السلام به پدر بزرگوارش می گفت: پدر جان مادرم کجاست؟
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حدیث 🌸🍃
پيامبر (ص) میفرماید:
⚜چهار چيز
از گنج هاى بهشت است:
☘🌸 پنهان داشتن نادارى،
☘🌸پنهان داشتن صدقه،
☘🌸پنهان داشتن مصيبت
☘🌸پنهان داشتن درد.
📚 ميزان الحكمه، ج 10، ص 494
#میلاد_پیامبر_اکرم
#میلاد_امام_جعفر_صادق
گاهی ما خودمان، باعثِ "شکست"خودمان در مهمترین حادثــــه زندگی میشویم!
دل سپردن به کسی، که ارزش ندارد و در عینِ حال دل کندن از کسی که میانِ "همه" آدم ها
ارزشِ پرستیدن هم دارد!
گاهی دوباره به کسی که نابودمان کرد فرصتی برای جبران میدهیم عین خیالمان هم نیست آدمها هیچگاه تغییر نمیکنند و گاهی هم کسی که، برای بارِ دوم به سراغ ما میآید را، بدون دلیل پس میزنیم.
ما گاهی میشود که از هر "دشمن" «در مقابلِ خودمان دشمنتریم»
🍁🍂🍁🍂
🏖از رجبعلی خیاط ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:
ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ #ﺁﺭﺍمي؟
گفت:ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ، ﺯﻧﺪگي ﺧﻮﺩ
ﺭﺍ ﺑﺮ #ﭘﻨﺞ ﺍﺻﻞ ﺑﻨﺎ ﮐﺮﺩﻡ:
-دانستم ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ نميخورد؛
ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ!
-دانستم ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ميبيند؛
ﭘﺲ ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ!
-دانستم ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ نميدهد ، ﭘﺲ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ!
-دانستم ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ،
ﭘﺲ ﻣﻬﯿﺎ ﺷﺪﻡ!
-دانستم ﮐﻪ نیکي ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ نميشود
ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯ ميگردد ،
ﭘﺲ ﺑﺮ ﺧﻮبي ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ!
+ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ 5 اصل ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ
ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ميكنم.
🍁🍂🍁🍂
📣 روزه امروز رو از دست ندید...
💠 بسم الله الرحمن الرحیم 💠
✍ اعمال روز هفده ربیع الاول:
۱) غسل؛ به نیّت روز هفدهم ربیع الاوّل.
۲) روزه؛ که براى آن فضیلت بسیار نقل شده است. از جمله در روایاتى آمده است:
👌 کسى که این روز را روزه بدارد، خداوند براى او ثواب روزه یکسال را مقرّر مى فرماید.
۳) صدقه دادن، احسان نمودن و خوشحال کردن مؤمنان.
4) زیارت رسول خدا(صلى الله علیه وآله) از دور یا نزدیک؛ در روایتى از آن حضرت آمده است:
👌 هر کس بعد از وفات من، قبرم را زیارت کند مانند کسى است که به هنگام حیاتم به سوى من هجرت کرده باشد. اگر نمى توانید مرا از نزدیک زیارت کنید، از همان راه دور به سوى من سلام بفرستید (که به من مى رسد).
۵) زیارت امیر مؤمنان، على(علیه السلام) نیز در این روز مستحب است با همان زیارتى که امام صادق(علیه السلام) در چنین روزى کنار ضریح شریف آن حضرت(علیه السلام) وى را زیارت کرد.
🍁🌱🍁🌱🎊🌱🍁🌱🍁
✍️امام صادق علیه السَّلام میفرمایند:
نشانه دروغگو آن است که از آسمان و زمین و مشرق و مغرب خبر میدهد ولی وقتی از حلال و حرام خدا از او بپرسی چیزی نمیداند که از آن بگوید.
از این حدیث پرواضح است که کسانی که در امور دین خود تفقه دارند و فقیه هستند و به معرفت خداوند پی بردهاند بزرگترین و اولین اثرش آن است که از حلال و حرام خدا در زندگی خود آگاه هستند.
📖برگرفته از اصول کافی
┄┅┅❅🍂🍁🍂🍁❅┅┅┄
#توپک_کدو_و_نخود 🧆 😋
▫️3 عدد کدوی متوسط (نیم کیلو)
▫️2 لیوان نخود پخته
▫️1 عدد فلفل سبز
▫️1 عدد فلفل کاپیا یا فلفل دلمه ای
▫️1 لیوان آرد
▫️1ونیم قاشق چایخوری نمک
▫️1 قاشق چایخوری فلفل سیاه
▫️1 قاشق چایخوری زیره
▫️1 قاشق چای خوری فلفل قرمز
▫️1 حبه سیر
▫️1 پیمانه شوید تازه
▫️برای سرخ کردن روغن مایع
🔸در غذا ساز نخود پخته شده و سیر را در بریزید و مخلوط کنید.
سپس کدو ها را شسته و رنده کنید و با فشرده کردن آب کدو را خوب بگیرد (کدو آب نداشته باشد) و در یک کاسه بریزید و نخود و سیر پوره شده و ادویه ها را اضافه کنید و در آخر هم شوید وفلفل ریز خرد شده را اضافه و آرد را با کنترل و کم کم اضافه کنید و ورز دهید تا وقتی شروع به شکل گرفتن کرد ، بیایید با کمی روغن زدن به دستتان و بدون افزودن آرد ، آن را شکل دهید.
در یک ظرف سلفون ویا کیسه فریزر بکشید و کوفته ها را در ظرف گذاشته وبزارید 15دقیقه در فریزر بماند و بعد در روغن داغ شناور با حرارت متوسط سرخ کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 راهحل از بین بردن حسادت از زبان پیامبر اکرم(ص)
#استوری
مواد لازم برای ۳ نفر🔻
فیله مرغ (یا سینه مرغ) ۴۰۰ گرم
فلفل دلمه ای نصف عدد
قارچ ۸ عدد
گوجه و زیتون به میزان لازم
پنیر پیتزا به میزان لازم
نان پیتزا پمینا ۳ عدد
نمک و فلفل و زردچوبه و آویشن و زنجبیل و پاپریکا و پودر سیر به میزان لازم
سس گوجه
طرز تهیه🔻
برای این پیتزا من از فیله مرغ استفاده کردم .گوشت مرغ رو تکه ای کردم و با کمی روغن تفت دادم بهش ادویه هایی مثل پودر سیر و فلفل و نمک و زردچوبه و پاپریکا و زنجبیل اضافه کردم . در تابه رو گذاشتم . خود مرغ ها آب می اندازه و گذاشتم یک ربع ، بیست دقیقه هم بپزه و بعد آبش کشیده شد مجدد سرخ شد . بعد از اون مرغ ها رو برش دادم .
قارچ ها رو ورقه ای خرد کردم و با روغن با حرارت بالا سرخ کردم .
فلفل دلمه ای و گوجه گیلاسی و زیتون رو هم خرد کردم .
من اینجا از نان آماده پیتزا استفاده کردم . داخل سینی رو کمی چرب کردم و نان پیتزای پمینا رو قرار دادم و روی نون سس ریختم و بعد روش پنیر پیتزا اضافه کردم . و موادم رو که شامل مرغ و قارچ و گوجه و زیتون و فلفل دلمه رو هم ریختم و روش حسابی پنیر پیتزا ریختم . کمی آویشن ریختم و با آب پاش روش آب اسپری کردم .داخل فر ۱۸۰ درجه که از قبل گرم شده ۲۰ تا ۲۵ دقیقه ، طبقه وسط قرار دادم و در آخر هم یکی دو دقیقه گریل رو روشن کردم که روش برشته بشه .
#همسران_باکلاس
شکایت و گله کنید، اما انتقاد نکنید.
اگر شریک زندگی تان کاری را انجام داده که شما را ناراحت و غمگین کرده است
باید بتوانید به او گله و شکایت کنید.
🍂🍁🍂🍁
#مدیریت_زمان 32
✅ اصلی ترین حرف تمام مباحث مدیریت زمان همینه که انسان عمیقا و شدیدا برای زمان خودش ارزش قائل بشه. خیلی به وقت خودمون اهمیت بدیم☺️
🔸 حتی یک ثانیه ش رو هم نذاریم هدر بره. همین که آدم فکر و ذهنش درگیر این باشه که من نباید وقتم رو از دست بدم کم کم موجب میشه که آدم از بسیاری از اشتباهات فاصله بگیره و عمرش با برکت بشه.
امیرالمومنین علی علیه السلام میفرماید: از علائم کرم و بزرگواری یک مرد این هست: گریه کند بر زمانی که از اون گذشته است...
❇️ خود حضرت در مناجات شعبانیه چقدر عجیب از اینکه جوانی خودشون رو از دست دادند در خونه خدا ناله میکنند... افنیت عمری....
💢 وقتی یه شخصیت بی نظیر در تاریخ مثل آقا امیرالمومنین ارواحنا فداه اینجوری صحبت میکنند واقعا ما دیگه باید به خاطر زمان هایی که از دست میدیم باید چیکار کنیم؟!
#مدیریت_زمان 33
🔶 آدم نباید زیاد برای خیلی از مسائل گریه کنه. حتی توصیه شده که آدم در مرگ عزیزان خودش باید سعی کنه صبور باشه و اگه میتونه زیاد گریه نکنه ولی توصیه شده که آدم برای زمان از دست رفته خودش هرچقدر که میخواد گریه و ناله کنه!
🔹 هر روزی که میگذره دیگه هیچ وقت به آدم برنمیگرده... روزی های دیگه، روزهای دیگریست...
✅ وقتی آدم برای زمان از دست رفته خودش گریه کنه این موجب میشه که "قدر زمان آینده خودش" رو به خوبی بدونه.
✔️ البته دقت دارید که گریه با افسردگی و حسرت بد فرق میکنه. آدم در هیچ صورتی نباید ناامید باشه ولی خب حداقلش اینه که انسان مومن یه مقدار برای زمان های از دست رفته خودش ناراحت بشه...
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و پنجاه و هشتم
صورتش هر لحظه بیشتر میشکفت و چشمانش نه تنها میخندید که به نشانه شوقی عاشقانه در اشک میغلطید. قلبم از هیجان حالش به تپش افتاده و دیگر نمیتوانستم بیش از این منتظر بمانم که با صدایی لرزان از اشتیاق خبر داد: «الهه! بلند شو بریم!» و من فقط توانستم یک کلمه بپرسم: «کجا؟» به آرامی خندید و قطره اشکی روی گونهاش جاری شد تا نشانم دهد به جای آب و غذا، برایم چه مژده بزرگی آورده و پاسخ داد: «نمی دونم کجاس، فقط میدونم از اینجا خیلی بهتره!» نمیفهمیدم چه میگوید و او هم نمیدانست چه بگوید و از کجا شروع کند که خودش را روی زمین رها کرد. کف زمین نشست و همچنان زخم پهلویش را با دست گرفته بود، ولی انگار دردش را فراموش کرده بود که در این تاریکی، چشمانش از مهتاب شادی میدرخشید. سپس با نگاه عاشقش میهمان چشمان منتظرم شد و با غوغایی که به جانش افتاده بود، شروع کرد: «از اینجا که میرفتم خیلی داغون بودم! دیگه کم اُورده بودم! من کم میشه صبرم تموم شه، ولی دیگه صبرم تموم شده بود! به خدا گفتم مگه ما چی کار کردیم که کارمون به اینجا کشیده!» و چه احساس عجیبی بود که ما از هم جدا بودیم و با یک زبان به درگاه پرودگارمان شکایت میکردیم که با همان حال خوشش ادامه داد: «دیگه نمیدونستم باید چی کار کنم! به تو حرفی نزدم، ولی به خدا تهِ جیبم دیگه پولی نمونده بود! وقتی اومدم دیدم عبدالله اینجاس خوشحال شدم، گفتم ازش یکم قرض میگیرم که اونم نشد...» و آنقدر نجیب و باحیا بود که باز هم به رویم نیاورد عبدالله با دلش چه کرده و آنچنان غرق دریای احساس خودش بود که بزرگوارانه از نام عبدالله گذشت و با کلام شیرینش همچنان میگفت: «فقط به اندازه شام امشب تو جیبم پول داشتم. دیگه حتی برای کرایه فردا شب هم پول نداشتم و نمیدونستم فردا صبح جواب مسئول مسافرخونه رو چی بدم!» از اینکه دیگر پولی برایمان نمانده بود، قلبم از جا کَنده شد. هرچند لحنش بوی امیدواری میداد، ولی باز هم ترسیده بودم که میان حرفش پریدم: «یعنی چی؟!!!» و او با نگاه مهربانش به دلم آرامش داد و با متانتی لبریز محبت جواب دلواپسیام را داد: «نترس الهه جان!» و باز صحبتش را از سر گرفت: «همش تو راه فکر میکردم از کی قرض بگیرم، ولی دیگه فکرم به جایی نمیرسید! با خودم گفتم حداقل با همین پول برای شام یه چیزی بگیرم و برگردم که اذان گفتن. با اینکه خیلی نگران تو بودم و میخواستم زودتر برگردم، ولی دلم نیومد از جلو در مسجد رد بشم. گفتم میرم نماز میخونم، بعدش میرم یه چیزی میگیرم و برمیگردم. وقتی رفتم تو مسجد تازه یادم افتاد امشب چه خبره!» بعد بغضی عاشقانه گلویش را گرفت و با لحن گرم و گیرایش ادامه داد: «تا حالا نشده بود شب شهادت حضرت موسیبنجعفر (علیهالسلام) یادم بره، چون همیشه عزیز روز شهادت مجلس میگرفت. ولی امسال انقدر درگیر بودم که حتی یادم رفته بود امشب شب شهادته. در و دیوار مسجد رو پارچه سیاه زده بودن...» و چشمانش طوری از اشک پُر شد که از من خجالت کشید و سرش را پایین انداخت. شاید غرور مردانهاش رخصت نمیداد تا همه دردهای دلش را نشانم دهد و شاید میخواست زمزمههای عاشقانهاش را در سینه خودش نگه دارد که برای لحظاتی ساکت شد و هر چند میخواست از من پنهان کند ولی میدیدم که مژگان مشکیاش از اشک چکه میکند. هنوز نمیدانستم چه شده، ولی لطافت حالش به قدری دیدنی بود که دل من هم هوایی شده و بغضی بهاری گلویم را گرفته بود.
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و پنجاه و نهم
دستش را از روی پهلویش برداشت، با سرانگشتانش ردّ پای اشک را از روی گونهاش پاک کرد و با صدایی که از فوران احساسش به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد: «نمیدونم چه حالی شده بودم، ولی اونقدر حالم خراب بود که نتونستم برم تو صف و با جماعت نماز بخونم! آخه هر کاری میکردم نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم، از مردم خجالت میکشیدم، دلم نمیخواست کسی ببینه چقدر به هم ریختم! رفتم یه گوشه مسجد و خودم نماز خوندم، ولی بازم آروم نشدم، میخواستم بلند شم برم، ولی نمیتونستم، میترسیدم! فکر میکردم خُب به فرض با این پول یه چیزی گرفتم و امشب هم گذشت، فردا رو چی کار کنم؟ میترسیدم از مسجد بیام بیرون...» و حالا از اینهمه درماندگیاش دلم به درد آمده و بیآنکه بخواهم، بیصدا گریه میکردم و او همچنان برایم میگفت: «نماز جماعت تموم شد، یخورده هم عزاداری کردن و بعدش همه رفتن. میدونستم یواش یواش در مسجد رو هم میبندن، ولی نمیتونستم بلند شم. هر کاری میکردم دلم نمیاومد از جلوی پرچم موسیبنجعفر (علیهالسلام) بلند شم! چشمم به پرچم عزای امام کاظم (علیهالسلام) مونده بود...» و دیگر نتوانست در برابر شورش عشقش مقاومت کند که در برابر چشمانم به گریه افتاد. دیگر صدایش را در میان همهمه اشکهای بیقرارش میشنیدم: «دیگه به حال خودم نبودم، فقط با امام کاظم (علیهالسلام) دردِ دل میکردم، می گفتم مگه شما باب الحوائج نیستی، پس چرا من اینجوری تو مخمصه گیر افتادم؟ پس چرا به دادم نمی رسی؟... به نظرم کسی تو مسجد نبود، ولی بازم میترسیدم یکی صِدام رو بشنوه، برا همین سرم رو گذاشتم رو مُهر تا صدای گریهام بلند نشه، فقط خدا رو قسم میدادم که به خاطر امام کاظم (علیهالسلام) یه راهی جلوی پام بذاره...» این چند روز نماز خواندنش را در همین اتاق مسافرخانه دیده بودم و میدانستم که با جراحت دست و پهلویش نماز خواندن برایش چه عذابی دارد. میدیدم که در هر سجده چقدر زجر میکشد که دستش روی زمین فشرده میشد و پهلویش در هم فرو میرفت و میتوانستم احساس کنم چقدر قلبش از داغ غم و غصه میسوخته که دیگر سوزش زخمهایش به چشمش نمیآمده که اینچنین به سجده افتاده و به درگاه خدا استغاثه میکرده تا به فریادش برسد. سپس با انگشتان خیس از اشکش لبه تخت را گرفت و همانطور که پایینتر از من روی زمین نشسته و سرش را بالا گرفته بود تا در همین نور ضعیف چشمانم را ببیند، به پای صبوری صادقانهام، شرمندگی نجیبانهاش را به نمایش گذاشت: «ازت خجالت میکشیدم، به خدا دیگه ازت خجالت میکشیدم! به خدا التماس میکردم، میگفتم خدایا من بَد بودم، من اشتباه کردم، تقصیر الهه چیه؟ فقط بهش التماس میکردم که تو رو از این وضعیت نجات بده...» و دلش به قدری از شراره طعنههای عبدالله آتش گرفته بود که اینچنین به درگاه پروردگارش پناه آورده بود: «میگفتم خدایا اگه قراره کسی تقاص پس بده، من باید مصیبت بکشم، الهه که گناهی نداره!» از اینکلمات مظلومانهاش دل من هم آتش گرفت و خواستم پاسخی بدهم که دیدم دلش دیگر در این اتاق و پیش من نیست که کسِ دیگری پاسخ این راز و نیاز بیریایش را داده بود. سرش را پایین انداخت تا کمتر اشکهایش را ببینم و زیر لب زمزمه کرد: «اصلاً فکر نمیکردم همون لحظهای که من انقدر درمونده شده بودم، خدا اینطوری جوابم رو بده...» دلم بیتاب تماشای پاسخ خدا شده و بیصبرانه نگاهش میکردم تا عنایت پروردگارم را ببینم که سرش را بالا آورد و به اینهمه انتظارم پایان داد: «سرم رو که از روی مُهر برداشتم، دیدم یه آقایی کنارم نشسته. یه روحانی حدوداً شصت ساله. فکر کنم امام جماعت مسجد بود. خیلی خجالت کشیدم. اصلاً دلم نمیخواست کسی گریههامو شنیده باشه. انقدر ناراحت شدم که بلند شدم برم، ولی تا خواستم برم، دستم رو گرفت و با خنده گفت: "لابد باهات کار دارم که اینجا نشستم!" اصلاً روم نمیشد تو صورتش نگاه کنم. دستم رو کشید و اشاره کرد تا بشینم. وقتی نشستم، با دستش زد رو پام و به شوخی گفت:"با خودت چی کار کردی؟ تریلی از روت رَد شده؟" فقط میخواستم زودتر برم که یک کلمه جواب دادم:"چیزی نیس حاج آقا!" اونم فهمید نمیخوام بهش حرفی بزنم، با یه محبتی نگام کرد و گفت:"امشب شب شهادت موسیبنجعفر (علیهالسلام)! شب شهادت بابالحوائج تو خونه خدا نشستی، دیگه چی میخوای؟!!! چرا تعارف میکنی؟!!!"
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و شصتم
وقتی اینجوری گفت بیشتر خجالت کشیدم. فهمیدم همه چی رو شنیده و حالا به حساب خودش میخواد براش دردِ دل کنم، ولی من هیچ وقت دوست نداشتم راز زندگیام رو برای کسی غیر خدا بگم. نمیدونم، شاید به خاطر شرایط زندگیام بود. چون اکثراً تنها بودم و عادت نکردم خیلی واسه کسی دردِ دل کنم. ولی وقتی اینجوری گفت، دلم شکست. گفتم:"یه هفته پیش تو خیابون چاقو خوردم. همه سرمایه زندگیام رو بُردن. تکنیسین پالایشگاه بودم، ولی فعلاً نمیتونم کار سنگین انجام بدم. الانم دیگه هیچی ندارم. نه کسی رو دارم که ازش قرض بگیرم، نه با این وضعیتم دیگه میتونم کار کنم. تا الانم با زنم تو مسافرخونه زندگی میکردیم. ولی از فردا پول همین مسافر خونه رو هم ندارم بدم. دیگه نمیدونم چی کار کنم." حرفم که تموم شد، پرسید:"مگه دوستی، فامیلی، کسی رو ندارید که برید خونه شون؟" گفتم:"نه! من و زنم تو این شهر غریبیم. تو این شهر غیر خدا هیچ کس رو نداریم." دیگه هیچی نپرسید. فقط خندید و گفت:"حکمت خدا رو میبینی؟!!! پسر من تا همین دیروز تو خونه ما زندگی میکرد. ولی کارش درست شد و همین امروز صبح با خانمش رفتن قم که بقیه درس طلبگی رو اونجا بخونن. این درس هم چند سالی طول میکشه. حالا خونه ما خالی افتاده. میای مستأجر خونه من بشی؟" اینو که گفت، خیلی ناراحت شدم، گفتم:"حاج آقا! من اگه پول اجاره خونه داشتم که تو مسافرخونه زندگی نمیکردم!" اونم خندید و گفت:"مگه من ازت پول خواستم؟ پسرم رفته، ما تنهاییم. من از پسرم نه پول پیش گرفتم، نه کرایه! حالا تو هم مثل پسرم!" اصلاً باورم نمیشد چی میگه. ولی اون خیلی جدی میگفت. اصلاً منتظر نشد تا باهاش تعارف کنم. آدرس خونهاش رو روی یه کاغذ نوشت و گذاشت کف دستم. گفت:"من الان به مناسبت شب شهادت جایی مجلس دارم. ولی تا یه ساعت دیگه برمیگردم خونه. شما هم برو خانمت رو بیار." خشکم زده بود. زبونم بند اومده بود. نمیدونستم چی بگم. وقتی هم داشت میرفت، گفت:"برای شام منتظرتون هستیم." من دیگه اصلاً حواسم به خودم نبود. اصلاً نمیدونم چجوری خودمو رسوندم اینجا...» حلقه اشک پای چشمم خشک شده و باورم نمیشد چه میگوید که با زبانی که از تعجب به لکنت افتاده بود، پرسیدم: «یعنی... یعنی ما الان باید بریم خونه اونا؟!!!» که چشمانش به نشانه تأیید به رویم خندید و من حیرتزدهتر سؤال کردم: «یعنی ازمون هیچ پولی نمیخوان؟!!!» و باید باور میکردم امشب به بهای شکستن دل من و مجید و به حرمت گریههایی خالصانه، معجزهای در زندگیمان رخ داده که مجید با لبخندی لبریز اطمینان پاسخ داد: «حاج آقا گفت تا هر وقت که وضعمون رو به راه میشه، میتونیم اونجا زندگی کنیم. بدون هیچ پول پیش و کرایهای!» خیال میکردم خواب میبینم و نمیتوانستم باور کنم در دل این جهنم گرم و تاریک، دری از بهشت به رویمان باز شده که دیگر مجبور نبودیم در این اتاق تنگ و دلگیر بمانیم. چادرم را سر کردم، مجید با دست چپش ساک را از روی زمین بلند کرد و دیگر نفهمیدم با چه شتاب و با چه شوق و شوری از اتاق بیرون زدیم و از پلههای بلند و طولانی مسافرخانه سرازیر شدیم. به قدری هیجانزده بودیم که فراموشمان شده بود مدارک را از مسئول مسافرخانه بگیریم و خودش صدایمان کرد تا فرم خروج را تکمیل کنیم. مثل اینکه به یکباره از حبس ابد خلاص شده باشیم، سراسیمه به سمت خیابان اصلی میرفتیم تا هر چه زودتر به بهشت موعودمان برسیم. نه من با کمردردی که داشتم میتوانستم راحت قدم بردارم، نه جراحت پهلوی مجید اجازه میداد به سرعت راه برود، اما هر دو به قدری خوشحال و هیجانزده بودیم که همه دردهایمان را فراموش کرده و تنها به اشتیاق خانه جدیدمان میرفتیم. حالا پس از چندین ساعت کِز کردن در تاریکی محض و گرمای شدید، به هوای تازه و خیابانهای نورانی رسیده بودم که با ولعی عجیب، گرمای مطبوع شب بندر را نفس میکشیدم. سرِ خیابان تاکسی گرفتیم و مجید آدرس را به دست راننده داد تا ما را به مقصد برساند. تاکسی کهنه و فرسودهای که روی هر دست انداز، تکانی میخورد و دل و کمرم را در درد شدیدی فرو میبُرد.
🌹🌙
حضرت صادق(علیه السلام) فرمود:
« نماز شب بخوانید که آن سنت پیغمبر و رسم صلحایی است که پیش از شما می زیستند و آن درد و مرض را از بدن شما دور می کند. »
و نیز فرمودند:
« نماز شب خواندن روی انسان را سفید و نورانی وخلق انسان را نیکو و بوی وی را پاکیزه می کند و روزی را فراوان می سازد و موجب ادای قرض انسان می گردد و غم و اندوه را بر طرف می نماید و به چشم انسان جلوه و روشنی می بخشد....
#نماز_شب_رابه_نیت_ظهور_میخوانیم
#شبتون_مهدوی
#التماس_دعا
🔘 داستان کوتاه
دو "فرشته" مسافر، برای گذراندن شب، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند.
این خانواده رفتار نا مناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند، بلکه زیر زمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند، فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد.
وقتی فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کار را کرده، پاسخ داد؛ "همه امور بدان گونه که می نمایند، نیستند!"
شب بعد این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند، بعد از خوردن غذایی مختصر زن و مرد فقیر، رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند.
صبح روز بعد فرشتگان، زن و مرد فقیر را گریان دیدند، گاو آنها که تنها وسیله گذران زندگیشان بود، در مزرعه مرده بود.
فرشته جوان "عصبانی" شد و از فرشته پیر پرسید: چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟
خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی، اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد!
فرشته پیر پاسخ داد: وقتی در زیر زمین آن خانواده ثروتمند بودیم، دیدم که در شکاف دیوار "کیسه ای طلا" وجود دارد، از آنجا که آنان بسیار حریص و بددل بودند، شکاف را بستم و طلاها را از دیدشان "مخفی" کردم.
دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودم، "فرشته مرگ" برای گرفتن "جان" زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادم!
"همه امور به دان گونه که نشان می دهند، نیستند و ما گاهی اوقات خیلی دیر به این نکته پی می بریم."
پس به گوش باشید؛
"شاید کسی که زنگ در خانه تو را می زند فرشته ای باشد"
"و یا نگاه و لبخندی که تو بی تفاوت از کنارش می گذری، آنها باشند که به دیدار اعمال تو آمده اند!"
🍁🍂🍁🍂
در این شب زیبای پاییزی دعا میکنم
کلبه دلاتون همیشه آرام باشه
و شادی و برکت
مثل باران رحمت
از آسمان براتون بباره...
#شبتون_در_پناه_خدا
🍁🍂
💕دو چیز را همیشه از خدا طلب کن
۱ زندگی توام با ایمان
۲ عاقبت بخیری
چرا که بسیاری از افراد زندگی با آسایش دارند ولی از نعمت ایمان محروم اند
و چه بسا افراد با ایمانی که عاقبت بخیر نمیشوند
خدایا زندگی با ایمان و عاقبت بخیری را نصیب تمام بندگانت بگردان
آمین
🍂🍁🍂🍁