eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11.3هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱مجموعه‌ استوری‌ ویدیویی به مناسبت صلی‌الله علیه و آله و علیه‌السلام اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
مواد لازم برای کیک👇 آرد 2 لیوان شکر 1 لیوان تخم مرغ 4 عدد آب نارنگی 1 لیوان روغن مایع 1/2 لیوان بکینگ پودر 2 ق چ وانیل 1/4 ق چ رنده پوست نارنگی 1 ق چ مواد لازم برای سس👇 نشاسته ذرت 1 ق غ آب 3 ق غ آب نارنگی 1/2 لیوان شکر 1/4 لیوان طرز تهیه کیک👇 آرد و بکینگ پودر رو سه بار الک کنید قالب رو چرب و آردپاشی کنید یا با روغن جداکننده خوب چربش کنید. تخم مرغ، وانیل، رنده پوست نارنگی و شکر رو 5 دقیقه با دور تند هم بزنید تا کرمی و حجیم بشه. حتما بین کار کاسه رو دورگیری کنید تا همه مواد خوب هم بخوره. آب نارنگی و روغن مایع رو اضافه کنید و در حد مخلوط شدن هم بزنید. مخلوط آرد و بکینگ پودر رو طی دو مرحله اضافه کنید و با دور کند هم بزنید تا مواد یکدست بشه. بیش از حد هم نزنید چون کیکتون خمیر میشه. مایه کیک رو داخل قالب بریزید و در فر گرم شده با دمای 180 درجه حدود یکساعت بزارید بپزه. طرز تهیه سس👇 نشاسته ذرت رو در آب حل کنید، آب نارنگی و شکر رو اضافه کنید و روی حرارت ملایم مدام هم بزنید تا غلیظ بشه کیک که کمی از حرارت افتاد از قالب خارج کنید و بزارید خنک بشه بعد سس گرم رو بریزید روش کیک خیلی خیلی خوشمزه ایه و بافت لطیفی داره 🍂🍁🍂🍁
🌿امام محمد باقر علیه‌ السَّلام می‌فرمایند‌: ✍دعایی که مؤمن هنگام آسایش می‌کند سزاوار است همان‌ گونه باشد که در زمان بلاء و گرفتاری می‌کند. بدین معنا که چنانچه انسان زمانی که بیمار شود زاری کرده و برگشت عافیت و ش‍ِفای خویش را طلب می‌کند، در زمان عافیت چنان زاری کند که خداوند عافیت او را نگیرد. 📚برگرفته از اصول کافی 🍁🍂🍁
35 🔹 از همین الان همه باید مراقب باشیم که زمان آینده خودمون رو به خوبی استفاده کنیم. ❇️ یکی از استفاده های خوب از زمان هامون میتونه رفتن به مجالس اهل بیت علیهم السلام باشه. هیات هایی که در اونها روایات اهل بیت علیهم السلام بیان میشه و مدح اولیاء الهی صورت میگیره. 🔶 حتما برنامه ریزی کنیم که در طول هفته زمانی رو اختصاص بدیم به این مجالس تا نورانیت بیشتری به دست بیاریم... یا جلسات قرآنی که برگزار میشه همش درهای باغ بهشت هست. وقت بذاریم برای این نوع از جلسات... ✔️ برای نماز اول وقت حتما زمان بذاریم که بهترین نوع از استفاده از زمان هست.
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و شصت و یکم هر چه به خانه حاج آقا نزدیکتر می‌شدیم، اضطرابم بیشتر می‌شد که می‌خواستم تا دقایقی دیگر به میهمانی افرادی غریبه رفته و فقط یک میهمانی ساده نبود که برای اقامتی به نسبت طولانی به این خانه ناآشنا دعوت شده بودم. ولی هر چه بود، از نشستن در گوشه اتاق مسافرخانه بهتر بود که ناگهان چیزی به ذهنم رسید و بند دلم پاره شد. همانطور که روی صندلی عقب تاکسی کنار مجید نشسته بودم، زیر گوشش زمزمه کردم: «مجید! اینا می‌دونن من سُنی‌ام؟» به سمتم چرخید و با خونسردی جواب داد: «نه عزیزم! من چیزی نگفتم، چطور مگه؟» هرچند ما سال‌ها در این شهر بدون هیچ مشکلی با شیعیان زندگی کرده بودیم، ولی باز هم می‌ترسیدم که این روحانی شیعه بفهمد میهمان خانه‌اش یک دختر اهل سنت است و مسبب همه این آوارگی‌ها، پدر وهابی همین دختر بوده که دعوت سخاوتمندانه‌اش را پس بگیرد و باز هم سهم ما آوارگی شود که با لحنی معصومانه تمنا کردم: «میشه بهشون حرفی نزنی؟» لبخندی زد و با مهربانی پاسخ داد: «چشم، من حرفی نمی‌زنم. ولی از چه می‌ترسی الهه جان؟» سرم را پایین انداختم و آه بلندی کشیدم که خودش فهمید در دلم چه می‌گذرد. دست‌های لرزانم را با همان یک دستش گرفت تا قلبم به حمایت مردانه‌اش گرم شود و با لحنی غیرتمندانه دلم را آرام کرد: «الهه! من کنارتم عزیزم! نگران چی هستی؟ هر اتفاقی بیفته، من پشتت وایسادم!» ولی می‌دید دل نازکم به لرزه افتاده که با آهنگ دلنشین صدایش دلداری‌ام می‌داد: «اون خدایی که جواب گریه‌های من و تو رو داد، بهتر از هر کسی می‌دونست کارمون رو به کی حواله کنه! پس خیالت راحت باشه!» که راننده، اتومبیل را متوقف کرد و رو به مجید گفت: «بفرما داداش! رسیدیم!» و تازه من و مجید به خودمان آمدیم که تاکسی مقابل یک درِ سفید بزرگ متوقف شده و انتظارمان به سر رسیده بود. مجید کرایه را حساب کرد و از تاکسی پیاده شدیم. شماره پلاک خانه نشان می‌داد که این درِ سفید بزرگ و چهار لنگه، همان باب فرجی است که خدا به رویمان گشوده است. خانه‌ای بزرگ و قدیمی، در یک محله معمولی بندر که در انتهای یک کوچه پهن و کوتاه، انتظارمان را می‌کشید. طول دیوارهای سیمانی و در بزرگ سفیدش روی هم بیش از بیست متر بود و در تمام این طول بلند، لب در و دیوارها از شاخه‌های درختان سبز بندری پوشیده شده و شاخه‌های چند نخل تزئینی از آن سوی دیوار سرک می‌کشید. یک چراغ بزرگ بر سر درِ خانه نصب شده و همین نورافشانی، زیباییِ ورودیِ خانه را دو چندان می‌کرد تا من و مجید برای چند لحظه فقط محو تماشای این منظره رؤیایی شویم. از شدت کمردرد دست به کمر گرفته و قدمی عقب‌تر از مجید ایستاده بودم. مجید ساک را کنار دیوار روی زمین گذاشت، با همان دستش زنگ زد و انگار صاحبخانه منتظر آمدن ما، در حیاط ایستاده بود که بلافاصله در را باز کرد. روحانی قد بلند و درشت اندامی که عمامه سیاهش، نشانی از سید بودنش بود و به حرمت شهادت امام کاظم (علیه‌السلام) عبا و پیراهن مشکی به تن داشت. با رویی خوش با مجید سلام و احوالپرسی کرد و همانطور که سرش را پایین انداخته بود تا مستقیم نگاهم نکند، به من هم خوش آمد گفت و با نهایت مهربانی تعارفمان کرد تا داخل شویم. مجید خم شد تا ساک را از روی زمین بردارد، ولی می‌دید برداشتن همین ساک کوچک هم برای مجید مشکل است که خودش پیش‌دستی کرد، ساک را از روی زمین برداشت و بی‌توجه به اصرارهای مجید، با گفتن «یا الله!» وارد حیاط شد و اهالی خانه را از آمدن میهمانان باخبر کرد. با احساس ناخوشایندی از خجالت و غریبی، پشت سرِ مجید قدم به حیاط گذاشتم که پیش چشمان نگرانم، بهشتی رؤیایی جان گرفت.
34 ✅ در زمینه ارزش وقت یک روایت بسیار زیبا از وجود مقدس امیرالمومنین علی علیه السلام وجود داره: 🔹 بقِيَّةُ عُمرِ المُؤمِنِ لا قيمَةَ لَها ، يُدرِكُ بِها ما قَد فاتَ ، و يُحيي ما ماتَ کتاب الدعوات : 122/298 ✅ بقیه عمر مومن (زمان آینده) بسیار ارزشمند است. میتواند کاستی های گذشته را جبران کند و زنده کند آنچه را از دست داده است... 🔶 حضرت چقدر امیدوار کننده صحبت میکنند در مورد زمان آینده. هرچقدر که میخوای گذشته رو تاسف بخور ولی حتما امیدوار به آینده باش. زمان اینده شما کالای ارزشمند شماست که باهاش میتونی زندگی خودت و میلیون ها انسان دیگه رو لذتبخش کنی. ✔️ برای آینده همه چیز قابل جبران هست. تمام گذشته خودتون رو میتونید جبران کنید... ده ها برابر... برید لذت ببرید از اینکه زمان آینده رو در اختیار دارید😌😊
🌷۵ صفت پیامبر اکرم ص: 🌷۱.وَمَآ أَرْسَلْنَاكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعَالَمِينَ ١٠٧ انبیاء 🌷رحمت است برای کل جهان 🌷۲..وَمَآ أَرْسَلْنَاكَ إِلَّا مُبَشِّرًا وَنَذِيرًا۵۶فرقان.۱۰۵اسراء 🌷تشویق کننده به نیکی، بازدارنده ازبدی 🌷۳.ومَآ أَرْسَلْنَاكَ إِلَّا كَآفَّةً لِلنَّاسِ بَشِيرًا وَنَذِيرًا ٢٨سبا 🌷برای همه مردم است 🌷۴.وَإِنَّكَ لَعَلَىٰ خُلُقٍ عَظِيمٍ (٤)قلم 🌷در اوج اخلاق است 🌷۵.لقَدْ كَانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ۲۱احزاب 🌷بهترین الگواست میلادباسعادت پیامبراکرم ص وامام صادق ع مبارک اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم 🍁🍂🍁🍂
⭕️ از كاسبي پرسيدند: چگونه در اين کـوچه ی پرت و بي عابر کسب روزی ميكني؟ ✨گفت: آن خدايي که فـرشته مرگش مرا درهر سوراخي که باشم پيدا ميكند ❗️چگونه فرشتگانِ روزيش مرا گم ميكنند ♥️ 🍂🍁🍂🍁
درسهایی از حضرت زهرا (سلام الله علیها) 2⃣4⃣ قسمت چهل و دوم💎 جبرئیل نازل شد و فرمود: یا رسول الله! خداوند می فرماید: سلام ما را به فاطمه سلام الله علیها برسان و به او اطلاع بده که مادرش خدیجه علیه السلام در خانه های بهشتی با آسیه و مریم علیهما السلام زندگی میکند. بعد از رحلت خدیجه علیه السلام، فاطمه سلام الله علیها دامان پر مهر مادری عزیز را از دست داد و از آن به بعد دختر ۵ ساله ای بود که می بایست جای خالی مادر را در کانون خانواده پیامبر صلی الله علیه وآله پر کند. حضرت فاطمه سلام الله علیها خود در مورد مقام مادر فرموده است: همواره در کنار مادر باش! زیرا بهشت زیر پای مادر است. دلدادگی حضرت فاطمه سلام الله علیها به حضرت رسول صلی الله علیه وآله از واضح ترین صفحات زندگی آن بزرگوار است. زمانی که مسلمانان از محاصره اقتصادی رهایی یافتند، یک روز پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله سر به سجده نهاده بود و با پروردگار خویش راز و نیاز می کرد که در همین حال، افرادی از قریش به وی نزدیک شدند و شکمبه شتر را بر سر و صورت مبارک حضرتش انداختند. ادامه دارد...
بزرگترین تهدید خطر از دست رفتن خود است به قدری بی سر و صدا رخ می دهد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است 🍁🍂🍁🍂
🔰 حضرت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلم فرمودند : 🔹 خوشا بر آنکس که اخلاقش نیکو، خصلتهایش پاکیزه، ، درونش صالح و بیرونش نیکو باشد، مال اضافی خود را انفاق کند. سخنان اضافی را نگه دارد و نگوید و با مردم نسبت به خودش با انصاف رفتار کند. 📚 الکافی ج ۲، ص ۱۴۴ 🍂🍂🍂🍁
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و شصت و سوم می‌دیدم نفس مجیدم به شماره افتاده و دیگر نمی‌دانست چه بگوید که حاج آقا دست چپ مجید را با هر دو دستش گرفت و با لحنی غرق عشق و محبت، برایش سنگ تمام گذاشت: «پسرم! من برای شما کاری نکردم، امشب متعلق به باب‌الحوائج، حضرت موسی‌بن‌جعفر (علیه‌السلام)! همه ما امشب مهمون ایشونیم! سند این خونه رو هم امشب خود آقا به اسمت زد. من چی کاره‌ام؟!!!» به نیمرخ سیمای مجید نگاه کردم و دیدم آسمان دلش به عشق امامش طوفانی شده که پیشانی بلندش از بارش عرق شرم نَم زده و دستانش آشکارا می‌لرزید. شاید حاج آقا خبر نداشت، ولی من می‌دانستم که یک سمت پیشانی‌اش به حمایت از حرمت حرم سامرا شکست و سمت دیگر صورت و بدنش به عشق جان جواد‌الائمه (علیه‌السلام)، غرق زخم و جراحت شده تا امشب چنین ناز شصت کریمانه‌ای از دست با برکت اهل بیت پیامبر (صلی‌الله‌علیهم‌اجمعین) بگیرد. حاج آقا متوجه شده بود من و مجید همچنان معذب هستیم که به ساک دستی‌مان نگاهی کرد و به شوخی پرسید: «چرا انقدر سبک بال اومدید؟» مجید کمی خودش را جمع و جور کرد و هنوز از پرده خجالت بیرون نیامده بود که با صدایی گرفته جواب داد: «این ساک فقط چند دست لباس و وسایل شخصیه. وسایل‌مون رو گذاشتیم تو انبار همون خونه‌ای که قبلاً زندگی می‌کردیم.» و حاج آقا با خوشرویی دنبال حرف مجید را گرفت: «خُب پس امشب مهمون خونه ما باشید! چون اون ساختمون خالیه، فقط یه موکت داره. هر وقت اسباب خودتون رو اُوردید، تشریف ببرید اون طرف!» که همسرش با صدایی آهسته تذکر داد: «آسید احمد! چرا این بنده خداها رو انقدر سرِ پا نگه می‌داری؟» و بعد با خوش‌زبانی رو به من و مجید کرد: «بفرمایید! بفرمایید داخل!» که بلاخره جرأت کردیم تا از میان گلستان این حیاط گذشته و در میان تعارف گرم و بی‌ریای صاحبخانه وارد ساختمان شویم. خانه‌ای با فضایی مطبوع و خنک که عطر برنج و خورشت قرمه سبزی آماده، در همه جایش پیچیده بود و دلم را می‌بُرد. اتاق هال و پذیرایی نسبتاً بزرگی پیش رویمان بود که با فرشی ساده پوشیده شده و دور تا دور اتاق، پشتی‌های کوچکی برای نشستن میهمانان تعبیه شده بود. در خانه‌ای به این زیبایی و دل‌انگیزی، خبری از تجمل نبود و همه اسباب اتاق، همین فرش و پشتی بود و البته چند قاب بزرگ و کوچک با طرح کعبه و کربلا و اسماء الهی که روی دیوار نصب شده بودند. حاج آقا، مجید را با خودش به ساختمان کناری بُرد تا آنجا را نشانش دهد و من در همین ساختمان پیش حاج خانم و دخترش ماندم. دختر جوان با چادر سپیدی که به سر کرده و فقط نیمی از صورتش پیدا بود، به رویم لبخند می‌زد تا دلم به نگاه خواهرانه‌اش خوش شود. حاج خانم هم با خوشرویی تعارفم کرد تا بنشینم، ولی همین که نگاهش به صورتم افتاد، عطر لبخند از چهره‌اش پرید و با نگرانی سؤال کرد: «دخترم! حالت خوبه؟ چرا رنگت انقدر پریده؟» سرم را پایین انداختم که حقیقتاً حالم خوب نبود و از شدت ضعف و گرسنگی، دوباره حالت تهوع و سرگیجه گرفته بودم. دستش را از زیر چادر ضخیمش بیرون آورد، با سرانگشتان مهربانش صورتم را بالا آورد و مستقیم به چشمانم نگاه کرد. در برابر نگاه مادرانه‌اش، پای دلم لرزید و اشک در چشمانم جمع شد که بیشتر نگرانش کردم و با دلواپسی پاپیچم شد: «چیه مادر جون؟ چرا گریه می‌کنی؟» حالا دختر جوان هم نگرانم شده بود که به سمتم آمد و نگاهم می‌کرد تا بفهمد چه چیزی ناراحتم کرده که با صدایی آهسته بهانه آوردم: «چیزی نیس، حالم خوبه.» ولی حاج خانم با تجربه‌تر از آنی بود که با دیدن صورت رنگ پریده و چشمان گود افتاده‌ام، فریب این پاسخ ساده را بخورد که باز اصرار کرد: «دخترم! با من راحت باش! منم مثل مادرت می‌مونم! به من بگو شاید بتونم کمکت کنم!» و آنچنان مهربان نگاهم می‌کرد و قلبش برایم به تپش افتاده بود که نتوانستم در برابرش مقاومت کنم که بغضم شکست و جراحت قلبم را میان گریه نشانش دادم: «یه هفته پیش بچه‌ام از بین رفت...» و حالا برای نخستین بار بعد از از دست رفتن حوریه، فرصتی به دست دلم افتاده بود تا برای بانویی دردِ دل کنم که در برابر نگاه نگران‌شان، ناله زدم: «بچه‌ام دختر بود، تو هشت ماه بودم، ولی مرده به دنیا اومد...» دختر جوان از تلخی سرنوشت کودکم، لب به دندان گزید و چشمان درشت و مهربان حاج خانم از اشک پُر شد و چه خوب فهمید به آغوشی مادرانه نیاز دارم که هر دو دستش را به سمتم گشود تا خودم را میان دستانش رها کنم و من چقدر در حسرت این دلداری‌های بی‌ریا، پَر پَر زده بودم که خودم را در آغوشش انداختم و بار دیگر هجوم گریه، گلویم را پُر کرد.
🔶🔸🔸🔸🔸 ده فایده لبخند زدن: 💚 لبخند جذابتان میکند. 💕لبخند حال هوایتان را تغییر می دهد. 💛لبخند مسری است. 💜لبخند زدن استرس را از بین می برد. 💚لبخند زدن سیستم ایمنی بدن را ️تقویت میکند. ❤️لبخند زدن فشار خونتان را پایین می آورد. 💞لبخند زدن مسکن های طبیعی بدن را آزاد می کند. 💛لبخند زدن چهره تان راجوانتر نشان می دهد. 💜لبخند زدن باعث می شود موفق به نظر برسید. ❤️لبخند زدن کمک میکند مثبت اندیش باشید: پس همیشه لبخند بزنید😊 🍁🍂🍁
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و شصت و دوم با احساس ناخوشایندی از خجالت و غریبی، پشت سرِ مجید قدم به حیاط گذاشتم که پیش چشمان نگرانم، بهشتی رؤیایی جان گرفت. حیاط زیبا و بزرگی که باغچه سرسبزی در میانش به ناز نشسته و دور تا دورش، نخل‌های تزئینی و کوتاهی صف کشیده بودند و با رقص ملیح شاخه‌هایشان برایم دست تکان می‌دادند. انگار در این حیاط خبری از گرمای این شب‌های بندر نبود که صاحبخانه خوش سلیقه، سنگ فرش حیاط را آب و جارو زده بود تا بوی خوش آب و خاک در فضا پیچیده و خنکای لطیفی صورت پژمرده‌ام را نوازش دهد. روبرویم در صدر حیاط، ایوان بزرگ و دلبازی بود که حیاط را به ساختمان متصل می‌کرد و تنها سه پله کوتاه از سطح حیاط ارتفاع می‌گرفت که آن هم با ردیفی از گلدان‌های کوچک تزئین شده بود. ساختمان در تمام طول ایوان امتداد داشت و به نظرم دو ساختمان کاملاً مشابه بودند که در یک طبقه و در کنار هم ساخته شده بودند. نگاهم از پله‌ها بالا رفت و چشمم به دو خانم محجبه افتاد که در نهایت حیا و نجابت روی ایوان ایستاده و از همانجا به ما خوش آمد می‌گفتند. حاج آقا ساک کوچک‌مان را لب ایوان گذاشت و با خنده‌ای که صورتش را پوشانده بود، رو به مجید کرد: «دیر کردی پسرم! دیگه داشتم می‌اومدم سرِ خیابون دنبالتون. گفتم شاید آدرس رو پیدا نکردید.» و اگر بگویم زبان من و مجید بند آمده بود که حتی نمی‌توانستیم به درستی از او تشکر کنیم، اغراق نکرده‌ام که به معجزه پروردگارمان در کمتر از یک ساعت از جهنمی سوزان و ظلمانی به بهشتی خنک و خوش رایحه دعوت شده بودیم. سپس دستش را به سمت خانم‌های ایستاده در ایوان گرفت و معرفی کرد: «حاج خانم و دخترم هستن.» و بلافاصله مرا مخاطب قرار داد: «دخترم! این حاج خانم و دختر ما، جای مادر و خواهر خودت هستن!» و شاید از چشمان متحیرم فهمید چقدر احساس غریبگی می‌کنم که با مهربانی بیشتری ادامه داد: «اینجا خونه خودته دخترم! منم مثل پدرت می‌مونم! بفرمایید!» و همسر حاج آقا از ایوان پایین آمد و با صدایی سرشار از متانت، پشت تعارف همسرش را گرفت: «خیلی خوش اومدید! بفرمایید!» ولی من و مجید همانجا پای در خشک‌مان زده و قدم از قدم بر نمی‌داشتیم که پس از ماه‌ها آوارگی و زخم زبان شنیدن، محوِ اینهمه خوش خلقی تنها نگاهشان می‌کردیم. حاج آقا فهمیده بود که ما در بُهت این فضای دل انگیز فرو رفته‌ایم و می‌خواست به نحوی سرِ صحبت را باز کند که با لحنی صمیمی شروع کرد: «خدا ما رو خیلی دوست داشت که امروز صبح عروس و پسرم رفتن و امشب برامون یه عروس و پسر دیگه فرستاد!» از لحن مهربانش، دلم گرم شد و مجید لبخندی زد تا او باز هم ادامه دهد: «راستش این خونه، خونه پدربزرگ ما بوده. از قدیم همیشه دو تا خونواده تو این خونه زندگی می‌کردن. دو تا ساختمون هم مثل هم می‌مونن. البته از اول، اینا دو تا خونه مجزا بودن. یعنی حیاطشون از هم جدا بود. ولی پدر مرحومم دیوار وسط حیاط رو خراب کرد و جاش این باغچه رو درست کرد. از وقتی من یادمه یه ساختمون مال پدربزرگم بود، یه ساختمون مال عموی بزرگم. بعدش که پدر بزرگ و مادر بزرگم به رحمت خدا رفتن، یکی‌اش مال پدرم بود و یکی دیگه‌اش هنوز دست عموم بود.» سپس به آرامی خندید و با شوخ طبعی ادامه داد: «سرتون رو درد نیارم! خلاصه این دو تا خونه انقدر دست به دست شدن که الان یکی‌اش دست منه و اون یکی هم تا دیروز دست پسرم بود و از امشب در اختیار شماس!» نمی‌توانستم باور کنم که این خانه با همه زیبایی و دلبازی‌اش از امشب در اختیار من و مجید قرار می‌گیرد و مجید هم مثل من باورش نمی‌شد که با صدایی که از تهِ چاه در می‌آمد، در جواب محبت‌های بی‌کران حاج آقا، زبان گشود: «آخه حاج آقا...» و رنگ شرمندگی را در چشمان مجید دید و دلش نمی‌خواست شاهد خجالت کشیدنش باشد که با حالتی پدرانه کلام مجید را قطع کرد: «پسرم! چرا به من میگی حاج آقا؟!!! گفتم که تو هم مثل پسرم می‌مونی! به من بگو بابا!» و نه تنها زبان مجید که نفس من هم از باران محبتی که بی‌منت بر سرمان می‌بارید، بند آمده بود که حاج آقا به سمت مجید آمد، هر دو دستش را پشت سر و گردن مجید انداخت و پیشانی‌اش را بوسید.
☺️🌸 ___ ✨پاڪ بۅدن‌ بہ‌ این‌ نیست کہ تسبیح‌ بردارۍ ۅ ذڪر بگۍ.. پاڪی بہ‌ اینہ‌ ڪہ‌ تو موقعیٺ گناه؛ از‌‌ گناھ‌‌ فاصلہ‌‌ بگیرۍ! . . . 👌بچه ها میزان انسانیت ما ادما به میزان مقاومتمون در برابره گناه بستگی داره....هرکی مقاومتش بیشتره از بقیه انسان تره....کسی که تو موقعیت گناه سمته خواسته ی هوای نفسش میره بدون تعارف بخوام بگم: هیچ فرقی با حیوانات نداره....چون مثل حیوانات عمل کرده 🍁🍂🍁🍂
تلنگرانه⚠️ ‏دیدید وقتے‌ گوشیمون‌ گُم‌ میشه چجوری‌ میگردیم‌ دنبالش؟ ڪاش‌ وقتے‌ خودمونم‌ گم‌ میشیم، انقدر پیگیرِ پیدا شدنمون‌ باشیم!🧡☘ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🍂🍁🍂🍁
‌ صدای هر کسی مثل اثر انگشتش منحصر به فرده ، برای کسی که از صدای محبوبش آرامش می گرفته جایگزینی وجود نداره ، به نظرم صدا مهم تر از دیدنه ، ندیدن ِرو میشه تحمل کرد ولی فکر اینکه هیچوقت نتونی صداشو بشنوی دیوونه ت می کنه... 🍁🍂🍁
📄🔗 ‌هیـچ‌وقت توزندگی‌تون‌هیـچ‌چیزیتون‌رو با‌بقیـه‌مقایسـه‌نکنیـد🚫 چه‌وضـع‌زندگی‌تون چه‌شغل‌یا‌تحصیلاتتون چه‌حتی‌همسـر‌یا‌فرزندتون اولین‌قیـاس‌کننـده‌ی‌دنیا شیـطان‌بود! آتش‌راباخاک‌مقایسـه‌کرد!-'🌱 🍁🍁🍁🍂
📚 👈 چوپان درستکار روزی بود و روزگاری، مردی بود که گوسفندان زیادی داشت. او آدم درستکاری نبود. اما چوپانی داشت که از گوسفندان او نگه داری می کرد و مرد درست کار و راست گویی بود. چوپان هر روز شیر گوسفندان را می دوشید و به خانه صاحب گوسفندان می برد. او هم آب در آن می ریخت و شیر را دو برابر می کرد و به مردم می فروخت. چوپان هر بار او را نصیحت می کرد و می گفت: این کار درست نیست، اما او به حرف های چوپان گوش نمی داد و لبخندی می زد و می گفت: تو چوپانی ات را بکن و مزدت را بگیر ! یک روز که چوپان گوسفندان را به چرا برد، باران شدیدی شروع به باریدن کرد و سیل بزرگی به راه افتاد. چوپان برای نجات خود ، بالای درختی رفت اما سیل همه ی گوسفندان را با خود برد. چوپان، هیچ کاری نتوانست بکند. ناچار پیش صاحب گوسفندان رفت و گفت: سیل گوسفندان تو را برد. مرد گفت: من باور نمی کنم، آخر این همه آب، ناگهان از کجا آمد؟ چوپان گفت: شنیده ای که می گویند «قطره قطره جمع گردد، وانگهی دریا شود» این سیل همان آب هایی است که تو در شیر می ریختی و به مردم می فروختی. مرد با شنیدن حرف های چوپان در فکر فرو رفت. 📗 ✍ عنصرالمعالی کیکاووس بن اسکندر 🍂🍁🍂🍂
پرسيدن بدترین درد کدومه ؟ یکی گفت : عاشقی یکی گفت : تنهایی یکی گفت : دلتنگی یکی گفت : فقر اما هیچکس نگفت : پيرشدن پـــدر و مــــادر💞 🍁🍂🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁بدون حضورخدا جایی نرو.. 🍁بخیالت که به آبادی میرسی؟؟ 🍁نه رفیق!! 🍁چراغی که درسیاهی میدرخشد 🍁چشم گرگ است.. 🍁هرکجا لرزیدی .. 🍁 از سفر ترسیدی.. 🍁فقط آهسته بگو : 🍁من خدا را دارم... 🍁🍂