فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بحث کردن با آدم احـ.مق مثل کـ.ـشتن یک پشه میمونه که...
جملات طلایی دکتر انوشه در خندوانه
ﺑﺎﺩﺑﺎﺩڪ ﻫﻤﺎنقدﺭ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ سہم مےبرد کہ ﻧﺨﺶ بہ ﺍﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﻫﺪ
ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﯿﺎﻝ ﺩﺭ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﺒﻮﺩﻥ
ﺁﺭﺍﻡ مےکند...
ﻧﮕﺬﺍﺭ ﻫﯿﭻ نخے بتو ﻭﺻﻞ ﺑﺎشد
نخہا تنہا ﻻﯾﻖ ﻋﺮﻭسڪﻫﺎے خیمہﺷﺐﺑﺎﺯے هستند ﻭ ﺑﺲ!
💕💙💕💙
5.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 وقتی دانشجوی ایرانی در دانشگاه تگزاس آمریکا به استاد فلسفه بی خدایش ترجمه «نهج البلاغه» امام علی (ع) را هدیه می دهد...✨✨
● این استاد (گری کارل لگنهاوزن) با خواندن نهج البلاغه چنان شیفته شخصیت امام علی (ع) می شود که می گوید اگر علی (ع) خدا را قبول دارد من هم قبول دارم.
● این پایان ماجرا نیست، آن دانشجو (اکبر نوجه دهی) بعدها در دفاع مقدس به شهادت می رسد و آن استاد که مسلمان شده و نام محمد برای خود انتخاب کرده است سرانجام استاد «فلسفه دین» حوزه علمی قم می شود.
این سرگذشت را از زبان خود استاد لگنهاوزن بشنوید👆
⭕️ خسارت ارز ۴۲۰۰ یه چیزی هم ردیف حملهی مغولها بود!
اما سید ابراهیم دیشب دوتا مژده داد
یکی #پایان_ارز_جهانگیری یکی هم حدود ده برابر شدن یارانه...خدا قوت
👤 سید علی موسوی
11.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینم دستور یه #میان_وعده خوشمزه و مقوی برا بچه ها:
مواد لازم:
موز
ارد برنج و ارد گندم به یک نسبت
شکر
شیر
نمک
کمی وانیل
همرو با هم مخلوط کرده سس باید ابکی مثل فرنی 👌👌
سس را اماده کنید موز رو بزنید داخل سس سپس سرخ کنید.
#راگو_راتاتوی
موادی که برا این غذا استفاده کردم 👈
نیم کیلو گوشت چرخ کرده
پیاز متوسط 5_6 عدد
سیر 5 حبه
گوجه فرنگی متوسط 5_6
بادمجون متوسط (قلمی بهتره ) 6_7
هویج متوسط 2_3 عدد
سیب زمینی متوسط دو عدد
روغن زیتون 6 ق غ
نمک و فلفل سیاه و زردچوبه و پول بیبر و زعفران و ادویه ...
رب گوجه یک ق غ
_گوشت و با پیاز و نمک و فلفل سیاه ترکیب کردم
_بادمجونو با پوست به صورت طولی با رنده خیلی باریک برش زدم و کمی نمک زدم که تلخیش بره و کمی هم قابل انعطاف بشه ..
_سیب زمینی و هویجو هم پوست میگیریم و با رنده به صورت ورقه ای و طولی برش میزنیم و کمی نمک میزنیم تا نرم و قابل انعطاف بشه ..
سه تا پیازو از وسط برش زدم و دو دقیقه با آب جوشوندم تا کمی نرم بشه ..
_گوجه ها و رنده کردم و از صافی رد کردم ( تخم های ریزشو گرفتم ) و با روغن زیتون
_ و سیر رنده شده و رب گوجه و زردچوبه و پول بیبروبا روغن زیتون تفت دادم و پوره ی گوجه فرنگی رو اضافه کردم و 3_4 دقیقه جوشوندم و دو سه ق غ زعفران غلیظ اضافه کردم ..
_این سس آماده شده رو کف ظرف مورد نظر ریختم ..
#توپک_برنج_و_ژامبون
.
🔹️مواد لازم
برنج پخته شده و کاملا سرد شده 2 پیمانه
نکته: (برنج بدون روغن پخته بشه که توپک حین سرخ کردن وا نره)
تخم مرغ 2 عدد
جعفری ریز خرد شده بمقدار لازم
نمک فلفل و کمی پودر سیر بمقدار لازم
پنیر موزارلا 150 گرم
ژامبون رنده شده 150 گرم
آرد 3 ق غذاخوری
بکینگ پودر نصف ق غذاخوری
پنیر موزارلای مکعبی برش خورده برای داخل شکم توپک
.
🔹️طرز تهیه
ابتدا به برنج پخته شده (بدون روغن و کاملا سرد شده) دو عدد تخم مرغ، نمک و فلفل و پودر سیر، کمی جعفری ریز خرد شده، پنیر موزارلای رنده شده و ژامبون رنده شده، آرد و بکینگ پودر رو اضافه میکنیم و کاملا موادو باهم مخلوط میکنیم و با قاشق ورز میدیم
.
سپس دستتونو کمی چرب کنید و به اندازه گردو از مواد بردارید و کف دست پهن کنید و یه برش کوچیک پنیر موزارلا وسط قرار بدید و بعد به شکل توپ دربیارید
توپک هارو بعد از آماده شدن ابتدا داخل آرد بغلتونید، سپس داخل تخم مرغ و در نهایت داخل پودر پانکو یا پودر سوخاری بغلتونید و سپس بمدت نیم ساعت داخل فریزر یا یخچال استراحت بدید
و درآخر داخل یه ظرف گود با روغنی که از قبل داغ شده سرخ کنید😍
💚 #سلام_آقای_من💚
❣چقدر دردناک است که سرور و آقای عالم باشی، اما تنها و بی کس و غریب واقع شوی
❣وای بر ما که اینگونه در #خواب_غفلت باشیم وهر لحظه ندای "کیست مرا یاری کند را بشنویم!!!
❣اما دریغ از این که باید "بیدار"
شویم و دنبالت بگردیم و ندای مظلومیتت را لبیک گوییم!!!
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
#اللهمعجللولیکالفرج
#فرجمولاصلوات
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
ادامه داستان
#رمان_يک_فنجان_چاي_باخدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
قسمت نود و چهار:
آرزوی مرگ برایِ جوانی که به غارِ مخفوفِ قلبم رسوخ و خفاشهایش را فراری داده بود، سخت تر از مردن، گریبانم را میدرید اما مگر چاره ی دیگری هم وجود داشت؟؟
مرگ صد شرف داشت به اسارت در دستانِ آن حرامزادگانِ داعش نام..
کسانی که عرق شرم بر پیشانیِ یاجوج و ماجوج نشاندند و مقام استادی به جای آوردند.
هر ثانیه که میگذشت پریشانیم هزار برابر میشد و دانیال کلافه طول و عرضِ حیاط را متر میکرد.
مدام آن چشمانِ میخ به زمین و لبخندِ مزین شده به ته ریشِ مشکی اش در مقابلِ دیدگانم هجی میشد.
اگر دست آن درنده مسلکان افتاده باشد، چه بر سرِ مهربانی اش میآورند..؟؟
اصلا هنوز سری برایِ آن قامتِ بلند و چهارشانه باقی گذاشته اند؟؟
هر چه بیشتر فکر میکردم، حالم بدتر و بدتر میشد..
تصاویری که از شکنجه ها و کشتار این قوم در اینترنت دیده بود، لحظه ایی راحتم نمیگذاشتم..
تکه تکه کردن ِیک مردِ زنده با اره برقی و التماسها و ضدجه هایش..
سنگسارِ سرباز سوری از فاصله ی یک قدمی آن هم با قلوه سنگهایی بزرگتر از آجر..
زنده زنده آتش زدنِ خلبانِ اردنی در قفسی آهنی ..
بستنِ مرد عراقی به دو ماشین و حرکت در خلاف جهت..
حسام.. قهرمانِ زندگیم در چه حال بود؟؟
نفس به نفس قلبم فشرده تر میشد.. احساس خفگی گلویم را چنگ میزد و من بی سلاح فقط دعا میکردم.
و بیچاره پروین که بی خبر از همه جا، این آشفته حالی را به پایِ شکرآّب شدن بین خواهر و برادریمان میگذاشت و دانیالی تاکید کرده بود که نباید از اصل ماجرا بویی ببرد.
که اگر بفهمد، گوشهایِ فاطمه خانم پر میشود از گم شدنِ تک فرزندِ به یادگار مانده از همسر شهیدش..
باید نفس میگرفتم.. فراموش شده ی روزهایِ دیدار برادر، برق شد در وجودم.
نماز.. من باید نماز میخواندم..
نمازی که شوقِ وجودِ دانیال از حافظه ام محوش کرده بود.
بی پناه به سمت حیاط دویدم. دانیال کنارحوض نشسته و با کف دو دست، سرش را قاب گرفته بود. (یادم بده چجوری نماز بخوونم..)
با تعجب نگاهم کرد و من بی تامل دستش را کشیدم. وقتی برایِ تلف کردنِ وجود نداشت، دو روز از گم شدنِ حسام در میدان جنگ میگذشت و من باید خدا را به سبک امیر مهدی صدا میزدم.
در اتاق ایستادم و چادرِ سفید پروین با آن گلهایِ ریز و آبی رنگش را بر سرم گذاشتم.
مهرِ به یادگار مانده از حسام را مقابلم قرار دادم و منتظر به صورتِ بهت زده ی برادر چشم دوختم.
سکوت را شکست ( منظورت از این مهر اینکه میخوای مثه شیعه ها نماز بخوونی؟؟)
و انگار تعصبی هر چند بندِ انگشتی، از پدر به ارث به برده بود..
محکم جواب دادم که آری.. که من شیعه ام و شک ندارم.. که اسلام بی علی، اصلا مگر اسلام میشود..؟؟
و در چهره اش دیدم، گره ایی که از ابروانش باز و لبخندی که هر چند کوچک، میخِ لبهاش شد. (فکر نکنم زیاد فرقی وجود داشته باشه..
صبر کن الان پروینو صدا میزنم بیاد بهت بگه دقیقا چیکار کنی..)
ادامه دارد..
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
ادامه داستان
#رمان_يک_فنجان_چاي_باخدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
قسمت نود وپنج:
پروین آمد و دانیال تک تک سوالهایم را از او پرسید و من تکرار کردم آیه به آیه، سجده به سجده، قنوت به قنوت، شیعه گی را..
آن شب تا اذان صبح، شیعه وار نماز خواندم و عاشقی کردم.
اشک ریختم و خنجر به قلب، دراولین مکالمه ی رسمی ام با خدا، شهادت طلب کردم برایِ مردی که حالا به جرات میدانستم ، دچارش شده ام.
صدای الله اکبر که از گلدسته ی مسجد، نرم به پنجره ی اتاقم انگشت کوبید، دانیال با گامهایی تند وارد شد و گوشی به دست کنارِ سجاده ام نشست.
رنگِ پریده اش، درد و تهوع را ناجوانمردانه سیل کرد در تارو پودِ وجودم..
بی وزن شدم و خیره، گوش سپردم به خبری از شهادت و یا… اسارات.
و دانیال نفسش رابا صدا بیرون داد. (پیدا شد.. دیوونه ی بی عقل پیدا شد..)
پس شهادت، نجاتش داد.
تبسم، صورتِ برادرم را درگیر کرد (سالمه.. و جز چندتا زخم سطحی، گرسنگی و تشنگی، هیچ مشکلی نداره..)
گیج و حیران، زبان به کام چسبیده جملاتش را چند بار از دروازه ی شنواییم گذراندم . درست شنیده بودم؟؟ حسام زنده بود؟؟
خدا بیشتر از انتظار در حقم خدایی کرده بود.
دانیال گفت که در تماس تلفنی با یکی از دوستان، برایش توضیح داده اند که حسام دو روز قبل برایِ انجام ماموریت وارد منطقه ایی میشود که با پیشروی داعش تحت محاصره ی آنها قرار میگیرد. و او وقتی از شرایطش آگاه میشود، خود را به امید نجات در خرابه ها مخفی میکند. که خوشبختانه، نیروهایِ خودی دوباره منطقه را پس میگیرند و حسام نجات پیدا میکند. و فعلا به دلیل ضعف بستریست..
من اشک دواندم در کاسه ی چشمانم از فرطِ ذوق..
پس میتوانستم رویِ دوباره دیدنش حساب باز کنم..
سر به سجده در اوج شرم زده گی، خدا را شکر کردم..
این مرد تمامِ ناهنجاریِ زندگیم را تبدیل به هنجار کرد..
و من تجربه کردم همه ی اولین هایِ دنیایِ اسلامی ام را با او..
قرانی که صدایش بود..
حجابی که به احترامش بود..
نمازی که نذر شهادت بود..
او مرد تمامِ نا تمامی هایم بود..
و عاشقی جز این هم هست..؟؟
ادامه دارد..
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
ادامه داستان
#رمان_يک_فنجان_چاي_باخدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
قسمت نود و شش:
چقدر خدا را شکر کردم که مادرِ فاطمه نامش، چیزی متوجه نشد و حسام بی سرو صدا، جان سالم به در برد.
مدت کوتاهی از آن جریان گذشت و منِ تازه نماز خوان، جرعه جرعه عشق مینوشیدم و سجده سجده حظ میبرم از مهری که نه “به” آن، بلکه “روی” اش تمرینِ بندگی میکردم.
مُهری که امیرمهدی، دست و دلبازانه هدیه داد و من غنیمت گرفتمش از دالانِ تنهایی هایم.
روزها دوید و فاطمه خانم لحظه شماری کرد دیدار پسرش را.
روزها لِی لِی کرد و دانیال خبر آورد بازگشتِ حسامِ شوالیه شده در مردمکِ خاطراتم را..
و چقدر هوای زمستان، گرم میشود وقتی که آن مرد در شهر قدم بزند.
دیگر میدانستم که حسام به خانه برگشته و گواهش تماسهایِ تلفنی دانیال و تاخیر چند روزه ی فاطمه خانم برایِ سر زدن به پروین و مادر بود.
حالا بهارسراغی هم از من گرفته بود. و چشمک میزد ابروهای کم رنگ و تارهای به سانت نرسیده ی سرم، در آینه هایِ اتراق کرده در گوشه ی اتاقم.
کاش حسام برایِ دیدنِ برادرم به خانه مان میآمد و دیده تازه میکردم.
هروز منتظر بودم و خبری از قدمهایش نمیرسید. و من خجالت میکشیدم از این همه انتظار..
نمیداند چقدر گذشت که باز فاطمه خانم به سبک خندان گذشته، پا به حریم مان گذاشت و من برق آمدنِ جگرگوشه را در چشمانش دیدم. و چقدر حق داشت این همه خوشحالی را..
اما باز هم خبری از پسرش در مرز چهاردیواریمان نبود..
چقدر این مرد بی عاطفه گی داشت. یعنی دلتنگ پروین نمیشد؟؟
شاید باز هم باید دانیال دور میشد تا احساس مردانه گی و غیرتش قلمبه شود محضِ سر زدن ، خرید و انجام بعضی کارها..
کلافه گی از بودن و ندیدنش چنگ میشد بر پیکره ی روحم..
روحی که خطی بر آن، تیغ میکشید بر دیواره ی معده ی سرطان زده ام.
حال خوشی نداشتم. جسم و روحم یک جا درد میکرد.
واقعا چه میخواستم؟؟ بودنی همیشگی در کنارِ تک جوانمردِ ساعات بی کسیم؟؟
در آینه به صورتِ گچی ام زل زدم. باید مردانه با خودم حرف میزدمو سنگهایم را وا میکندم. دل بستنی دخترانه به مردی از جنس جنگ، عقلانی بود. اما..
امایی بزرگ این وسط تاب میخورد.
و آن اینکه، اما برایِ من نه..
منی که گذشته ام محو میشد در حبابی از لجن و حالم خلاصه میشد به نفسهایی که با حسرت میکشیدمش برایِ یک لحظه زندگیِ بیشتر که مبادا اسراف شود..
این بود شرایط واقعیِ من که انگار باورش را فراموش کرده بودم.
و حسامی که جوان بود.. سالم بود.. مذهبی و متدین بود.. و منِ ثانیه شماری برایِ مرگ را ندیده بودم..
اصلا حزب اللهی جماعت را چه به دوست داشتن..
خیلی هنر به خرج دهند، عاشقی دختری از منویِ انتخابیِ مادرشان میشوند آنهم بعد از عقد رسمی.
دیگر میدانستم چند چند هستم و باید بی خیال شوم خیالات خام دخترانه ام را.
(و چقدر سخت بود و ناممکن) جمله ایی که هرشب اعترافش میکردم رویِ سجاده و هنگام خواب.
دل بستن به حسام، دردش کشنده تر از سرطان، شیره ی هستی ام میمکید و من گاهی میخندیدم به علاقه ایی که روزی انتقام و تنفرِ بود درگذشته ام.
ادامه دارد..
بامــــاهمـــراه باشــید🌹