eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11.3هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
‏📸 یادمان باشد که اگر کشتی از طوفان حوادث و ‎فتنه ها عبور میکند، وقتی همه مردم خواب هستند، یک ‎ناخدا بیدار است ! نائب برحق 🥀
کرامت امام رضا علیه‌السلام.mp3
16.67M
خوب گوش کردن خیلی شرطه و تمام:) صوت ویژه حجت‌الاسلام عالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👩‍🍳🧑‍🍳پارت دوم پیاز 2عدد متوسط مرغ 300گرم قارچ 400گرم فلفل دلمه ایی 100گرم زردچوبه يک قاشق مرباخوری دارچین 1قاشق چایخوری فلفل قرمز نصف قاشق چایخوری سماق 2قاشق غذاخوری برنج 2پیمانه آب 2پیمانه و در آخر هم 1پیمانه برای دم کشیدن برنج روغن ونمک سیب زمینی یک عدد 🍄🍚
﷽❣ ❣﷽ السَّلامُ‌عَلَيْكَ‌یا‌بَقِیَّةَ اللهِ فی اَرضِه اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّةَ اللهِ فی اَرضِه اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْحُجَّةُ الثّانی عشر اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا نورَ اللهِ فی ظُلُماتِ الْاَرضِ اَلسّلامُ عَلَیْکَ‌یا مَولایَ یاصاحِبَ‌الزَّمان اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا فارسَالْحِجاز اَلسَّلامُ‌عَلَیْکَ یاخَلیفَةَ الرَّحمَنُ‌ویاشَریکَ‌الْقُرآن وَیااِمامَ الْاِنسِ‌وَالْجان السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مُعِزَّ الْمُؤْمِنِينَ الْمُسْتَضْعَفِينَ.. سلام بر شما.. که با آمدنت، مومنین سر از گریبان اندوه بر می‌آورند و عزتمند خواهند شد... ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
سوخته: دست های خالی با هر قدمی که برمی داشتم ... اونها یک بار، مرگ رو تجربه می کردن ... اما من خیالم راحت بود ... اگر قرار به رفتن بود... کسی نمی تونست جلوش رو بگیره ... اونهایی که دیشب بیدارم کردن و من رو تا اونجا بردن ... و گم شدن و رفتن ما به اون دشت ... هیچ کدوم بی دلیل و حکمت نبود... چهره آقا رسول از عصبانیت سرخ و برافروخته بود ... سرم رو انداختم پایین ... هیچ چیزی برای گفتن نداشتم ... خوب می دونستم از دید اونها ... حسابی گند زدم ... و کاملا به هر دوشون حق می دادم ... اما احدی دیشب ... و چیزی که بر من گذشته بود رو ... باور نمی کرد ... آقا رسول با عصبانیت بهم نگاه می کرد ... تا اومد چیزی بگه... آقا مهدی، من رو محکم گرفت توی بغلش ... عمق فاجعه رو ... تازه اونجا بود که درک کردم ... قلبش به حدی تند می زد که حس می کردم ... الان قفسه سینه اش از هم می پاشه ... تیمم کرد و ایستاد کنار ماشین ... و من سوار شدم ... آخر بی شعورهایی روانی ... چند لحظه به صادق نگاه کردم ... و نگاهم برگشت توی دشت ... ایستاده بودن بیرون و با هم حرف می زدن ... هوا کاملا روشن شده بود ... که آقا مهدی سوار شد ... پس شهدا چی؟ ... نگاهش سنگین توی دشت چرخید ... با توجه به شرایط ... ممکنه میدون مین باشه ... هر چند هیچی معلوم نیست ... دست خالی نمیشه بریم جلو ... برای در آوردن پیکرها باید زمین رو بکنیم ... اگر میدون مین باشه ... یعنی زیر این خاک، حسابی آلوده است ... و زنده موندن ما هم تا اینجا معجزه ... نگران نباش ... به بچه های تفحص ... موقعیت اینجا رو خبر میدم ... آقا رسول از پشت سر، گرا می داد ... و آقا مهدی روی رد چرخ های دیشب ... دنده عقب برمی گشت ... و من با چشم های خیس از اشک ... محو تصویری بودم که لحظه به لحظه ... محو تر می شد ... . ادامه دارد... 🌟نويسنده:سيدطاها ايماني🌟 رمان های عاشقانه مذهبی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
سوخته: بچه های شناسایی بهترین سفر عمرم تمام شده بود ... موقع برگشت، چند ساعتی توی دوکوهه توقف کردیم ... آقا مهدی هم رفت ... هم اطلاعات اون منطقه رو بده ... و هم از دوستانش ... و مهمان نوازی اون شب شون تشکر کنه ... سنگ تمام گذاشته بودن ... ولی سنگ تمام واقعی ... جای دیگه بود ... دلم گرفته بود و همین طوری برای خودم راه می رفتم و بین ساختمان ها می چرخیدم ... که سر و کله آقا مهدی پیدا شد ... بعد از ماجرای اون دشت ... خیلی ازش خجالت می کشیدم ... با خنده و لنگ زنان اومد طرفم ... - می دونستم اینجا می تونم پیدات کنم ... یه صدام می کردید خودم رو می رسوندم ... گوش هام خیلی تیزه ... توی اون دشت که چند بار صدات کردم تا فهمیدی ... همچین غرق شده بودی که غریق نجات هم دنبالت می اومد غرق می شد ... شرمنده ... بیشتر از قبل، شرمنده و خجالت زده شده بودم ... شرمنده نباش ... پیاده نشده بودی محال بود شهدا رو ببینم ... توی اون گرگ و میش ... نماز می خوندیم و حرکت می کردیم ... چشمم دنبال تو می گشت که بهشون افتاد ... و سرش رو انداخت پایین ... به زحمت بغضش رو کنترل می کرد ... با همون حالت ... خندید و زد روی شونه ام ... بچه های شناسایی و اطلاعات عملیات ... باید دهن شون قرص باشه ... زیر شکنجه ... سرشونم که بره ... دهن شون باز نمیشه ... حالا که زدی به خط و رفتی شناسایی ... باید راز دار خوبی هم باشی ... و الا تلفات شناسایی رفتن جنابعالی ... میشه سر بریده من توسط والدین گرامی ... خنده ام گرفت ... راه افتادیم سمت ماشین ... راستی داشت یادم می رفت ... از چه کسی یاد گرفتی از روی آسمون ... جهت قبله و طلوع رو پیدا کنی؟ ... نگاهش کردم ... نمی تونستم بگم واقعا اون شب چه خبر بود ... فقط لبخند زدم ... بلد نیستم ... فقط یه حس بود ... یه حس که قبله از اون طرفه ... . .ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸 رمان های عاشقانه مذهبی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
سوخته: پوستر اتاق پر بود از پوستر فوتبالیست ها و ماشین ... منم برای خودم از جنوب ... چند تا پوستر خریده بودم ... اما دیگه دیوار جا نداشت ... چسب رو برداشتم ...چشم هام رو بستم و از بین پوسترها ... یکی شون رو کشیدم بیرون ... دلم نمی خواست حس فوق العاده این سفر ... و تمام چیزهایی رو که دیدم بودم ... و یاد گرفته بودم رو فراموش کنم ... اون روزها ... هنوز "حشمت الله امینی" رو درست نمی شناختم ... فقط یه پوستر یا یه عکس بود ... ایستادم و محو تصویر شدم ... یعنی میشه یه روزی ... منم مثل شماها ... انسان بزرگی بشم؟ ... فردا شب ... با خستگی و خوشحالی تمام از سر کار برگشتم ... این کار و حرفه رو کامل یاد گرفته بودم ... و وقتش بود بعد از امتحانات ترم آخر ... به فکر یاد گرفتن یه حرفه جدید باشم ... با انرژی تمام ... از در اومدم داخل ... و رفتم سمت کمد ... که ... باورم نمی شد ... گریه ام گرفت ... پوسترم پاره شده بود ... با ناراحتی و عصبانیت از در اتاق اومدم بیرون ... کی پوستر من رو پاره کرده؟ ... مامان با تعجب از آشپزخونه اومد بیرون ... کدوم پوستر؟ ... چرخیدم سمت الهام ... من پام رو نگذاشتم اونجا ... بیام اون تو ... سعید، من رو می زنه ... و نگاهم چرخید روی سعید ... که با خنده خاصی بهم نگاه می کرد ... چیه اونطوری نگاه می کنی؟ ... رفتم سر کمدت چیزی بردارم ... دستم گرفت اشتباهی پاره شد ... خون خونم رو می خورد ... داشتم از شدت ناراحتی می سوختم ... .ادامه دارد... 🌟نويسنده:سيدطاها ايماني🌟 رمان های عاشقانه مذهبی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
سوخته: کرکر مردی ( ک با اعراب ضمه ) حالم خیلی خراب بود ... - اشتباهی دستت گرفت، پاره شد؟ ... خودت می تونی چیزی رو که میگی باور کنی؟ ... اونجایی که چسبونده بودم ... محاله اشتباهی دست بخوره پاره بشه ... اونم پوستری که رویه ی پلاستیکی داره ... تو که بلدی قاب درست کنی ... قاب می گرفتی، می زدیش به دیوار ... که دست کسی بهش نگیره ... مامان اومد جلو ... خجالت بکش سعید ... این عوض عذرخواهی کردنته ... پوسترش رو پاره کردی ... متلک هم می اندازی؟ ... کار بدی نکردم که عذرخواهی کنم ... می خواست اونجا نچسبونه ... هر لحظه که می گذشت ضربان قلبم شدید تر می شد ... خیلی پر رویی ... بی اجازه رفتی سر کمدم ... بعد هم زدی پوسترم رو پاره کردی ...حالا هم هر چی، هیچی بهت نمیگم و می خوام حرمتت رو نگهدارم بازم ... مثلا حرمت نگه ندار، ببینم می خوای چه غلطی بکنی؟ ... آره ... از عمد پاره کردم ... دلم خواست پاره کردم ... دوباره هم بچسبونی پاره اش می کنم ... و دو دستی زد تخت سینه ام و هلم داد ... بگو جربزه ندارم از حقم دفاع کنم ... گریه کن، بپر بغل مامانت ... از شدت عصبانیت، رگ گردنم می پرید ... یقه اش رو گرفتم و کوبیدمش به دیوار ... و نگهش داشتم ... هر بار اذیت کردی و وسایلم رو داغون کردی ... هیچی بهت نگفتم ... فکر نکن اگه کاری به کارت ندارم و نمیزنم لهت کنم ... واسه اینه که زورت رو ندارم ... یا از تو نصف آدم می ترسم ... بدجور ترسیده بود ... سعی کرد هلم بده ... لباسش رو از توی مشتم بکشه بیرون ... اما عین میخ، چسبیده بود به دیوار ... هنوز از شدت خشم می لرزیدم ... تا لباسش رو ول کردم ... اومد خودش رو کنترل کنه اما بدتر روی سرامیک ... فرش زیر پاش سر خورد ... برو هر وقت پشت لبت سبز شد ... کرکر مردی بخون ... یه قدم رفتم عقب ... مامان ساکت و منتظر ... و الهام با ترس، دست مامان رو گرفته بود ... چشمم که به الهام افتاد، از دیدن این حالتش خجالت کشیدم ... هنوز ملتهب بودم ... سعید، رنگ پریده ساکت و توی لاک دفاعی ... همه توی شوک ... هیچ کدوم شون ... چنین حالتی رو به من ندیده بودن ... جو خونه در حال آرام شدن بود ... که پدر از در وارد شد ... . .ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸 رمان های عاشقانه مذهبی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
: در برابر چشم پدر کلید انداخت و در رو باز کرد ... کلید به دست ... در باز ... متعجب خشکش زد ... و همه با همون شوک برگشتن سمتش ... اینجا چه خبره؟ ... با گفتن این جمله ... سعید یهو به خودش اومد و دوید سمتش ... اشتباهی دستم خورد پوسترش پاره شد ... حالا عصبانی شده ... می خواد من رو بزنه ... برق از سرم پرید ... نه به خدا ... شاهدن ... من دست روش ... کیفش رو انداخت و با همه زور ... خوابوند توی گوشم ... مرتیکه آشغال ... آدم شدی واسه من؟ ... توی خونه من، زورت رو به رخ می کشی؟ ... پوسترت؟ ... مگه با پول خودت خریدی که مال تو باشه که دست رو بقیه بلند می کنی؟ ... و رفت سمت اتاق ... دنبالش دویدم تو ... چنگ انداخت و پوستر رو از روی کمد کند ... و در کمدم رو باز کرد ... بازم خریدی؟ ... یا همین یکیه؟ ... رفتم جلوش رو بگیرم ... بابا ... غلط کردم ... به خدا غلط کردم ... پرتم کرد عقب ... رفت سمت تخت ... بقیه اش زیر تخت بود... دستش رو می کشیدم ... التماس می کردم ... - تو رو خدا ببخشید ... غلط کردم ... دیگه از این غلط ها نمی کنم ... مادرم هم به صدا در اومد ... - حمید ولش کن ... مهران کاری نکرده ... تو رو خدا ... از پول تو جیبیش خریده ... پوستر شهداست ... این کار رو نکن ... و پدرم با همه توانش ... پوسترها رو گرفته بود توی دستش و می کشید ... که پاره شون کنه ... اما لایه پلاستیکی نمی گذاشت ... جلوی چشم های گریان و ملتمس من ... چهار تکه شون کرد ... گاز رو روشن کرد و انداخت روی شعله های گاز ... پاهام شل شد ... محکم افتادم زمین ... و پوستر شهدا جلوی چشمم می سوخت ... ادامه دارد... 🌟نويسنده:سيدطاها ايماني🌟 رمان های عاشقانه مذهبی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
: تنهایم نگذار برگشتم توی اتاق ... لباسم رو عوض کردم و شام نخورده خوابیدم ... حالم خیلی خراب بود ... خیلی ... روحم درد می کرد ... چرخیدم سمت دیوار و پتو رو کشیدم روی سرم ... بغض راه گلوم رو بسته بود و با همه وجود دلم می خواست گریه کنم ... اما مقابل چشمان فاتح و مغرور سعید؟ ... یک وجب از اون زندگی مال من نبود ... نه حتی اتاقی که توش می خوابیدم ... حس اسیری رو داشتم ... که با شکنجه گرش ... توی یه اتاق زندگی می کنه ... و جز خفه شدن و ساکت بودن ... حق دیگه ای نداره ... خدایا ... تو، هم شاهدی ... هم قاضی عادلی هستی ... تنهام نذار ... صبح می خواستم زودتر از همیشه از اون جهنم بزنم بیرون... مادرم توی آشپزخونه بود ... صدام که کرد تازه متوجهش شدم ... مهران ... به زور لبخند زدم ... - سلام ... صبح بخیر ... بدون اینکه جواب سلامم رو بده ... ایستاد و چند لحظه بهم نگاه کرد ... از حالت نگاهش فهمیدم ... نباید منتظر شنیدن چیزهای خوبی باشم ... چیزی شده؟ ... نگاهش غرق ناراحتی بود ... معلوم بود دنبال بهترین جملات می گرده ... بعد از مدرسه مستقیم بیا خونه ... می دونم نمراتت عالیه... اما بهتره فقط روی درس هات تمرکز کنی ... برگشت توی آشپزخونه ... منم دنبالش ... بابا گفت دیگه حق ندارم برم سر کار؟ ... و سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... مادرم همیشه توی چند حالت، سکوت اختیار می کرد ... یکیش زمانی بود که به هر دلیلی نمی شد جوابت رو بده ... از حالت و عمق سکوتش، همه چیز معلوم بود ... و من، ناراحتی عمیقش رو حس می کردم ... اشکالی نداره ... یه ماه و نیم دیگه امتحانات پایان ترمه ... خودمم دیگه قصد نداشتم برم سر کار ... کار کردن و درس خوندن ... همزمان کار راحتی نیست ... شاید اون کلمات برای آرام کردن مادرم بود ... اما هیچ کدوم دروغ نبود ... قصد داشتم نرم سر کار ... اما فقط ایام امتحانات رو ... . ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸 رمان های عاشقانه مذهبی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🥲خوش به حال این گل‌ها.. گل‌هایی که با عشق به حرم اهداء شده بودند، بر فراز ضریح ام مهربانی جای گرفتند...
یکی جدی بودنش به دل میشینه ‏یکی خوش اخلاق بودنش ‏یکی سرسنگینیش ‏یکی شیطونیش ‏یکی کم حرفیش دوست داشتنیه ‏یکی پرحرفیش اگه ادای کسی رو در بیاری‌ جذاب نمی شی ‏پس از وجود خودت لذت ببر، همینطوری که هستی. 💕❤️💕❤️
یک نکته بگویمت به تحقیق بسنج گر عاقل و کاملی مرنجان و مرنج! رنجاندن خلق و رنجشت از طمع است بگذر ز طمع که این به است از صدگنج 💕💙💕💙
روزگاری در زدن هم اصولی داشت ، کوبه زنانه داشتیم و مردانه... و وقتی در زده میشد صاحب خانه میدانست آنکه پشت در است زن است یا مرد و بر آن مبنا به استقبال او میرفت، زندگی ها در عین سادگی در و پیکر و اصول داشت... مردها کفشهای پاشنه تخم مرغی میپوشیدند تا از صدای آن از فاصله دور در کوچه پس کوچه های تو در تو خانمها بفهمند نامحرمی در حال عبور است... منزلها بیرونی و اندرونی داشت و از ورود مهمان تا خروجش طوری منزل ساخته شده بود که متعلقات به تکلف نیفتند... آن روزگاران امنیت ناموسی چندین برابر این زمان بود، نه سیستم امنیتی در منازل بود و نه شبکه های مجازی برای پاییدن همدیگر... اطمینان و شرافت و وفاداری و نگه داشتن زندگی با چنگ و دندان و آبروداری زوجین اصل زندگی بود... من هرگز بخاطر ندارم کسی مهریه ای اجرا بگذارد و دادسراها این همه پرونده طلاق و درخواست طلاق و فرزندان طلاق... نه ال سی دی بود نه اسپیلت و لباسشویی، صابون مراغه ای بود و دستان یخ زده مادر در زمستان که با گریسیلین ترکهایش را مداوا میکرد... و پدری که سر شب دم غروب خونه بود و خیز برمیداشت زیر کرسی و مادر کاسه اناردون کرده روی کرسی میگذاشت و نصف بدنمان زیر کرسی و سر و کله کز کرده در بیرون آن،با لباسهای ضخیم... پاییزی پر باران و زمستانی پر از برف داشتیم یادش بخیر همه چکمه داشتیم و تا لبه چکمه برف می آمد،هم زمین برکت داشت هم آسمان... سفره مان برنج بخودش کم میدید،اما صفا و سادگی داشت... و پنج ریالی پدر در صبحگاه مدرسه میشد نصف نان بربری با پنیر... آن روزها پشت این دربهای کوبه دار با هم حرف میزدند خیلی گرم و صمیمی... تابستان ها چقدر روی تخت های چوبی ستاره شمردیم و لذت آسمان بی غبار را بردیم... چه حرمتی داشت پدر و مادر... و پولها و مالها چه برکتی... چقدر دور هم حرف برای گفتن داشتیم، و چقدر از خدا میترسیدیم... کله صبح قمری ها(یاکریم ها) میخواندند ، با دوچرخه درخونه ها نون تازه و عدسی و شیر می آوردند محال بود کسی یازده صبح بیدار شود... زود میخوابیدند و سحر بیدار میشدند و بهترین رزقها را دریافت میکردند، زمستون برف وشیره میخوردیم و خیلی چیزی برای خوردن پیدا نمیشد و بهترین غذا را جمعه ها میخوردیم، آنروزها مردم چقدر به یکدیگر رحم میکردند و مهربان بودند و گره گشا و اعصابها حرام ترافیک و ... نمیشد... نفهمیدم چی شد ولی برف و کرسی و ستاره ها و کاسه بی تکلف انار و درب کوبه دار و دورهمی ها همه یکباره جمع شد... حالا ما مانده ایم و دنیای بی خیر و برکت و دربهای ضدسرقت و آدمهایی که سخت فخر میفروشند و متکبرند گویی هرگز نمیمیرند و چنان دنیا دارند که گویی برای آن آفریده شده اند... چقدر نعمتها از کف رفت و ما خواب خوابیم 💕💜💕💜
14000331-narimani-madh.mp3
2.06M
|⇦•از او گرفتم حس و حال... حماسی ویژۀ دهۀ کرامت و ولادت حضرت امام رضا علیه السلام _سیدرضا نریمانی•✾• ●━━━━━━─────── ⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻ قبل از شهادتش نوشته بود: "ای کاش امام رضا را بار دیگر زیارت کنم" و چون عاشق یار بود، ثامن الحجج بار دیگه او را طلبید. پیکر مطهرش را به جای خرم آباد به فرستادند و در حرم عشق طوافی نمود.💔
|⇦•از او گرفتم حس و حال... حماسی ویژۀ دهۀ کرامت و ولادت حضرت امام رضا علیه السلام _سیدرضا نریمانی•✾• از او گرفتم حس و حال معنوی را شور مُصَمّت را غزل را مثنوی را توصیف حُسنِ بیشمارش بر سر ذوق میآورد یک باره صدها مُنزوی را آوازه ی شَمسُ الشُّموسِ شیعه عُمری انداخته از سکه شمسِ مولوی را باید بیاموزیم از امثال اباصلت آداب خدمت را طریقِ پیروی را هر کاری از دستان بازش برمیاید وا میکند این شاه مرزِ خسروی را مولا دعایش میکند هر کس که فردا یاری نماید انقلابِ مهدوی را ما رعیتِ سلطان زخود چیزی نداریم مدیونه او هستیم ایرانِ قوی را ما ریزه خواره خانِ پُربارِ رضائیم در عُمر خود تنها بدهکارِ رضائیم این خاک اگر که بیمه ی سلطان نباشد بر روی نقشه نامی از سلطان نباشد روزی شود محتاج نامردان عالم هر کس گدای سفره ی سلطان نباشد با حِجرت او ما سر و سامان گرفتیم آمد که ایران بی سر و سامان نباشد ما غرق حیرت او ولی بیدارمان کرد حیران او در فتنه ها حیران نباشد آقا شدم از برکتش دورش بگردم سرگشته ی مولا که سرگردان نباشد غیر از امیرالمؤمنین منت کشیدن این در مرام وارث سلمان نباشد بی واهمه روشن سخن گفتم همیشه حتی غزل هم موضعش پنهان نباشد طعم سیاست دارد اما هیچ دردی از دیدگاه شیعه بی درمان نباشد مظنون قدیمی، البته شعرم جدیداست هر مصرعی سرشار از حسن امید است از جنس سرویم استوار و پایداریم دیدند بدخواهان کماکان پای کاریم خاری به چشم لشکر ابن زیادیم کوریِ چشمان خوارج جان دادیم در مکتب ما درس دین درس نخست است سربازِ خط رهبری کارش درست است جز در کلام رهبری خیری ندیدیم با همرهی او حماسه آفریدیم دامان ملت از پلیدی ها تمیزاست جمهوری اسلامی ایران عزیز است باید بگویم بارِ دیگر بی تکلف هم بی تکلف گویم و هم بی تعارف نسبت به مکتب هر کسی ذهنش خراب است از ناکثین یا قاسطینِ انقلاب است با مردم آزاد ما در یک مسیریم چیزی نمانده تا قدس را هم پس بگیریم بیش از چهل سال گذشته پایِ کاریم وقتی که خرمشهرها درپیش داریم تا لشکر اسلاممان دارد اُسامِ فتح الفتوحِ مسلمین دارد ادامه فتح الفتوح ازنسل سلمان برمیآید این کارها از مردمیدان بر میآید تعریف ما از مرد میدان حاج قاسم آیینه ی عباسِ دوران حاج قاسم بعد از شهادت هم سلیمانی حسینی است این خصلت زیبایِ ابناء خمینی است با خون خود طاغوت را بی آبرو کرد دست منافق هایمان را نیز رو کرد امروزه وقتی صحبت از جنگِ اِراد است واجب ترینِ واجباتِ ما جهاد است ما هم همانند ذبح فاطمیون هستیم خار دیگری در چشم صیهون هم خواب را از چشم آمریکا بگیریم هم انتقام حاج قاسم را بگیریم این هم از اعجازِ صراط المستقیم است اسلام فردا پایگاهش اورشلیم است مغلوب قرآن میشود روزی تلاویو با خاک یکسان میشود روزی تلاویو ایران که جای کودتای مخملی نیست از ما نباشد هر که با سید علی نیست
|⇦•عشق می کنم با صحن... بسیار ویژۀ دهۀ کرامت و ولادت حضرت امام رضا علیه السلام _ حاج امیر کرمانشاهی •✾• عشق می کنم با صحن گوهرشادت عشق می کنم با پنجره فولادت گدای تو منم از همون قدیم منو ببر به روزای بچگیم تو رو می خوام کِس و کار زندگیم یا امام رضا... با کبوترای تو آقا خیلی ساله مأنوسم تو رو که ندیدمت هیچ وقت عوضش ضریحو می بوسم عشق می کنم با صحن گوهرشادت عشق می کنم با پنجره فولادت عشق می کنم با هر کی شد همنامت عشق می کنم با چوب پَرِ خُدّامت کجا داره سحرای صحنِ تو خدا بخواد می بینم بازم تو رو تو به کسی ندیدم بگی برو یا امام رضا... هیچکس و ندیدم که بره دست خالی از این در یه روزی به خادمات گفتم مگه داریم از تو آقاتر عشق می کنم با صحن گوهرشادت عشق می کنم با پنجره فولادت کِیف میکنم تو لحظه ی دیدارت کِیف میکنم کنار این زُوّارت دیگه نذار نوکرت تَلَف بشه زندگیمون بِره بی هدف بشه کاش روزیمون کربلا نجف بشه یا امام رضا... عاشقِ اباالفضلم سَرِ سفره ی اباالفضلم مادرم یه روز بهم گفته گِره خورده ی اباالفضلم عشق می کنم با صحن گوهرشادت عشق می کنم با پنجره فولادت
14000-MilademamREZA-kermanshahii-sorood3.mp3
1.14M
|⇦•عشق می کنم با صحن... بسیار ویژۀ دهۀ کرامت و ولادت حضرت امام رضا علیه السلام _ حاج امیر کرمانشاهی •✾• ●━━━━━━─────── ⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻ کرامات از ضریح علیه السلام بیشتر از ضریح علیه السلام ظاهر می‌شود. بنابراین، ایرانی‌ها باید حرم حضرت امام رضا علیه السلام را که زیارت آن برایشان فراهم است، بشمارند.