eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11.4هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
حاکم از دیوانه پرسید: مجازات دزدی چیست؟ دیوانه گفت: اگر دزد سرقت را شغل خود کرده باشد دست او قطع میشود. اما اگر بخاطر گرسنگی باشد باید دست حاکم قطع گردد.!!! 💕💕💕
‌●°•🕊 کاری ڪه انجام می‌دهید ، حتی نایستید که کسی بگوید خستـــه نباشیــد . . . ‌! از همان درِ پشتی بیرون بروید چون اگر تشڪر ڪنند ، تو دیگر اجرت را گرفته‌ای و چیزی برای آن دنیایت نمی‌ماند ...:))) ♥️ 💕💕💕
‌‌ در دفتر خاطرات ما بنویسید: "ما هر چه داریم؛ از شهدا داریم! ‌شهدا رفتند تا مهدی فاطمه (عج) بیاید. بیایید شهدایی منتظر او باشیم"🍃 💕💕💕
هیچگاه بر سر مادرت طلبکارانه فریاد نزن!!! زیرا که او فرشته ایست بی همتا نه دعایش تاخیر دارد ونه آهش...!!
. . •| |• اگر دست خودت را نگیری و مواظب خودت نباشی ؛ در شلوغی‌های زندگی خودت را گم خواهی کرد بھ حدی کھ دیگر صدای گریه‌ۍ گمشده‌ۍ خودت راهم نخواهی شنید...! و کم‌کم دیگر بھ دنبال خودت هم نخواهی گشت! و دچار آلزایمر خود فراموشی میشوی...!! 💕💕💕
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🦋حجاب سرچشمه کمال زن است. 🦋 چادر بهترین نوع حجاب و نشانه ملی ماست. 🦋عفت باید در فکر نگاه، زینت، حجاب، زبان، چشم، گوش و اندام تجلی داشته باشد. 💕💕💕
❤️💛 بغض گلمو گرفته بود -بسه علی میدونی داری چی میگی؟! من عاشق تو و زندگیمم و حاضر نیستم از دستش بدم.و مطمعنم تو خوب میشی!! اشک ها صورتمو خیس کردن علی اشکامو پاک کرد و گفت: باشه گریه نکن، میدونی این اشکات منو نابود میکنن پس لطفا..... .................... یه ماه گذشت و بلیط قطار هم اماده شده بود قرار بود ما مامان بابای علی و علی بریم مشهد. ساک و جمع کرده بودم علی ام خوشحال به نظر میرسید از اون شب به بعد زندگیمون دوباره جون گرفت و صدای خنده و شیطنت هامون گوش حسودارو کر میکرد.... - علی جون علی! - حال من با بونت خوبه 🌼 حال منم با بودن پیش ملکه خوبه😏 .............. رو به روی حرم نشسته بودم و فقط اشک میریختم کاش میشد اقا امام رضا علی رو شفا بده با جریه اقا رو التماس میکردم. دستی رو شونم خورد سرمو بالا اوردم.خادم میانسالی بود گفت : چیزی شده دخترم؟! - از اقا شفا می خوام‌شفای عشقم😢 - آقارو به پهلوی شکشته مادرش یا جوادش قسم بدی اگه مصلحت باشه بی شک رد نمیکنه. اینو گفت و رفت!!! سرمو رو مهر گذاشتمو گفتم : اقا جون به پهلوی شکسته مادرت زهرا (س) علی رو شفا بده.اینقدر گریه کرده بودن خوابم برده بود. یه خانم قد خمیده اومد پیشم یه کاغذ بهم داد و گفت : بگیر دخترم و بدون خدا خیلی دوستت داره!!! گفتم شما؟! گفت: مادر همونی مه به جان مادرش قسمش دادی و رفت... هرچی صداش کردم بر نگشت.برگه رو باز کردم دیدم توش نوشته به نام خالق هستی ((( شفای مریض ))) دخترم نرجس پاشو عزیزم..‌. از خواب پریدم تو دستمو نگاه کردم چیزی نبود و چندبار اینور و اونور و دید زدم و داد زدم بی بی جان کجایی؟! مادر علی متعجب نگاهم میکرد‌. مادر رو بغل کردمو اشک میریختم.بعد تعریف کردن قضیه سریع با مادر رفتیم طرف علی... تو صحن رو به روی حرم رو ویلچرش نشسته بود و اشک میریخت با دیدن ما اشکاشو پاک کرد و گفت: ااا اومدید بریم پس متعجب پرسیدم - علی تو نمیتونی راه بری؟ 😐 ✍🏻 @
❤️💛 علی دستشو گذاشت رو سرم و گفت - تب که نداری حالت خوبه؟! مادرشم مثل من زل زده بود به پاهای علی و متعجب نگاهش میکردیم - شماها چتونه من رفتم بیاین بریم دیگه!! خواست چرخ ویلچرو بچرخونه که.... یا امام رضا... چرخ تکون نمیخورد علی چندبار تلاش کرد ولی.... متعجب گفت: اینکه سالم بود چیشده؟! نگاهی به مادرش انداختم لبخندی رو لبم نشست رو به روی علی زانو زدم و گفتم: - عزیزم بلند شو تو باید راه بری !! تو میتونی راه بری علی زد زیر خنده و گفت - بیا مامان عروستم دیونه شد و رفت. پاشو نرجس برو یه ولچر بیلر بریم هتل. حق داشت باور نکنه.سرمو گذاشتم رو پاهاش گفتم جون نرجس یبار تلاش کن!! میدونستم رو قسمم جونم حساسه... بی امید دست منو گرفت و..... نه نه مگه میشه؟! خدایا شکرت علی بلند شد . ........... بعد دو ساعت که مردم از دورمون جمع شدن برگشتیم هتل. همه تو شک بودیم .اقا محسن بابای علی با دیدن علی جا خورد ولی همه بعد فهمیدن قضیه خواب من باور کردن. بهترین روز و بهترین سفر عمرمم رقم خورد. خداجواب خواهشمو داد..... خدایا منو شرمنده خودت کردی ممنونم. ............ سه روز بیشتر نموندیم و برگشتیم تهران.خانواده منم با دیدن علی بالاخره باور کردن حرفای پشت تلفونمون رو. خواستیم یه جشن کوتاه بگیریم به شکرانه خوب شدن حال علی که اقا محسن به علی گفت: بهتر جشن عروسی رو که به عروسم قول دادی بگیری. علی دستاشو رو چشمش گذاشت و گفت: به روی چشم من نوکر ملکه ام هستم. ............ طی دو هفته سریع تمام کارهای عروسی انجام شد‌. قرار شد روز جشن ازدواج حضرت علی و فاطمه ماهم مراسم بگیریم. شب عروسی عاشق ترین زوج دنیا. ... ✍🏻 @
❤️💛 عروس خانم اقا دوماد دم در منتظرنا.... شنلمو سر کردم و رفتم دم در.علی با دیدن من گفتم: وای خدای من از ملکه بالاتر چی داریم من به این خشکل خانومم بگم؟! - مسخرم میکنی نه؟! - نه جون خودم خیلی خشکل شدی نرجسی - ممنون عشقم تو هم مثل شاهزاده ها شدی! - اوه اوه نمردمو خانمم از ما تعریف کرد😏 بیا بریم که دیر شد نازی چندبار زنگ زده آتلیه ام نرفتیم.... اینقدر حرص نخور خانومی واست خوب نیس!😅😅😅 ................ هورا عروس دومادم اومدم صدای جیغ بچه ها تا بیرون باغ میرسید‌.واس صرفه جویی مراسم رو تو باغ باباش گرفتیم .قرار نبود تو زندگیمون اصراف کنیم.علی درو باز کرد واسم و بعد روبوسی با مامانم و مامانش و .... خیلی حال خوبی داشتم بودن کنار علی بهم ارامش میداد.خدایا بازم بابت تمام چیزایی که دادی و ندادی شکرت. ............... اون شب هم بهترین شب رقم خورد و بعد از عروس گردون رفتیم‌ خونمون. - علی جونم - ممنونمم ازت واسه چی؟!؟؟ - واس بودنت اینکه هستی و هوامو داری یه دنیا می ارزه من الان خوشبخت ترینم دیگه هیچی نمی خوام واقعا خوشبختم. اااا ببین چرا دروغ میگی؟ - 😐من کی دروغ گفتم!؟ یعنی تو از خدا بچه نمی خوای؟! - 😉اون جای خودش ولی هنوز زوده . ..‌‌‌‌‌................ علی بدو دیگه دیرم شد.روز اخر دانشگام بود دیگه مدرکمو میگرفتم و باید کار میکردم دوست نداشتم تو خونه بمونم. - اومدم بانو اومدم در دانشگاه پیاده شدمو رفتم علی یه ماه دیگه سال تحصیلی شروع میشه یادت نره به بابات بگیا.... - چشم خانومی برو دیرت نشه. چون بابای علی تو اموزش پرورش بود بهظ گفته بودم واسم تو یه مدرسه کار پیدا کنه. می خواستم مشاور مدرسه بشم چون دوست داشتم رشتمو..... .............. - خانمی خانمی بدو بیا یه خبر توپ برات دارم!! - جونم اقایی چی شده؟! بفرما مبارکه؟! -این چیه؟! شما به عنوان مشاور تو مدرسه راهنمایی استخدام شدی!!؟ - جدی میگی علی؟! بگو جون نرجس؟! ااا مگه جونتو از سر راه اوردم اینو بابا بهم داد گفت بهت بگم.! - وای خدایا شکرت عاشقتممم ............... علی بیا دیگه باهام تا باهم بریم باهم داخل‌. - سلام‌خانم سلام عزیزم بفرما خوش اومدی - ممنونم .من خانم محمدی مشاور جدید مدرستون هستم. خوشبختم عزیزم بفرما - معرفی میکنم اقا علی همسرم سلام خوش امدید ممنونم علی اروم در گوشم گفت پس من میرم دیگه روز اول کاریت گند نزنی فردا اخراجت کننا!! - ااا علی باز شروع کردی باش باش من تسلیم هرچی خانم بگن. من رفتم .خدافظ - علی یارت عشقم.مراقب خودت باش. ............. خدارو شکر از کارم راضی بودم. دیگه وارد شده بودم تو سر و کله زدن با بچه خا دوست داشتم مشکلاتشونو حل کنم و از کارم لذت میبرم.تقریبا ۴ ماه از سال تحصیلی گذشته بود و میشد..... اهان الان دقیقا ۷ ماه از ازدواجمون میگذشت. چون علی تک بچه بود مادرش بعد ازدواج علی تنها شده بود و تنها امیدش نوه دار شدنش بود. ......... اون روز بعد مدرسه رفتم ازمایشگاه تا جواب ازمایشمو بگیرم. منشی یه نگاه به کامپیوتر کرد و گفت:🤔🤔😢😢 ... ✍🏻 @
توی چشم بروجردی زل زده بود و هر چه از دهانش در می آمد می گفت. بهش سلام کرد عوض جواب سلام گفت: من تحمل سلام و جواب آدم کش رو ندارم. تو اومدی کردستان کشتار راه بندازی! خون اینهمه بی گناه گردن توئه. اصلا چی از جون مردم می خوای ؟! کی تورو گذاشته اینجا ... بروجردی دردش را می دانست. میفهمید منظوری ندارد و اتفاقی که برایش افتاده، غیر قابل تحمل بوده سکوت کرده بود و لبخند می زد ... می خواست آرامش کند که طرف جلوی چشم نیرو هایش دستش را بالا برد و سیلی محکمی به صورت بروجردی زد .... خون خون بچه ها را میخورد. خواستند باهاش درگیر شوند که حاجی اجازه نداد صورت جوان را بوسید و بردش سمت محراب گفت: من دعا میکنم، شما آمین بگید. خدایا به مقربان درگاهت اگر ما دچار اشتباه شدیم مارو هدایت کن اگر هم قابل هدایت نیستیم از میون بردار ...🙂🌱 نام شهید: محمد بروجردی تاریخ تولد: سال 1333 محل تولد: دره گرگ، بروجرد محل شهادت: سه راهی مهاباد. نقده تاریخ شهادت: سال 1362 مزار: بهشت زهرا (س) 🍃🕊 ...
پیام رهبر انقلاب به مناسبت هفته نیروی انتظامی فرمانده معظم کل قوا در پیامی به مناسبت هفته‌ی نیروی انتظامی از زحمات و تلاش‌های کارکنان خدوم این نیرو قدردانی کردند. متن پیام حضرت آیت‌الله خامنه‌ای که به فرمانده نیروی انتظامی ابلاغ شد، به این شرح است: بسم الله الرّحمن الرّحیم سردار اشتری؛ سلام من را به همه‌ی کارکنان خوب و زحمت‌کش و خدوم نیروی انتظامی برسانید. مردم عزیز ما قدردان زحمات و تلاش‌های بی‌وقفه خدمتگزاران به خود و کشور هستند و امروز اقتدار و مهربانی را توأمان در نیروی انتظامی جمهوری اسلامی ایران احساس میکنند و از ابتکارات ناجا در برخورد با منکرات استقبال میکنند. سیّدعلی خامنه‌ای ۲۹ مهر ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نشسته بود و بچه های اطلاعات عملیات روبرویش زانو زده بودند؛ فرمانده بود ... و میخواست فنون شناسایی را یادمان بدهد یکی داشت از بقل دستی اش میپرسید: علی آقا که میگن ایشونه ؟ هنوز جوابش را نگرفته بود که علی حرفش را شروع کرد: اولین درس اطلاعات عملیات اینه ... کسی میتونه از سیم خار دار های دشمن رد بشه، که توی سیم‌ خار دار نفسش گیر نکرده باشه... گفت : اگه رفتید شناسایی و موفق نبودید، شب بعدش بشینید با خودتون حساب کنید ببینید گیر نفستون چی بوده که باعث شده عملیات شناسایی درست پیش نره ...؟! اگه توی جنگ با نفس از میدون مین هاش عبور کردید، اون وقته که میتونید از مین ها و تله های انفجاری بعثی ها رد بشید ... 🙃🍂 نام شهید: علی چیت سازیان تاریخ تولد: سال 1341 محل تولد: همدان شهادت: عملیات نصر ۸ ماووت تاریخ شهادت: سال 1366 مزار شهید: گلزار شهدای همدان 🍃🕊 ...
مثبته!!! - چی مثبته خانم حالتون خوبه؟! جواب تست حاملگیتون مثب خانوم تبریک میگم!! -چی باورم نمیشد؟!! یعنی من دارم مادر میشم وای خدای من؟! الهی شکر خدایا ممنونم بابت هدیه ات. خواستم زنگ بزنم علی که.... گفتم: بزار امشب سوپرایژشون میکنم.جواب ازمایش و گرفتم و رفتم خونه.کل خونه رو مرتب کردم و کیک و شام و... اوه کلی چیز میز درست کردم و واس امشب مامان و بابا و نازی و مامان علی اینارو‌هم دعوت کردم.خداروشکر شب یلدا بود و یه بهونه داشتم واس دعوت کردنشون. ....‌‌‌‌‌‌..... بفرمایید بفرمایید خوش اومدید. سلام عشق خاله .هستیا دیگه تقریبا یک سال و‌نیمش بود و علاقه زیادی به علی داشت تا اومدتو پرید بغل علیو با زبون خودش یه چیزایی بهش میگفت.همه اومده بودن و همه چی اماده بود .یه رب بعد شام میوه ها که تموم شد.رو به همه بلند گفتم: یه سوپرایز دارم واستون!؟ علی متعجب گفت: چی؟؟؟ صبر کنید میفهمید. رفتم از تو یخچال کیکی رو که سفارش دادن بودم با جعبش که بسته بود برداشتم و گذاشتم جلو روبه روی علی و گفتم: عزیزم میشه بازش کنی؟!؟ علی کنجاو سریع در جعبه رو باز کرد و .... گیچ و منگ به کیک زل زده بود که نازی گفت: آقا علی چی نوشته رو کیک مگه؟! علی لبخندی زد و کیک رو از جعبه بیرون اورد و با صدلی بلند گفت : نوشته بابا شدنت مبارک عشقم😘😘😘 با حرف علی همه بعد چند لحظه سکوت هورا کشیدن و یکی یکی بهم تبریک گفتن. مریم جون مامان علی بغلم کرد و گفت: مبارکت باشه دخترم خیلی خوشحالمون کردی🌸🌼 - ممنونم مادرجون اون شبم از شب های خاص زندگیم ‌بود و خیلی خوش گذشت. .........‌... با مخالفت های شدید خانواده و علی بازم من تا اخر اون سال تحصیلی رو که ۵ ماهه میشدم سر کار رفتم و خداروشکر مشکلی واسمون پیش نیومد. سیسمونی های ضروری رو مامان خریده بود واسم.فقط لباساش مونده بود که قرار بود بعد فهمیدن جنسیتش واسم بگیره. ............. خانم لطفا بخوابید رو تخت اروم و با احتیاط رو تخت خوابیدم.دکتر از تو دستگاه سونو دست و پاهاشو نشونمون میداد و من و علی کلی ذوق میکردیم.اخر سر علی دلش طاقت نیورد و گفت: - دکتر پس جنسیتش چیه؟! - مگه فرقی ام میکنه!؟ - نه هردو هدیه خدا هستن ولی ما دوست داریم بدونم. دکتر بعد یه برسی گفت: شما خیلی خوشبختین علی گفت : چرا؟! - چون بچتون پسره دقیقا همون چیزی که سالهاس من و همسرم منتظرشیم. علی نگاهی بهم کرد و یه چشمک زد بعد رو به دکتر گفت: ان شاا... خدا نصیب شماام کنه. وضیعتش خوبه؟! - اره شکر خدا حالش خوبه. ................. علی دستمو بگیر که با این شکمم الان با کله میخورم زمین و من و پسرم باهم شهید میشیم😅😅 - ااا زبونت گاز بگیر خدانکنه. علی دستمو گرفت و از پله آتلیه بالا رفتیم.تصمیم داشتم تو این ماهای اخر یه عکس یاد بودی از دوران حاملگیم بگیرم. یه لباس سر همی پسرونه ام برداشتم که تو عکس معلوم بشه نینیمون گل پسره 🌼 - خب خانوم یکم اینطرف تر اهان حالا خوبه.اماده ۱ ، ۲ ، ۳ یدونه تکی و یدونه با عشقم و فسقلمون گرفتیم..... .............. یه هفته بعد عکسامون اماده شد واقعا قشنگ‌شده بود خدایا ممنونم واس بهترین لحظه هایی که بهم دادی. این وروجم هر لحظه با حرکاتش انرژی جدیدی بهم میداد.مدارس تموم شده بود من رفته بودم تو هشت ماهم فقط یه ماه مونده بود تا دیدن شاهزاده کوچولومون..... ولی هنوز واس انتخاب اسمش به تفاهم نرسیده بودیم. ............... صدای علی تو خونده پیچید که میگف: - ملکه ملکه من اومدم. از اشپزخونه بیرون رفتم و گفتم - جونم ، خوش اومدی حال خانم و شاهزاده ما چطوره؟! مگه این پسر شیطون تو واس من وقت میزازه از صبح تا شب داره اینور اونور میره تو شکمم اصلا صبر نداره. - خب چون میدونه یک ملکه بیرونه و مثل باباش دوست داره هرچی زود تر ملکه رو ببینه🌼🌸 - اوه اوه خدا به داد من برسه با وجود این پسر شیطون و پسرش فرار نکنم شانس اوردم. - خانومی - جونم - یه اسم پیدا کردم واس شاهزادمون - جدی ؟! چی؟! امیر طاها چطوره؟! امیر طاها.... اسم قشنگه منم دوستش دارم. پس قبوله اسمشو این بزازیم؟! چشمکی زدم و گفتم : قبول قبوله🌼🌸🌼 حالا لباساتو در بیار ناهار حاضره - چشم شما امر کنید😉 ............... آروم باش ملکه من گریه نداره ان شاا... سالم دنیا میاد.برو دست خدا. علی از تختم جدا شد و رفتم تو اتاق عمل..... چشمام و که باز کردم علی رو دیدم. - خانومم من حالش چطوره؟! خوبم. علی بچم حالش خوبه؟ - نگران اون شاهزادت نباش از من و تونم حالش بهتره. پرستار با تخت بچه از در اومد تو و گفت - مامان بابا من اومدم🌼 علی گفت: خوش اومدی گل پسرم. امیر طاها رو بلند کرد و گذاشت تو بغلم .چشماشو بسته بود . امیر طاها مامانی چشماتو باز کن گلم 🌼 - ااا بین از الان حرفمو گوش نمیکنه علی چشماشو باز نکرد.😧 Shiva_f@ ... بامــــاهمـــراه باشــید🌹
💕مگسی بر پرِكاهی نشست كه آن پركاه بر ادرار خری روان بود. مگس مغرورانه بر ادرار خر كشتی می‌راند و می‌گفت: من علم دريانوردی و كشتیرانی خوانده‌ام. در اين كار بسيار مهارت دارم ببينيد اين دريا و اين كشتي را و مرا كه چگونه كشتی می‌رانم. او در ذهن حقیر خود بر دريا كشتی می‌راند آن ادرار، دريای بی‌ساحل به نظرش می‌آمد، و آن برگ كاه، كشتی بزرگ. زيرا آگاهی و بينش او حقیر و اندک بود. جهان هر كس به اندازه درک و بينش اوست. آدمِ مغرور و كج انديش مانند اين مگس است. و ذهنش به اندازه درک ادرار الاغ و برگ كاه... 💕💕💕
🍃رزق معنوی🍃 🌼امام کاظم علیه السلام : 🔹براى بازداشتن نفْس خود از خواهشهايش با آن مبارزه كن كه مبارزه با نفْس، همچون مبارزه با دشمنت، بر تو واجب است . 📚تحف العقول ص ۳۹۹ 💕💕💕
علی امیر طاها رو ازم گرفت.گونشو نوازش کرد و گفت: شاهزادی من چشماتو باز کن عزیزم. خواستم بخندم که امیر طاها چشماشو باز کرد علی نگاهی بهم کرد و گفت: - بفرما تحویل بگیر حرف باباشو گوش میکنه - ااا پسره لوس باشه منم واست دارم گشنه میشی اونوقت بگو‌ بابات سیرت کنه. 😅😅 مامان بابای من و علی و نازی اینا زل زده به کل کل ماهو بهمون میخندیدن. نازی امیر طاها رو از علی گرفت و گفت : ببینمش عشق خالشو خدا چه چشمایی داری تو خدا به داد دل دخترم برسه😅 همه زدن زیر خنده. بچم از بس این دست اون دست شد گریش گرفت.علی امیر طاها رو از باباش گرفت اومد پیش منو گفت: - ملکه بگیر شاهزادت رو گشنشه.... - به من چه قرار شد باباش سیرش کنه😅😅 بازم همه خندیدن علی گفت : بچمو اذیت نکن ببین داره چجور گریه میکنه.امیر طاها رو از علی گرفتم.لپ تپلشو کشیدم و گفتم: بار آخرت باشه حرفمو گوش نمدیا...😏 .................. دو‌هفته ای میگذشت و زندگی روال عادیش و طی کرده بود. مامان تنهام گذاشته بود. ولی چون خونمون به خونه مادرشوهرم نزدیک بود.مریم جون روزی یبار حتما بهمون سر میزد.علاقه زیادی به امیر طاها داشت میگفت احساس میکنم علی دوبارن متولد شده.چشمای پسرم سورمه ای بود و پوستاش سفید روز به روز تپلی و ناز تر میشد..... .............. طلای کوچیکی که روش ماءشاالله نوشته بود و هدیه مادر جونش بود رو کنار لباسش زدم تا پفک نمکی من چشم نخوره.دادمش دست علی چادرمو سر کردمو و رفتیم سمت امام زاده بهترین کاراین بود واس اولین بار که می خواستیم ببریمش از خونه بیرون ببریمش امام زاده.... مریم جون حاضر نبود یه لحظه ام ازش جدا بشه بهم گفت : دخترم میشه منم بیام باهاتون. گفتم: چرا که نه حتما مادر علی رو خیلی دوست داشتم مثل بچگیام.امیر طاها و برداشتیم و بردیشم زیارت حسابی خوش گذشت🌼🌼🌼 بعد اونم تو خونه باباجون با مادرجونش حسابی بازی کرد. - علی پسرم در رو باز کن حتما پدرته؟! - چشم مادر سلام همگی✋ سلام بابا .سلام .سلام آقا جون رفت سمت امیر طاها از رو زمین برش داشت.کلی خندش اورد و باهاش بازی کرد. ..... 10 ماه از متولد شدن امیرطاها میگذشت.با شیرین بازیاش خستگیمو از تنم بیرون میکرد.دلم نمی خواست امیر طاها رو تنها بزارم واس همین اون سال مرخصی گرفتم و نرفتم مدرسه. با چرخیدن کلید تو در متوجه حضور علی شدم. امیر طاها وسط حال رو تشک خوابیده بود.با دیدن باباش دست و پا تکون میدا که برش داره ولی علی بی توجه از کنارش رد شد. پشت سرش رفتمو گفتم: - سلامت و خوردی؟ - سلام - چیزی شده؟! - نه چیزی نیس! - عزیزم چشمات داد میزنه یه چیزی شده بگو دل تو دلم نیس. من رو تخت نشسته بودم علی جلوم زانو زد و گفت: - یه خواهش کنم نه نمیگی؟نمیگی؟ - قول نمیدم بگو ببینم چیه؟! سرشو پاین انداخت و گفت : - همه دوستام دارن میرن سوریه.... - خب که چی؟! خدا همراهشون - میشه منم برم واس رفتن اجازه شما لازمه😔 با اعصبانیت از رو تخت بلند شدم و گفتم: - دیونه شدی معلومه که نمیزارم.بری اونجا شهید بشی بچه 10ماهتو یتیم کنی که چی؟! نمیگی من بدون تو.... اشک از چشمام پایین اومدم ختی تصورشم نابودم میکرد.اشکامو پاک مرد و گفت باشه گریه نکن گفتم که واس رفتن اجازت لازمه راضی نباشی نمیرم....😔 ............... اینم از کیک تولد گل پسرم. علی کیک رو روی میز گذاشت.امروز تولد یک سالگی امیر رضا بود.نازی ۵ ماه بعد به دنیا اومدن امیررضا حامله شده بود و الان ۷ ماهش بود. نینیشونم دخمل بود همون دخملی که قرار بود بچه عروس خالش😏 هستیا رو ام کنار امیر رضا نشوندیم و یه عکس دوتایی ازشون گرفتیم.بچم تازه رو پا افتاده بود و بهترین همبازیش هستیای ۲/۵ ساله بود.هستیا بدو بدو اومد پیشمو گفت: - خاله خاله امیر توپشو بهم نیده بغل کردمو گفتم: قربون اینجور حرف زدنت خاله بیا بریم خودم بهت میدم. اون شب خیلی خوش گذشت مامان بابای علی واس امیر طاها ماشین شارژی گرفته بودن و امیر طاها خیلی خوشش اومده بود. نازی ام واسش ماشین کنترلی گرفته بود مامان بابامم واسش تاب گرفته بودن. علی از طرف من و خودش یه استخر توپ بادی گرفته بود و کلی توپ که امیر طاها تو اون بازی کنه. اون شب هم خیلی خوش گذشت و به خوبی و خوشی تموم شد. ......‌‌‌‌‌......‌.‌ ۴ ماهی از اون ماجرا میگذشت و علی دیگه حرف سوریه رفتنو نمیزد. امیر طاها حسابی بامزده شده و بود داشت تو استخر توپش بازی میکرد که علی از راه رسید.لباس مشکی تنش بود و چشماش کاسه خون.خیلی تزسیدم نکنه کسی چیزیش شده؟! - سلام !!! علی چیشده؟ کی مرده؟ بدون جواب رفت تو اتاقش دلم خیلی شور میزد یعنی چیشده ! پشت سرش رفتم و گفتم - چرا دوست داری منو نگران بزاری؟ خوب بگو چیشده! روشو اونور کرد تا اشکاشو نبینم با صدای گرفته گفت: محمد دوستم شهید شده😢 @Shiva_f ....
مراسم دانش آموختگی دانشگاه امام حسین (ع) بود فرماندهان نظامی ایستاده بودند. حضرت آقا از پله ها رفتند بالا و روی جایگاه آمدند ... فرماندهان، فرمانده کل قوا را که دیدند احترام نظامی گذاشتند احترام حاجی اما جور دیگر بود و با همه فرق داشت ... یک دست به احترام معمول، کنار سر گذاشته بود یک دست هم روی سینه؛ میدانستم ... هیچ کار حاجی بی حکمت نیست پرسیدم: حاجی، عرف نظامی اینه که برای احترام دست رو کنار سر میزارن! این دست که روی سینه گذاشتی دیگه قضیه ش چیه ...؟! گفت: حس کردم آقا نگرانه دست گذاشتم رو سینم، تا بگم: حاج قاسم فدات بشه آقای من ...🙃🍃
محسݩ همیشہ مے گفٺ:📿 《غڕق ڊݩیا شڊه ږا ، جام ۺہاڊٺ ݩڊهڹڊ》 ✨محسݩ چیزے زیباٺڕ از دݩیا دیڊ.شہاڊٺ،خڊآ ۅ زیبایے ڕا ڊیڊه بۆد ڪہ حاضڔ شد دݩیا ڔا ڕها ڪڹڊ ۅ بڕۅد.🌿 🌱بہ ݩقڸ از : همسڕ شہید محسݩ حججے 💕💕💕
🔨نجار پیری بود که می خواست بازنشسته شود. او به کار فرمایش گفت که می خواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنار همسر و خانواده اش لذت ببرد. ، کار فرما از اینکه دید کارگر خوبش می خواهد کار را ترک کند، ناراحت شد. او از نجار پیرخواست که به عنوان آخرین کار، تنها یک خانه دیگر بسازد. نجار پیر قبول کرد، اما کاملا مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست. او برای ساختن این خانه، از مصالح بسیار نا مرغوبی استفاده کرد و با بی حوصلگی، به ساختن خانه ادامه داد. ، وقتی کار به پایان رسید، کارفرما برای وارسی خانه آمد. او کلید خانه را به نجار داد و گفت: این خانه متعلق به توست. این هدیه ای است از طرف من برای تو. ، 🏡نجار یکه خورد. مایه تاسف بود! اگر می دانست که خانه ای برای خودش می سازد. حتما کارش را به گونه ای دیگر انجام می داد... 💕💕💕
💕چه فرقی میکند سیاه باشی یا سفید چه بسیار سیاهانی کەقلبهایی پاک و سپید دارند وچه بسیار سفیدانی که قلبهایی زنگار گرفته وسیاه دارند انسانیت که داشته باشی همه هستی ازآن توست
♥️ عليه السلام فرمودند: 🍃 موفّق ترين كارها، كارى است كه با رازدارىِ كامل انجام شود 🌴 أنجَحُ الاُمورِ ما أحاطَ بِه الكِتمانُ 📚 غررالحكم حدیث 3284