#هوالعشق
#عاشقانه_مذهبی_پارت_چهاردهم
#خانه_مهربانان
#فاطمه_نوشت
در راه بودیم٬هوا کم کم روبه سرما میرفت٬گونه هایم گل انداخته و باعث خنده بانمک گاه و بی گاه علی شده بود.نزدیک خانه میشویم ٬خانه ای که من درآن گرمی داشتن خانواده را چشیدم ٬خانه ای پرمحبت و خلوص فراوان و جبران تمام کمبود محبت های پدر و مادرم بود.ماشین را در پارکینگ پارک میکنیم و به سمت اسانسور میرویم٬زمانی که علی دکمه اسانسور را فشار میدهد و اسانسور بالا میرود ته دلم خالی میشود و احساس ضعف در تمام وجودم میپیچد انقدر واضح که علی میگوید:
-چیشد خانوم؟
-ه... هیچ..هیچی .اوف یکم معدم ..
و در اسانسور باز میشود و فرصت ادامه صحبت را از من میگیرد٬مامان ملیحه با لبخندی همراه اشک دستانش را برای به اغوش کشیدنم باز میکند و من بی پروا به اغوشش پناه میبرم و غرق لذت میشوم.
-آخیش مادر.. کجا بودی اخه عزیزکم٬کجا بودی عروس گلم کجا..
و بغض امانمان نمیدهد و اشک از چشمانمان سرازیر میشود ٬دوست دارم ساعت ها در این اغوش امن بمانم و تنفس کنم. به سختی از مادر جدا میشوم و زینب مانند خواهر های گم شده که تازه همدیگر را دیدند تمام صورتم را غرق بوسه میکند و هردو انقدر هم دیگر را فشار میدهیم تا روحمان یکی شود٬پدر را از ان سمت شانه زینب دیدم که اشک در چشمان گود افتاده اش جمع شده و مظلومانه مرا نگاه میکند٬به سمتش میروم و میخواهم دستش را ببوسم که نمیگذارد و سرم را از روی چادرم میبوسد٬تازه یادم افتاده که چادر بر سر دارم و این شوق زیبا ٬برای دیدنم با چادر برای اولین باراست.علی را نگاه میکنم احساسم این است که حسودی میکند چون خیلی این پا و ان پا میکند ٬از فکر خود خنده ام میگیرد.وارد خانه میشوم بوی قرمه سبزی را استشمام میکنم و لبخندی روی لبانم نقش میبندد.به سمت مبل ها هدایت میشوم و ارام میگیرم علی کنار پدرش مینشیند و میدانم برای احترام است٬زینب و مامان ملیحه دوطرف من مینشینند و دستانم را نوازش میکنند ..
-فاطمه جان چرا انقدر لاغر شدی مادر رنگ به رو نداری دخترم ..
-وای مامان جون الهی قربونتون برم خیلیم خوبم ٬شما خوب باشید فقط برای من کافیه.
-الهی بگردم که انقدر مهربونی دخترکم
-خدانکنه مادر جون.
اینبار باباحسین مرامخاطبش قرار داد:
-دخترم ٬چقدر چادر بهت میاد ماشاءالله هزار الله واکبر چقدر خانوم تر شدی.
-ممنون باباجان٬نظر لطفتونه.
-فاطمه خانوم پاشو پاشو ببینم٬نشسته اینجا هی قربون صدقش برن ٬ای دختر لوس پاشو بینم.
#ادامه_دارد
#قلب_من_باهر_تپش_میدهدسازی_به_زیبایی_عشق
#نویسنده #نهال_سلطانی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
4_5823449210644596964.mp3
4.34M
💐 مولودیخوانی میثم مطیعی به مناسبت میلاد پیامبر اسلام (صل الله علیه و آله) و هفته وحدت
#مولودی
#میلاد_پیامبر_اعظم (صل الله علیه و آله)
تقدیم به شما خوبان 😊
#تلنگر
شهیدمحمدابراهیمهمت
️یه شب خواب بودم که تو خواب دیدم؛ دارن در مىزنند. در رو که باز کردم؛ دیدم شهید همت با یه موتور تریل جلو در خونه واساده و میگه: سوار شو بریم. ازش پرسیدم: کجا؟! گفت: یه نفر به کمک ما احتیاج داره. سوار شدم و رفتیم. سرعتش زیاد نبود طوری که بتونم آدرس خیابونها رو خوب ببینم. وقتی رسیدیم از خواب پریدم!
️از چند نفر پرسیدم که تعبیر این خواب چیه؟ گفتن: خوب معلومه باید بری به اون آدرس ببینی کی به کمکت احتیاج داره! هر جوری بود خودمو به اون آدرس رسوندم. در زدم؛ در رو که باز کردن دیدم یه پسر جوون اومد جلوی در.
️ نه من اونو مىشناختم؛ نه اون منو. گفت: بفرمایید چیکار دارید؟ ازش پرسیدم که: با شهید همت کاری داشته؟ یهو زد زیر گریه! گفت: چند وقته مىخوام خودکشی کنم. دیروز داشتم تو خیابون راه میرفتم و به این فکر میكردم که چه جوری خودم رو خلاص کنم که یه دفعه....
كه يه دفعه چشمم اوفتاد به یه تابلو که روش نوشته شده بود اتوبان شهید همت. گفتم: میگن؛ شماها زندهاید اگه درسته یه نفر رو بفرستید سراغم که من از خودکشی منصرف بشم و الان شما اومدید اینجا و میگيد که از طرف شهید همت اومديد....
راوی: استاد دانشگاه
💕💕💕
شهـღـیدانه ♥️
نشستم ڪنارش
گفت: پاشو برو
گفتم: چرا..؟!
گفت: برو دنبال حرفهاے زمین مانده رهبر
شهید فقط گریه ڪن نمیخواهد
رَهرو میخواهد
من به عشق لبخند حضرت آقا رفتم جلو...
#شهیدعلےخلیلے
💕💕💕
✅داستان تربیتی واقعی
✍معلّم از دانشآموز سوالی کرد امّا او نتوانست جواب دهد، همه او را تمسخر کردند. معلّم متوجّه شد که او اعتماد به نفس پایینی دارد. زنگ آخر وقتی همه رفتند معلّم، او را صدا زد و به او برگهای داد که بیت شعری روی آن بود و از او خواست آن بیت شعر را حفظ کرده و با هیچکس در این مورد صحبت نکند. روز بعد، معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن را پاک کرد و از بچّهها خواست هر کس توانسته شعر را سریع حفظ کند، دستش را بالا ببرد. تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز بود. بچّهها از این که او توانسته در فرصت کم شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند. معلّم خواست برای او دست بزنند. معلّم هر روز این کار را تکرار میکرد و از بچّهها میخواست تشویقش کنند. دیگر کسی او را مسخره نمیکرد و دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره او را "خِنگ" مینامیدند، نیست و تمام تلاش خود را میکرد که همیشه احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن را حفظ کند.
💥آن سال با معدّلی خوب قبول شد. به کلاسهای بالاتر رفت. وارد دانشگاه شد. مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی گرفت و اکنون پدر پیوند کبد جهان است.
📚کتاب زندگانی دکتر ملک حسینی
💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ شعرخوانی جوان یزدی در محضر رهبر معظم انقلاب اسلامی به مناسبت #هفته_وحدت
👌ببینید، بسیار زیبا وجالب و پر محتوای است.
#جانم_نبی_اکرم_ص
گـل، بـوی بهشـت را ز احمـــد دارد
این بوی خوش از خالق سرمد دارد
گوینـد کـه گـل عطــر محمــد دارد
نـور و شعـف از وجـود احمـد دارد
...الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد...
#من_عاشق_حضرت_محمد_ص_هستم💖
💕💕💕
6.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شبنشینی_با_مقام_معظم_رهبری
مزدوران دشمن...!
امام خامنه ای(مدظله العالی)
#سلامتی_فرمانده_صلوات
بابُ الحَرَم _ حنیف طاهری.mp3
4.78M
|⇦•#مدح و توسل تقدیم به ساحت مقدسِ پیامبرِ اعظم (ص) _ حاج حنیف طاهری•✠•
∞═┄༻↷↭↶༺┄═∞
«لَّاتَجْعَلُوا دُعَاءَالرَّسُولِ بَيْنَكُمْ كَدُعَاءِ بَعْضِكُم»
#خدا_خیلی_محمدش_را_دوست_دارد❤️
بعضی از اَعـراب که بی ادب هم بودند؛
او را به نامش صدا میزدند: #یا_محمد!
خدا هم این آیه را نازل کرد و اَمر شد
که او را با وصفاش باید خطاب کنید
پس از این دیگر هیچ کس
او را به اسمش صدا نمیزد...
#یا_ایها_النبی❤️
مداحی_آنلاین_روی_دستای_زمین_عرش.mp3
4.69M
🌸 #میلاد_پیامبر_اکرم(ص)
🌸 #میلاد_امام_صادق(ع)
💐روی دستای زمین عرش اعلی رو ببین
💐خبر اومد اومده رحمة للعالمین
🎤 #مهدی_رسولی
👏 #سرود
19.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 یه خانمی به من گفت: حاج حسین ما شما را دوست نداریم شهدا رو دوست داریم. گفتم چرا؟ گفت:....