eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
10.3هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
20.6هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
رضا شیری "پزشک" (Der Medicus) اسم یک فیلم آلمانی است که به تازگى در آلمان به نمایش در آمد. داستان فیلم مربوط به هزار سال پیش ، سال 1021میلادی در قرون وسطی که اروپا در جهل و بیماری به سر می برد. فیلم قلب لندن را نشان می دهد که مردم با فقر، آلودگی و بیماری دست و پنجه نرم میکنند وتنازع بقاء در جریان است. هیچ کس ازطبابت چیزی نمی داند. فقط سلمانی های دوره گرد (آرایشگران)، اندکی کارهای طبی درحد کشیدن دندان، جا انداختن استخوان و قطع انگشتان سیاه شده ومیزان زیادی اوراد وخرافه به جای درمان به خورد مردم می دهند. سلمانی دوره گردی باگاری که در آن زندگی میکند‌ به محله ای در لندن آمده است. مادری بیوه که سه فرزند کوچک دارد ، دچار حصبه می شود . بچه این زن بنام(جسی) به دنبال سلمانی «طبیب» میرود و او اصلا بر بالین مریض نمی آید و می گوید این درد درمان نمی شود. مادر می میرد و کودک یتیم به همان سلمانی پناه می برد، چون گمان می‌کند از طبابت چیزی میداند. چند سال بعد «سلمانی» دچار آب مروارید می شود و بینایی اش را از دست می دهد. جسی او را نزد یک کحّال یهودی می برد. کحّال او را عمل جراحی آب مروارید می کند و چشمانش شفا می یابد. جسی می پرسد چنین طبابت شگفتی را چگونه و از کجا آموختی؟ کحّال می‌گوید از بزرگترین دانشمند کره زمین ، جسی می گوید هر طور که هست باید به افتخار شاگردی او نایل شوم. کجاست؟ نامش چیست؟ کحّال می گوید نامش«ابن سینا» ست و تو باید به اصفهان بروی. جسی با مصايب بی شمار و خطر کردن جان، خود را به اصفهان میرساند. آنجا با شهری مواجه می شود که بر خلاف لندن ، عظیم و مدرن است . برج و بارو دارد و ابوعلی سینا راملاقات میکند ابن سینا صبحها طب درس میدهد . عصرها فلسفه وشبهابرپشت بام درس نجوم وهیات جسی از این همه دانش وتمدن شگفت زده می شود. شاید مهم ترین صحنه فیلم آنجاست که بوعلی به جسی میگوید : درباب عفونت گوش مقاله ای ارائه بده. جسی از مسؤول کتابخانه می پرسد کتابی در باب عفونت گوش وجود دارد؟ اوجواب میدهد آن قفسه را ببین. وقتی جسی قفسه را باز می کند، می بیند پر از کتاب است. می گوید کدام کتاب مربوط به عفونت گوش است؟ مسئول کتابخانه می گوید: همه شان! بیننده خود شاهد است زمانی که در قلب اروپا برای درمان بیماری ها به اوراد و جادو جمبل متوسل می شدند در کتابخانه اصفهان يک قفسه کتاب فقط مربوط به عفونت گوش بوده است. این تفاوت دانش در ایران و غرب یک هزار سال پیش از منظر یک فیلم صد در صد غربی است. هزارسال بعد اعلام شد که دو دانشگاه برتر ایران، شریف و تهران ، در رتبه حدود 600 رده‌ بندی دنیا جای گرفتند و جالبتر این است كه نظام آموزشي از کسب چنین رتبه ای ابراز شادمانی کرده است ! روزنامه اطلاعات قسمت ابتدایی یادداشت سردبیر علیرضا خانی... 🍁🍂🍁
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و هشتاد و هفتم نماز صبح را با بارش اشکی که لحظه‌ای از آسمان دلتنگ چشمانم بند نمی‌آمد، خواندم و باز خسته به رختخوابم خزیدم که احساس کردم چیزی زیر بالشتم می‌لرزد. از ترس پدر، موبایل را در حالت ساکت زیر بالشتم پنهان کرده بودم و این لرزه، خبر از دلتنگی مجیدم می‌داد و من هم به قدری هوایی‌اش شده بودم که موبایل را از زیر بالشت بیرون کشیدم و پاسخ دادم: «جانم...» و در این صبح تنهایی، نسیم نفس‌های همسر نازنینم از هر عطری خوش رایحه‌تر بود: «سلام الهه جان! خوبی عزیزم؟ گفتم موقع نمازه، حتماً بیداری.» بغضی که از سر شب در گلویم سنگینی می‌کرد، فرو خوردم و با مهربانی پاسخ دادم: «خوبم! تو چطوری؟ دیشب خوب خوابیدی؟ جات راحته؟» و شاید می‌خواست بغض صدایش را نشنوم که در جوابم لحظه‌ای ساکت شد، سپس زمزمه کرد: «جایی که تو نباشی برای من راحت نیس...» و من چه خوب می‌فهمیدم چه می‌گوید که این شب‌ها خانه خودم برایم از هر زندانی تنگ‌تر شده بود، ولی در جوابش چیزی نگفتم و سکوتم نه از سرِ بی‌تفاوتی که از منتهای دردمندی بود و نمی‌دانستم با همین سکوت ساده با دل عاشقش چه می‌کنم که نفس‌هایش به تپش افتاد و با دلواپسی پرسید: «می‌خوای چی کار کنی الهه جان؟ عبدالله بهم گفت که بابا پاشو کرده تو یه کفش که باید طلاق بگیری...» شاید ترسیده بود که من قدم به جاده طلاق بگذارم که اینچنین صدایش از اضطراب از دست دادن الهه‌اش به تب و تاب افتاده و باز باورش نمی‌شد چنین کاری کنم که صدایش سینه سپر کرد: «ولی من بهش گفتم الهه میاد پیش من. میای دیگه، مگه نه؟» و من با همه شب‌های طولانی تنهایی‌ام که به سختی سحر می‌شد، تصمیم دیگری گرفته بودم که آهسته پاسخ دادم: «مجید! من از این خونه جایی نمی رَم. من نمی‌تونم از خونواده‌ام جدا شم، اگه می‌خوای تو بیا!» و با همین چند کلمه چه آتشی به دلش زدم که خاکستر نفس‌هایش گوشم را پُر کرد: «یعنی چی الهه؟ یعنی چی که نمیای؟ من چجوری بیام؟ مگه نشنیدی اونشب چی گفتن؟ تو باید با من بیای یا اینکه از من جدا شی! یعنی چی که با من نمیای؟!!!» و من که منتظر همین لحظه بودم، جسورانه به میان حرفش آمدم: «نه! یه راه دیگه هست! تو می‌تونی سُنی بشی! اونوقت می‌تونیم تا هر وقت که می‌خوایم تو این خونه با هم زندگی کنیم!» شاید درخواستم به قدری سخت و گستاخانه بود که برای چند لحظه حتی صدای نفس‌هایش را هم نشنیدم و گمان کردم گوشی را قطع کرده که مردد صدایش کردم: «مجید! گوشی دستته؟» و او با صدایی که انگار در پیچ و خم احساسش گرفتار شده باشد، جواب داد: «آره...» و دیگر هیچ نگفت و شاید نمی‌دانست در پاسخ این همه فرصت‌طلبی‌ام چه بگوید و خدا می‌داند که همه فرصت‌طلبی‌ام تنها به خاطر هدایت خودش بود که قدمی جلوتر رفتم و پرسیدم: «مجید! تو راضی میشی من از خونواده‌ام طرد بشم؟!!! تو دلت میاد من رو از خونواده‌ام جدا کنی؟!!! یعنی تو می‌خوای که من تا آخر عمرم خونواده‌ام رو نبینم؟!!!» نویسنده : فاطمه ولی نژاد با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و هشتاد و هشتم و دروغ نمی‌گفتم که اگر رفتن با مجیدِ شیعه را انتخاب می‌کردم، برای همیشه از دیدن خانواده‌ام محروم می‌شدم و نه فقط خانه و خاطرات مادرم که ارتباط با پدر و برادرانم را هم از دست می‌دادم، ولی اگر مجید مذهب اهل سنت را می‌پذیرفت، به هر دو خواسته قلبی‌ام می‌رسیدم که هم همسرم به صراط مستقیم هدایت می‌شد و هم در حلقه گرم خانواده‌ام باقی می‌ماندم و میدان فراخ سکوت سنگینش چه فرصت خوبی بود که بتوانم تا عمق دروازه‌های اعتقادی‌اش یکه تازی کنم و من بی‌خبر از خنجرهایی که یکی پس از دیگری بر قلبش می‌زدم، همچنان می‌تاختم: «اگه قرار باشه من با تو بیام، باید تا آخر عمر قید بابا و بردارهام رو بزنم! ولی تو فقط باید قبول کنی که یه سری کارها رو انجام بدی! مگه تو خودت نمی‌گی همه ما مسلمونیم و فقط یه سری اختلافات جزئی داریم؟ خُب از این اختلافات جزئی بگذر و مثل یه مسلمون سُنی زندگی کن! من که ازت چیز زیادی نمی‌خوام! اگه تو مذهب تسنن رو قبول کنی، دوباره بر می‌گردی تو همین خونه زندگی می‌کنی، مثل من!» چشمانش را نمی‌دیدم ولی رنگ رنجش نگاهش را از همان پشت تلفن احساس کردم که دیگر نتوانستم بیش از این زبان بچرخانم و او در برابر خطابه‌های عریض و طویلم، تنها یک سؤال ساده پرسید: «اگه نشم؟» و من همانطور که دستم روی تنم بود و حرکت نرم و آهسته حوریه را زیر انگشتان مادری‌ام احساس می‌کردم، ایمان داشتم که مجید، چه شیعه و چه سُنی، تنها مرد زندگی من و پدر دخترم خواهد بود و باز نمی‌خواستم این فرصت طلایی را از دست بدهم که با لحنی گله‌مندانه پرسیدم: «چرا نشی؟!!! یعنی من برای تو انقدر ارزش ندارم؟!!!» و می‌خواستم همینجا کار را تمام کنم و به بهای عشق الهه هم که شده، قلبش را به سمت مذهب اهل تسنن بکشانم که با سوزی که از عمق جانم بر می‌آمد، تیر خلاصم را زدم: «یعنی حاضری منو طلاق بدی، دخترت رو از دست بدی، زندگی‌ات از هم بپاشه، ولی دست از مذهبت برنداری؟!!!» و هنوز شراره‌های زبانم به پایان نرسیده، عاشقانه مقابلم قد علم کرد: «الهه! تو وقتی با من ازدواج کردی، قبول کردی با یه مرد شیعه زندگی کنی، منم قبول کردم با یه دختر سُنی زندگی کنم. من تا آخر عمرم پای این حرفم می‌مونم، پشیمون هم نیستم! این دختر سُنی رو هم بیشتر از همه دنیا دوست دارم. الهه! من عاشق این دختر سُنی‌ام! حالا تو می‌خوای بزنی زیر حرفت؟!!! اونم بخاطر کی؟!!! بخاطر یه دختر وهابی که خودت هم قبولش نداری!» و حالا نوبت او بود که مرا در محکمه مردانه‌اش به پای میز محاکمه بکشاند: «حالا کی حاضره همه زندگی‌اش رو از دست بده؟!!! من یا تو؟!!!» و من در برابر این دادخواهی صادقانه چه پاسخی می‌توانستم بدهم جز اینکه من هم دلم می‌خواست به هر بهانه‌ای همسر شیعه‌ام را به مذهب عامه مسلمانان هدایت کنم و حالا این بهانه گرچه به دست عفریته‌ای به نام نوریه، به دست آمده و بهترین فرصتی بود که می‌توانستم مجید را در دو راهی عشق الهه و اعتقاد به تشیع قرار دهم، بلکه او را به سمت مذهب اهل سنت بکشانم. هر چند از لحن محزون کلامش پیدا بود تا چه اندازه جگرش از حرف‌هایم آتش گرفته، ولی حالا که به بهای شکستن شیشه احساس همسرم این راه را آغاز کرده بودم، به این سادگی‌ها عقب‌نشینی نمی‌کردم و همچنان بر اجرای نقشه‌ام مصمم بودم تا ساعت هشت صبح که پدر کلید را در قفلِ در چرخاند و با صورتی عصبی قدم به خانه‌ام گذاشت. با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و هشتاد و نهم گوشه مبل کِز کرده و باز با دیدن هیبت هولناکش رنگ از صورتم پریده بود و او آنقدر عجله داشت که همانجا کنار در پرخاش کرد: «چی شد؟ چی کار می‌کنی؟ کِی میری دادگاه درخواست بدی؟ هان؟ من به نوریه قول دادم امروز دست پُر برم دنبالش!» از شنیدن نام دادگاه دلم لرزید و اشک پای چشمم غلطید و پدر که انگار حوصله گریه‌هایم را نداشت، چین به پیشانی انداخت و کلافه صدا بلند کرد: «بیخودی آبغوره نگیر! حرف همونه که گفتم! طلاق می‌گیری! خلاص!» سایه ترسش آنقدر سنگین بود که نمی‌توانستم سرم را بالا بیاورم و همانطور که نگاهم روی گل‌های قالی ثابت مانده بود، با بغضی که راه گلویم را بسته بود، پرسیدم: «خُب... خُب این بچه چی؟» که نگذاشت حرفم تمام شود و با حالتی عصبی فریاد کشید: «من به این توله سگ کاری ندارم! امروز باید بری دادگاه تقاضای طلاق بدی تا دادگاه تکلیفت رو روشن کنه! وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!» سپس به دیوار تکیه زد و با حالتی درمانده ادامه داد: «تو برو تقاضا بده تا لااقل من به نوریه بگم درخواست طلاق دادی. بهش بگم اون مرتیکه دیگه تو این خونه نمیاد و تو تا چند ماه دیگه ازش طلاق می‌گیری، شاید راضی شه برگرده.» سرم را بالا آوردم و نه از روی تحقیر که از سرِ دلسوزی به چشمان پیر و صورت آفتاب سوخته‌اش، خیره ماندم که در کمتر از ده ماه، ابتدا سرمایه و تجارت و بعد همه زندگی‌اش را به پای این خانواده وهابی به تاراج داد و حالا دیگر هیچ اختیاری از خودش نداشت، ولی من نمی‌خواستم به همین سادگی خانواده‌ام را به پای خودخواهی‌های شیطانی نوریه ببازم که کمی خودم را روی مبل جمع و جور کردم و با صدایی که از ترس توبیخ پدر به سختی بالا می‌آمد، پاسخ دادم: «اگه... اگه مجید قبول کنه سُنی شه...» که چشمانش از خشم شعله کشید و به سمتم خروشید: «اسم اون پسره الدنگ رو پیش من نیار! اون کافر بی‌شرف آدم نمیشه! اگه امروز هم قبول کنه، پس فردا دوباره جفتک میندازه!» از طنین داد و بیداد‌های پدر باز تمام تن و بدنم به لرزه افتاده و می‌خواستم فداکارانه مقاومت کنم که با کف هر دو دستم صورت خیس از اشکم را پاک کردم و میان گریه التماسش کردم: «بابا! تو رو خدا! یه مهلتی به من بده! شاید قبول کرد! اگه قبول کنه که سُنی شه دیگه هیچ کاری نمی‌کنه! دیگه قول میدم به نوریه حرفی نزنه! بابا قول میدم...» و هنوز حرفم تمام نشده، به سمتم حمله کرد و دست سنگینش را به نشانه زدن بالا بُرد: «مگه تو زبون آدم نمی‌فهمی؟!!! میگم باید طلاق بگیری! همین!» سپس با چشمان گودرفته‌اش به صورت رنگ پریده‌ام خیره شد و با بی‌رحمی تمام تهدیدم کرد: «بلند میشی یا به زور ببرمت؟!!! هان؟!!!» و من که دیگر نه گریه‌های مظلومانه‌ام دل سنگ پدر را نرم می‌کرد و نه می‌توانستم از خیر سُنی شدن مجید بگذرم، راهی جز رفتن نداشتم که لااقل در این رفت و آمد دادگاه و تقاضای طلاق، هم عجالتاً آتش زبان پدر را خاموش می‌کردم و هم مهلتی به دست می‌آوردم تا شاید کوه اعتقادات مجید را متلاشی کرده و مسیر هدایتش به مذهب اهل سنت را هموار کنم، هرچند در این مسیر باید از دل و جان خودم هزینه می‌کردم، اما از دست ندادن خانواده و سعادتمندی مجیدم، به تحمل اینهمه سختی می‌ارزید که بلاخره به قصد تقاضای طلاق از خانه بیرون رفتم. تخته کمرم از شدت درد خشک شده و نفس‌هایم بریده بالا می‌آمد و به هر زحمتی بود، با قدم‌های کُند و کوتاهم طول خیابان را کنار پدر طی می‌کردم. نمی‌توانستم همپای قدم‌های بلند و سریعش حرکت کنم که به شوق رسیدن به نوریه، خیابان منتهی به دادگاه را به سرعت می‌پیمود و من نه تنها از کمردرد و ضعف بدنم که از غصه کاری که می‌کردم، پایم به سمت دادگاه پیش نمی‌رفت. هرچند می‌دانستم که این درخواست طلاق فقط برای رها شدن از فشار هر روز و شب پدر و گرفتن مهلتی برای متقاعد کردن مجید است، ولی باز هم نمی‌توانستم تحمل کنم که حتی یک قدم به قصد جدایی از مجیدم بردارم. با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
صلوات-ضراب-اصفهانی-با-صدای-استاد-فرهمند.mp3
2.95M
صلوات عصر روز جمعه صلوات ابولحسن ضراب اصفهانی سيد ابن طاووس می فرمايد : اگر از هر عملی در عصر جمعه غافل شدی از صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی غافل نشو چرا كه در اين دعا سری است كه خدا ما را بر آن آگاه كرده است. 🍁🍂🍁
رو به غروب می رود جمعه انتظار من رحم نمی کند خدا به صبر بی قرار من؟ ندبه به ندبه بی اثر سمت سمات می رود کی به سمات می رسد ندبه ی انتظار من؟
💥 چند تا قلب براۍ امام‌ زمانت شکار کردۍ؟! چَند تامون‌ غصه‌خورِ‌ امام‌زمانیم؟! رفقــا! تو جنگ‌ چیزۍکه بین شھدا جا افتاده‌بود این ‌بودکه ‌میگفتن.. امام‌زمان! درد و بلات ‌‌به‌ جون‌ من❤️ 🌱 اَللّٰــــھُҐَ عَجَّل لِوَلیِــڪَـ اَلْᓅَرَجْ╰ 🍁🍂🍁
توفیق نمازشب بستگی به حال انسان دارد🙃 این مطلب به یقیق ثابت است و خیلی ها نیز نقل کرده اند🤔 که اگر از حال انسان معلوم شود که میخواد نمازشب بخواند بیدارش می‌کنند👌 بدون احتیاج به دعاها و آیات و این بیدار کردن به طرق مختلف است👇 یا در می زنند و یا صدایی می آید و یا او را به نام صدا می زنند😌 منبع:جناب عشق؛مجموعه رهنمودهای اخلاقی آیت العظمی محمدتقی بهجت💕 💕تعجیل در فرج آقا امام زمان صلوات💕 🍁🍂🍁 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨پروردگارا امشب به عزیزانم ✨اندیشه ای خلاق دیده ای بینا ✨گوشی شنوا زبانی مهربان ✨دستهایی بخشنده پاهایی استوار ✨ تنی سالم و قلبی پراز عشق ✨عطا کن شبتون آروم و در پناه خدا 🌙
اگر تاکنون ماجرای اتفاقات اخیر شمالغرب ایران را متوجه نشده اید بخوانید👇 🔸 نظام جمهوری اسلامی با بازوان جامعه اطلاعاتی و امنیتی و نظامی کشور متوجه شدند جمهوری باکو و ترکیه قصد داشتن در پوشش رزمایش سه برادر (جمهوری باکو، ترکیه، پاکستا‌ن) به استان سیونیک ارمنستان حمله کنند تا به نخجوان وصل بشن و ارتباط ایران را با شمال و قفقاز قطع کنند . در نتیجه ترکیه را به دریای خزر متصل کنند و زمینه حضور ناتو در دریای خزر و تهدید مرزهای شمالی کشور را فراهم کنند بعلاوه ارتباط زمینی چین و جاده ابریشم با غرب از این طریق قطع کنند‌. 💢این اتفاق ارتباط ایران را هم از کریدور شمال به جنوب (چابهار _گرجستان)و هم غرب به شرق خارج کرده و کاملا قطع می کند. 🔸 ستون کشی سپاه پاسداران غیور انقلاب اسلامی و ارتش عزیز با درک تهدید قطعی ابتدا به اسم رزمایش و سپس آمادگی برای حفاظت از مرزهای شمالی بوده و هست‌. 🔸ایران نیروهایش را در طول مرز بخصوص نخجوان گسترش داده است. 🔹این تحرکات باعث واکنش باکو و الهام علیف شد. ترکیه هم وزیر کشورش با سردار وحیدی وزیر کشور ایران تماس گرفت و گفتگو کردند( بخاطر حجم سنگین انتقالات و غافلگیر شدن از واکنش ایران) 🔹پهپادهای ترکیه نیز در مرز ایران و ترکیه برای زیر نظر گرفتن گسترش نیروهای نظامی ایران حضور پیدا کردند و گوشه ای از قدرت و توان دفاعی و تهاجمی کشور را مشاهده کردند. ☑️ احتمالا تا ۶ ماه آینده ایران اقدام به تاسیس جاده ای جدید در ارمنستان می کنه تا نیازی به جاده آذربایجان و باکو نباشه. ☑️ همچنین پایگاه نظامی دائمی درخاک ارمنستان و همان استان سیونیک برای محافظت از این جاده تاسیس خواهد شد. ☑️ ایران قوی تر، هوشیارتر و بیدارتر از هر زمانی در صحنه میدرخشد و هرکسی را یارای رویارویی نیست. 🇮🇷 پاینده باد انقلاب اسلامی ایران 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ورود نیروهای واکنش سریع در رزمایش فاتحان خیبر 🔸اجرای آتش توپخانه و هوانیروز و نیروهای زرهی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ روز 🏴 چقدر آدم باید زرنگ باشه که مسیحی باشه از فرانسه هم اومده باشه اربعین امام حسین علیه السلام شفای سرطانشو هم بگیره مهمتر از همه با کاروان آمریکایی ها هم اومده باشه⁉️ ع ➖➖➖➖➖➖➖➖ 💌 @
🔆 متن شایعه: جزایری نماینده ولی فقیه خوزستان در درس خارج از فقه گفت: اگر خواهش های مقام معظم رهبری نبود،امام زمان در فتنه ۹۸ گردن بیش از ۱۵۰۰ نفر را میزد. 🔆 پاسخ شایعه: 1️⃣ در متن شایعه نوشته درس خارج « از » فقه.در حالیکه به دروس حوزه میگن خارج فقه نه خارج از فقه 2️⃣ این مطلب در کدوم منبع معتبر ذکر شده؟؟؟ 3️⃣ آخه « سران فتنه » میشه ۱۵۰۰ تا؟ نه وجدانا میشه؟اگر اینجوریه پس اعضاش چند تا میشه؟ 4️⃣ بعدش میگه امام زمان می‌خواستند گردن بزنند رهبر عرض کردن گردن نزنید آبرومون می‌ره!!! خب رهبر بیشتر از امام زمان می دونستند؟؟؟ خب اگر اینجوریه به امام زمان میگفتن خب شما که تشریف آوردید لطفاً گردن ترامپ و نتانیاهو و...رو هم بزنید.مگر شمشیر امام زمان فقط توی ایران کار میکنه؟
🔹زندگی بیاورید🔹 چشمه چشمه تشنگی، زائران! بیاورید نام آب آب را بر زبان بیاورید مهر و سبحه خاکی است، ای مجاوران غم! تشنگی از آن حرم ارمغان بیاورید تشنگی بیاورید، زندگی بیاورید زائران کعبه‌اید، جانِ جان بیاورید زیر گنبد کبود، قصه‌ای چنین نبود کربلا زمین نبود، آسمان بیاورید سبز سبز سبز سبز، سرخ سرخ سرخ سرخ سرو را نهفته در ارغوان بیاورید طبعتان اگر شکفت، آشکار و در نهفت شاعران از او سخن در میان بیاورید اذن پرکشیدن است، حا و سین و یا و نون چار رکن عشق را در اذان بیاورید
علیهاالسلام 🔹از آن ساعت...🔹 از آن ساعت که خود را ناگزیر از تو جدا کردم تو بر نی بودی و دیدی چه‌ها دیدم، چه‌ها کردم گمان بر ماندن و قبر تو را دیدن نمی‌بردم ولی فیض زیارت را تمنّا از خدا کردم به یادم مانده آن روزی که می‌جستم تو را اما تنت پیدا به زیر سنگ و تیر و نیزه‌ها کردم تو را ای آشنایِ دل اگر نشناختم آن روز مرا اکنون تو نشناسی، وفا بین تا کجا کردم تن چاک تو را چون جان گرفتم در برم اما برای حفظ اطفالت، تو را آخر رها کردم به‌سان شمع، آبم کرد بانگ آب‌آب تو اگرچه تشنه بودم چشمه‌های چشم وا کردم میان خیمه‌های سوخته همچون دلم آن شب نماز خود نشسته خواندم و بر تو دعا کردم شکسته جای مُهرت را، ز بی‌مهری به نی دیدم شکستم فرق خویش و اقتدا بر مقتدا کردم ولی هرگز ندادم عجز را ره در حریم دل سخنرانی میان دشمنان چون مرتضی کردم
30.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شعر طنزآمیز، مکالمه با خدا از مرحوم علامه حسن زاده آملی
سوره‌یاسین۩پرهیزگار.mp3
2.27M
📖 سوره یاسین 🎙 با صدای استاد شهریار پرهیزگار
🔹قبلهٔ شش‌گوشه🔹 دل سپردیم به چشم تو و حرکت کردیم بعدِ یک عمر که ماندیم...که عادت کردیم دست‌هامان همه خالی... نه! پر از شعر و شرر عشق فرمود: بیایید، اطاعت کردیم خاک‌آلوده رسیدیم به آن تربتِ پاک اشک‌آلوده ولی غسل زیارت کردیم گفته بودند که آرام قدم برداریم ما دویدیم... ببخشید... جسارت کردیم ایستادیم دمی پای در «باب الرّاس» شمر را بعدِ سلامی به تو لعنت کردیم سهم‌مان در حرمت یکسره سرگردانی بس‌که با قبلهٔ شش‌گوشه، عبادت کردیم تشنه بودیم دو بیتی بنویسیم برات از غزل‌باری چشمانِ تو حیرت کردیم هی نوشتیم و نوشتیم و نوشتیم و نشد واژه‌ها را به شب شعر تو دعوت کردیم «همه با قافیهٔ عشق، مصیبت دارند» از تو گفتیم، اگر ذکر مصیبت کردیم وقت رفتن که حرم ماند و کبوترهایش بی‌پر و بال نشستیم و حسادت کردیم و سری از سر افسوس به دیوار زدیم و نگاهی غضب‌آلود به ساعت کردیم تا قیامت بنویسیم برای تو کم است ما که در سایهٔ آن قامت اقامت کردیم کاش می‌شد که بمانیم؛ ضریحت در دست... دل سپردیم به چشم تو و حرکت کردیم
⭕️ علامه حسن زاده آملی: ظهور در جمجمه هاست نه در جمعه ها💔
. ✍شیخ رجبعلے خیاط ✨استغفار و صلوات دو بال سلوک است و هر کس در طول عمر زیاد صلوات بفرستد به هنگام مرگش پیامبر خدا لب او را مے بوسد 📚:کیمیای محبت ۱۹۳
روضه خانگی - حضرت زینب(س) - 767.MP3
7.55M
🎙من ز پی‌ات فتاده ام... 🔻روضه (س) 🔻روضه (س) ⏱ | 09:03 👤حاج مهدی
AUD-20210827-WA0068.mp3
3.92M
🔰 سلسله جلسات 1 👌 جلساتی برای خودسازی معنوی جهت سربازی حضرت 👈 تدریس کتاب جهاد با نفس ، کتاب مورد توصیه آیت الله بهجت جهت رشد معنوی و ترک گناه ❇️ جلسه ۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹تقویت روابط خانوادگی 😭با روضه امام حسین(علیه السلام) استادپناهیان🎙
‍ ✨بسم الله الرحمن الرحیم 🍃از ذریه ی سادات بود و نور چشم مادر و پدر؛ گاه اسدلله نیز صدایش میزدند. گویا از همان اول هم قرار بود با نامش به اقا اقتدا کند و نزد این خاندان سربلند شود. 🍃زندگی اش را که زیر و کنی کنی، سراسر است و تلاش و تلاش... از شب درس خواندن بگیر تا آن زمان هایی که پول هایش را جمع میکرد و به قم میبرد؛ آن هارا به اقای گلپایگانی میسپرد تا کمکی شود برای مردم درد دیده . 🍃حتی وقتی در صف نفت می ایستاد و پس از کلی خستگی به مادر سفارش میکرد: «اول به افراد بی سرپرست بده!اگر اضافه اومد خودت مصرف کن.» 🍃سیدِ داستان ما، میدانست چه کند و چگونه راه صد ساله را یک شبه طی کند؛ قدم برداشت و با چنان شوقی پله های را طی کرد که خدا هم لبخند به لب درهای را برایش گشود. زمینی ها امروز را شهادتت میدانند اما حقا که امروز تولد حقیقی توست. دیدار یار، آدم را دوباره زنده میکند
💠آثار دهگانه قرائت سوره یس:💠 🌟پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله وسلم به امیرالمؤمنین فرمودند:💎 ای علی! «یس» را بخوان که در آن ده اثر است: هر که آن را قرائت کند: 1) اگر گرسنه باشد سیرگردد؛ 2) اگر تشنه باشد، سیراب گردد؛ 3) اگر عریان باشد، پوشانیده گردد؛ 4) اگر عزب باشد، ازدواج کند؛ 5) اگر ترسان باشد، امنیت یابد؛ 6) اگر مریض باشد، عافیت یابد؛ 7) اگر زندانی باشد، نجات یابد؛ 8) اگر مسافر باشد، در سفرش یاری شود؛ 9) نزد میت خوانده نمی شود مگر اینکه خدا بر او آسان گیرد؛ 10) اگر گمشده داشته باشد، گمشده اش را پیدا کند
مرز ارمنستان.pdf
19.52M
آنچه باید از مناقشه اخیر ما با کشور آذربایجان دانست را در یک پاورپوینت کوتاه و ساده ببینید!
‌ 📚داستان کوتاه "عاقبت قاتلان حسین(ع) زرعة بن اَبان بن دارُم" از عناصر خیبث سپاه عمربن سعد که در کربلا، مانع دسترسی حسین بن علی علیه السلام به آب شد. روز عاشورا سال ۶۱ هـ.ق، آن زمان که سپاه کوفه بر حسین علیه السلام حمله کرد و آن حضرت مانند شیر غران روبروی آنها قرار گرفت و شمشیر به آنان کشید و گروه زیادی را مانند برگ خزان بر روی زمین، ریخت، تشنگی زیادی بر او غالب شد، از این رو به طرف رود فرات روان شد هرچند که عمروبن حجاج با چند صد سوار اطراف آنجا را محاصره کرده بودند. کوفیان می‌دانستند که اگر آن حضرت جرعه‌ای آب بنوشد این بار چندین برابر از آنها بکشد و بسیاری قلع و قمع کند. همین جا بود که «زرعة بن ابان از قبیله بنی دارم» دستور داد که میان حسین و آب فرات حایل شوید و مگذارید که او بر آب دست پیدا کند و خودش بر اسب سوار شد و مردم هم دنبال او رفتند تا بین حسین علیه السلام و آب مانع شدند. امام حسین او را نفرین کرد و فرمود: خدایا او را تشنه گردان. زرعه خشمگین شد و تیری بر چانه آنحضرت زد امام علیه السلام تیر را بیرون کشید و دستش را زیر حنک (چانه) گرفت، هر دو دست از خون پر شد. آنگاه گفت: خدایا از آن چه با پسر دختر پیغمبرت انجام می‌دهند سوی تو شکایت می‌کنم، خدایا آنها را یک به یک بشمار و بکش و پراکنده کن و یکنفر از آنها را باقی مگذار. چیزی از این واقعه نگذشت که خداوند تشنگی را بر زرعة بن اَبان، مسلط کرد و او هرگز سیراب نمی‌شد. پایان زندگی ننگین او؛ اکثر مقاتل نوشته‌اند که زرعة بن ابان، مدت کمی بعد از شهادت امام حسین علیه السلام زیست و بعد مبتلا به عطش شد به گونه‌ای که از سرما و گرما فریاد می‌زد گویا آتشی از شکمش شعله می‌کشید و پشتش از سرما می‌لرزید. هرچه آب می‌خورد سیراب نمی‌شد.! آب را برای او سرد می‌کردند و با شکر مخلوط و پیاپی به او می‌دادند (شربت بوده) ولی دائما فریاد می‌زد «آبم دهید» یک کوزه آب به او می‌دادند، می‌خورد و کوزه دیگر می‌رسید و او بر پشت می‌افتاد و باز تشنه می‌شد و فریاد می‌کرد که تشنگی مرا کشت. قاسم بن اصبغ بن نباته روایت می‌کند که گاهی من از کسانی بودم که او را پرستاری می‌کردم و برای آرامش و تسکین او جدیت داشتم و آب سرد برایش می‌آوردند آمیخته با شکر و قدح‌های پر از شیر و کوزه‌های پر از آب او می‌گفت: وای بر شما، آب به من دهید که از تشنگی می‌میرم کوزه‌ها یا کاسه‌ای پر از آب به او می‌دادند که برای سیراب کردن یک خانواده کافی بود. او می‌آشامید و همین که لب خود بر می‌داشت، لحظه‌ای دراز می‌کشید و مجددا می‌گفت آبم دهید... اصبغ می‌گوید: به خدا قسم چیزی نگذشت که شکمش مانند شکم شتر برآمد و ورم کرد و بعد ترکید و او هلاک شد!!
700 سال پیش در اصفهان مسجدی می‌ساختند ... کار تمام شده بود و کارگران در حال انجام خرده کاری‌های پایانی بودند، پیرزنی از آنجا رد میشد، ناگهان پیرزن ایستاد و گفت بنظرم مناره مسجد کج است ! کارگران خندیدند ولی معمار با صدای بلند فریاد زد ساکت ! چوب بیاورید ، کارگر بیاورید ، چوب را به مناره تکیه دهید ، حالا همه باهم ، فشار دهید ، فشااااااااااار !!! و مرتب از پیرزن می‌پرسید مادر درست شد ؟ بعد از چند دقیقه پیرزن گفت درست شد و دعا کنان دور شد . کارگران گفتند مگر می‌شود مناره را با فشار صاف کرد ؟ معمار گفت : نه ! ولی می‌توان جلوی شایعه را گرفت ! اگر پیرزن می‌رفت و به اشتباه به مردم میگفت مناره کج است و شایعه کج بودن مناره بالا می‌گرفت ، دیگر هرگز نمیشد مناره را در نظر مردم صاف کرد ! ولی من الان با یک چوب و کمی فشار ، مناره را برای همیشه صاف کردم !!! از شایعه بترسید ! در تجارت و کسب و کارتان ، حتی در زندگیتان از شایعه بترسید ! اگر به موقع وارد عمل شوید براحتی مناره زندگیتان صاف خواهد شد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پاسخ مهم حجت‌الاسلام پناهیان به شبهاتی درباره کرونا