eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11.3هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️به رسم ادب ▪️سلام بر حسین ▪️سلام بر بی بی 🖤 ▪️سلام براسوه صبروشکیبایی ▪️سلام بر اسیر کربلا ▪️سلام بر بزرگترین بانوی تاریخ ▪️سلام بر دوستان با وفا ▪️روزتان بی بی پسند 🥀🍃
امر به معروف و نهی از منکر{۷} 5) «و ما اعمال البر کلها و الجهاد فی سبیل‌الله عند الامر بالمعروف و النهی عن المنکر الا کنفثه فی بحر لجی:[5] تمام کارهای نیک و حتی جهاد در راه خدا، در مقابل امر به معروف و نهی از منکر چیزی نیست مگر به اندازه رطوبتی که از بخار دهان خارج می‌شود در برابر دریایی مواج و پهناور» «ثفئه» مقدار آب کمی است که از دهان خارج می‌شود و از «تف» کمتر است. همچنین به معنی لعاب دهان و نیز رطوبت کمی که در بخار دهان وجود دارد آمده است.[6] «لج» آب زیاد و موج دریا است و «بحر لجی» به معنی دریایی پر موج و پهناور است.[7] بنابراین، از دید آن حضرت ارزش و فضیلت امر به معروف و نهی از منکر نه تنها از هر عمل و فریضه دینی دیگر بالاتر و برتر می‌باشد، بلکه بر اساس سخنان ایشان چنانچه همه اعمال دیگر را در یک کفه ترازو قرار دهند و امر به معروف و نهی از منکر را در کفه‌ی مربوط به امر به معروف و نهی از منکر سنگین‌تر خواهد بود. بالاتر از آن اینکه، در این مقایسه و موازنه، ارزش و مقدار همه اعمال نیک در مقابل یکی از آنها که امر به معروف و نهی از منکر است، بطور خارق‌العاده‌ای سبک‌تر و پایین‌تر است؛ چراکه نسبت میان آن‌ها، مانند نسبت قطره‌ی آب است در مقابل دریا.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیله رولی😍😍 مواد لازم فیله مرغ پنیر پیتزا سس مایونز سس خردل جعفری سیر
🧈 😋 🔸ابتدا چهار عدد سیب زمینی را آبپز میکنیم و از صافی رد کرده یا رنده میکنیم اجازه میدیم تاخنک بشه سپس سه ق غ جعفری خرد شده و دوقاشق پودر نان خشک و یک عدد زرده ی تخم مرغ و ادویه (پودرسیر پودرپیازنمک و فلفل و زردچوبه) نیز مخلوط کرده ورز میدهیم ؛ برای داخل توپک ها میتوانید از مواد ماکارونی یا پنیرپیتزا و... استفاده کنید ازمواد به اندازه ی یه نارنگی کوچک برداشته هربار دست را کمی خیس کرده و خمیررا کف دست پهن میکنیم و از مواد میانی داخل سیب زمینی ها گذاشته و هرطور که خواستیم شکل میدیم میتونید به شکل توپکای کوچولوهم فرمشون بدین سپس داخل سفیده تخم مرغ زده شده میزنیم بعدش آرد سفید دوباره سفیده تخم مرغ و نهایتا آرد سوخاری میغلطانیم و دوساعت داخل یخچال قرار میدهیم سپس در روغن سرخ میکنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ابتدا یک کیلو شکر و دولیوان آب را روی شعله کم بزارید تا جوش بیاد و حدود پنج دقیقه بجوشه حال انجیر ها رو با چنگال سوراخ کرده داخل ظرف بریزید سر قابلمه رو بزارید حدود یک ساعت بجوشه حالا دوقاشق آبلیمو ی تازه اضافه کنید برای تست اینکه مربا آماده شده یانه آب مربا رو روی بشقاب بریزید تا سرد بشه اگه حالت عسلی و غلیظ بود مربای شما آماده ست. . واما نکات مهم👇 1: مقدار انجیر برابر شکر استفاده بشه 2:اگرانجیرشمارسیده ونرم هست مدت پخت کمتربایدباشه که له نشه 3:اگرانجیرشماسفت هست یک لیوان آب بیشتربریزیدکه خوب پخته بشه 4:برای عطرمرباازدارچین هل وگلاب هم میتونیداستفاده کنید. 5:برای خوشرنگترشدن مربازعفران هم میشه اضافه کرد.
🌸ســــــلام 🌾صبح زیبـاتون بخیر و نیکی 🌸امیدوارم 🌾در پناه لطف خدا 🌸و عنایت حضرت زینب_س 🌾روزتون پر از رحمت 🌸دلتون پر از محبت 🌾زندگیتون پراز بركت 🌸لحظه هاتون پراز موفقيت 🌾و عاقبتتون ختم به بخیر باشه 🌸حاجت روا باشید ان شاءالله آخر هفته تون سرشاراز آرامش☕️🌸 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻چرا امتحان‌های خدا استرس‌زا نیست؟ 👈🏻 مجازات و جهنم شامل حال چه کسانی میشود؟
🌱 ایده کاشت سبزه داخل تنگ داخل تنگ رو سنگ های متوسط بریزید بعد اینکه دانه ها جوانه زدند اون هارو روی سنگ های تنگ بریزید 🌷🌷 🎀 🌸 🎀
🥔 😋 🔸اول سیب زمینی هارو پوست گرفته بشورید بعد با پوست کن یا رنده نازک برش بزنید، هر چی نازک تر باشه چیپسهاتون باکیفتره،تو ی کاسه ی مقدار آب،سرکه،یخ ، ب.پ و سرکه و نمک رو ریخته هم بزنید ی کم بعد برشهای سیب زمینی رو تو کاسه بندازید،بزارید نیم ساعت بمونه، بعد سیب زمینی هارو بیرون بیارید(دیگه نشورید، بدون شستن) تو صافی ریخته بعد رو ی پارچه تمیز بزارید تا خشک شن حدودا ۲ ساعت، روغن رو گرم کنید، تا جای روغن بریزید ک سیب زمینی ها شناور باشن،ی قابلمه کوچیک و کمی گود باشه بهتره، سیب زمینی خودش ب تنهای مزه خاصی نداره میتونید قبل سرخ شدن یا موقع سرخ شدن کمی نمک روش بپاشید ک نمکی شه، یا میتونید اول خیلی کم توی سس کچاب زده فلفل هم بزنید ک فلفلی شه، تو روغن تا حدی ک ترد شه سرخ کنید، نباید زیاد تغییر رنگ بده
خواسته هایتان در جهان هستی موجود است و فقط باید با آنها برخورد کنید. بیشتر شما داستان علاءالدین و چراغ جادو را می دانید ، و کارتون یا فیلم آن را دیده اید. علاءالدین آرزو می کرد و غول چراغ جادو ظاهر می شد و به او می گفت فرمان بردارم سرورم و آرزوی علاءالدین برآورده می شد. علاءالدین شما هستید و غول چراغ جادو کائنات هستی. کائنات بر پایه قانون جاذبه شکل گرفته. شما آرزو می کنید و کائنات می گوید فرمان بردارم سرورم. آن چیزی را که می خواهید طلب کنید خواسته خود را تجسم و احساس کنید و سپس دریافت کنید. ❄️🌨☃🌨❄️
🥀امروز پنج شنبه ای دیگر است ودلخوشند به این پنج شنبه ها عزیزان سفر کرده آنان که روزی عزیزدل بودند💔 و امروز تنها خاطره اند در ذهن😔 حسرتی بزرگ بر دل ما💔😔 و تصویری بر قاب شادی روح درگذشتگان فاتحه و صلوات🙏 🥀🖤یاد عزیزان رفته بخیر🖤🥀 🥀🍃
صبر را معنا و مفهومی به نام زینب است  احترام عشـق هم از احتـرام زینب است داوری بنگـر که در بیـدادگاه شهـر شام  با حسین همدست گشتن اتهام زینب است مشت را کرده گره با هیبت و احساس گفت  این حسین فرمانده ی عالم، امام زینب است گرچه بیـن بانوان زهـرا مقام اول است  بعد زهـرا رتبـه ی برتر مقام زینب است 🏴 وفــاتِ جانســوزِ بزرگْ پرستــارِ اسیــران، عقیله بنی هاشم و عالِـمِ بدونِ معلـم، حضرت زینب کبری (س) را محضر صاحب الزمــان (عج) و شمـا دوستــان عزیـز تسلیت میگوییم 🏴 🥀🍃
❤️قسمت سی❤️ . یکبار مصرف غذا می خوردیم، صدای خوردن قاشق و بشقاب به هم باعث می شد حمله عصبی سراغش بیاید. موج که می گرفتش، مردهای خانه و همسایه را خبر می کردم. آنها می آمدند و دست و پای ایوب را می گرفتند. رعشه می افتاد به بدنش. بلند می کرد و محکم می کوبیدش به زمین. دستم را می کردم توی دهانش تا زبانش را گاز نگیرد. عضلاتش طوری سفت می شد که حتی مرد ها هم نمی توانستند انگشت هایش را از هم باز کنند. لرزشش که تمام می شد، شل و بی حال روی زمین می افتاد. انگشت های خونینم را از بین دندانهایش بیرون می آوردم. نگاه می کردم به مردمک چشمش که زیر پلک ها آرام می گرفت مردِ من آرام می گرفت. مامان و آقاجون می گفتند: "با این حال و روزی ک ایوب دارد، نباید خانه ی مستقل بگیرید، پیش خودمان بمانید." . ❤️قسمت سی و یک❤️ . مامان جهیزیه ام را توی یکی از دو اتاق خانه جا داد. دیگر از سر زهرا و شهیده نیفتاد. ایوب خیلی مراعات می کرد. وقتی می فهمید از این اتاق می خواهند بروند آن اتاق، چشم هایش را می بست و می گفت: _ "بیایید رد شوید نگاهتان نمی کنم." حالا غیر از آقا جون و مامان، رضا و زهرا و شهیده هم شیفته اش شده بودند و حتی او را از من بیشتر دوست داشتند. صدایش می کردند: "داداش ایوب" خواستم ساکتشان کنم که دیدم ایوب نشسته کنار دیوار و بچه ها دورش نشسته اند. ایوب می خواند: "یک حاجی بود، یک گربه داشت." بچه ها دست می زدند و از خنده ریسه می رفتند. و ایوب باز می خواند. 😊 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❤️قسمت سی و دو❤️ . کار مامان شده بود گوش تیز کردن، صدای بق بق را که می شنید، بلند می شد و بی سر و صدا از روی پنجره پرشان می داد. وانتی ها که می رسیدند سر کوچه، قبل از اینکه توی بلندگو هایشان داد بکشند: "آهن پاره، لوازم برقی...." مامان خودش را به آنها می رساند می گفت: _مریض داریم و آنها را چند کوچه بالاتر می فرستاد. برای بچه های محله هم علامت گذاشته بود. همیشه توی کوچه شلوغ بود. وقتی مامان دستمالی را از پنجره آویزان می کرد، بچه ها می فهمیدند حال ایوب خوب است و می توانند سر و صدا کنند. دستمال را که برمی داشت، یعنی ایوب خوابیده یا حالش خوب نیست. . ❤️قسمت سی و سه❤️ . یک بار ایوب داد و بیداد راه انداخته بود، زهرا و شهیده ایستاده بودند و با نگرانی نگاهش می کردند. ایوب داد زد: _ "هرچه میگویم نمی فهمند، بابا جان، دشمن آمده." به مگسی که دور اتاق می چرخید اشاره کرد. آخر من به تو چه بگویم؟؟ لا مذهب چرا کلاه سرت نیست؟ اگر تیر بخوری و طوریت بشود، حقت است. دستشان را گرفتم و بردم بیرون. توی کمدمان خرت و پرت زیاد داشتیم، کلاه هم پیدا می شد. دادم که سرشان بگذارند. هر سه با کلاه روبرویش نشستیم تا آرام شد. 😔 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❤️قسمت سی و چهار❤️ . توی همین چند ماه تمام های ایوب خودش را نشان داده بود. حالا می شد واقعیت پشت این ظاهر نسبتا سالم را فهمید. جایی از بدنش نبود که سالم باشد. حتی فک هایش قفل می کرد؛ همان وقتی که موج گرفتش، وقتی که بیمارستان بوده با نی به او آب و غذا می دادند. بعد از مدتی از خدمه بیمارستان خواسته بودند که با زور فک ها را باز کنند، فک از جایش در می رود. حالا بی دلیل و ناگهان فکش قفل می شد. حتی، وسط مهمانی، وقتی قاشق توی دهانش بود، دو طرف صورتش را می گرفتم. دستم را می گذاشتم روی برآمدگی روی استخوان فک و ماساژ می دادم. فک ها آرام آرام از هم باز می شدند و توی دهانش معلوم می شد. بعضی مهمان ها نچ نچ می کردند و بعضی نیشخند می زدند و سرشان را تکان می دادند. می توانستم صدای "آخی" گفتن بعضی ها را به راحتی بشنوم. باید جراحی می شد. دندان های عقب ایوب را کشیدند؛ همه سالم بودند. سر یکی از استخوان های فک را هم تراشیدند. دکتر قبل از عمل گفته بود که این جراحی حتما عوارض هم دارد. و همینطور بود. بعد از عمل ابروی راستش حالت افتادگی پیدا کرد. صورت ایوب چند بار جراحی شد تا به حالت عادی برگردد، ولی نشد. عضله بالای ابرویش را برداشتند و ابرو را ثابت کردند. وقتی می خندید یا اخم می کرد، ابرویش تکان نمی خورد و پوستش چروک نمی شد . ❤️قسمت سی و پنج❤️ . کنار هم نشسته بودیم. ایوب آستینش را بالا زد و بازویش را نشانم داد: _ "توی کتفم، نزدیک عصب یک است. دکتر ها می گویند اگر خارج عمل کنم بهتر است. این بازو هم چهل تکه شد بس که رفت زیر تیغ جراحی." به دستش نگاه می کردم گفت: _ "بدت نمی آید می بینیش؟؟" بازویش را گرفتم و بوسیدم: + باور نمی کنی ایوب، هر جایت که مجروح تر است برای من قشنگ تر است. بلند خندید😁 دستش را گرفت جلویم: _ "راست می گویی؟ پس یا الله ماچ کن" سریع باش.😉 🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❤️قسمت سی و شش❤️ . چند روز بعد کارهای اعزامش درست شد و از طرف جهاد برای درمان رفت . من هم با یکی از دوستان ایوب و همسرش رفتم . مراسم بزرگی آنجا برگزار می شد. می خواندند که خوابم برد. توی خواب را دیدم. امام گفتند: "تو بارداری ولی بچه ات مشکلی دارد." توی خواب شروع کردم به گریه و زاری با التماس گفتم: "آقا من برای رضای شما ازدواج کردم، برای رضای شما این مشکلات را تحمل می کنم، الان هم شوهرم نیست، تلفن بزنم چه بگویم؟ بگویم بچه ات ناقص است؟" امام آمد نزدیک روی دستم دست کشید و گفت: "خوب میشود" بیدار شدم. یقین کردم رویایم صادقه بوده، بچه دار شدیم و بچه نقصی دارد. حتما هم خوب می شود چون امام گفته است. رفتم مخابرات و زنگ زدم به ایوب تا گفتم خواب امام حسین را دیده ام زد زیر گریه بعد از چند دقیقه هم تلفن قطع شد. دوباره شماره را گرفتم. برایش خوابم را تعریف نکردم. فقط خبر بچه دار شدنمان را دادم. با صدای بغض آلود گفت: _ "میدانم شهلا، بچه پسر است، اسمش را می گذاریم محمد. بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❤️قسمت سی و هفت❤️ . نیت کرده بودیم که اگر خدا به اندازه یک تیم فوتبال هم به ما پسر داد، اول اسم همه را محمد بگذاریم. گفتم بگذاریم محمد حسین؛ به خاطر خوابم اما تو از کجا میدانی پسر است؟ جوابم را نداد. چند سال بعد که هدی را باردار شدم هم می دانست فرزندمان دختر است. مامان و آقاجون کنارم بودند، اما از این دلتنگیم برای ایوب کم نمی کرد. روزها با گریه می نشستم شش هفت برگه امتحانی برایش می نوشتم، ولی باز هم روز به نظرم کشدار و تمام ناشدنی بود. تلفن می زد همین که صدایش را شنیدم، بغض گلویم راگرفت. + "سلام ایوب" ذوق کرد. گفت: _ "صدایت را که می شنوم، انگار همه دنیا را به من داده اند" زدم زیر گریه + "کجایی ایوب؟پس کی برمیگردی؟" _ میدانی چند روز است از هم دوریم؟ من حساب دقیقش را دارم. دقیقا بیست و پنج روز. حرفی نزدم. صدای گریه ام را می شنید. _ شهلا ولی دنیا خیلی کوچک تر از آن است که تو فکرش را می کنی. تو فکر میکنی من الان کجا هستم؟ با گریه گفتم: + "خب معلومه، تو انگلستانی، من تهران خیلی از هم دوریم ایوب. _ نه شهلا، مگر همان ماهی که بالای سر تو است بالای سر من نیست؟ همان خورشید، اینجا هم هست. هوا، همان هوا و زمین، همان زمین است. اگر اینطوری فکر کنی، خیالت راحت تر می شود. بیا شهلا از این به بعد سر ساعت یازده شب هر دو به نگاه کنیم. خب؟ تا یازده شب را هر به هر ضرب و زوری گذراندم. شب رفتم پشت بام و ایستادم به تماشای ماه... حالا حتما ایوب هم خودش را رسانده بود کنار پنجره ی اتاقش توی بیمارستان و ماه را نگاه میکرد. زمین برایم یک توپ گرد کوچک شده بود ک می توانستم با نگاه به ماه از روی آن بگذرم و برسم به ایوبم به مَردم... ❤️ . رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
وقتی که همسفر شده با نیزه ها سرت دیگر ندیده روز خوشی چشم خواهرت تو جای من ..نمیشکنی سر به سوز عشق وقتی سر شکسته ببینی برابرت؟ ای ماه یک شبه که به ”خون“ کرده ای "خسوف" حداقل بگو تو کلامی به دخترت دختت ندیده غیر 'ستم' ، 'خیـر' دیگری اصلا نپرس از او که کجا رفته زیورت.. حتی”نماز“ کرده ˝مواسات˝ با سرم وقتی شکسته است نماز مسافرت از بغضشان به فاطمه این یک عمل بس است بر میخ نیزه رفت سرت پیش مادرت پر خاک و خون شدی چقدر سنگ خورده ای بر نِی تشرفات زیاد است محضرت.. با صورتی کبود ،و تنی بس کبودتر دارم چقدر وَجه شباهت به مادرت.. دیگر نمانده بر تن من جای سالمی... زینب چشید طعم جراحات پیکرت بازار بود و زینب و تیر نگاه ها... ای کاش مانده بود علمدار لشگرت..
ببین زمانه چه آورده است بر سر من نشسته گرد اسارت به روی پیکر من نپرس موی سفیدم نشانه ی چه غمی ست نپرس از دل خون و نگاه مضطر من حسین و اکبر و عباس و قاسم و... شده بود تمام دشت پر از لاله های پر پر من تمام جان و دلم سوخت بعد رفتن تو چرا که سایه ات افتاده بود از سر من به روی تل ، دم گودال ، پیش طشت طلا همیشه قبل تر از من رسید مادر من نبود طاقت شرمندگی بیشتری هزار شکر نگفتی کجاست دختر من اگرچه بعد تو یکسال ونیم رفت ، هنوز سری به نیزه بلند است در برابر من
با اشک بی‌زوال خودم گریه می‌کنم بر روز و ماه و سال خودم گریه می‌کنم این پلک ها به روضه‌ی تو‌ زخم شد حسین بس با زبان حال خودم گریه می‌کنم حالا دگر بدون عصا می‌خورم زمین گاهی خودم به حال خودم گریه می‌کنم می‌پرسم از خودم که چرا بی کفن شدی؟ بر پاسخ سوال خودم گریه می‌کنم گاهی که یاد عصر دهم می‌کند دلم بر غارت جلال خودم گریه می‌کنم من آن کبوترم که ز شلاق ها هنوز هر شب ز درد بال خودم گریه می‌کنم ای بهترین برادر دنیا برای تو تا وقت ارتحال خودم گریه می‌کنم
در گیر و دار قائله زینب اگر نبود شلاق بود و سلسله زینب اگر نبود میداد زجر٬ زجر دو چندان رقیه را آن شب میان قافله زینب اگر نبود ما بین کربلا و همین روضه های ما تا حشر بود فاصله زینب اگر نبود بین صبور های جهان در کتاب ها یک واژه بود حوصله٬ زینب اگر نبود ذخرالحسین بود برای مسیر شام در قصه ی مباهله زینب اگر نبود از شام تا به کوفه از این بیشتر یقین پا می گرفت آبله زینب اگر نبود قطعا پیام کرببلا جاودان نبود یک پای این معادله زینب اگر نبود صبر سکینه نیز به سر می رسید زود در کوچه ها محصل زینب اگر نبود کشتی شکست خورده ی طوفان طعنه بود در شام و کوفه ساحل زینب اگر نبود
تا آخرین نفس که توانی در این تن است داغت امانتی است که همراه با من است رفتی و داغ دامن من را رها نکرد یاد تو در دل من و اشکم به دامن است چون شمع ذره ذره دلم آب شد ولی در من هنوز شعله ی امید روشن است جان می سپارم و دم آخر دلم خوش است دیدار تو مقارن این جان سپردن است یک سال و نیم خواهر تو مرد و زنده شد یک سال و نیم کار دلم غصه خوردن است سنگ از مصیبت تو دلش آب می شود دل های دشمنان تو از جنس آهن است مویی که شانه بود به آن دست فاطمه دیدم که غرق خون شده در چنگ دشمن است رفتی و بین این همه نامرد و بی حیا یک مرد هم نبود بگوید مزن زن است
یا که بیا تا زندگی از سر بگیرم یا با تماشای سر تو پر بگیرم خواهم تو را بار دگر در بر بگیرم یک بوسه از آن نازنین حنجر بگیرم بعد از تو گشته خون جگر بیچاره زینب ای کهنه پیراهن تو دیدی بی پناهش همراه او کردی سفر تاقتلگاهش اخر چرا گشتی رفیق نیمه راهش رفتی نگفتی گر کند عریان نگاهش جان میدهد با یک نظر بیچاره زینب ای آفتاب از تو گله دارم سر او دیدی پر از زخم است از پاتا سر او تو از چه تابیدی دگر بر پیکر او آتش زدی بر قلب زار خواهراو قلبم زجسمش پاره تر بیچاره زینب ای آب الهی خون شوی همچون دل ما آواره گردی تا ابد صحرا به صحرا بودند دیو و دد همه سیراب اما در پیش مهر مادرش فرزند زهرا از تشنگی زد بال و پر بیچاره زینب هر گز کسی چون من تن بی سر ندیده بیش از ستاره زخم بر پیکر ندیده بر گرد یک تن آن همه لشکر ندیده با چشم خود خنجر روی حنجر ندیده زدم دو دست خود به سر بیچاره زینب تنهایی ات در بین آن صحرا مرا کشت سوز صدایت بین دشمنها مرا کشت آن جسم مانده زیر دست و پا مرا کشت بانگ غریب مادر زهرا مرا کشت از مادرت بیچاره تر بیچاره زینب چون تو کسی بی یار وبی یاور نگشته پنهان به زیر نیزه و خنجر نگشته در پیش چشم خواهرش بی سر نگشته گفتی که بر گردم به خیمه بر نگشته راست به نی شد جلوه گر بیچاره زینب این نا مسلمانان چه بی اندازه پستند گفتم که بعد از کشتنت از پا نشستند تازه به اسب خویش نعل تازه بستند چون استخوان سینه ات قلبم شکستند کشتند مرا آن ده نفر بیچاره زینب یک دم غروب کربلا یادم نرفته سر ها به روی نیزه ها یادم نرفته آتش میان خیمه ها یادم نرفته سیلی و روی بچه ها یادم نرفته چون خیمه بودم شعله ور بیچاره زینب میسوخت همچون خیمه هایت قلب زارم گفتم که باطفلان به صحرا سر گذارم دیدم میان خیمه یک بیمار دارم اما چسان اورا زخیمه در بیارم افتادم اندر دردسر بیچاره زینب از روز تو شام غریبان سخت تر شد داغ یتیمان از جوانان سخت تر شد از نیزه ها خار مغیلان سخت تر شد آزاد شد آب و حسین جان سخت تر شد حال رباب بی پسر بیچاره زینب بین همه غمهایمان وای از اسیری خون گریه کن ای آسمان وای از اسیری زینب کجا نامحرمان وای از اسیری. بازوی بسته بی امان وای از اسیری با شمر دون شد همسفر بیچاره زینب خون شد دلم از غصه و ماتم بماند بازار و کوچه های شام غم بماند دخت علی و چشم نامحرم بماند رفتم میان بزم می آن هم بماند چوب جفا و طشت زر بیچاره زینب
هركسي در وادي زينب قدم برداشته ست جاي شكّي نيست كه رخصت ز حيدر داشته ست در شُكوه ، آئينه ي گردان خديجه بوده است فاطمه در خانه ي خود هرچه دختر داشته ست تالي اُمّ نبي را خوانده ايم اُمّ ولي مرتضي در خانه دختر نه كه مادر داشته ست مَحض گَشتن دور او بوده ست ، جبريل امين ---گر به قدر وسعت افلاك شهپر داشته ست كلّ خواهرهاي عالم را "برادر دوست" كرد آن همه مِهري كه زينب با برادر داشته ست ظاهراً ارباب ما مدفون به ارض كربلاست باطناً شش گوشه اي در قلب خواهر داشته ست از صداي حيدري اش كه صداي ذات هوست "أُسٍْكُتُوا" بازار شهر كوفه را برداشته ست فتح شام از فتح خيبر هيچ چيزي كم نداشت يك تفاوت داشته ، قلعه فقط در داشته ست خطبه هايش را اگر چه چون پدر ايراد كرد سطرْ سطرش بي گُمان بوي پيمبر داشته ست بانويي كه پيش مرگ گيسويش عبّاس شد بر سرش در باد و طوفان نيز معجر داشته ست پيري اش ، قد كمانش ، حاكي از اين مطلب است شاه را ديده كه حنجر زير خنجر داشته ست
نه تنها در وداع تو جدا شد جان من از من که می آمد صدای ناله های پنج تن از من از آنجایی که وابسته است جان من به جان تو جدا کردند سر از تو جدا کردند تن از من میان معرکه هم زخم هم جان باختن از تو میان خیمه ها هم سوختن هم ساختن از من تو زیر خنجرش بودی و محکوم تماشا من گلوی زیر خنجر از تو دست و پا زدن از من دلم خوش بود با پیراهنت آن هم به غارت رفت پس از تو رخت بر بسته است شوق زیستن از من غریبم آنچنان در سرزمین مادری بی تو که می پرسد نشانی های زینب را وطن از من (ملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوق) کسی نشنید جز توصیف زیبایی سخن از من از آن بتخانه ها چیزی نماند آنجا که بر می خاست طنین تیشهء پیغمبران بت شکن از من منم حسن ختام باشکوه داستان تو پس از این اسوه می سازند اساطیر کهن از من