💠در محضر قرآن کریم :
♻️وَيَعْلَمَ الَّذِينَ يُجَادِلُونَ فِي آيَاتِنَا مَا لَهُمْ مِنْ مَحِيصٍ.
و تا کسانی که در آیههای ما چونوچرا میکنند، بدانند که راه پسوپیشی ندارند.
♻️فَمَا أُوتِيتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَمَتَاعُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا ۖ وَمَا عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ وَأَبْقَىٰ لِلَّذِينَ آمَنُوا وَعَلَىٰ رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ.
آنچه به شما داده شده، خوشیهای زندگی دنیاست؛ و حال آنکه آنچه پیش خداست بهتر است و ماندگارتر برای کسانی که: ایمان بیاورند و بر خدا توکل کنند.
(سوره شوری آیه 35 و 36)
🍁🍂🍁🍂
⬅️ عالی بودن را برای خودمان همیشه تکرار کنیم تا عالی شویم. ما به هر چه فکر می کنیم ، هرچه می گوییم و هر چه به زبان می آوریم همان می شویم.
⬅️ پس همواره با خودت تکرار کن همه چیز عالی است... به ذهن و ضمیر خود عالی بودن را القاء کنید. ذهن ما چیزی را می سازد که می گوییم. افکار ما می تواند یک بیابان خشک را به گلستانی تبدیل کند.
⬅️ آدم های سالم دنیایی از افکار عالی دارند و ذهن خود را خوشحال و سالم نگه می دارند. برای همین همیشه سلامت، شاد، خونسرد و مهربان هستند.
✅ ذهن سالم موفقیت به همراه
😊گفته بودم که! زود آرام میشوم، زود روی زخمهام دلمه میبندد و زود فراموش میکنم.
☺️یکهو میبینی پس از بحرانی سخت، پس از اندوهی عمیق یا بعد از رفتنِ آدمهایی که بودنشان را واقعاً میخواستهام و بعد از اشکهای زیادی که ریختهام، دلخوشیِ کوچکی برای خودم دست و پا کردهام گوشهای و دارم بیحواستر از همیشه و بلند بلند میخندم.
☺️ من اشکهایم هنوز خشک نشده، روزنهای برای لبخند مییابم و هنوز پاییزِ درونم نرسیده، بهار میشوم.
☺️ من همینم، مصمم در سبز زیستن و لجوج و خودمختار در آدمِ بهتری بودن و آدمِ بهتری شدن.
😊 اصلاً چه معنی دارد آدم تسلیم جبر و تحمیلِ روزگار باشد؟!
☘نرگس صرافیان طوفان
🍁🍂🍁🍂
#شیرینی کنجدی🥖
مواد لازم
تخم مرغ ۱ عدد
شکر دانه ریز۱/۲ پیمانه
روغن مایع ۱/۴ پیمانه
آرد. سفید ۱ پیمانه
بیکینگ پودر ۱/۳ ق چ
وانیل ۱/۳ ق چ
کنجد ۱ ق غ
تخم مرغ ، وانیل ، شکر و روغن را در ظرفی ریخته وبا چنگال مخلوط کرده تا شکر حل شود بعد کنجد را اضافه کنید و بعد آرد و بیکینگ پودر را که مخلوط کرده و الک کرده اید کم کم به آن اضافه کنید خمیر را به ضخامت نیم سانت بین ۲ نایلن پهن کنید رویش را کنجد بپاشید و دوباره وردنه بکشید تا کنجدها به خمیر بچسبد و قطر خمیر به ۳ میل برسه و در آخر کاتر دلخواه را بزنید در سینی فر کاغذ انداخته شده بزارید و در دمای ۱۸۰درجه به مدت ۱۵ دقیقه داخل فر قرار دهید
#اهداف_دنیایی_مبارزه_با_هوای_نفس 34
💠قرآن در مورد چنین افرادی میفرماید :
✨بگو آیا شما را آگاه کنیم که اعمالِ چه کسانی بیش از همه به زیانشان بود؟
➖آن هایی که تلاششان در زندگی دنیا تباه شد، در حالی که خیال میکردند کارِ نیکو میکنند......✨
*{ قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمٰالاً
اَلَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَيٰاةِ الدُّنْيٰا وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً....}*
📖سوره مبارکه کهف// آیات ۱۰۳ و ۱۰۴
🌺🔹🌺🔹
⚠️گاهی با برخی مذهبی ها که صحبت می کنیم
میبینیم که خیلی در مراسماتِ مذهبی شرکت میکنن و اهل بسیاری از گناهان نیستن ؛
🔴 اما متاسفانه اهلِ مبارزه با نفس هم نیستن!
و طبیعتاً "زندگی خیلی سخت و ناراحت کننده ای" هم دارن😒
💢🔺💢🔻
🚨با این وجود خیال میکنن حالا که دارن توی دنیا سختی میکشن
حتماً آخرتشون خوبه!!😏
* نه عزیزدلم ...
⚠️کسی که زندگی دنیایی خوبی نداشته باشه آخرتش هم بد خواهد بود ....
♨️✅✔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محفلی با علماء(۹۲)
معاویه ها و عمروعاص ها زنده اند/ابن ملجم نباشیم!
🌹شهداء دعا داشتند؛ ادعا نداشتند..
نیایش داشتند؛ نمایش نداشتند..
حیا داشتند؛ ریا نداشتند..
رسم داشتند؛ اسم نداشتند..
#شهید_مصطفی_چمران
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#جرعه_ای_از_معرفت
♨️مواظب باشید قلبتان بیحس نشود !
💠 آیت الله حائری شیرازی رحمة الله
🔸قلب انسان نسبت به گناه بیتفاوت نیست، چنان که دست نسبت به آتش بیحس نیست.
قلب از دروغ، همان رنجی را میبرد که دست، از آتش میبرد؛ اگر بعد از دروغ گفتن عذاب وجدان گرفت و جبران کرد، مثل این است که آتش در دست تو افتاده باشد و تو آن را پرتاب کرده باشی، اما اگر آتش را مدتی روی دستت بگیری، این دست اعصابش میمیرد.
👈اگر انسان پیوسته دروغ بگوید، قلب بیحس میشود، مثل دستی که اعصابش سوخته است.
6.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#چخرتمه_گیلانی
با صدا ببینید🔈
هفتصد گرم مرغ
یک عدد پیاز متوسط
دو عدد تخم مرغ
دو قاشق رب گوجه
نمک و فلفل و زردچوبه
♦️در رسپی های اصیل این غذا بدون ترشی تهیه میشه ولی اگه خواستید میتونید از آبغوره بعنوان چاشنی ترش استفاده کنید♦️این غذا با چکردمه ی ترکمنی و ترکی متفاوته و در اصطلاح اسمش رو ازون ها وام داره و در گویش گیلکی به نام چخرتمه معروفه
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #طعـــــم_سیبـــ
به قلم⇦⇦🍁بانو.میـم.سـرخه ای🍁
قسمٺـ دوم:
تلوزیون رو روشن کردم.برفک تموم صفحه رو گرفته بود...منم از خدا خواسته برای این که بحثو عوض کنم گفتم:
-مامان جون تلوزیون خراب شده!!!
مادربزرگ با خونسردی گفت:
-چیزی نیست مادر.عمرش داره تموم میشه.هر وقتکی که اینطوری میشه پسر مهناز خانم میاد اینجا و درستش میکنه.الانم زنگ میزنم بیاد تا ببینم چش شده باز!!!
دستمو مشت کردم محکم فشار دادم که ناخونام فرو رفت توی دستم.مادر بزرگ از جاش بلند شد تا زنگ بزنه به مهناز خانم.
سریع از جام بلند شدم و گفتم:
-آخ مادر جون!!!من باید میرفتم جایی اصلا حواسم نبود...
مادر بزرگ برگشت سمتم گفت:
-کجا مادر!!؟؟؟بمون مهمون میاد زشته!
چشمامو تنگ کردم و گفتم:
-زود برمیگردم مادرجون.دیرم شده!!
مادر بزرگ نفسی کشیدو گفت:
-باشه مادر برو!ولی...
-ولی چی مادر جون؟؟
-داری میری تو راه برو همین روبه رو دم خونه ی مهناز خانم به پسرش بگو بیاد که من دیگه زنگ نزم.
چشمامو محکم بستم و بازکردم گفتم:
-نه مادر جون واقعا دیرم شده!!!
-از دست تو دختر باشه برو خودم زنگ میزنم.
آماده شدم چادرمو سرم کردم و یریع از خونه رفتم بیرون.
از در که رفتم بیرون یه نگاهی به در خونه ی علی انداختم و سریع راهمو کج کردم و رفتم.
سر خیابون مادر بزرگ یه پارک نسبتا بزرگ بود حدودای ده دقیقه تا یک ربع تا اونجا راه بود.
پیاده رفتم تا رسیدم.
داخل پارک شدم.راه اندکی رو قدم زدم تا رسیدم به یه نیمکت و همونجا نشستم.
با خودم فکر کردن که شاید اگر می موندم و علی می اومد بهتر بود!!
ولی بعد باخودم گفتم که نه بهتر شد که اومدم بیرون وگرنه از خجالت آب میشدم.شایدم دستو پامو گم میکردم.
از مادربزرگم که بعید نیست هر حرفیو بزنه و اون بنده خدا رو هم به خجالت بندازه!!دیگه میشد قوز بالا قوز!!!
حالا هم که اومدم بیرون و نمی دونم علی کی میره خونه ی مادربزرگ و کی برمیگرده!
تصمیم گرفتم نیم ساعتی توی پارک بشینم...
توی همین فکر بودم که یک دفعه متوجه ترمز یه موتور جلوی پام شدم.قلبم ریخت.خودمو سریع جمع و جور کردم.
موتور دو ترک بود.ترک پشت موتور با یه لحن نکبت باری گفت:
-به به خانم خشگله!اینجا چی کار میکنی.
قلبم شروع کرد به تپش!از جام بلند شدم سریع راهم رو کج کردم و رفتم سمت دیگه ای ولی متوجه شدم دارن میان دنبالم!!
اومدن طرفم و یکیشون گفت:
-منتظر کی بودی؟!خالا کجا با این عجله؟!برسونمت!
حرصم گرفته بود و از طرفی پاهام از ترس توان خودشو از دست داده بود!!!یه لحظه دورو بر پارک رو نگاه کردم و زدم توی سر خودم.هیچکس توی پارک نبود!
انگار به بن بست خوردم.هیچ راه فراری نداشتم.همینطور که ایستاده بودم و دنبال راه فرار میگشتم...
یکی از اون پسرای ولگرد چادرمو از سرم کشید...
دیگه هیچ چیزی نفهمیدم.
پام پیچ خوردو افتادم روی زمین شروع کردم به جیغ کشیدن و بلند بلند گریه کردن...
پوشیم پهش زمین شد...
غیر از صدای خنده ی اونا چیزی نمی شنیدم...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
متـــــڹ بالا نوشتهـ ے: 🍁بانو.میـــــم.سُرخِـــــه
رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹