eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
9.7هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
21.1هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آیت‌الله جاودان: همه کارهایمان را باید حساب‌شده انجام دهیم 🔹بیشتر افراد دفترچه‌ای دارند که کارهای روزانۀ خود را یادداشت می‌کنند. می‌توان در این دفترچه‌ها و در بین کارها، تعداد خطاها و گناهان خود را نوشت و مرور کرد. این کار باعث می‌شود کم‌کم میزان خطاهای انسان کم شود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
يك سینه مرغ (می توانید کمتر استفاده کنید) 1 عدد پیاز ️1 هویج 1 حبه سیر ️1 ساقه کرفس 3 قاشق غذاخوری ماست 2 قاشق غذاخوری آرد (کسانی که از آرد استفاده نمی کنند می توانند از آرد نخودچی استفاده کنند) ️1 عدد زرده تخم مرغ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌
64.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥧۳ عدد تخم مرغ، نصف ق چ پودر هل، نصف لیوان روغن مایع(۱۰۰میل)، 1/4 لیوان گلاب ( اختیاری)(۵۰میل)، یک لیوان شیره انگور یا خرما یا نیشکر (۲۵۰میل)، ۲ لیوان آرد (۳۰۰گرم)، شکر ۴ ق غ (اختیاری)، بکینگ پودر یک ق چ 🥧اگر شیره ای که دارید خیلی سفت هست بزارین رو بخارکتری تا روان بشه 🥧زرده و سفیده تخم مرغها رو جدا کرده و سفیده رو بزنید تا کاملا فرم بگیره و بزاریدش یخچال زرده و شکر (اختیاری) و پودر هل رو باهمزن بزنید تا رنگش روشن بشه. روغن و گلاب و شیره رو به ترتیب با همزن بزنید ارد و بکینگ پودر رو الک و با لیسک یا همزن دستی مخلوط کنید 🥧سفیده تخم مرغ رو طی دو مرحله و به ارامی اضافه و مخلوط کنید مواد رو در قالب چرب شده و به همراه کاغذ روغنی ریخته و روی اون رو با کنجد یا گردو تزیین کنید 🥧برای پخت در فر : فر رو از قبل یک ربع روشن کنید تا گرم بشه و بعد با دمای ۱۸۰درجه ۳۰-۴۰ دقیقه زمان پخت بدین فروارد یادتون نره❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌟
9.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم: آرد ۳ لیوان خمیر مایه ۱قاشق غ تخم مرغ ۱ عدد شیر یا آب ۱ لیوان روغن نصف فنجان نمک ۱ قاشق چ شکر ۱قاشق غ اگه ازتازه بودن خمیر مایتون ازمینان ندارین حتما مستقیم نریزین داخل آرد ابتدا با کمی از آب وشکر مخلوط کنین و ۱۰دقیقه بهش زمان بدین اگه پف کرد و سالم بود استفاده کنین. آرد و بقیه ی مواد بجزآب رو باهم مخلوط کنین آب رو کم کم اضافه کنین ومخلوط کنین تا خمیر جمع بشه یه کم خمیر چسبندس اصلا آرد اضافی نزنین خمیر رو به سطح کار انتقال بدین و حدود ۱۰ دقیقه ورز بدین ویا ۱۰۰بار روی سطح کار بکوبین با این کار خواهین دید که چقدر خمیر لطیف میشه بعد داخل کاسه بزارین روشو سلفون و پارچه بکشین و ۱ ساعت استراحت بدین بعد از استراحت پف خمیر رو بگیرین خیلی کم ورز بدین و استفاده کنین. 🌟
مواد مورد نياز تخم مرغ ٣ عدد شكر يك پيمانه روغن مايع ١ پيمانه سرخالى ماست ٢/٣ پيمانه وانيل١/٢ ق چ گلاب ٣ ق غ آرد دو و نيم پيمانه بكينگ پودر ١ ق غ تخم مرغ ها ، وانيل ،روغن ، شكر، ماست و گلاب و با همزن حدود پنج دقيقه بزنيد. آرد و بكينگ پودر و سه بار الك كرده كم كم به مواد اضافه كنيد و در حد مخلوط شدن هم بزنيد. تو قالب مافين دوازده تايى كاغذ مافين بچينيد و مواد و تو قالب ها بريزيد (سر خالى بريزيد چون حسابى پف مى كنه ) روى كيك ها رو با يك چاقوى آغشته به روغن مايع ضربدر بزنيد و در آخر كنجد بريزيد. قالب و به مدت يك ربع تا بيست دقيقه در فر ٢٠٠ درجه سانتى گراد بذاريد.
✍امام علي عليه السلام عفت، برترين عبادات است. 📚الكافي، ج 2، ص 79
ویژگی انسان‌های احمق بی سر و پا! 🔅 امیرالمؤمنین علیه السلام خطاب به کمیل فرمود: (گروهی) انسان‌های احمقی هستند که نه خود راه را می‌دانند و نه از رهروان، راه را می‌پرسند. آدمهای احمق بی سر و پایی که نه خود عالمند و نه بر علم عالم تکیه می‌زنند! 🔻 امام علیه السلام با بیان چهار ویژگی، ماهیت گروه سوّم را روشن می‌سازد: الف- اتْباعُ کلِّ ناعِقٍ: به دنبال هر صدایی حرکت می کنند و پای هر پرچمی سینه می‌زنند و هدف خاصّی ندارند. ب- یمیلُونَ مَعَ کلِّ ریحٍ: آنان نان را به نرخ روز می‌خورند، و مانند آفتاب‌گردان به هر طرفی که باد بوزد، همانند کسانی که در عصر پیامبر صلی الله علیه و آله در زیر پرچم آن حضرت جنگیدند و در دوران امامت امام علی علیه السلام به سراغ معاویه رفته، برای او شمشیر زدند! و اگر عمرشان کفاف می‌کرد، حتماً در سایه پرچم یزید به سر می‌بردند؛ چه این که در آن روز، باد بدان سو می‌وزید! ج- لَمْ یسْتَضیئُوا بِنُورِ العِلْمِ: آنان از نور علم بهره‌ای نبرده‌اند تا با آن راه را بیابند. د- وَلَمْ یلْجَؤُوا الی رُکنٍ وَثِیقٍ: آنها نه تنها فاقد علم و دانشند، بلکه به ستون محکم علم دانشمندان هم تکیه نزده‌اند. 💢 این گروه انسان‌های کم ظرفیت و خطرناکی هستند، مصداق «وَالَّذی خَبُثَ» شناخته شده‌اند. 📚 مکارم شیرازی، مثالهای زیبای قرآن ج1 ص 218 🌿🍁🍂🍁🌿
مدح و متن اهل بیت
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #شانزدهم با صدای صحبت
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت روبه روی باشگاه بدنسازی که نمای شیکی داشت ایستاد ، با اینکه به خاطر حرف های آن شب کمیل هنوز عصبی بود، اما باید از این قضیه سر درمی آورد. آیفون را زد و منتظر ماند اما جوابی نشنید،تا می خواست دوباره آیفون را بزند،در باز شد و مرد گنده ای از باشگاه خارج شد،سمانه از نگاه خیره اش لرزی بر تنش افتاد؛ ــ بفرمایید خانوم ــ با آقای برزگر کار داشتم ــ اوه با کمیل چیکار داری؟بفرمایید داخل،دم در بَده. و خودش به حرف بی مزه اش خندید ! سمانه کمیل و باشگاه لعنتیش را در دلش مورد عنایت قرار داد. ــ بهشون بگید دخترخاله اشون دم در منتظرشون هست و از آنجا دور شد و کناری ایستاد. پسره که دانسته بود چه گندی زده زیر لب غر زد: ــ خاک تو سرت پیمان، الان اگه کمیل بفهمه اینجوری به ناموسش گفتی خفت میکنه سمانه می دانست آمدن به اینجا اشتباه بزرگی بود اما باید با کمیل حرف می زد. بعد از چند دقیقه کمیل از باشگاه خارج شد و با دیدن سمانه اخمی کرد و به طرفش آمد: ــ سلام ، برای چی اومدید اینجا؟ ــ علیک السلام، بی دلیل نیومدم پس لازم نیست این همه عصبی بشید کمیل دستی به صورتش کشید و گفت : ــ من همیشه به شما و صغری گفتم که نمیخوام یک بارم به باشگاه من بیاید ــ من این وقت شب برای صحبت کردن در مورد گفته هاتون نیومدم،اومدم در مورد چیز دیگه ای صحبت کنم! ــ اگه در مورد حرف های اون شبه،که من معذرت... ــ اصلا نمیخوام حتی اون شب یادم بیاد،در مورد چیزی که دارید از ما پنهون میکنید اومدم سوال بپرسم. ــ چیزی که من پنهون میکنم؟؟اونوقت چه چیزی؟ ــ چیزی که دارید هر کاری میکنید که کسی نفهمه،راست و حسینی بگید شما کارتون چیه؟ کمیل اخمی کرد و گفت: ــ سید و خاله فرحناز یادتون ندادن تو کار بقیه دخالت نکنید؟؟ ــ چرا اتفاقا یادم دادن،اینم یادم دادن اگه کار بقیه مربوط به من و عزیزانم بشه دخالت کنم. ــ کدوم قسمت از کارام به شما و عزیزانتون مربوط میشه اونوقت سمانه نفس عمیقی کشید وگفت: ــ اینکه از در خونه ی عزیز تا دانشگاه ماشینی مارو تعقیب کنه،اینکه شما برای اینکه نمیخواید اتفاقاتی که برای کسی به اسم رضا برای شما اتفاق بیفته و همه ی وقت دم در منتظر ما موندید،بازم بگم؟؟ کمیل شوکه به سمانه نگاه کرد ــ بگم که همون ماشین اون روز نزدیک بود اسید بپاشه روی صورت خواهرت کمیل با صدای بلندی گفت: ــ بسه ــ چرا بزارید ادامه بدم کمیل فریاد زد: ــ میگم بس کنید ↩️ ... ○⭕️ ✍ : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت هر دو ساکت شدند،تنها صدایی که سکوت را شکسته بود نفس نفس زدن های عصبی کمیل بود،با حرفی که سمانه زد ،دیگر کمیل نتوانست بیخیال بماند و با تعجب نگاهی به سمانه انداخت: ــ آقا کمیل چرا شکایت نکردید؟چرا گفتید شکایت کردید اما شکایتی در کار نبود؟ کمیل نمی دانست چه به دختر لجباز و کنجکاوی که روبرویش ایستاده بگوید،هم عصبی بود هم نگران. به طرف سمانه برگشت و با لحت تهدید کننده ای گفت: ــ هر چی دیدید و شنیدید رو فراموش میکنید،از بس فیلم پلیسی دیدید ،به همه چیز شک دارید ــ من مطمئنم این.. با صدای بلند کمیل ساکت شد،اعتراف می کند که وقتی کمیل اینطور عصبانی می شد از او می ترسید!! ــ گوش کنید ،دیگه حق ندارید ،تو کار من دخالت کنید ،شما فقط دخترخاله ی من هستید نه چیز دیگری پس حق دخالت ندارید فهمیدید؟ و نگاهی به چهره ی عصبی سمانه انداخت سمانه عصبی با صدایی که سعی می کرد نلرزد گفت: ــ اولا من تو کارتون دخالت نکردم،اماوقتی کاراتون به جایی رسید که به منو صغری آسیب رسوند دخالت کردم.ثانیا بدونید برای من هیچ اهمیتی ندارید که تو کارتون دخالت کنم،و اینکه اون ماشین چند روزه که داره منو تعقیب میکنه! کمیل وحشت زده برگشت و روبه سمانه گفت: ــ چرا چیزی به من نگفتید ها؟؟ سمانه لبخند زد و گفت: ــ دیدید که من پلیسی فکر نمیکنم و چیزی هست که داری پنهون میکنید کمیل از رو دستی که از سمانه خورده بود خشکش زده بود سمانه از کنارش گذشت؛ ــکجا؟ ــ تو کار من دخالت نکنید کمیل از لجبازی سمانه خنده اش گرفته بود اما جلوی خنده اش را گرفت: ــ صبر کنید سویچ ماشینو بیارم میرسونمتون کمیل سریع وارد باشگاه شد بعد اینکه همه کارها را به حامد سپرد و سویچ ماشین را برداشت از باشگاه خارج شد ،اما با دیدن جای خالی سمانه عصبی لگدی به لاستیک ماشین زد: ــ اه لعنتی نمی دانست چرا این دختر آنقدر لجباز و کنجکاو است،و این کنجاوی دارد کم کم دارد کار دستش می دهد،باید بیشتر حواسش را جمع کند فکر نمی کرد سمانه آنقدر تیز باشد و حواسش به کارهایش است،نباید سمانه زیاد کنارش دیده شود،نمیخواهد نقطه ضعفی دست آن ها بدهد. نفس عمیقی کشید و دوباره به یاد اینکه چطور از سمانه رودست خورده بود خندید... *** خسته وارد خانه شد،سلامی کرد و به طرف اتاقش رفت که با صدای مادرش در جایش ایستا‌د؛ ــ شنبه خانواده ی محبی میان ــ شنبه؟؟ ـــ آره دیگه،پنجشنبه انتخاباته میدونم گیری فرداش هم مطمئنم گیری ،شنبه خوبه دیگه سمانه سری تکان داد و به "باشه" ای اکتفا کرد و به اتاقش رفت ↩️ ... ○⭕️ ✍ : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت سمانه با صدای گوشی ،سریع کیفش را باز کرد و گوشی را از کیف بیرون آورد، با دیدن اسم صغری لبخندی زد: ــ جانم ــ بی معرفت،نمیگی یه بدبخت اینجا گوشه اتاق افتاده،برم یه سری بهش بزنم ــ غر نزن ،درو باز کن دم درم و تنها صدایی که شنید ،صدای جیغ بلند صغری بود. خندید و"دیوونه ای " زیر لب گفت. در باز شد و وارد خانه شد،همان موقع یاسین با لباس های سبز پاسداری از خانه بیرون آمد،با دیدن سمانه لبخندی زد و گفت: ــ به به دختر خاله،خوش اومدی ــ سلام،خوب هستید؟ ــ خوبم خداروشکر،تو چطوری ؟ این روزا سرت حسابی شلوغه ــ بیشتر از شما سرم شلوغ نیست ــ نگو که این انتخابات حسابی وقتمونو گرفته،الانم زود اومدم فقط سری به صغری بزنم و برم،فردا انتخاباته امشب باید سر کار بمونیم. ــ واقعا خسته نباشید،کارتون خیلی سنگینه لبخندی زد و گفت: ــ سلامت باشید خواهر،در خدمتیم ،من برم دیگه سمانه آرام خندید و گفت: ــ بسلامت،به مژگان و طاهاسلام برسونید. ــ سلامت باشید،با اجازه ــ بسلامت سمانه به طرف ورودی رفت ،سمیه خانم کنار در منتظر خواهرزاده اش بود،سمانه با دیدن خاله اش لبخندی زد و که سمیه خانم با لبخندی غمگین جوابش را داد که سمانه به خوبی ،متوجه دلیل این لبخند غمگین را می دانست،بعد روبوسی و احوالپرسی به اتاق صغری رفتند ،صغری تا جایی که توانست ،به جان سمانه غر زده بود و سمانه کاری جز شنیدن نداشت،با تشر های سمیه خانم ،صغری ساکت شد،سمیه خانم لبخندی زد و روبه سمانه گفت: ــ سمانه جان ــ جانم خاله ــ امروز هستی خونمون دیگه؟ ــ نه خاله جان کلی کار دارم ،فردا انتخاباته،باید برم دانشگاه ــ خب بعد کارات برگرد صغری هم با حالتی مظلوم به او خیره شد،سمانه خندید ومشتی به بازویش زد: ــ جمع کن خودتو ــ باور کن کارام زیادن،فردا بعد کارای انتخابات ،باید خبر کار کنیم،و چون صغری نمیتونه بیاد من خسته باشم هم باید بیام خونتون سمیه خانم لبخندی زد: ــ خوش اومدی عزیز دلم سمانه نگاهی به ساعتش انداخت ــ من دیگه باید برم ،دیرم شد،خاله بی زحمت برام به آژانس میگیری ــ باشه عزیزم سمانه بوسه ای بر روی گونه ی صغری زد و همراه سمیه خانم از اتاق خارج شدند. ↩️ ... ○⭕️ ✍ : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂